جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


خاطرات قبرستان


خاطرات قبرستان
خاطرات قبرستان را مدتی پس از مرگ مادرزنم - که براثر سکته قلبی درگذشت- به دست گرفتم. کتابی کوتاه و ملال آور است:
زمین دیگر زمین قدیم نیست، ثبات ندارد، سفت نیست، استحکام ندارد، می لرزد و می رقصد. آدم ها دور خود می چرخند، می ترسند، می گریند، می گریزند، می روند و می آیند. هیچ چیز در هیچ جا بند نیست. همگان در جای خود وبر خود می لرزند. خانه ها، انسان ها، ماشین ها، درخت ها، نخل ها، همه و همه تکان می خورند. از وسط حیاط نمی توانی به اتاق بروی، تعادل نداری. خنده ات می گیرد اما نمی خندی؛ در ته دل گریه می کنی. همه کلافه اند، دلهره دارند و زن ها و بچه ها جیغ می کشند. هر کسی می پرسد جای من کجا خواهد بود؟
" وزلزلت الارض زلزالها". کسی زیر لب سوره زلزله را می خواند و بعد ساکت می شود؛ شاید خشم الهی فروبنشیند. هیچ سگ یا گربه ای نشان از زلزله نمی دهد. همه می دانند، همه می گویند، این خطه زلزله خیز نیست. اگر زلزله ای هم رخ دهد تا این حد شدید نمی شود.
خفاجه بیچاره، تو چه می گویی؟ اینها انتقام گناهان آدمیزاد است. زودتر برخیز و به زادگاه خود برگرد. شاید آنجا امن تر باشد.
او مثل قایق بی بادبان گرفتار توفان، از حیاط می گذرد و به خیابان می رسد. اقیانوس اینجاست. انسان و آهن در هم می لولند. اقیانوس قیامت اینجاست. ریز و درشت و پیر و جوان می کوشند از جهنم لرزان بیرون بروند. هیچ گاه کوچه و خیابان تا این حد مملو از جمعیت نبوده است. شهر با دل پیچه های شدید و مداوم به تهوع افتاده است وهر چه را در درون دارد قی می کند. انسان ها و ماشین ها را استفراغ می کند. تمدن را استفراغ می کند. شهر، اسهال و استفراغ گرفته و زبانش بند آمده است. همه، سر در گریبان خود دارند. یک نفر که زبانش بند نیامده واسهال نگرفته بود گفت" انبار مهمات را زدند". اقیانوس مردم به سوی دروازه شهر روان بود تا از آنجا در بیابان جاری شود. انسان ها، ماشین ها، سگ ها، گربه ها، پرنده ها، زنده ها و مرد ه ها همه به سوی دروازه می رفتند. دروازه شوشتر. اما تو بیچاره باید بر خلاف آب شنا کنی. هیچ کس به سوی سه راه مرگ نمی رود. خفاجه می ترسد. منتظر می ماند؛ شاید خشم خدایان فروبنشیند.
برق شهر خاموش می شود. زینب و بچه ها حتما اخبار اینجا را می شنوند. در این تاریکی مطلق چه می شود کرد؟ باد خبرها را از لابه لای پنجره می آورد. عروس و دامادی در حمام کشته می شوند. یک خانواده به طور کامل نابود می شود. پل معلق سوراخ می گردد. معده من هم سوراخ می شود. نور تندی چشمانم را می زند. زمین خاصیت گهواره ای خود را از دست داد. دنیا ثبات پیدا کرد. خاک زیر پایش سفت شد. خفاجه راه افتاد. شهر از آدمیزاد خالی شده بود، فقط چند سوسک و مارمولک در حاشیه جوی خیابان پرسه می زدند. هیچ صدایی جز آوای آمبولانس ها آرامش لرزان شب را نمی شکست. خفاجه به سوی گاراژی می رود که از بخت بد در سه راه نزدیک به انبارهای مهمات بود.
قبرستان سید هادی. قبرها کیپ هم. قبرستان روز به روز توسعه می یابد وبه سوی جاده پیش روی می کند. جای مرده ها تنگ تر می شود. در مینی بوس همه از خود می پرسند: جای من کجا خواهد بود؟ انبوهی از شبح های سیاه و سفید بر زمین پوک قبرستان پای می کوبند. همهمه ای فضا را پر می کند. مرده های فردا به وداع مردگان امروز می روند. زمین اشتهای سیری ناپذیری برای بلعیدن انسان دارد. پیرمردی که در کنارم نشسته است می گوید:
- ماه پیش وقتی از اینجا، از کنار این قبرستان رد می شدی بمب ها عین دانه های تگرک می بارید. عراقی ها از پادگان "حمید" شهر را می زدند.
- ای بابا چلچله هاشان در کارخانه نورد بود. خیلی نزدیک تر از پادگان حمید. آن موقع فقط خمسه خمسه می زدند. همه جا می افتاد، روی جاده، آن طرف جاده و این طرف جاده.
نفس هیچ کس در نمی آید. روح قبرستان به مینی بوس سرایت می کند. همهمه قبرستان در گوشم می پیچد. همه صداها و آدم ها در نهایت به قبرستان می رسند. خاک، شل و سست و ماسه ای است. بار سنکین سیل و انسان کمر زمین را خم کرده. صداها بوی لاشه گندیده می دهد.
خفاجه به زادگاهش می رسد. شهری که می گویند بمباران نمی شود. صبح روز بعد، باز خود را در قلب قبرستان می بیند. نیمه شب با صدای نخستین بمب از رختخواب کنده می شود. از این که بچه ها در خانه مادر بزرگشان بودند خوشحال می شود. در حاشیه شهر، اوضاع امن تر است. خفاجه و زنش سراسیمه به سوی خانه مادر بزرگ می روند. شهر خفاجه در چنبره ای از آتش می سوزد. از زیر کناره بلند ساحل رودخانه می روند. شعله هاف شب خفاجه را روز کرده بود.
- " شهر من، شهر بی دفاع، شهر زلزله، شهر شعله ها، شهر مرگ بی صدا".
زن با عصبانیت می گوید: " جفنگ نگو، وقت جنگ است".
خفاجه در قبرستان فقط غل و زنجیر کم داشت. موها ژولیده، دمپایی پاره و پیراهن چرک با دکمه های نیمه باز که از شلوارش بیرون زده بود. انگار تازه از گور بچه هایش بیرون آمده بود. گریه نمی کرد. مبهوت به ردیف هر دم فزاینده قبرها نگاه می کرد. حتا وقتی به کسی نگاه می کرد در خلاء خیره می شد و چون از صحبت کردن با آدم ها ملول بود با خودش حرف می زد. بچه هایش را در کنار عمویش خاک کردند. روی سنگ قبرش نوشته بودند: مرحوم دهش بنی خفاجه، تولد ۱۳۱۴ وفات ۱۳۶۴.
سه تا سنگ مرمر هم برای این سه تا می خرم وروی آنها می نویسم: شهدا، عدنان خفاجه ۲ ساله؛ علوان خفاجه ۴ ساله و نبهان خفاجه ۷ ساله. روحشان شاد باد.
عمو سنی نداشت. اما راحت شد. هرروز با زن و بچه، بار و بندیلشان را می بستند وراهی بیابان می شدند. روزها در سایه چادرهای برزنتی و زیر گرمای شصت درجه خودرا از مرگ زودرس حفظ می کردند و شب ها با مار و سموسمار دست و پنجه نرم می کردند. عمو راحت شد ولی ما داریم دق مرگ می شویم. سالم سالم بود؛ سالم تر از جاسم. سکته کارش را ساخت. همه ما در محاصره ایم ؛ آتش جنگ و آتش خورشید. هیچ کس از این مهلکه جان سالم به در نخواهد برد. من که پانزده سال از او جوانترم، وقتی به خالکوبی بازوها و سبیل پرپشت و سینه ستبرش نگاه می کنم می بینم که با این بیماری کلیه که گرفتارش شده ام نباید امید چندانی به زندگی داشته باشم.
خدایا تو خود بهتر می دانی و مصلحت بندگانت را بهتر می شناسی، اگر رفتنی هستیم جان ما را بگیر و از این زندگی سگی نجاتمان بده و اگر ماندنی هستیم! آه ... اگر کلیه راستم را در بیاورند چگونه از پس این زندگی برآیم؟ آدم سالم زیرش می زاید. به زنم می گویم: این سوسمارهای قبرستان هم مرتب بچه پس می اندازند. زن می گوید: اینها کاری به بمباران ندارند. از این که باید دستگاه دیالیز را تحمل کنم احساس حقارت می کنم، اما خواهم رفت.
مرگ چهارمین فرزندم را خیلی راحت پذیرفتم. مصاحبت همیشگی با قبرستان، قلب مرا مثل ریگزارهایش بی احساس کرده است. شمار تلفات خانواده ام از دست رفته. کاری به بقیه مردم ندارم. درد من برای هفت پشتم کافی است. روزنامه ها را ورق می زنم. هیچ کس خبر مرگ ما را نمی نویسد جز خدا که همه چیز را در روزنامه اش ثبت می کند. دست کم می توانستند یک سطر بنویسند: " آخرین نسل بنی خفاجه را لندکروز ارتشی که باسرعت صد و بیست کیلومتر از وسط شهر می گذشت زیر گرفت و کشت". ازشدت ناتوانی دیگر نمی توانم کتاب را در دست هایم نگهدارم. کاغذ تاشده سیاهی را میان صفحه چهل و سه و چهل و چهار می گذارم وبی آن که بخواهم کتاب از دستم می افتد.
اهواز - اردیبهشت ۱۳۶۷
یوسف عزیزی بنی طرف
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید