پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


کودکی‌ که‌ ۱۰دایه‌ شیرش‌ می‌ دادند


کودکی‌ که‌ ۱۰دایه‌ شیرش‌ می‌ دادند
براستی‌ كه‌ «همه‌ شاهنامه‌ حدیث‌ رستم‌ است‌». فردوسی‌، در روزگاری‌ كه‌ از ایران‌ جز نامی‌ به‌ جا نمانده‌ بود، رستم‌ را آفرید تا در زمانه‌ نامرد، مردی‌ را جلوه‌گر سازد كه‌ در وجودش‌ جز عشق‌ به‌ ایران‌ و مردمش‌ اشتیاقی‌ نبود و در زندگی‌ ششصد ساله‌اش‌ گامی‌ جز در این‌ راه‌ نزد و سخنی‌ جز در این‌باره‌ نگفت‌. رستم‌ نمونه‌ یك‌ ایرانی‌ دلیر و پاكباز و معیار تشخیص سره‌ از ناسره‌ شد. می‌گویند كه‌ تیمور گوركانی‌ تیمور لنگ‌ پس‌ از تركتازی‌ها و كشتار و ویرانگری‌ در سراسر ایران‌، بر مزار فردوسی‌ رفت‌ و خطاب‌ به‌ او به‌ ریشخند و طعنه‌ گفت‌: سر از گور بردار و ایران‌ ببین‌ به‌ دست‌ دلیران‌ توران‌ زمین‌.
پس‌ از این‌ خطاب‌، شاهنامه‌یی‌ را كه‌ بر بالای‌ مزار بود، برداشت‌ و آن‌ را گشود، بالای‌ نخستین‌ صفحه‌، این‌ شعر نوشته‌ بود:
چو شیران‌ برفتند زین‌ مرغزار
كند روبه‌ لنگ‌ اینجا شكار
● نیاكان‌ رستم‌
فریدون‌، پادشاه‌ كیانی‌، كه‌ با یاری‌ كاوه‌ آهنگر و مردم‌، ضحاك‌ بیدادگر را برانداخت‌، سه‌ پسر داشت‌: ایرج‌، تور و سلم‌. او جهان‌ را كه‌ زیر نگینش‌ بود، به‌ سه‌ بخش‌ كرد. ایران‌ و عربستان‌ را به‌ ایرج‌، تركستان‌ و چین‌ را به‌ تور و رم‌ و باختر را به‌ سلم‌ سپرد. تور و سلم‌ از این‌ تقسیم‌ ناخشنود بودند و به‌ نیرنگ‌، ایرج‌ را كشتند. از آن‌ پس‌ خون‌ ایرج‌ همواره‌ جوشان‌ ماند و جنگی‌ پایان‌ناپذیر را بین‌ ایران‌ و توران‌ پدید آورد. در این‌ جنگها رستم‌ و نیاكانش‌، پرچمدار دفاع‌ از ایران‌زمین‌ بودند. منوچهر، فرزند ایرج‌، به‌ خونخواهی‌ پدر، با تور و سلم‌ نبرد كرد و هر دو را از میان‌ برد. سام‌ نریمان‌ در این‌ جنگ‌ جهانپهلوان‌ منوچهر بود و دلاوریهای‌ او پشتوانه‌ این‌ پیروزی‌.
● زال‌، پسر سام‌، وقتی‌ به‌ دنیا آمد
«به‌ چهره‌ نكو بود برسان‌ شید و لیكن‌ همه‌ موی‌ بودش‌ سپید».
سام‌ از بیم‌ سرزنش‌ بدگویان‌ فرزند سپیدموی‌ خود را در دامنه‌ كوه‌ البرز رها كرد تا طعمه‌ درش‌ندگان‌ شود. مهر، خدای‌ جهان‌، كه‌ از فراز قله‌ البرزكوه‌ سراسر ایران‌زمین‌ را زیر نگاه‌ خود دارد، زال‌ را دید و سیمرغ‌ را، كه‌ نگهبان‌ ایران‌ زمین‌ است‌، به‌ سراغش‌ فرستاد تا او را در پناه‌ گیرد. سیمرغ‌ زال‌ را به‌ آشیان‌ برد و با جوجه‌هایش‌ بزرگ‌ كرد تا جوانی‌ برومند می‌شود. سام‌ شبی‌ فرزندش‌ را به‌ خواب‌ دید و پگاه‌ فردای‌ آن‌ روز، برای‌ دیدنش‌ به‌ البرزكوه‌ شتافت‌، در حالی‌ كه‌ از كردار پیشین‌ خود، سخت‌، پیشمان‌ بود. سام‌ از دیدن‌ بس‌رز و بالای‌ فرزند درشگفت‌ ماند. در پیكر زال‌ شیر و خورشید و شمشیر پرچم‌ ایران‌ زمین‌ نمایان‌ بود:
پس‌ آنگه‌، سراپای‌ كودك‌ بدید
همان‌ تاج‌ و تخت‌ كیی‌ را سزید
بر و بازوی‌ شیر و، خورشید روی‌
دل‌ پهلوان‌، دست‌ شمشیرجوی‌
سیمرغ‌، زال‌ را به‌ سام‌ سپرد. آنگاه‌ پر خود را به‌ او داد تا به‌ هنگام‌ سختی‌ آن‌ را آتش‌ بزند و او را به‌ یاری‌ بخواند. در یشتها، كتاب‌ دینی‌ زرتشتیان‌، از سیمرغ‌ با عنوان‌ ستایش‌آمیز «فروهر پاكدین‌ سئنه‌» یادشده‌ است‌. در بهرام‌یشت‌ (بند ۳۴ تا ۳۸) درباره‌ پر سیمرغ‌ آمده‌ است‌:«كسی‌ كه‌ پری‌ از این‌ مرغ‌ دلیر داشته‌ باشد، هیچ‌ مرد دلیری‌ او را نتواند براندازد و نه‌ از جای‌ براند. آن‌ پر او را هماره‌ نزد كسان‌ گرامی‌ و بزرگ‌ و او را از فرش‌ برخوردار سازد. و پناه‌ بخشد آن‌ پر مرغان‌ مرغ ‌(سیمرغ‌) او را در هنگام‌ برابرشدن‌ با هماوردان‌ خونخوار و ستمكار» (فرهنگ‌ فارسی‌، دكتر محمد معین). زال‌ در سیستان‌ با رسم‌ و راه‌ نیاكان‌ آشنا شد. چندی‌ بعد دلباخته‌ رودابه‌، دختر مهراب‌ كابلی‌، شاه‌ كابل‌،كه‌ از دودمان‌ ضحش‌اك‌ تازی‌ بود، شد و با او پیوند همسری‌ بست‌. از این‌ پیوند رستم‌ پدید آمد.
● تولد رستم‌
رودابه‌، مادر رستم‌، به‌ هنگام‌ بارداری‌، از سنگینی‌ باری‌ كه‌ در شكم‌ داشت‌، بیهوش‌ بر زمین‌ افتاد. سام‌ برای‌ نجات‌ او پر سیمرغ‌ را آتش‌ زد. سیمرغ‌ بر بالین‌ بیمار حاضر شد و رستم‌ را از راه‌ دریدن‌ پهلوی‌ مادر، از شكم‌ رودابه‌ بیرون‌ آورد و بال‌ خود را بر دریدگی‌ مالید و آن‌ را درمان‌ كرد.
سیمرغ‌ پیش‌ از دریدن‌ پهلوی‌ رودابه‌، به‌ سام‌ گریان‌ مژده‌ داد:
از آن‌ سرو سیمین‌بر ماهروی‌
یكی‌ شیر باشد ترا نامجوی‌
كه‌ خاك‌ پی‌ او، ببوسد هزبر
نیارد بسر برگذشتنش‌، ابر
وز آواز او چرم‌ جنگی‌ پلنگ‌
شود چاك‌چاك‌ و بخاید دو چنگ‌
به‌ بالای‌ سرو و به‌ نیروی‌ پیل‌
به‌ انگشت‌، خشت‌ افكند بر دو میل‌
رستم‌ از كودكی‌ با نوزادان‌ دیگر همگون‌ نبود. ده‌ دایه‌ او را شیر می‌دادند و چون‌ از شیرش‌ بازگرفتند به‌ اندازه‌ ۵ مرد غذا می‌خورد و در ۸ سالگی‌ چنین‌ بود: دورانش‌ چو ران‌ هیونان‌، ستبر دل‌ شیر و نیروی‌ ببر و هزبر.
در ۱۵سالگی‌ پیل‌ سپید را كه‌ از بند رسته‌ و چندین‌ تن‌ را در زیر پای‌ لگدمال‌ كرده‌ بود با یك‌ ضربه‌ گرز سام‌ از پای‌ افكند و آماده‌ رزم‌ با دشمنان‌ ایران‌ زمین‌ شد. در همان‌ سال‌، دژ كوه‌ سپند را، كه‌ نیایش‌، نریمان‌، آن‌ را پس‌ از یك‌سال‌ محاصره‌ نتوانسته‌ بود تصرف‌ كند و به‌ دست‌ دژنشینان‌ كشته‌ شده‌ بود و سام‌ نیز پس‌ از سی‌سال‌ محاصره‌ آن‌، ناامید برگشته‌ بود، تصرف‌ كرد و در همان‌ نوجوانی‌ آوازه‌ دلاوریش‌ در همه‌جا پیچید.
● قلب‌ تپنده‌ ایران‌ زمین‌
رستم‌ از سال‌های‌ نوجوانی‌ تا ۶۰۰سالگی‌ كه‌ به‌ دست‌ برادرش‌ شغاد، به‌ نیرنگ‌، كشته‌ شد، لحظه‌یی‌ آرام‌ و آسایش‌ نداشت‌. از این‌سو به‌ آن‌سو، از این‌ میدان‌ به‌ آن‌ میدان‌ می‌شتافت‌ و با بدخواهان‌ و دشمنان‌ ایران‌زمین‌ می‌جنگید و به‌ یاری‌ شاهان‌ و پهلوانان‌ و رنجدیدگان‌ این‌ بروبوم‌ می‌شتافت‌.
در همه‌ این‌ جنگها و سفرها تنها یك‌ همزاد و همراه‌ و همسفر وفادار و همیشگی‌ رستم‌ را همراهی‌ می‌كرد: رخش‌. رخش‌ و رستم‌ یكدیگر را تكمیل‌ می‌كنند. رستم‌ بدون‌ رخش‌ نمی‌توانست‌ كارساز باشد. رخش‌ اسبی‌ یگانه‌ بود؛ دارای‌ «فره‌ ایزدی‌» و توان‌ شگفتی‌ كه‌ هیچ‌ اسب‌ دیگری‌ از چنان‌ «فر‌ه‌» و توانی‌ برخوردار نبود؛ اسبی‌ چنان‌ تیزبین‌ كه‌،«رد مورچه‌ بر پلاس‌ سیاه‌ شب‌ تیره‌ بیند، دو فرسنگ‌ راه‌»وقتی‌ رستم‌ در پی‌ یافتن‌ اسبی‌ است‌ كه‌ تاب‌ كشیدن‌ «جوشن‌ و خود و كوپال‌ و تن‌ پیلوار» او را داشته‌ باشد، رخش‌ را می‌یابد و می‌پسندد.
از «چوپان‌» بهای‌ اسب‌ را می‌پرسد. بهای‌ رخش‌، بر و بوم‌ ایران‌ زمین‌ است‌.
چوپان‌ رخش‌ را به‌ رایگان‌ به‌ رستم‌ سپرد تا به‌ یاری‌ آن‌، جهان‌ را از بیداد و ستم‌ بپیراید. رخش‌، بارها، رستم‌ را از گزند «دیوان‌» و «اهریمنان‌» رهانید. ازجمله‌، به‌ هنگام‌ گذر از «هفت‌ خوان‌».
در خوان‌ اول‌، وقتی‌ رستم‌ پس‌ از شكار گور، خسته‌ و كوفته‌ در بیشه‌یی‌ می‌خوابد، شیری‌ به‌ او نزدیك‌ میشود و در اندیشه‌ دریدن‌ اوست‌، رخش‌ كه‌ در نزدیكی‌ رستم‌، به‌ نگهبانی‌ ایستاده‌ است‌ و چشم‌ به‌ هر سو می‌دواند، او را می‌بیند و بیدرنگ‌ به‌ سویش‌ می‌تازد و با او در می‌آویزد و چندان‌ با سم‌ بر سر و روی‌ او می‌كوبد و با دندان‌ او را می‌درد تا شیر، بیجان‌ به‌ خاك‌ می‌افتد.
در «خوان‌ سوم‌» وقتی‌ اژدها كه‌ پیك‌ یا خود «اهریمن‌» است‌، در پناه‌ تاریكی‌، مانند «كوهی‌ سیاه‌»، به‌ رستم‌ نزدیك‌ می‌شود و در پی‌ گزند اوست‌، رخش‌ با چشمان‌ تیزبین‌، در تاریكی‌ او را دید و رستم‌ را از خطر آگاه‌ كرد و خود با سم‌ بر فرق‌ اژدها كوبید و «بدر‌ید كتفش‌ به‌ دندان‌، چو شیر».
رستم‌ در این‌ ۶۰۰سال‌، یعنی‌ در سراسر دوران‌ پهلوانی‌ و حماسی‌ ایران‌كهن‌، جهان‌پهلوان‌ پادشاهان‌ كیانی‌ است‌: از نوذر، فرزند منوچهر شاه‌، كه‌ به‌ دست‌ افراسیاب‌ كشته‌ شد و با مرگ‌ او جنگهای‌ ایران‌ و توران‌ شدش‌ت‌ گرفت‌، تا پادشاهی‌ گشتاسب‌ كه‌ فرزندش‌ اسفندیار به‌ دست‌ رستم‌ كشته‌ شد و این‌ مرگ‌ نگونبختی‌ و مرگ‌ رستم‌ را هم‌ درپی‌ داشت‌.
در تمام‌ این‌ سالها تنها نام‌ رستم‌ بود كه‌ بر زبان‌ دوست‌ و دشمن‌ جاری‌ بود و لرزه‌ بر اندام‌ دشمنان‌ می‌انداخت‌. وصف‌ او را از زبان‌ افراسیاب‌، پادشاه‌ توران‌ و چین‌ و تواناترین‌ و دیرپاترین‌ دشمن‌ رستم‌ و ایران‌ زمین‌ بشنوید؛ همان‌ افراسیابی‌ كه‌ فردوسی‌ در وصفش‌ سرود:
«شود كوه‌ آهن‌ چو دریای‌ آب‌ اگر بشنود نام‌ افراسیاب‌»
در سرتاسر این‌ ۶۰۰سال‌، سیمرغ‌ در همه‌حال‌ پشت‌ و پناه‌ رستم‌ بود و او را از بد روزگار حفظ‌ می‌كرد. آخرین‌باری‌ كه‌ سیمرغ‌ به‌ یاریش‌ شتافت‌، در جنگ‌ با اسفندیار، فرزند گشتاسب‌ بود كه‌ پدر او را به‌ سیستان‌ فرستاده‌ بود تا رستم‌ را دست‌بسته‌ به‌ دربار گشتاسب‌ ببرد و رستم‌ به‌ این‌ ننگ‌ تن‌ نداد و بدون‌ گناه‌ و به‌ ناگزیر در جنگی‌ ناخواسته‌ پای‌ نهاد؛ در جنگی‌ كه‌ بس‌رد نداشت‌ و به‌ زیان‌ ایران‌زمین‌ بود. اسفندیار كه‌ رویین‌تن‌ بود و تنها از دو چشم‌ گزند می‌دید، در این‌ جنگ‌ رستم‌ و رخش‌ را نیمه‌جان‌ كرد.
رستم‌ كه‌ تیرهایش‌ بر اسفندیار رویین‌تن‌ كارگر نبود، در شامگاه‌ جنگ‌، خونین‌ و خسته‌ از پای‌ درافتاد:
ز اندام‌ رستم‌ همی‌رفت‌ خون‌
شده‌ سست‌ و لرزان‌ كه‌ بیستون‌
رستم‌ آن‌ شب‌ به‌ فكر افتاد كه‌ از چنگ‌ این‌ پهلوان‌ رویینتن‌، به‌ جانپناهی‌ بگریزد. اما، از آنجایی‌ كه‌ می‌دانست‌ اسفندیار مردم‌ سیستان‌ را قتل‌عام‌ خواهد كرد، از گریز دست‌ كشید. اما، پر سیمرغ‌ را آتش‌ زد و او را به‌ یاری‌ فراخواند. سیمرغ‌، تیزرو چون‌ برق‌، خود را به‌ بالین‌ رستم‌ رساند و پس‌ از درمان‌ زخمهای‌ او و رخش‌، به‌ رستم‌ در كناره‌ رود هیرمند شاخ‌ گزی‌ را نشان‌ داد و گفت‌ آن‌ را برای‌ رزم‌ فردا آماده‌ كن‌. اما، نخست‌ راه‌ آشتی‌ برو شاید اسفندیار بپذیرد از لجاج‌ بردارد. اما، اگر به‌ راه‌ آشتی‌ نیامد، با این‌ چوب‌ گز به‌ چشمانش‌ بزن‌، مرگ‌ او در این‌ چوب‌ گز است‌. اما، این‌ را هم‌ به‌ گوش‌ گیر كه‌ از آن‌ پس‌ شوربختی‌ به‌ خاندان‌ تو و ایران‌زمین‌ روی‌ خواهد آورد. فردای‌ آن‌ شب‌، اسفندیار به‌ آشتی‌ تن‌ نداد و رستم‌ چاره‌یی‌ جز جنگ‌ ندید. جنگ‌ با مرگ‌ اسفندیار به‌ پایان‌ آمد.
پس‌ از مرگ‌ اسفندیار، رستم‌ دیری‌ نماند و سرانجام‌ به‌ نیرنگ‌ برادرش‌، شغاد، در چاهی‌ كه‌ پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان‌ داد، اما، پیش‌ از آنكه‌ دیده‌ بربندد، انتقامش‌ را از «نابرادر» گرفت‌ و او را با تیر به‌ درختی‌ دوخت‌. وقتی‌ رستم‌ از شاهنامه‌ رفت‌، شاهنامه‌ نیز روح‌ و جان‌ خود را از دست‌ داد. از آن‌ پس‌ دوران‌ اساطیری‌ شاهنامه‌ به‌ دوران‌ تاریخی‌ جای‌ سپرد: یورش‌ اسكندر به‌ ایران‌، پادشاهی‌ اشكانیان‌ و ساسانیان‌.
شاهنامه‌ با شكست‌ ساسانیان‌ و نامه‌ رستم‌ فرخزاد پایان‌ یافت‌؛ شكستی‌ كه‌ نگون‌بختی‌ ایران‌ را رقم‌ زد و خاك‌ اهورایی‌ را پابكوب‌ ستوران‌ «اهریمنان‌» كرد. ایران‌ زمین‌، ازآ ن‌ روزگار تا اكنون‌، بارها، میدان‌ یغماگری‌ مهاجمان‌ ویرانگر قرار گرفت‌ و به‌ تلش‌ی‌ از خاك‌ و خاكستر بدل‌ شد، اما، ققنوس‌ وار، از خاكستر خود سربركرد و دوباره‌ جان‌ گرفت‌ و بهاران‌ و آبادان‌ شد.
در سراسر این‌ دوران‌ ویرانگریها و كشتارگریها، باز این‌ «حدیث‌ رستم‌» بود كه‌ در قهوه‌خانه‌ها، گودهای‌ زورخانه‌، و خراباتها گرمی‌ امید را در دل‌ مردم‌ ایران‌زمین‌ شعله‌ ور نگه‌ داشت‌ و ایران‌ زمین‌ توانست‌ همه‌ این‌ قدرت‌نمایی‌های‌ پوشالی‌ را از سر بگذراند و خود، هم‌چون‌ مهر،گرم‌ و روشن‌ باقی‌ بماند:
گذشت‌ شوكت‌ محمود و در زمانه‌ نماند
جز این‌ فسانه‌ كه‌ نشناخت‌ قدر فردوسی‌
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید