پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


«سهراب» شاعری که فقط در یک ثانیه زندگی کرد


«سهراب» شاعری که فقط در یک ثانیه زندگی کرد
● «سهراب» تنهاترین شاعر جهان بود ، تنهاتر از «خیام»، «هدایت»، «كافكا»، «لوركا» و...
ظرافت پروانه هایش جهان را در نگاه چند برابر می كند. انگار همه چیز در همین حالا اتفاق خواهد افتاد، سفر پروانه ها؛ كمترین نسیم؛ حجم گل هایی كه در تب و تابش زنگ بزرگ ترین «تنهایی» را در جهان می نوازد. نفس هایش با رنگ های فیروزه ای لباسی «آب گونه» می پوشند و خانه اش در طرف شب بنا شده است. با دلتنگی وحشتناكش كه او را به غمی ناشناخته می كشاند. غمی كه معلوم نیست از كی و از كجا او را نشان كرده است كه «هیچستانش» به راحتی تقسیم و تقدیم كسی نمی شود. «هیچستان» سهراب وقتی به چشم می آید كه در توده هایی از ابر شناور است.
«سهراب» در تنهایی های بی پایانش، شریك تن زدنی است كه پیشترها شاید «خیام»، «هدایت»، «كافكا» به چنین تن زدنی تن داده بودند. عبور از گذرگاهی هیچ و «خالی» در «میان حضور خسته اشیا» به طوری كه برای پیدایی «دنیای سهراب» می بایست كوله های همه «تنهایی»های جهان را در كنار خانه اش گذاشت. چرا كه فاجعه از آنجا آغاز می شود كه اولین «تنهایی» به دنیا آمده در دنیا آنچنان او را در احاطه دارد كه او چونان شیشه ای ترك برداشته، همه الماس های دنیا را شرمسار گریه هایش می كند.
«به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید، مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من»
«سهراب» این عاطفه سرخ و بالا بلند عشق، سفرش گاه تا آسمان ها می رسد، به شكلی كه از ماندگاری اش در كره خاكی فقط قصه ای باقی می ماند!
هنگامی كه «آب» این زیبا ترین سرود اوستا جایگاهی در چشم هایش دارد او دارای نگاه های تازه آماده می شود و با چشم های دیگر گونه ای به رنگ های سبز و آبی و فیروزه ای سفر می كند. در چنین سفری به ناگاه شاعره ای را می بیند كه در چشم هایش همه آسمان ها لانه كرده اند و سهراب دستان آبی عشق را نشانش می دهد. و بخشیدن همه زیبایی ها را كه در جهان دیده است.
«چیز هایی هم هست، لحظه هایی پراوج
مثلاً شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟»
در دیدار زیبایی ها، با گشودن پنجره هایی در جاده های مرگ، با مدال «ابدیت» بر سینه كه هیچ كس ها «سهراب» را در خود گرفته اند!
در حالی كه او با جهان سروكار دارد با شعرهایش بزرگ ترین نقطه در مركز می شود با عظیم ترین شعاع «تنهایی» در پیرامون! كه در چنین لحظاتی، بزرگ و باشكوه می اندیشد حتی اگر بازگو كننده همه بار های عاطفی منفی باشد. كه به مانند خیلی ها در كوچه بازار های ادبی به دنبال خواننده یا شنونده نیست. شاعری كه از خانگی بودن و بومی ماندن بیزار است. و جهت ها و دنیایش كه همه دیوار ها را شكسته است. سهراب آزاد شده در تنهایی، در جاده های دراز حوصله به دنبال دریچه ها است و پرده های ابریشمی احساس كه با گلبوته های آتش بافته شده اند. سهراب تازه تولد یافته با جهانی، كه شعر هایش زبان و ظرافت مخصوص به خود می گیرد به طوری كه تاثیر گذار می شود بر سخنگویانی در این راستا.
رفتن در «فرو دستی» با چشم های شسته و تازه كه كبوترانش در آنجا حیات می نوشند با نوك زدنی عاشقانه بر عشق و بخشیدن پرواز، به او، به تو، به من و همه آنهایی كه كوچی تا آن «فردوست» دارند با انتظار نظمی كه تقسیم آن فقط از «سهراب» برمی آید.
راستی مهتاب او از كدام جنس است. شیشه ای است یا الماس گونه؟ یا توده ای از ابر و آب و آتش؟ شاعر كه گاه از دنیای التماس و خواهش می گذرد تا آب «گل» نشود و شعله های آتش كنار هر بركه ای، نیلوفر ها را بر چشم بنشانند تا آدمیان با آن نفسی داشته باشند، تا شقایق تا زندگی... آن وقت است كه دیگر جنگ و خونریزی و خون را در آنها راهی نیست.
ابریشم های حیات جای پرده ها را می گیرند. در هوای تازه لاله ها و شقایق ها كه در باد ها می رقصند.
راستی این كدام «سهراب» است با شمشیر فرورفته در پهلو كه فراز گاه دوست داشتنش او را این همچنین غمگین ترین مرد دنیا اعلام می كند؟
آه... این سرگردان جهان یا شعر هایش از خود چه می خواهد كه اینگونه طاقت فرسا صلیب اش را در تمام لحظه ها بر دوش می كشد فقط به جرم یك ثانیه زندگی كردن... مصلوب شدن به دست یك شاخه گل یخ... و ریختن تكه های «حس» با ترسیم اولین اشك بر خاك...
«چرا افسرده ای سهراب؟ چرا اینجا نشسته ای، چه پیش آمده كه تصویر گریه های آدمی را، اینچنین تسلسل وار بر خاك می كشی؟» سئوالی است كه «غلامحسین ساعدی» از او می كند «هیچی... غلامحسین... دست خودم نیست، دلم می خواهد از سینه، بیرون بیاید. آخر دو ماه تمام است كاشان را ندیده ام!...» راستی آنهایی كه هیچ وقت و هیچگاه دیگر شهرشان را نمی بینند چه می كشند؟ درازگیسوان عاشق از گروه تنهایان كه از بافه های آتش جان گرفته اند و از اهالی یك شهرند و «جهان» این كوچك ترین شهرند آدمیان!
«اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم، خرده هوشی، سرسوزن ذوقی
مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی كه در این نزدیكی است
لای این شب بوها، پای آن كاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.»
پرستوها آمده اند با شاخه های نور بر نوك هایشان و زنجره ها با صدایشان كه همه تابستان ها را با خود آورده اند. و «سهراب» هنوز از خواب صبحگاهی پلك نگشوده است كه در خواب و خیالش گردشگر جاده ها و تونل ها است. انگار كسی از او از درونش «در سنگی» پایان آن جاده را به او نشان می دهد. تا سفرهای دراز حوصله. تا آنجایی كه خط ها فقط موازی اند... هنوز راه خیلی مانده است. باید بروی...! نمان...! كه دست های خاكسترشده اش در جیب هایش پنهان است و فكر می كند به تنها پرنده های خشك شده بر شاخه یخین «استالاگمیتی» كه از خود می پرسد، چرا... از گلوی پرنده آوازی نمی آید و یا برای چیدن یك سیب این همه تنها باید باشد! و می ترسد دست های پود شده اش را از جیب هایش بیرون بیاورد تا مبادا بریزند كه صدای بسته شدن در سنگی او را از خواب می پراند. اولین كنجكاوی اش آغاز می شود. دست ها او را تنها گذاشته اند و او دیگر نمی تواند با آنها بر روی تنهایی هایش نقشه مرغی بكشد!
«نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از این رو به آن رویم بگرداند.»۱
این سرود بلند اوستا، این رازگونه خلوت و تنهایی، كه آبروی آب و خاك است، چرا این همه تن به تنهایی می زند؟ كه در برهوت آن آن قدر خسته است به طوری كه برای چیدن یك سیب پناه به پشت حوصله نورها می برد. برای شنیدن صداها،... و می چرخد... از این رو به آن طرف، از آن طرف به این رو كه ماه فرو می ریزد و ستاره خاك افشان بر سر كه زیر سقف آسمانی سربی مانده است كه در این میان «سهراب» مثل كتیبه ای ترك برداشته در آب های راكد و لحظه های سكون كه عشق با پیراهنی سیاه از كنار اطلسی ها می گذرد تماشاگر سكوتی می شود كه از كاكل تنهایی اش فوران خون است بر آبی های آسمان!... با چمدان بسته كنار «هیچ» نشسته است با تكرار لحظه ها در بی حوصلگی ها كه در این بی رنگی تكرار خود نیز نمی داند به كجا می رود؟! مسافر عبور در جزیره های سكوت كه هیچ كس و هیچ چیز را در حوالی نفس كشیدن هایش نمی بیند! گروه تنهایان نیز از كنارش كوچ می كنند. چندین عكس یادگاری بر روی نیمكت های شب و بقالی كه چشم به راه یك مشتری است و «سهراب» به دنبال «چند سیر دل خوش» كه یافت نمی گردد.
... و مسافر یعنی سهراب با شاخه نوری كه به لب دارد. آن را به تاریكی شن ها می بخشد سیگاری كه سهراب آن را در تاریكی شن ها لگدكوبش می كند. و چمدانی كه پیراهن تنهایی آن را پر كرده است. كه سكوت آب های هر جزیره ای با آنها به تلاطم می افتد و سهراب شاعر كه «تنهایی» همه حیات با اوست چاره را در آن می بیند به زبان آب سخن بگوید، هر چند صدایش رنگ پاییز را دارد شاعر خیس لحظه های عاشقانه. رفتن تا «كجاها» كه هیچ كجاست! یعنی یافتن عشق در «هیچستان»!
سهراب در شعر به نقطه ای می رسد كه دیگر با خودش نیست. حتی زادگاهش را نیز گم می كند. به طوری كه یك تكان شدید عاطفی او را از «كاشان» می گیرد و نسبش به ناگهان به گیاهی در «هند» می رسد. پدرش «در پشت دو برف» و یا خوابیدن در مهتاب كه «پشت زمان ها می میرد» با آسمانی آبی، كه پاسبان ها در آنجا همه شاعرند! چه نفس های سخت و سنگی ای كه پدر و پسر را از همه چیز دور می كند. پدر می میرد اما نفس های سنگی، سینه سهراب را تا «هنوز» آرام نمی گذارد. به شكلی كه با آن نفس های سنگی سینه سهراب بالا و پایین می رود با باغ رویاهایش كه در طرف «سایه دانایی» رویش دارد. و «گیاهان احساس كه به هم گره» می خورند.
سهراب در دایره سبز سعادت میوه كال خدا را می جود و فلسفه نفس كشیدنش مرزها را می شكند. با دست های خواهش در برابر اناری ترك خورده كه دست ها فواره می شوند. عبوری به شعور و آگاهی خاك.
او به كلمات آنچنان جان می دهد كه این كلمات از حالت سكون و بی حركتی به دنیایی از حركت و حیات می رسند. «شوق می آمد/ دست در گردن «حس» می انداخت» این شوق چگونه شوقی است كه دست دارد و پاهایش او را تا آنجایی می آورد كه «حس» انتظارش را می كشد. در آغوشی پنهان و رازگونه و اینچنین است كه هیچ كس تا «هیچ وقت» به چنین دنیایی كه در «غیب» وجود دارد دست نمی یابد. زندگی برای سهراب «صفی از نور و عروسك» می شود. حتی یك بغل «آزادی»! اما آزادی سهراب چگونه «آزادی»ای است كه برای تجزیه و تحلیل آن به مشكلات برمی خوریم؟ پناه بردن به مناطق رازگونه مذاهب و خوابیدن بر روی یك گل سرخ، قطب های متضادی هستند كه سهراب را دربرگرفته اند. دنیای تنهای او را بر هم زدن و تن زدن به آن، قدرت خارق العاده ای می خواهد. آخر او در تنهایی هایش، به آتشی دست یافته است كه هركس را جرات دست زدن به چنین آتشی نیست. اعلام حضوری چنین او را جدای دیگران می كند. دیدگاهش بالاست خیلی هم بالا... كه انسان را به گیجی و بی هوشی می كشاند. گذركننده ای كه سرش هیچوقت به طرف پایین نیست. نگاه كننده ای بر «فراز» كه عرفان و «اشراقش» با شكوهمندی تمام از همه آن چیزهایی كه در امروز، در امروز «مدرن» می گذرد او را بی تاب می كند و به دنیای «ماشین» و «آهن» و «فولاد» می كشاند.
«من به میهمانی دنیا رفتم/ من به دشت اندوه /من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا/تا ته كوچه شك/تا هوای خنك استغنا/تا شب خیس محبت رفتم/من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق./رفتم، رفتم تا زن/تا چراغ لذت/تا سكوت خواهش/تا صدای پر تنهایی/....../....../زندگی دیدن یك باغچه از شیشه مسدود هواپیماست/ خبر رفتن موشك به فضا/لمس تنهایی ماه
فكر بوییدن گل در كره ای دیگر.»
رفتن به دیدار كسی تا آن سوی عشق، یعنی زندگی در ابدیت. دنیایی پر از رنگ های تند و آبی كه غربت سنجاقك، چشم های سهراب را پر از اشك می كند. در جست وجوی نردبانی می شود كه برای پیداكردن «عشق» با آن بتواند بام ملكوت را بجوید. با وام گرفتن «دانایی و دانش» سهراب می توان فهمید كه جنس «عشق» سهراب فقط از جنس «تنهایی» است. تك روی شاعرانه ای كه شاعر همه لحظاتش را با آن می گذراند.
سهراب از این دنیا هیچ چیز نمی خواهد. فقط می خواهد از «تنهایی» آزاد نشود تنهایی وحشتناكش كه «او» می شود، یعنی «سهراب»! ... حتی آدم ها و اشیا در شعرهای سهراب بی توقع اند... مثلاً «گدایی» كه سهراب در شعرهایش با آن برخورد می كند خواسته اش «آواز یك چكاوك» است. و رودررویی او با «گاوی» كه در چراگاه «نصیحت» وقت می گذراند. و الاغی كه شعورش به فهمیدن «یونجه» مشغول است و قاطری كه بارش «انشا» است.
و كاغذی كه از جنس بهار ساخته شده است و موزه ای دور از سبزه!
سهراب» بیشترین واژه های امروزی را در شعرهای عارفانه اش به بازی می گیرد. كه انسان های ساده و امروزی، هیچگونه توجه ای به آنها ندارند. شاعر به جان دادن این واژه ها، از همه دانش ها و دانسته هایش وام می گیرد. تا به شعور و شعر دست بیابد. تا بتواند «احساس» شعرهایش را به والاترین نقطه اش برساند. «قطاری» كه سیاست می برد. «قطاری» كه «فقه» می برد. «قطاری» كه تخم نیلوفر و آواز قناری می برد. و «هواپیمایی» كه در اوج هزاران پایی خاك بر شیشه اش نشسته است.
سهراب شاعر راهگشای «زندگی» فقط به «رفتن» می اندیشد و نفس كشیدن در گذرگاه همه زیبایی ها بر«هیچ».با بلوغ خورشید و هم راهی زیبای عروسك با صبح، یعنی لمس كردن عاطفه كه او نمی تواند به هیچ كس و هیچ چیز نان قرض بدهد و شاعری چاپلوس باشد. آنچه كه در دنیای خود احساس می كند آن را با خلوص نیت خود گریه می كند در «اشراقش، پله های عبورش از گلخانه های شهوت نیز می گذرد. او واقعیتی است كه نمی تواند به خودش دروغ بگوید. پله هایی كه به سردابه می رود.» پله هایی كه به قانون فساد گل سرخ راه پیدا می كند. او ترسی از بالا رفتن ندارد. از بلندی نمی ترسد. می خواهد «فراز» را با تمام وجودش لمس كند. پاگذاشتن روی هر پله ای، مثل ناخنك زدن به «جان» دانش و آگاهی است كه تنها و فقط متعلق به «سهراب سپهری» شاعر است. سهراب شاعر و عارف، دیدگاهش را تا آنجاهایی می برد كه مثل كسی، پشت دستگاه «شهر فرنگ» نشسته است. و می خواهد همه چیزهای رازگونه جهان را ببیند. دیدار سهراب و نگاهش در این دستگاه «شهرفرنگ» فقط به چند تا عكس و شهر خلاصه نمی شود. عبور جهان گونه اش كه او را خسته نمی كند. تشنه تر از همیشه، به جست وجوی آتش است برای نوشیدن. «آب كم جوی، تشنگی آور بدست.»۲
شهر سهراب، با رویش هندسی اش، در میان آهن، سنگ و فولاد توجیه كننده «سقف های بی كفتر صدها اتوبوس» برای شاعر است كه در میان دو درخت گل یاس دارد تابش را می بندد. یا پسری سنگ به دیوار دبستان می زند و یا بزی، از «خزر» نقشه جغرافی آب می نوشد. و شاعر در چنین گشت و گذار ها، به «كلمه» می رسد. اولین كلمه وسیع و با شكوه «اشراق یعنی «عشق» كه در گوش هایش، صدایش می زند و او را در سایه گاه خنك یاخته ها و یا در سمت مرطوب حیات به سوی شرق اندوه نهاد بشری می كشاند.»
و سهراب این تنهاترین تنهای جهان، این سرگردان دنیای تنهایی، تجربه فصل ولگردی در كوچه را با چقدر غم و سئوال آغاز می كند كوچه گردی غریب با آوازش، آواز غمناكش «در عطر تنهایی» كوچه های فصل!
... و اما... سهراب، برخلاف گفته خیلی ها كه او را در نقاشی هایش شاعر می دانند و در شعرهایش نقاش، باید اعلام كنم به نظر من، او در شعرهایش فقط شاعر است آن هم خیلی... و بسیار زیاد. مثل كوزه ای لبریز از آب و در نقاشی هایش اصلاً شاعر نیست. انگار اولین انسانی است كه به دنیا آمده و در جهان، سرگردان درختان و آسمان است. كه همه دیدگاه هایش را تا چندمتری خود می آورد. اما وقتی می خواهد نقاشی شان كند «تصویرها در آن سوی كاغذ كشیده می شوند» كه چنین احساسی فقط به او تعلق دارد.
كه مدادش، نقاشی هایش را از این جهان، به دنیای دیگری می كشاند، آسمان های ابدیت _ تصویر بزرگ «تنهایی» و درختان «گریه» كه بیننده كارهایش را فوراً تشخیص می دهد. كه «سهراب سپهری شاعر» آنها را بر روی بوم آورده است. نقاشی های رازگونه، قفسی با رنگ آواز زندانی شقایق ها كه او آنها را به فروش می گذارد. تا دل تنهایی بینندگانش تازه شود... تنهایی... تنهایی... تنهایی... آخر چقدر... تا كی... تا كجا؟ تا آنجایی كه حوض نقاشی اش از «هیچ» می گذرد. حوض بی ماهی، كه ماهی ها در اكنون ها فقط سایه هایشان را در گوشه و كنار آن برجا گذاشته اند و یا عبور كوچكترین جانداران كه از كوچه تنهایی ها می گذرند.
شناخت «سپهری» در شعر، شناختی یگانه است و اختصاص به خود دارد. عبور احساسش از اشیا و انسان و طبیعت او را طوری شاخص می كند كه همه شعرخوانان شعر خوب بودن همیشگی اش را به یكدیگر اعلام می كنند و شعرهایش را برای یكدیگر زمزمه. و این تنهاترین مسافر را می بینند كه در این جهان گذرنده، با دلی به وسعت همه آب های رودخانه ها و دریاها، به داشتن یك آئینه قناعت می كند. از تركیدن بادكنكی برخلاف دیگران خنده اش نمی گیرد. یا آن فلسفه ای را می شناسد كه ماه را نصف می كند. شكم هوبره و صدای بلدرچین را چه راحت می شناسد و به جایی می رود كه خوب می داند مثلاً در آنجا «ریواس» می روید. یا آمدن «سار» چه وقت است. «باز» كی می میرد، روح بیابان در كجا است و «تمشك لذت» در كدامین لحظه زیر دندان او شاعر را به لذت دعوت می كند. او به سادگی تمام همه آن چیزهایی را كه توجیه كننده زندگی است به لمس كردن آنها پناه می برد. به شكلی كه تمامی زندگی به شستن بشقابی در او خلاصه می شود. یكی از خصوصیات بارز او این است كه، همه چیز را متعلق به خود می داند بی آنكه به مالكیت آنها بیندیشد. پنجره، آسمان، فكر، هوا، عشق، مال اوست و در چنین اتمسفری چه فرق می كند. مثلاً تفاوت شبدر از لاله قرمز چه می تواند باشد و یا چرا در قفس هیچ كسی كركس نیست. دیدن با چشم های شسته و تازه و زنده معنی دهنده همه این احساسات است، به طوری كه ظرافت و حس عاطفه سهراب بیشتر می شود. مثلاً اگر توری در دریا می اندازد صیدش «تراوت» است، نه گرفتن جان زنده ای كه در آب با تور و سلاح خفه كننده به انجام مرگ می رسد.
سهراب شاعری است كه از مرگ نمی ترسد. برخلاف همه انسان ها چهره اش را زنگارگرفته و كریه نمی بیند. حتی با فوت كردن می خواهد، خاك نشسته بر چهره طلایی اش را بزداید.
«... و نترسیم از مرگ
مرگ پایان كبوتر نیست
مرگ وارونه یك زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرك است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ... می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر اكسیژن مرگ است»
راستی او به كجا می رسد كه این گونه رودرروی مرگ و زندگی می ایستد؟
برپا مانده ای از سئوال و جواب، كه زندگی را این همه پر از تنهایی می بیند.
تنهایی باشكوهی كه همه او را به جنونی از خیالات حل نشدنی تبدیل كرده است. مرگ در برابر نشسته كه سهراب دست بر كاكلش می كشد و نوازشش می دهد. انگار مرگ كودكی است كه به او پناه آورده است و گریه می كند. و سهراب به پاك كردن اشك هایش مشغول است. سهراب و مرگ در یكدیگر حل می شوند. تا آنجایی كه با هم ریحان می چینند. و می نوشند تا سور سفره شان از نان و پنیر و سبزی خالی نباشد. یاد «بودا» می افتم. هیچ كس نمی داند مرگ چه می تواند باشد. مرگ شاید زیباتر از زندگی است. كسی هنوز ماهیت آن را نفهمیده است... و چنین زیبایی را سهراب می بیند. مگر در «ذات شب دهكده از صبح سخن می گوید» و اینچنین نگاهی باعث می آید كه شاعر با مدالی كه بر سینه اش زده از «فراز» نگاهی دیگر داشته باشد كه «سقوط» را در او راهش نیست. یعنی «فراز» همیشه و «سقوط» هرگز! گره خوردن دوستی ها در یكدیگر و «ریه های لذت مملو از اكسیژن مرگ».
سهراب در دو چیز همیشه افسون است. «تنهایی و مرگ». زندگی را در مرگ نفس می كشد. در حال خفه شدن به حداقل كاری كه دست می زند پرده ها را به یكسو می كشد حالا كه تنهایی او را رها نمی كند و به این خاطر تا احساسش به هوایی تازه زنده شود. سعی در آن دارد كه تنهایی اش نمیرد! «تنهایی» یعنی سهراب و «سهراب» یعنی تنهایی و دویدن در پی آواز حقیقت كه هیچ كدامشان به آن نمی رسند!
«چه آسمان تمیزی» شعر «مسافر» كه شاهكار سهراب و بهترین شعر او است.
به كامل بودنش شكی نمی توان كرد. مسافری كه امتداد خیابان غربت او را می برد. با آن همه دل گرفتگی عجیبی كه «خطوط جاده در اندوه دشت ها گم می شود.» اسب پرشكوهی كه در آن جاده ها می دود. «سپیدپاكی» كه چرا كردنش، سكوت سبز چمنزار است.
و تونل های تاریكی و یاد... و یاد... و خاطره... دلش عجیب می گیرد. به اندازه ابدیت. به اندازه آن طرف دنیا كه سهراب گویی آنجا را یك بار دیده است. با «صدای هوش گیاهان» و آن «سیب های قشنگ» كه زیبایی را می توان از آنها چید. كشاندن دوباره به «تنهایی»، «تعبیر عاشقانه اشكال» به گونه عشق
«چرا گرفته دلت، مثل اینكه تنهایی
چقدر هم تنها
خیال می كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
عاشق.»
سهراب شاعر مسافری كه می داند هیچ گاه از این سفر بازنخواهد گشت! مثل «سندباد» كه می دانست این بار دریا نیست او را می خواند بلكه آغوش مرگ است كه او را دعوت به سفر می كند و همه این عاطفه ها و احساسات پاك و تمیز كه «سهراب ماندن» را رد می كند و سفر را ادامه می دهد.
«هنوز در سفرم
خیال می كنم
در آب های جهان قایقی است
و من مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای كهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به كجا برد!»
سمت «حیاتی» كه او برای پیدا كردنش خاك ها را می نوردد و او آرزوی نشان قدم های ناتمام را دارد. با بند كفشی كه با انگشت نرم فراغت گشوده می شود.
آرزوی خیالی كه هیچ گاه با خاك گره نمی خورد كه «دومی» سهراب یعنی آن «اصل» شاعر، پوك و پودر شده بر خاك می ریزد و با كمترین نسیم نفس در سفر می دهد. و می رود. سفری پایان ناپذیر در رنگ های سرمه ای شب!
چرا وقت سهراب برای حیات این همه كم است و این گونه با عجله می خواهد خودش را به همه چیز برساند؟ حجم هیچ چیزی برای او كافی نیست. حتی عبور زیباترین پرندگان بر آسمانی كه بر دنیای هیچستان او سقف زده اند. پرواز چلچله ها در كم كردن حجم وقت و خواب سبز فراغت كه سارها آن را درو می كنند.
سهراب سپهری شاعر درباره بستان های شعر و شاعری «جانش» را می گذارد حیاتش به احساسی وصل است كه مثل ابدیت دراز و بی انتهاست. دانش و آگاهی اش او را شاعری تعین شده و تثبیت شده اعلام می دارد. وقتی می گوید كتاب «جامعه» و یا «ودا» می خواند و یا چله نشین بارگاه بودا است و یا روشنی باغچه «حجرالاسود» او است و یا نمازش را در پی «تكبیره الاحرام» علف می خواند... روایت اخوان ثالث (م.امید) را به یاد می آورد. «قبله گو، هر سو كه خواهی باش!»۳ او نمی خواهد ثابت كند كه شاعر است. در مركز می ایستد و می خواهد بفهماند چه قدر تنها است و غمگین كه از هر جهت بادهای تنهایی براو می وزند و او كی و چه وقت به آرامش درونی اش دست خواهد یافت! تنهاترین شاعر جهان! حتی تنهاتر از لوركا، كافكا، هدایت و خیام!
كه نمی داند به كه و به چه پناه ببرد. حتی «شمس و یا چلبی» ای در میانه نیست كه او به رقص سماع بپردازد. و مولاناوار در جوار یكی بسوزد! حافظ گونه به «غیب» پناه می برد. به «آزادی» كه در پناه «ماشین» و زندگی بنا شده از آهن و پولاد، له شده و پودر شده است كه نه كاروانی درایش كار است و نه نگهدارنده ای كه به زنگ درایش دل خوش كند. خانه ای بنا شده در سمت شب كه تا تاریكی مطلقش فرومی رود. با پر پروازی گم شده... كه در آن تاریكی دلش هنوز برای همنوعانش می تپد. كه پیام آور است. در مسیر سفری اینچنین همه روزنامه های جهان را می خواند. خبر همه جنگ های دنیا را مرور می كند. تا بیاموزد كه چگونه محو شود و پاك. سهراب مسافری است برگشته از سیاحت «طور» خاك فلسطین كه بار سنگین «وداها» را بر دوش می كشد. مثل پسر مریم كه صلیبش را. یعنی پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ و نشستن بر روی «هیچ» در حضور زندگی.
آخر كلام این تنفس كننده در «هیچ» پیام آور زیبایی و زندگی است كه اگر خود به آن دسترسی ای نداشته است اما برای دیگران بهترین آن را آرزو می كند.
«روزی خواهم آمد‎/ و پیامی خواهم آورد‎/ در رگ ها، نور خواهم ریخت‎/ و صدا خواهم درداد. ای سبدهاتان پرخواب! سیب‎/ آوردم. سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.‎/ زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید‎/ كور را خواهم گفت، چه تماشا دارد باغ‎/ دوره گردی خواهم شد. كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد. آی شبنم، شبنم، شبنم‎/ رهگذاری خواهد گفت، راستی را، شب تاریكی است‎/ كهكشانی خواهم دادش‎/ روی پل دختركی بی پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم آویخت‎/ هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید‎/ هر چه دیوار، از جا خواهم بركند ‎/ هر چه...‎/ ...‎/ ...‎/ پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند‎/ آشتی خواهم داد‎/ آشنا خواهم كرد‎/ راه خواهم رفت‎/ نور خواهم خورد‎/ دوست خواهم داشت.»
راستی این پیام آور عشق و آزادی و دوستی و آشتی چگونه در آن همه ظلمت دست و پا می زند و مثله احساس و دانش و دانسته هایش می شود. بی آنكه حتی كسی یك آه... از او بشنود. شاعری كه فقط در یك ثانیه زندگی می كند. اما نگاهش از هزاران سال می گذرد. و تا «ایران» بر جغرافیای زمین است او همیشه می ماند، چونان «سهراب شعر» با پهلویی دریده از شمشیر «تنهایی» كه تا عمق در او فرورفته است. به طوری كه وقتی ما شعرهایش را می خوانیم دست هایمان از خون تنهایی های او خیس می شود. «و شب خرداد به آرامی یك مرثیه از سر ثانیه ها می گذرد» و او با چمدانی در دست كه پیراهن تنهایی اش را در آن گذاشته به سوی درختان حماسی جاری می شود و ما می مانیم با او كه برایمان در آن همه ظلمت زمزمه كند شاعران «وارث آب و خردند» كاش او را بیشتر بشناسیم.
وین- نهم ماه مه ۲۰۰۶
پی نوشت ها:
۱- كتیبه، اخوان ثالث
۲- مولانا
۳- نماز، اخوان ثالث
مهدی اخوان لنگرودی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید