پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


عروسک اعتبار یافته


عروسک اعتبار یافته
عروسكی را به اتاقم آوردم كه طی مدت بیست هفته، حتی یك دقیقه توی بغل خواهرم نبود، و برادرم با لگد زیر آن میزد و پدرم وقتی آن را روی مبل می‌دید با خشم و غیظ به صورتش تف می‌انداخت ومادرم با پشت‌ دست از آشپزخانه به بیرون پرتش می‌كرد و كلفت‌مان دست‌هایش را با پیراهن آن پاك می‌كرد، و بچه‌هایی كه به دیدن‌مان می‌آمدند لگدش می‌كردند.
پیراهن كثیفش را درآوردم، موهای ژولیده و وزوزیش‌ را كندم، و موهای بلوطی پرپشت و نرمی به جای‌شان نشاندم. سیخ داغی را به صورتش نزدیك كردم و خوب كه گرم شد، فك‌هایش را كشیدم و گونه‌هایش را كمی تو بردم و به خطوط قیافه‌اش حالت قشنگی دادم و چشم‌هایش را با چشم‌های درشت، كشیده و خاكستری عروسكی به جا مانده از گذشته، عوض كردم و بالاخره پیراهنی از بهترین پارچه‌ آسمانی رنگ با توری سفید دوختم و به تنش كردم.
آنگاه بر ابروهایش قلم ابرو كشیدم و به مژهایش ریمل زدم و ناخن‌های دست و پایش را لاك زدم و بر لب‌هایش روژ مالیدم و به لپ‌هایش سرخاب زدم و پشت گوش‌هایش و دور گردنش عطر مالیدم و به گوش‌هایش گوشواره آویختم و دور مچ هایش النگو انداختم و گل سری به شكل پروانه به موهایش زدم و گردن‌بندی به گردنش انداختم و بعد آن را روی صندلی نشاندم و خواندن و نوشتن یادش دادم.
این كارها را در تنهایی كردم و دیگران چیزی نفهمیدند. البته مادر چند دفعه پرسید: « چه شده دختر كه این‌قدر تند و تیز می‌ری و می‌آی؟»
جواب می‌دادم كه :« چیزی نیس، چیزی نیس.»
شب ، موقع شام كه همه دور میز غذا خوری نشسته بودند، عروسك را بغل كردم و به سالن رفتم . پدر و مادر و خواهر و برادرم، با دیدن عروسك، بهت‌زده از جا بلند شدند ومحو تماشایش شدند. پدرم آب دهانش را قورت داد و زودتر از بقیه به صدا درآمد. گفت: « تو عمرم عروسكی به این قشنگی ندیدم.»
مادرم گفت:« چقدر خریدیش؟ باید خیلی گرون باشه.»
خواهرم گفت:« از كجا خریدیش؟»
برادرم گفت:« ساخت كجاس؟»
مادرم گفت:« پولشو از كجا آوردی؟»
كلفت‌مان گفت : « زده رو دس آدمای خوشگل.»
بدون جواب نشستم. فقط لبخند زدم. نگفتم همان عروسك است، خیال می‌كردم در آن صورت آن طور كه باید و شاید به‌اش احترام نمی‌گذارند و دوستش نخواهند داشت.
موقع شام، در حالی كه عروسك غرق محبت بود، چند دفعه خواهرم گفت:« به‌ات نمی‌آد كه این جور عروسكی داشته باشی. بهتره مال من باشه.»
بعد از شام، پدر و مادرم با مهربانی بر سر و صورتش دست كشیدند و خواهرم بغلش كرد و بوسیدش و برادرم با حركت ملایم انگشت، گونه‌هایش را نوازش كرد. از او دل نمی‌كندند، ولی هر طور بود او را برداشتم و به اتاقم برگشتم.
عروسك را روی صندلی نشاندم، نوار باله‌ی دریاچه‌ی قو را در دستگاه گذاشتم و برایش باله رقصیدم . موقع خواب، او را روی حوله‌ نویی گذاشتم و رویش یك پارچه‌ تمیز انداختم، در را قفل كردم، شب بخیر گفتم، لبخندی زدم و او را بوسیدم.
صبح كه بیدار شدم، فوری یاد او افتادم . به جایی كه خوابیده‌بود، نگاه كردم. اثری از او نبود. با دلواپسی از جا پریدم، دستی روی پارچه و حوله كشیدم، زیر تختخواب و میز را نگاه كردم ولی رد پایی از او ندیدم. با خودم گفتم: « یعنی كی اونو برده؟ من كه در را قفل كرده بودم.»
غمگین و ناراحت، دوباره به طرف رختخوابش رفتم. چشمم كه به جایش افتاد، نتوانستم جلو اشكم را بگیرم. آهی كشیدم و دست كردم رختخوابش را بردارم تا ببوسم و ببویم. تشكش را كه برداشتم، یادداشتی دیدم. دستخط خودش بود.همین دیروز كه درس یادش داده‌بودم، دستخطش را شناختم. نوشته بود :« حق با خواهرته. تو هم برو برا خودت یك عروسك دیگه پیدا كن.»
حدسم درست بود: رفته بود پیش آنهایی كه تا دیروز به صورتش تف می‌انداختند، لگد پرتش می‌كردند، و چشم دیدنش را نداشتند. داشتند با او گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و می‌خندیدند.
فتح الله بی‌نیاز
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید