جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


ک مثل کافکا


ک مثل کافکا
● نگاهی به زندگی و آثار فرانس كافكا
داستانهای «فرانس كافكا» نویسندهٔ آلمانی زبان متولد جمهوری چك كه بیشتر آنها پس از مرگ وی انتشار یافتند، بیان كنندهٔ بیگانگی مردمان قرن بیستم است. كابوسهای كافكا دربارهٔ غیرانسانی شدن، پیچ‌‌وخم‌‌‌های ساختار اداری و جامعهٔ سرمایه‌‌‌داری وجه مشترك بسیاری با آثار«جرج اورول» همچون ۱۹۸۴و قلعهٔ حیوانات دارد.
ناخوشی و مریضی كافكا نیز از مهمترین فاكتورهای بیوگرافی وی در كنار زوال عقلی و جسمی‌‌‌‌‌ای است كه در داستانهای كوتاه «آین‌‌‌‌هانگركونستلرو مسخ مشاهده می‌‌شود.
«گریگورسامسا، یك روز صبح هنگامی كه از خواب بیدار می‌‌شود درمی‌‌یابد كه به حشره‌‌‌ای بزرگ تبدیل شده است.»
فرانس كافكا در شهر«پراگ» جمهوری چك كه در آن زمان بخشی از خاك اتریش بود، متولد شد. پدرش«هرمان كافكا» خشكبار فروشی داشت. مادرش جولی كافكا (لووی) از یكی از خانواده‌‌‌های مشهور آلمانی زبان جرگهٔ یهودیان پراگ بود كه فرهنگی آلمانی داشتند. پدرش هرمان كافكا اخلاق بدی در خانه داشت و عصبانیتش را سر پسرش خالی می‌‌كرد.
كافكا همچنین سه خواهر داشت كه همهٔ آنها در اردوگاه های نازیها كشته شدند. داستان های كافكا اغلب به نزاع بین پدر و پسر می‌پردازد یا در مورد افرادی است كه در مقابل مقامات از بی‌‌گناهان دفاع می‌‌‌كنند.
كافكا در مقالهٔ «نامه‌‌ای به پدر»(۱۹۱۹) چنین می‌‌نویسد: همهٔ نوشته‌‌‌‌های من دربارهٔ شما است. آنچه كه در آنها نوشته‌‌ام فریاد و نالیدن از چیزهایی است كه نمی‌‌توانستم در مقابلت بگویم. آنها وداع دیرین از شما است.
كافكا در فضای پرتنش خانوادگی رشد یافت و به خاطر عضویت در اقلیت یهودی پراگ انزوای اجتماعی را تجربه كرد. گرایش وی به اصلیت یهودی اش ضد و نقیض و دوگانه بود. او در یادداشتهایش می‌‌نویسد: من چه وجه مشتركی با یهودیان دارم؟ من حتی به سختی با خودم نقطهٔ مشترك دارم. باید به گوشه‌‌ای دنج پناه ببرم و راضی باشم از اینكه نفس می‌‌كشم.
كافكا در مدرسهٔ ابتدایی ملی آلمان تحصیل و از مدرسهٔ ملی علوم انسانی آلمان فارغ‌‌‌التحصیل شد. در سال ۱۹۰۱ به دانشگاه«فردیناند كارلز» وارد و به تحصیل در رشته قانون پرداخت. وی دكترای خود را در سال ۱۹۰۶ دریافت كرد. در طول این سالها به محفل اندیشمندانی وارد شد كه در آن«فرانس ورفل»، «اسكاربوم»، «ماكس براد» شركت داشتند و كافكا از سال ۱۹۰۲ با آنها آشنا شد.
حدود سال ۱۹۰۴ نوشتن را آغاز كرد و روزها در اداره گزارش هایی در مورد حوادث صنعتی و سلامتی می‌‌‌نوشت و شبها به گرایش وی به اصلیت یهودی اش ضد و نقیض و دوگانه بود. او در یادداشتهایش می‌‌نویسد: من چه وجه مشتركی با یهودیان دارم؟ من حتی به سختی با خودم نقطهٔ مشترك دارم. باید به گوشه‌‌ای دنج پناه ببرم و راضی باشم از اینكه نفس می‌‌كشم.
نوشتن داستان های خویش می‌‌پرداخت. زبان خشك و قانونمند داستان های كافكا تا حدودی متأثر از شغلش بود و او از بیان هرگونه احساسات و تفسیرات اخلاقی دوری می‌‌كرد.
كافكا تا زمان بازنشستگی از سال ۱۹۰۷ الی ۱۹۲۳ در یك شركت بیمه كاركرد. اوایل سمتی اداری در شعبهٔ یكی از شركت های بیمهٔ ایتالیایی در پراگ بر عهده داشت و سپس در مؤسسهٔ بیمهٔ حوادث كارگران در پراگ به سمتی اجرایی دست یافت. سمت وی در این شركت از ارزش بالایی برخوردار بود و در طول جنگ جهانی اول برای وی معافیت موقت در نظر گرفتند.
كافكا در طول زندگی خویش با خانم‌‌‌های بسیاری دوست شد و برخی شكست ها را در این رابطه تجربه كرد. در سال ۱۹۱۲ با «فلیس بوئر» كه خانم تاجری ۲۴ ساله اهل برلین بود آشنا شد. كافكا به او گفته بود كه زندگی در كنار وی زندگی‌‌‌‌‌ای راهبانه با مردی بداخلاق، مالیخولیایی، كم حرف، ناراضی و مریض است. رابطهٔ آنها ۵ سال به طول انجامید. فلیس پس از آن به آمریكا رفت و به سال ۱۹۶۰ درگذشت.
اولین دورهٔ خلاقیت كافكا با نگارش داستانهای كوتاهی مثل «قضاوت»و «دای ورواندلانگ» یا همان مسخ آغاز شد. در داستان مسخ، گریگور سامسا پس از اینكه از خواب بیدار می‌شود درمی‌یابد كه در طی شب به حشره‌‌ای بزرگ تبدیل شده است. وی توسط خانوادهٔ بورژوای خود در اتاق محبوس می‌‌شود و پدرش دانهٔ سیبی به روی گریگور می‌‌‌افكند این دانهٔ سیب می‌‌پوسد و باعث مرگ گریگور می‌‌شود.
آغاز جنگ جهانی اول، كافكا را در زمینه خلق آثار داستانی به عنوان یك رمان‌‌‌نویس یا نویسندهٔ داستانهای كوتاه بازمی‌‌داشت. اما وی در طول این سالها به نوشتن نامه‌‌ها و یادداشتها ادامه می‌‌دهد. در یادداشتهایی كه از سال ۱۹۱۰ شروع به نگهداری از آنها كرد، كافكا نظریات ادبی خود، رویاها و حوادث و تجربیات روزمره را ثبت كرده است. تئاترها و فیلم‌‌‌هایی كه او تماشا كرد نقش مهمی در زندگی وی پیدا كرد. وی پس از تماشای نمایشی به زبان عبری اروپاییدر یك كافه این گونه می‌‌نویسد: «همدردی و دلسوزی ما به بازیگران این نمایش ها كه افرادی نیك بوده و هیچ چیز عاید آنها نمی‌‌شود و حتی از مشهوریت و اقبال كافی برخوردار نیستند در حقیقت مانند همدردی و دلسوزی برای كسانی است كه برای شرافت و نیكنامی تلاش می‌‌كنند.» كافكا نوشتن كتاب«محاكمه»را كه دومین رمان وی است در سال ۱۹۱۴ آغاز كرد و همچنین داستان كوتاه «این دِراسترافكولونی»را به رشته تحریر درآورد كه از معدود آثار وی به شمار می‌‌رود كه در طول حیات كافكا منتشر شد.
رمان محاكمه ماجرای تلاشهای مأیوسانهٔ «جوزف كی»برای بقا در حوادث هولناكی است كه از میز صبحانه آغاز می‌‌‌شود.
«كسی باید به جوزف كی بهتان زده باشد كه بی‌‌‌هیچ گناهی دستگیر می‌شود» محاكمه جوزف كی جرم خود را تكذیب می‌‌‌كند و تحقیقات بی‌‌پایان سیستم قضایی و دادگاه آغاز می‌‌شود. اما حقیقتی پیدا نمی‌شود و جوزف كی «مثل یك سگ» می‌‌‌میرد. در داستان كوتاه «استرافكولونی»، حقیقت هم چون ابزاری برای شكنجه و آزار استفاده می‌شود ماشینی كه قربانیانش را با نوشتن ذات گناهانشان روی بدن آنها به قربانگاه می‌‌برد.
شخصیت های داستان كافكا حتی پیش از آنكه از حدود اختیارات خود تخطی كرده باشند مجازات و یا تهدید به مجازات می‌‌‌شوند. یكی از شخصیتهای داستان محاكمه چنین بیان می‌‌‌كند:
«شاید مخالف باشی كه این یك محاكمه است. حق با تو است، زیرا آنوقتی محاكمه خواهد بود اگر من تشخیص بدهم.»
این كتاب با عبارات مشهوری آغاز می‌شود: كسی باید به « كی» تهمت زده باشد كه او بی‌‌‌‌هیچ گناهی در یك صبح زیبا دستگیر شد. جوزف كی پس از آن به تأثیرات بی‌‌رحمانهٔ قانون دچار می‌‌‌شود هرچند در داستان یك قانون گذار مشخص وجود ندارد. كافكا از این تم داستانی برای رمان ناتمام خود بنام قصرنیز بهره گرفته است. فصل آخر داستان محاكمه این گونه است، دو مرد (كه بنابر نظر برخی منتقدان سمبل تخمك های مرد است) جوزف را از آنجا می‌‌برند و با فرو كردن چاقو به قلبش اعدام می‌‌‌كنند. كافكا در ماه اوت ۱۹۱۷ به بیماری سل مبتلا می‌شود و ۱۰ ماه به اتفاق خواهرش «اُتلا»در روستای «زوئرو»منطقهٔ «بوهمین»سپری می‌‌كند. در سال ۱۹۱۹ به خاطر ابتلا به آنفولانزا بستری می‌شود. كافكا پس از آن بیشتر در اقامتگاهها و آسایشگاههای روستایی زندگی می‌‌كند.
كافكا بعداً عاشق«میلنا جسنسكا»نویسندهٔ‌۲۴ ساله‌‌‌ای شد كه برخی از داستانهای وی را به زبان چك ترجمه كرده بود. بعدها، پس از آنكه از هم جدا شدند. میلنا به عنوان یك روزنامه‌‌نگار مشغول فعالیت شد و پس از آن توانست به عنوان قهرمان مقاومت نامی برای خود دست و پا كند. میلنا در سال ۱۹۴۴ در اردوگاه كار اجباری آلمانی‌‌‌ها درگذشت.
«مارگارت بوبرنیومن»در اثر «میلنای كافكا»به شرح حال این خانم می‌‌پردازد. شاید ترس از رابطهٔ جنسی كافكا دلیل اصلی تصمیم وی برای ترك میلنا بود. او از زمستان ۲۱-۱۹۲۰ دیگر نامه‌‌‌ای برای میلنا ننوشت.
پس از آنكه رابطهٔ آنها خاتمه یافت، كافكا آخرین رمان خود بنام قصر را به رشتهٔ تحریر درآورد. در این داستان آقای كِی(K) وارد روستا می‌‌شود و ادعا می‌‌‌كند كه یك زمین‌‌شناس است.
«قصر هیل در تاریكی و مه از چشمها پنهان بود. حتی كورسویی از نور نبود كه نشان دهد قصر آنجا است.»
آقای كی تلاش می‌‌‌كند با جلوه دادن خود به عنوان محقق رسمی تحقیق در مورد قصر احترامی برای خود بدست آورد. قصر هم چون پدیده‌‌‌‌ای شگفت‌‌‌‌آور بر روسـتا حكمـرانی می‌‌كرد. كِی سعی می‌‌‌كند با «كلام»سـرور قصـر دیدار كنـد، دستیارانـش شخصیت های داستان كافكا حتی پیش از آنكه از حدود اختیارات خود تخطی كرده باشند مجازات و یا تهدید به مجازات می‌‌‌شوند.
«آرتور» و «جرمیا» با وی همكاری نمی‌‌كنند. كی سپس به «فریدا»كه پیشخدمت پیشین كلام بود ابراز عشق می‌‌كند و فریدا نیز كه درمی‌‌‌‌‌یابد كی از او استفاده ابزاری می‌‌كند، او را ترك می‌‌كند.
كافكا در ۱۹۲۲ بازنشسته می‌‌‌شود. سال بعد با «بالكتیك دورادیامنت»كه زن ۲۰ ساله از خانوادهٔ یهودی ارتودكس بود و در آشپزخانهٔ اردوگاه تفریحی كار می‌‌‌كرد آشنا می‌‌‌شود. بیماری‌‌‌‌‌اش سبب می‌‌‌شود كه از مسوولیت های اداری راحت شود اما دیگر درآمدی نداشت و والدینش از پراگ برای او پول می‌‌‌فرستادند. كافكا كه به نوشتن نامه‌‌‌های بلند بالا عادت داشت مجبور می‌‌‌شود به خاطر آنكه نمی‌‌‌توانست پول پست نامه‌‌‌ها را بپردازد تنها به ارسال كارت پستال بسنده كند.
وضعیت سلامتی او داشت به سرعت وخیم می ‌‌‌‌شد پس در سال ۱۹۲۴ به همراه دورا به آسایشگاهی خارج از وین نقل مكان ‌‌‌كرد. هنگامی كه در نامه ای به پدر دورا تقاضای ازدواج می‌‌‌‌كند به او پاسخ منفی داده می‌‌‌‌شود. به هرحال دورا بعداً خود را به عنوان«همسر فرانس كافكا» معرفی می‌‌‌‌كند. دورا دیامنت از اردوگاه نازی‌‌‌ها و دوران حكومت استالین بر روسیه و جنگ جهانی دوم جان سالم بدربرد، ولی سرانجام در سال ۱۹۵۲ در لندن درگذشت.
كافكا ۶ هفتهٔ آخر عمر خود را در این آسایشگاه گذراند و در ۳ ژوئن سال ۱۹۲۴ به خاطر ابتلا به بیماری سل بدرود حیات گفت. رمان ناتمام وی به نام «آمریكا» در سال ۱۹۲۷ منتشر شد. كافكا هیچ گاه از آمریكا دیدن نكرد اما از نظر یكی از شخصیتهای داستانی خود چنین آورده است: «كارل روسمان» ۱۷ ساله هنگامی كه به عنوان مهاجر به لنگرگاه نیویورك وارد می‌‌شود. مجسمهٔ آزادی را می‌‌بینید كه عوض مشعل یك شمشیر بدست دارد.
كافكا به عنوان یك یهودی از جامعهٔ‌آلمانی زبان های پراگ مطرود بود. اما «ماكس براد» دوستٍٍ زندگی نامه نویس او نهایت تلاش خود را برای ارتقاء كافكا در زمینهٔ نویسندگی انجام داد، به هرحال كافكا داستان های اندكی به چاپ رساند. او در طول ۲ سال‌‌‌ونیم زمان آخر عمر خویش توانست برخی از بهترین آثارش را كامل كند. از جمله این داستانها می‌‌توان به «هانگر كونستلر» اشاره كرد كه قهرمان این داستان در شغل غیرمعمول خویش به حال خود رها می‌‌‌شود تا بمیرد.
«جوزفین و سانگرین»نیز یكی دیگر از این داستانها است كه شخصیت اصلی آن یك موش خواننده است.كافكا قبل از مرگش درخواست كرد كه همهٔ دست‌‌‌نوشته‌‌‌هایش نابود شوند، اما این امر از سوی ماكس براد نادیده گرفته شد و وی داستان های ناتمام محاكمه، قصر و آمریكا را كه در زمرهٔ داستان های كلاسیك مدرن به شمار می‌‌روند، منتشر كرد.
ترجمه‌ی عظیم امیدی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید