پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


کاغذ دیواری


کاغذ دیواری
مثل همیشه شنل بلند یشمی اش را پوشیده بود. با همان چكمه های تنگ پاشنه بلند همیشگی... ولی خودش مثل همیشه نبود. شال مشكی اش را نامنظم به سر كرده بود و بوی همیشگی عطرش پیدا نبود.
در حیاط را بست.صدای راه رفتنش مثل همیشه بود..اما این بار به بوته های بنفشه نگاه نكرد و یكراست به سمت ساختمان..به سمت در چوبی رفت و قفل را باز كرد و رفت تو.
با خشم چكمه ها را كند و انداخت جلوی در. پاشنه چكمه اش كه گلی بود به دیوار خورد و بعد روی زمین فرود آمد. یكراست رفت به طرف اتاق خوابشان.از میزهای گرد توی هال نفرت داشت.نگاهشان هم نمی كرد.از كاغذ دیواری های خانه هم نفرتش گرفته بود. از همان كاغذ دیواری سفیدی كه مثل خال . برگهای سبز. رویش پخش شده بود.
رفت و روی تخت خواب دو نفره چوبی شان كه سقف داشت و ۴ستون..و جنس سقفش حریر سفید بود دراز كشید. با همان شنل یشمی اش به آسمان حریری محدود روبه رویش چشم دوخت و به اتفاقاتی كه امروز دوباره پیش آورده بود فكر كرد..... با مهندس كاظمی دعوا كرده بود فقط به خاطر اینكه مهندس كاظمی جزو اكیپ (یزدان) بود..و یزدان هم دوست شوهرش. فقط به خاطر این مسئله امروز در ساختمان تازه ساز ۹ طبقه شركت چوب صدایش را انداخته بود روی سرش و داد و بیداد كرده بود. و ته دل از اكوی صدایش در ساختمان خالی لذت برده بود...و فكر كرد از كوچكترین چیزی چه آشی درست كرده بود..فقط به خاطر اینكه مهندس كاظمی گفته بود:" به نظر تو این جا باید از پارتیشن استفاده بشه_ژیلا _جان؟
___ژیلا جان!!!!!؟؟"....بله؟.. با منی؟ دیگه به من نمیگی ژیلا جان ها....فهمیدی؟ فهمیدی یا نه؟
لبش رو گزید. مهندس كاظمی ۴ سال بود.. که ژیلا را میشناخت و با او همكار بود و ""ژیلا جان""صدایش میكرد. اما چرا امروز به خاطر این مسئله این الم شنگه را به پا كرده بود..ژیلا خودش هم نمی دانست؟ فقط میدانست كه از او چندشش میشد.. شاید كمتر از یك ماه بود كه از او چندشش میشد و این موضوع را همه مهندس ها می دانستند.
ژیلا آهی كشید ابروی چپش را بالا انداخت و از تخت پایین آمد و رفت به حمام در چاه را گذاشت و آب داغ را باز كرد..و آب سرد را..بعد به اتاق خوابشان رفت..و شنل بلندش را كه یشمی بود را با بی حوصلگی در آورد و روی تخت انداخت و شالش را هم. مثل قبل ها نبود كه حوصله داشته باشد -----------را در ضبط بگذارد و صدایش را بلند كند و شامپوی مخصوص بدن را در وان پر آب بریزد و توی وان دراز بكشد. عادت همیشگی اش به هم خورده بود و خودش فكر كرد كه چقدر وحشی شده.
یك طرف دیوار حمام آینه بود..یعنی سلیقه خودش بود كه یك دیوار حمام آینه باشد... تا وان پر بشود..فرصت داشت دوباره بدن و سر و صورت خودش را تنهایی برانداز كند. كش سرش را باز كرد و موهای فرش دورش ریخت كه تا كمرش بود .بلیزش را در آورد و شلوارش را كه مشكی بود و بعد شورتش را كه سیاه بود....سینه بند نبسته بود و سینه های درشت و گردش آویزان بود. كمتر از یك ماه بود كه سینه بند نمیبست...به خودش نگاه كرد .گردنش و كتفهایش.. سینه های برجسته اش كه :فرزان:هم میدانست همه مردها و زنهای فامیل میدانند كه چقدر زیباست وكمرش كه مثل همیشه در همان اندازه سابق بود-باریك-..و باسن گردش و رانهای تراشیده اش همه خوب بود هیچ نقصی نداشت.ژیلا فكر كرد اشتباه می كند حتما جایی در بدنش ایرادی دارد و خودش متوجه نیست.بیشتر نگاه كرد.. نیمرخ شد.نه همان ژیلای تراشیده و خوش هیكل همیشگی بود با این تفاوت كه این بار قوز كرده بود و صورتش بدون آرایش بود..زیر چشمهایش گود رفته بودند و بالای لبش پرز در آورده بود و زیر ابروهایش هم.
به وان نگاه كرد كه داشت پر میشد و بعد حوله را پوشید طوری كه انگار بخواهد لختی اش را پنهان بكند و رفت به آشپزخانه و از یخچال سیگار برداشت و فندك زد..مثل همیشه دود را از بینی بیرون داد . با سیگار به حمام رفت.حوله را آویزان كرد و آهسته پا در آب گرم وان كرد و سیگار را بالا گرفت و بعد در آب دراز كشید. خوابید. فقط گردن و دستها تا به آرنج بیرون بودند. پك عمیقی زد و محو تماشای چرخش تو در توی دود شد. فكر كرد هر وقت سیگار میكشد قبلش اتفاق بدی افتاده..مثل ۳-۴- هفته پیش (كمتر از ۱ ماه پیش) وقتی از سر كار بر میگشت به فكر چیزی نبود جز مرتب كردن خانه و تهیه یك شام خوشمزه كه فرزان دوست داشت و پوشیدن لباس سكسی كه فرزان خریده بود و منتظرش بودن. وارد خانه كه شد بوی سیگار می آمد انگار كسی در خانه بوده و دم آمدن ژیلا رفته است. روی میز گرد چوبی وسط هال جا سیگاری را دید كه سیگاری در آن خاموش بود..منتها سیگاری كه ماتیكی بود.
ژیلا دندان هایش را محكم روی هم فشار داد و خاكستر سیگار را كنار حمام ریخت. دوست نداشت دیگر به آن چیزهای درداور فكر كند و آن صحنه های چندش آور را دوباره به یاد خودش بیاورد .موهای بلندش در آب مثل كاموای فری بود كه این ور و آن ور میرفت و در آب كم كم باز میشد همین موها را فرزان بوسیده بود و خواسته بود تا بلند شود كه او را جذاب تركند.
ژیلا تف كرد به آب و سیگارش را پرت كرد در وان و از وان بیرون آمد در چاه را باز كرد و حوله اش را پوشید و رفت به اتاق خوابشان و خودش را روی تخت انداخت و گریه كرد دكترش گفته بود"گریه كن گریه یعنی شكایت از چیزی..گریه كن بعد از گریه كردنت هم شكایت كن..یك ساعت وقت داریم.منم این جام فرار نمیكنم. راحت باش اگر بغض داری گریه كن."--اما ژیلا وقتی این جمله ها را از دهان دكتر شنید دیگر گریه نكرد با صدای لرزان گفت:" خوب من خیلی دوستش دارم دكتر..میدونید..ما دو تا توی آسمون با هم آشنا شدیم. توی هواپیما من اون موقع از لندن میومدم..درسم تموم شده بود مدركم رو هم گرفته بودم..
--تو چه رشته ای؟
-- طراحی داخلی آقای دكتر رو صندلی كنار من پسر خوش قیافه جا افتاده ای نشسته بود كه مثل من تنها سفر میكرد..شروع كرد به صحبت كردن بعد از ۶ ساعت پرواز فهمیدم آرشیتكت...فهمیدیم كه میتونیم با هم كار كنیم..اون واقعا واقعا خوش قیافه بود...با سواد اهل ادبیات..از خانواده خوب پدرش دكتر"ق"
بود كه همه میشناسن. و میدونن كیه... تو همچین خانواده ای بزرگ شده بود... ویسكی می خورد پیپ میكشید .همیشه كروات داشت. و خیلی خوب بیلیارد بازی می كرد و صدای گرمی داشت... من اول عاشق این چیزاش شدم دكتر. اما كم كم از خودش از خود خودس خوشم اومد..مخصوصا بعد از ازدواجمون.
--خوب ادامه بدید.
--اما آقای دكتر هیچ وقت باورم نمیشه.. هنوزم باورم نمیشه بعد از دیدن اون صحنه دیگه خواب و خوراك ندارم.. عین یه شوك بود...
ژیلا لبش رو گزید و بغضش را فرو داد اما هنوز اشك می ریخت . با مشت به بالش و دشكش ضربه های محكمی میزد همین لحظه بود كه صدای بلند تلفن وارد فضای خانه شد.۳ تا بوق و بعد صدای پیغامگیر بود ژیلا منتظر شد تا بشنود چه كسی پشت خط است.."یزدان "" بود
-سلام ژیلا جان. خواستم برنامه ای ترتیب بدهم فرصتی باشه فرزان و تو همدیگه رو ببینید و حرف هایی رو كه هنوز لازمه....."
ژیلا نگذاشت تا یزذان حرفش را تمام كند هراسان به سمت تلفن دوید وگوشی را سریع برداشت و با خشم گفت :"مرتیكه عوضی مشكل دار مریض فقط یك بار دیگه زنگ بزنی اینجا ازت شكایت میكنم . به فرزان هم بگو هیچ حرفی باهاش ندارم... فردا توی دادگاه میبینمش.. بیاد اون جا حرف بزنه..".. و بعد تلفن را از پیریز كشید..به سمت آشپزخانه رفت ۲ تا قرص كلرودیازپكساید را بدون آب خورد. سیگار دیگری روشن كرد دوست داشت كه از سیگار بدش بیاید و دیگر دست بهش نزند.. اما نمیشد عادت كرده بود حتی آن روز به دكترش هم گفت:"میشه یه سیگار روشن كنم:"..خیلی ببخشید ها؟
و دكتر گفت كه اشكالی نداره و ژیلا پایش را روی پای دیگرش انداخت و فندك را زد و نزدیك سیگارش بردش دكتر پرسید:"خوب این تعقیب شما چه نتیجه ای داشت؟"
ژیلا با چشمان پف كرده گفت:" بی فایده بود دكتر بی فاییده..چون مطمئن شدم واقعا دوستم داره! حتی سر همین كار ساختمان چوب . من كارم رو ازش جدا كردم كه مثلا همدیگه رو نبینیم و من بتونم راحت از دور كنترلش كنم اما فاییده نداشت اون با كسی نبود مطمئنم دكتر من حتی شماره های موبایل و كیلومتر شمار ماشین رو چك كردم.. حتی تعداد لباس زیرش رو....ببخشید دكتر.."---ژیلا پك عمیقی به سیگارش زد ومات به نقطه ای خیره شد وآرام گفت:" اون فقط با یزدان ارتباط نزدیكی داشت.
-چه جور ارتباطی؟
ژیلا با ناله گفت :" كاش نمی فهمیدم. كاش نمی فهمیدم باور نمی كنم خدا.. كاش با كسی بود كاش با دختری بود...
-چرا؟
- این جوری بازم میتونستم بهش دست بزنم ولی حالا دیگه نمیشه...حس زنانه خوبی ندارم..دیگه دست خودم نیست...
-ادامه رو تعریف كنید بعد چی شد؟
- بالا خره اون روزی كه میگم رسید و من دیدمش با اون وضعیت چندش آور من... من داشتم از سر كار میومدم..خوشحال بودم و میخواستم مثبت باشم و شام بپذم.. و شب منتظرش باشم.. اومدم خونه.. در حیاط رو باز كردم..گلهای بنفشه مثل همیشه بود .رفتم تو.. خدا رو شكر كردم..در خونه رو باز كردم و كاغذ دیواری پر برگ رو دیدم.... اما چكمه ها رو در نیاورده دیدم بوی سیگار و دودش خونه رو برداشته.. این بار سریع رفتم تو...فرزان رو دیدم..اون تو هال بود..لباس دكولته قرمز من رو پوشیده بود و رژ لب قرمز من رو به لب هبش زده بود.سرخاب و ریمل هم داشت. روی صندلی نشسته بود و سیگار میكشید. من خیلی ترسیده بودم..داشتم بالا میاوردم...داد زدم:" فرزان این ادا ها یعنی چی؟
و فرزان لبخند ملیح زنانه ای زد و دود سیگارش را به سمت من فوت كرد و گفت:" من فرزان نیستم من فرزانه ام.:
ساناز سیداصفهانی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید