چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


سال های گرسنگی


سال های گرسنگی
● یادداشتی از ماركز درباره مشكلات مالی زمان نوشتن صد سال تنهایی
اوایل اوت ۱۹۶۶ بود. من و مرسدس رفتیم پست‌خانه سن انگل مكزیك تا نسخه اصلی رمان صد سال تنهایی را به بوینوس آیرس بفرستیم. پانصد و نه صفحه می‌شد كه با ماشین تایپ نوشته بودم. قرار بود برای باكو بروا، مدیر ادبی انتشارات سودامریكانا بفرستم. كارمند پست آن را وزن كرد و گفت: می شه هشتاد و دو پزو!
مرسدس كیفش را وارسی كرد و گفت: ما پنجاه و سه پزو بیشتر نداریم.
عادت كرده بودیم به این بحران‌های روزمره یك سال تمام، برای همین زیاد فكر نكردیم. كتاب را دو قسمت كردیم و نصفش را فرستادیم برای بوینوس آیرس. هیچ هم فكر نكردیم بقیه اش را چه جوری باید بعدا بفرستیم.
ساعت شش غروب روز جمعه بود و پست هم تا روز دوشنبه دیگر باز نمی‌شد برای همین آخر هفته را وقت داشتیم فكر كنیم. چند تایی بیش‌تر دوست نداشتیم كه حسابی ازشان قرض گرفته بودیم برای همین به نظرمان رسید كه بهترین كار، بردن بعضی از وسایل خانه به سمساری مونت دی بیداد و گرو گذاشتن است. خب یك ماشین تحریر داشتم كه روزی شش ساعت پشتش می نشستم. تمام یك سال گذشته هم نوشتن صدسال تنهایی وقت برده بود. نمی‌شد ماشین را برد كه چون یک جورایی منبع رزق ما بود.
كمی كه بیشتر دقت كردیم دیدیم دو چیز قابل بردن داریم. یكی بخاری كتابخانه‌ام بود. مخلوط كنی هم بود كه خانم سولیداد مندوسا بعد از ازدواج در كاراكاس به ما داده بود. حلقه ازدواج مان هم بود كه هیچ وقت به ذهن مان نمی‌آوردیم آن‌ها را ببریم، به نظرمان این خیلی بدشانسی بود. همان وقت یك دفعه مرسدس تصمیم گرفت كه ببریمش و به نظرش وضعیت ما خیلی فوق العاده بود.
صبح زود روز دوشنبه رفتیم خیابان مونت دی بیداد، جایی كه دلالان معروف آن‌جا بودند. آن‌ها هم بدون این كه انگشتر را بدهیم، بیش‌تر از آنچه لازم داشتیم به ما دادند.
وقتی هم رسیدیم پست خانه و بقیه كتاب را نگاه كردیم، تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده. ما نصف آخر كتاب را فرستاده بودیم. مرسدس خیلی سخت نگرفت. گفت: خب این تنها چیزی است كه نشان می‌دهد رمان خوبی است.
این عبارت زمانی گفته می‌شد كه هیجده ماه تمام مبارزه كرده بودم تا كتاب را بنویسم، كتابی كه فكر می كردم تمام چیزهایی كه می خواستم، در آن بود. تا آن وقت طی شش سال گذشته‌اش، چهار كتاب منتشر كرده بودم و جز كتاب ساعت نحس، كه جایزه سه هزار دلاری مسابقه اسو كلمبیانا را برده بود و ما هم خرج به دنیا آمدن گونتالو، پسر دوم مان كرده بویدم و ماشینی خریده بودیم، بقیه شانسی برایم نیاورده بودند.
ما توی خانه‌ای از خانه‌های طبقه متوسط یك تپه در سن آنخل زندگی می‌كردیم. خانه مال وكیلی به اسم لویس كودوریر بود. از فضایلش یكی هم توجه خاص به مسایل مستاجرانش بود.
رودریگو آن وقت شش سالش بود و گونتالو سه سال. خانه، باغچه كوچكی داشت كه آن‌ها تویش وقتی مدرسه نمی رفتند، بازی می‌كردند. من هم كاردار دو مجله سوتیسوس و لافامیلیا بودم. حقوق ناچیزی داشتم و دو سالی می‌شد چیزی ننوشته بودم.
من و كارلوس فوئنتس، فیلمنامه‌ای به نام خروس طلایی نوشتیم. هم‌چنین نسخه پایانی سناریوی فیلم پدروپارامو را نوشتیم كه كارلوس پیلو كارگردانی كرد. سناریوی فیلم زمان مرگ را هم نوشتیم كه كارگردانش آرتور ربستین بود.
وقت كمی هم كه می ماند كارهایی مثل آماده ساختن مطالبی برای انتشار و تبلیغات تلویزیونی كار می‌كردم و ترانه می‌نوشتم. با این همه این‌ها به طور معقول كفاف زندگی ما را نمی‌داد. وضعیت هم طوری نبود كه بتوانم داستان كوتاه و رمان بنویسم.
با این همه فكر جسورانه نوشتن رمانی كه زمان طولانی از من می‌گرفت، به ذهنم رسیده بود. فكر خارق العاده ای هم بود، نه تنها متفاوت از تمام آن‌چه تا آن زمان نوشته بودم كه با تمام آن‌چه خوانده بودم هم فرق داشت. یك جور هراس ناشناخته‌ای پیدا كرده بودم. اول سال ۱۹۶۵ بود. همراه مرسدس و پسرها برای گذراندن آخر هفته به اكاپولكو رفتم. همان وقت احساس كردم دارم از شدت درگیری با موضوع منفجر می شودم. بشدت نگران بودم و در عین حال احساس می كردم كاملا پرم و تاجایی توی خودم بودم كه گاوی را توی راه ندیدم و زیر كردم. رودریگو، خوشحال داد زد: من هم وقتی بزرگ بشم گاوای توی راه را له می‌كنم.
روز چهارشنبه یك لحظه هم در ساحل خوشحال و آرام نبودم. وقتی برگشتیم مكزیك نشستم پشت ماشین تحریرم تا اولین جمله كتاب را كه بارها با خودم تكرار كرده بودم، بنویسم: سال های سال بعد، وقتی سرهنگ آئورلیانا بویندیا پای چوخه دار ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد كه پدرش او را برای كشف یخ برده بود... ) از آن هنگام حتی یك روز هم فاصله نینداختم و مدام نوشتم تا سطر آخر. یك جور لذت تمام نشدنی بود.
تا ماه آخر پول كافی داشتیم ولی آن وقت، زمان زیادی لازم داشتم تا آن‌چه می‌خواهم بنویسم. تا دیروقت شب كار می كردم ولی زندگی برایم غیرممكن شده بود. آرام آرام وضعیت جوری شده بود كه بین نوشتن و مرگ یكی را انتخاب كنم. نمی دانستم خیلی وقت است مرسدس همه چیز را برعهده گرفته و حسابی بدهی بالا آورده بودیم. به بقال و قصاب بدهكار شده بودیم.
از آغاز بحران ها به شدت مقروض شده بودیم و باز به فكر این افتادیم كه به مونت دی بیداد برویم و دو بار دیگر بعد از بردن وسایل مختلف به آن‌جا و گروگذاشتن، به فكر جواهرات مرسدس افتادیم كه نزدیكان‌مان بعد از ازدواج به ما هدیه داده بودند. وقتی به كارشناس محل دادیم، با دقت با عینك جادویی‌اش نگاه شان كرد و گفت: این ها از شیشه اصل هستند.
حوصله و وقت زیادی نداشتیم به این فكر كنیم كه چطور جواهراتی كه سال‌ها نگهداری كرده بودیم تبدیل به شیشه بشود. آن وقت بود كه دانستیم سایه شومی ما را احاطه كرده‌است.
تصدیق نكردیم. یكی از مشكلات من نوشتن روی اوراق جداگانه بود. خیال می‌كردم اشتباهات چاپی و املایی یا نحوی در واقع خطای نویسندگی است. هر اشتباهی كه می كردم فورا ورق را پاره و دوباره شروع می كردم. مرسدس نزدیك به نصف وسایل منزل را فروخت تا به اندازه مصرف یك هفته كاغذ بخرد. برای همین جرات نمی كردم از كاربن استفاده كنم.
مشكلات ساده مثل این، حسابی كلافه‌ام كرده و سعی نمی‌كردم دنبال راه حل دیگری بروم. تصمیم گرفتیم و بدون كوچكترین تردیدی ماشین‌مان را بردیم كه گرو بگذاریم چرا كه به گمان ما فقط آن می توانست دوای درد ما باشد. با این حال قرض های عقب مانده حسابی ما را به دردسر انداخته بود. خوشبختانه كارول مدنا، دوست ما به داد ما رسید و توانستیم ماشین را نجات بدهیم. یكی دو سالی می‌شد كه برای دادن بهره قرض‌ها ناچار بودیم وسایل‌مان را گرو بگذاریم.
دوستان زیادی گروه گروه هر شب می آمدند به دیدن ما. یك عده جوری نشان می‌دادند كه اتفاقی كتاب یا مجله را می خواهند و از ما می خریدند یا عده‌ای می‌گفتند اتفاقی از بازار می آمده‌اند و وسایل لازم برای ما می‌آورند. كارمن و آلبارو موتیس بیش از همه مراقب ما بودند. فصل فصل رمان جدید را برایشان می‌خواندم.
كارلوس فوئنتس با وجود هراسش از پرواز، به تمام جهان سفر كرده‌بود. همیشه وقتی برمی گشت می‌آمد و درباره كارهای جدیدمان صحبت می‌كردیم. ماریا لویس الیو و همسرش خومی گارسیا، نشانه‌های توجه خداوند بودند با این همه به ذهنم نرسید كتاب را به آن ها تقدیم كنم. احساس می‌كردم حوادث مختلف دور و برمان مثل نوری من را به طرف نوشتن رمانی واقعی سوق می‌دادند.
مرسدس تا اواخر مارس ۱۹۶۶ درباره قرض‌ها و مشكلات صحبت نكرد. یك سالی از شروع رمان می گذشت تا این كه سه ماه اجاره خانه مان عقب افتاد. داشت با صاحبخانه تلفنی صحبت می كرد. طبق معمول از او خواهش می كرد كمی دیگر صبر كند تا اجاره‌مان را بدهیم. ناگهان دستش را گذاشت روی تلفن و از من پرسید چقدر دیگر مانده تا كتاب را تمام كنم. به اندازه كتاب نگاه كردم و گفتم شش ماه. آن وقت مرسدس به صاحبخانه صبور با اطمئنان و بدون این كه صدایش بلزرد گفت: شش ماه دیگر تمام بدهی‌مان را می‌دهیم.
- ببخشید خانم ( صدایش می لرزید ) هیچ می دانید آن وقت بدهی تان بیشتر خواهد شد؟
- بله می دانم. آن وقت مشكلات ما حل می شود.
مرد با صدای لرزانی گفت:
- باشد خانم... حرف شما سند است.
بعد حساب كتاب كرد و گفت:
- هفتم سپتامبر منتظر بدهی تان هستم.
مرد اشتباه كرد، زیرا چهارم سپتامبر با گرفتن اولین چكی كه به طور غیرمنتظره‌ای بخاطر حق التالیف از ناشر برای چاپ اول گرفتم، همه بدهی‌اش را پرداختیم.
واقعیت این است كه شش ماه آخر، خیلی طاقت فرسا بود. دوستان نزدیك كه از وضعیت ما با خبر بودند مدام به دیدن ما می آمدند و به من دلگرمی می‌دادند كه كارم را ادامه دهم.
یك روز بیش‌تر از ماه اوت نمانده‌بود و احساس كردم دیگر به لحظه‌های پایانی رمان رسیده‌ام. كاربن استفاده نكرده بودم و برای همین از این بخش نسخه دیگری نداشتم. هزار صفحه كوچك شده بود. خانم پیرا آن وقت پناهگاه شاعران و اهالی سینما بود. عادت داشت وقت فراغتش را با نسخه برداری از آثار نویسندگان مكزیك، مثل منطقه كاملا آشكار كارلوس فوئنتس و پدروپاراموی خوان رولفو و سناریوهای فیلم‌ها، می گذراند. از او خواستم رمان من را بنویسد تا اصلاحات را انجام دهم. قبول كرد و یك هفته طول كشید تا او یك فصل كامل را نسخه برداری كند و من اصلاحات را انجام بدهم. قصد نداشتم رمان را كوتاه كنم ولی می خواستم تا جایی كه امكان دارد زواید را بزنم.
نامه ای از باكو بروا ( كسی كه اسمش را قبلا نشنیده بودم ) دریافت كردم. از من خواسته بود حقوق نشر تمام آثارم را به انتشارات سود امریكانا بدهم. او مسوول بخش ادبی‌اش بود. خبرم كرد تمام آثارم را به خوبی می شناسد و چاپ های اول آن‌ها را خوانده‌است. توی خودم نمی گنجیدم.
به او گفتم رمان در حال پایانم را طی چند روز برایش خواهم فرستاد. باكو تلگراف زد و قبول كرد. همراه آن هم چك پانصد دلاری برایم فرستاد كه با آن اجاره عقب افتاده‌مان را دادم.
قبل از آن كه نسخه پایانی را بفرستم، آلبارو موتیس، اولین خواننده كامل آن بود. دو روز خبری از او نشد. روز سوم تلفن زد و با عصبانیت گفت رمانم هیچ ارتباطی به واقعیت ندارد. بعد ادامه داد: این هیچ ارتباطی با آنچه تعریف كرده بودی ندارد.آن وقت بشدت خندید و گفت: ولی خوب است. خیلی خوب است.
ترجمه‌ی یوسف علیخانی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید