چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

برکات ذکر صلوات


برکات ذکر صلوات
رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمود:
بسیار یاد كردن خدا و بر من صلوات فرستادن، موجب برطرف شدن فقر می شود.
با توجه به روایت فوق، داستان زیر را تقدیم می داریم. توصیه می كنیم كه قبل از مطالعه به نكات زیر توجه نمایید:
۱ـ شكی نیست كه اذكار، خواص و فوایدی بسیار دارد. طبق روایات رسیده از معصومین علیهم السلام، ذكر صلوات نیز چنین است. یكی از فواید آن، رهایی از فقر و تنگدستی است. ناگفته پیداست كه: نتیجه بخشیدن آن، شرایطی دارد. یكی از شرایط آن، چگونگی حالت‌های روحی، نفسی و معنوی انسان است. با این بیان، ذكر شخصی به ثمر می رسد كه قبلا زمینه لازم را فراهم كرده باشد. به عبارت دیگر، نباید توقع داشت كه بدون ایجاد زمینه، تكرار اذكار به نتیجه مطلوب برسد.
۲ـ به ثمر رسیدن ذكرها، در سایه تلاش و جدیت انسان است. به عبارت دیگر، به نتیجه رسیدن آنها با تنبلی و تن پروری منافات دارد و نباید از تلاش و كوشش در كسب معاش دست كشید و با تكرار اذكار، به كنجی نشست و به امید این كه خداوند، روزیمان را می رساند، از كار و تلاش دست برداشت.
رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمود:
بسیار یاد كردن خدا و بر من صلوات فرستادن، موجب برطرف شدن فقر می شود.
مرد خواب و خوراكی نداشت. مادام كه سر و وضع زن و بچه هایش به خاطرش میآمد؛ آشفته و غمناك میشد. ظاهر رنجور و گونه‌های ترك برداشته آنها، آزارش میداد. همین طور شكوه‌های بیوقفه همسرش كه خواب و خیالش را ربوده بود.
آن روز، مثل همیشه، در چوبی حیاط را به هم زد. راه كوچه باریك محله را در پیش گرفت. نمی دانست كجا میرود؟ ولی گام هایش بسی بلند و كشیده بود. گاهی به اطرافش چشم می دوخت تا شاید مشكل گشایی بیابد. از چند كوچه باریك و كم عرض گذشت. به چهارراهی نزدیك شد كه معمولا از جمعیت موج می زد. در آن سوی چهار راه، مسجدی قرار داشت. هر چند ظاهرش ساده و كوچك بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالی نبود. گاهی واعظی به منبر میرفت و به پند و اندرز مردم می پرداخت. آن روز نیز واعظی بر فراز منبر، در حال سخنرانی بود. جمعیتی گرد آمده بودند و به سخنان او گوش می كردند. "سعید" نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانی، پیرامون فقر و راه‌های خلاصی از آن سخن می گفت. بیان شیرین و رسایی داشت. چیزی نگذشت كه سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیكی میكرد. به نظرش رسید كه روحانی، او را میشناسد و حرف‌های دلش را بازگو میكند. ولی این طور نبود؛ سخنان روحانی، حرف دل بسیاری از مردم بود. او در بخشی از سخنانش گفت:
"در فرستادن صلوات، كوتاهی نكنید. زیرا اگر توانگر، صلوات بفرستد؛ مالش بركت مییابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزیاش را می فرستد."
این سخن گرچه برای سعید تازگی داشت، ولی به نظرش آسان بود. از خودش پرسید:
پس تا حالا چرا به این راه ساده، فكر نكرده بودم؟!
سخنان روحانی تمام شد، اما فریادهای هماهنگ "صلوات" تمامی نداشت. صلوات‌ها، رسا و پی در پی بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلیها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت. لب‌هایش می جنبید. لحظه‌ای زمزمه اش قطع نمیشد. مثل این كه صلوات، آن سوی لب‌هایش پنهان شده بود.
سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانی از دل و ذهنش بیرون نمی رفت:
"... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالی از آسمان روزیاش را می فرستد."
از خانه بیرون رفت. همچنان چهره ارغوانی و گرسنه بچه‌ها، نگرانش ساخته بود. اتفاقا عبورش به خرابه ای افتاد. مكان ترسناكی بود. گویی در و دیوارهایش با انسان سخن میگفت. سخن از گذشته‌های دور؛ سخن از آنهایی كه آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگ‌ها و خاك‌های تلنبار شده كف خرابه، راه رفتن را مشكل ساخته بود. اضطراب خفیفی، وجود سعید را فراگرفت. لحظه ای در خودش فرو رفت. سنگی به پایش اصابت كرد. اول لرزید و بعد، كمی احساس درد كرد. چیزی به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه كرد. چشمش به سنگی افتاد كه در حال غلت خوردن بود؛ و بعد سفال خاكی رنگ، توجه اش را جلب كرد. حس كنجكاویاش بیدار شده بود. گامی به عقب برگشت. از فاصله كمتر، چشم دوخت. بخشی از یك ظرف قدیمی به چشمش افتاد. به آرامی خاك‌ها را كنار زد و بعد كوزه كوچكی از دل خاك، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند می زد. احساس تشنگی میكرد. لب‌های خشكیده‌اش تكان میخورد. خاك‌های سطح كوزه را فوت كرد. قشنگ و زیبا بود. دهانه كوزه با گِل بسته شده بود. گِل‌های دهانه كوزه را بیرون آورد. به آرامی دهانه آن را به سمت پایین قرار داد. صدای شادیآوری در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سكه‌های طلا بود. نور طلایی رنگ سكه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیال‌آور مینمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود. لحظاتی مات و مبهوت به سكه‌ها نگاه كرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازی گرفته بودند. به فكر فرو رفت. در عالم گذشته‌اش غرق شد. بار دیگر اوضاع نابسامان خانواده‌اش، خاطرش را آشفته كرد. از این كه نتوانسته بود شكم بچه‌هایش را سیر كند، غصه میخورد؛ از این كه در مقابل تقاضاهای آنها چاره‌ای جز سكوت نداشت، زجر میكشید.
به خود آمد. چشمش به سكه‌ها افتاد. لبخندی شیرین، روی لب‌های خشكیده‌اش، گل كرد. سكه‌هایی را كه روی زمین افتاده بود، جمع كرد و داخل كوزه انداخت. كوزه را به سینه‌اش چسباند. در حالی كه صورتش را به آسمان بلند كرده بود؛ لحظه‌ای چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع كرد به راه رفتن. چند گامی بیش نرفته بود كه به یاد سخنان آن روحانی افتاد:
"... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزیاش را میفرستد."
گام‌هایش سست شد. كم كم از حركت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهی قرار گرفته بود؛ دو راهی كه یك راه آن به فقر دائمی منتهی میشد و راه دیگرش به بهره‌مند شدن از آن گنج خدادادی. اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد:
وعده روزی من، از آسمان است؛ روزی زمینی را نمی خواهم. برگشت. كوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگی كه به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه كرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتی دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روی حصیر كهنه اتاقش، رها كرد و بار دیگر در فكر عمیق فرو رفت.
▪این بار هم كه با دست خالی برگشتی؟!
این، صدای همسرش بود كه رشته افكارش را پاره كرد. در حالی كه لبخندی به لب‌هایش كاشته شده بود؛ همه چیز را برای همسرش تعریف كرد. همسرش كه تحمل شنیدن سخنان او را نداشت، پرسید:
كجاست؟ چرا نیاوردی؟!
▪ نخواستم.
▪ نخواستی؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمیبینی؟ اگر تو نمیخواهی، گناه ما چیست؟ گناه این بچه‌های معصوم ...؟
▪مطمئنم كه خداوند روزیام را از آسمان می فرستد.
▪ از آسمان؟! آن را كجا گذاشتی؟
▪همان جا، سرجایش؛ زیر همان سنگ وسط خرابه.
در آن لحظه، همسایه اش ـ كه مرد یهودی بود ـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعید و همسرش گوش میكرد. بعد از شنیدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فوری خودش را به آن خرابه رساند. سنگی در وسط خرابه، سینه به خاك فرو برده بود. به سنگ نزدیك شد. به آرامی آن را كنار زد. كوزه، برق نگاهش را دزدید. بی صبرانه سنگ را از دل خاك بیرون آورد. تا آن لحظه هزاران فكر و خیال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو كرده بود. خیالاتی كه تنها با سكه‌های داخل كوزه به ثمر میرسید. او حق داشت كه به هیچ چیز فكر نكند جز آن كوزه و سكه‌های داخلش. كوزه را برداشت و یك راست خودش را به خانه‌اش رساند. به تندی در كوزه را باز كرد. بیصبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسی توام با اضطراب، در تنش دوید. موجودات شبیه مار و عقرب، توجه‌اش را جلب كرد. بیشتر دقت كرد. درست بود؛ عقرب‌های سیاه و زرد رنگ طول و عرض كوزه را میپیمودند. در كوزه را بست. احساس تنفری نسبت به كوزه پیدا كرده بود. به فكر فرو رفت. همان جا، كینه‌ای نسبت به سعید در دلش كاشته شد. در حالی كه از چهره‌اش شرارت میبارید، با خود گفت:
حتما میدانسته كه كوزه پر از مار و عقرب است. وقتی فهمیده كه من در پشت‌بام خانه به حرف‌های او و همسرش گوش میكنم؛ با حرف‌های دروغش، مرا گمراه كرد و گرفتار این مار و عقرب‌های كشنده نمود. جواب دشمنی‌اش را خواهم داد. جوابی كه هرگز فراموش نكند!
سعید نشسته بود. همسرش به قیافه متفكرانه او نگاه میكرد. از این كه شوهرش آن همه سكه طلا را رها كرده بود، عصبانی بود. گاهی با سخنان طنزگونه و نیش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار میداد. چگونه میتوانست باور كند كه مردش با آن همه فقر، آن همه سكه طلا را رها كرده است؟! بار دیگر به شوهرش نگاه كرد. او همچنان به سینه دیوار چسبیده بود. زیر لب، چیزی می خواند. زن كه حوصله‌اش تمام شده بود، گفت:
منتظری كه خدا روزیات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بیرون، یك كاری كن.
سعید دنبال جمله‌ای میگشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چیزی نگفته بود كه صدای عجیبی در اتاق پیچید. صدا برای سعید آشنا بود. همان صدای جذابی كه در خرابه شنیده بود. به سقف اتاق نگاه كرد. از روزنه كوچك سقف اتاقش، بارانی از سكه میبارید. حالت عجیبی پیدا كرده بود. خوشحالی توام با حیرت، آب دهانش را خشكانده بود. صدایش در اتاق پیچید:
خدایا! شكرت، شكرت. نگاه كن، نگاه كن، خداوند روزیمان را از آسمان فرستاده است.
همسرش كه باورش نمیشد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانی به جمع كردن سكه‌ها پرداخت. صدای گفت و گوی سعید و همسرش به گوش همسایه یهودیاش رسید. او به خودش شك كرد. دست نگه داشت. كوزه را بالا كشید. از دهانه كوچك كوزه، نگاهش را گذراند. عقرب‌های باقی مانده، همچنان به یكدیگر تنه میزدند و از سر و كول هم بالا و پایین میرفتند. به سعید و همسرش زهرخندی نثار كرد و بار دیگر كوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه كرد. همزمان صدای سعید بلند شد:
بازهم سكه، سكه. خدایا ... خدایا...!
بر شگفتی مرد یهودی افزوده شده بود. به نظرش رسید كه سعید و همسرش، عقلشان را از دست داده‌اند. برای این كه مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعید، نزدیك كرد. و بعد با احتیاط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمیشد. آنچه ریخته بود، سكه بود. سكه‌هایی كه با رنگ زرد و فریبنده در كف دستان آن دو موج میزدند و جرنگف جرنگ صدا میكردند. با خودش گفت:
حتما من اشتباه كرده بودم!
و ادامه داد:
نه! نه! من اشتباه نكرده بودم؛ هر چه بود، مار و عقرب بود.
از خودش پرسید:
پس چه اتفاقی افتاده است؟
لحظه‌ای به فكر فرو رفت. بعد از چند دقیقه اندیشیدن، به راز قضیه پی برد. دانست كه این، سرّی از اسرار غیبی است. سرّی كه به دست خداوند به ثمر رسیده است. سعید را به پشت بام دعوت كرد. وقتی سعید، خودش را به آن جا رساند، مرد یهودی خودش را روی قدم‌های او انداخت. همان دم صدایش كه با گریه شوق توام بود؛ در فضا پیچید:
"اشهد ان لا اله الا الله؛ اشهد ان محمدا رسول الله."
سعید نیز گیج شده بود. میدانست كه باران سكه از بركات "صلوات" است. ولی نمیدانست كه مسلمان شدن یك نفر یهودی نیز از دیگر بركات آن میباشد. یك بار دیگر به مرد تازه مسلمان نگاه كرد و سكه‌های كف اتاق را در ذهنش تداعی نمود. ناخود آگاه بر زبانش جاری شد:
اللهم صل علی محمد و آل محمد!
منبع : تبیان


همچنین مشاهده کنید