جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

فلسفه‌ چیست‌ و چرا ارزش‌ مطالعه‌ و تحصیل‌ دارد؟ (دیدگاه‌ ا.سی‌.یونیگ‌)


فلسفه‌ چیست‌ و چرا ارزش‌ مطالعه‌ و تحصیل‌ دارد؟ (دیدگاه‌ ا.سی‌.یونیگ‌)
● ریشه‌ واژه‌ فلسفه‌ از كجاست‌؟
تعریف‌ دقیق‌ «فلسفه‌» غیر عملی‌ است‌ و كوشش‌ برای‌ چنین‌ كاری‌، لااقل‌ در آغاز، گمراه‌ كننده‌ است‌. ممكن‌ است‌ كسی‌ از سر طعنه‌ آن‌ را به‌ همه‌ چیز و/ یا هیچ‌ چیز، تعریف‌ كند و منظورش‌ آن‌ باشد كه‌ تفاوت‌ فلسفه‌ با علوم‌ خاص‌ در این‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ می‌كوشد تصویری‌ از تفكر انسان‌ به‌طور كلی‌ و حتی‌ از تمام‌ واقعیت‌ تا آنجا كه‌ امكان‌ داشته‌ باشد، ارائه‌ دهد؛ ولی‌ عملاً حقایقی‌ بیش‌ از آنچه‌ علوم‌ خاص‌ در اختیار ما می‌گذارند، عرضه‌ نمی‌كند، تا آنجا كه‌ به‌ نظر بعضی‌ برای‌ فلسفه‌ دیگر چیزی‌ باقی‌ نمانده‌ است‌.
چنین‌ تصویری‌ از مسئله‌ گمراه‌ كننده‌ است‌. ولی‌ در عین‌ حال‌ باید پذیرفت‌ كه‌ فلسفه‌ تاكنون‌ در اینكه‌ به‌ ادعاهای‌ بزرگ‌ خویش‌ دست‌ یافته‌ و یا در مقایسه‌ با علوم‌، دانش‌ و معرفتی‌ مقبول‌ و برخوردار از توافق‌ عام‌ حاصل‌ كرده‌ باشد موفق‌ نبوده‌ است‌. این‌ امر تاحدودی‌ و نه‌ به‌ تمامی‌ مربوط‌ به‌ آن‌ است‌ كه‌ هرجا معرفت‌ مقبول‌ در پاسخ‌ مسئله‌ای‌ به‌ دست‌ آمده‌، آن‌ مسئله‌ تعلق‌ به‌ حوزه‌ی‌ علوم‌ داشته‌ است‌ و نه‌ به‌ فلسفه‌.
واژه‌ی‌ فیلسوف‌ از نظر لغوی‌ به‌ معنای‌ دوستدار «حكمت‌» است‌، و اصل‌ آن‌ مربوط‌ به‌ جواب‌ معروف‌ فیثاغورث‌ به‌ كسی‌ است‌ كه‌ او را «حكیم‌» نامید. وی‌ در پاسخ‌ آن‌ شخص‌ گفت‌ كه‌ حكیم‌ بودن‌ او تنها به‌ این‌ است‌ كه‌ می‌داند كه‌ چیزی‌ نمی‌داند، و بنابراین‌ نباید حكیم‌ بلكه‌ دوستدار حكمت‌ نامیده‌ شود. واژه‌ی‌ «حكمت‌» در اینجا محدود و منحصر به‌ هیچ‌ نوع‌ خاصی‌ از تفكر نیست‌، و فلسفه‌ معمولاً شامل‌ آنچه‌ امروز «علوم‌» می‌نامیم‌ نیز می‌شود. این‌ نحوه‌ از كاربرد واژه‌ی‌ فلسفه‌ هنوز هم‌ در عباراتی‌ مثل‌ «كرسی‌ فلسفه‌ی‌ طبیعی‌» باقی‌ است‌.
به‌ تدریج‌ كه‌ مقداری‌ اطلاعات‌ و آگاهیهای‌ تخصصی‌ در زمینه‌ خاصی‌ فراهم‌ می‌شد، تحقیق‌ و مطالعه‌ در آن‌ زمینه‌ از فلسفه‌ جدا شده‌ رشته‌ی‌ مستقلی‌ از علم‌ را تشكیل‌ می‌داد. آخرین‌ رشته‌های‌ این‌ علوم‌ روان‌ شناسی‌ و جامعه‌ شناسی‌ بودند. بدین‌گونه‌ قلمرو فلسفه‌ با پیشرفت‌ معرفتهای‌ علمی‌ روبه‌ محدود شدن‌ گذاشته‌ است‌.
ما دیگر مسائلی‌ را كه‌ می‌توان‌ به‌ آنها از طریق‌ تجربه‌ پاسخ‌ داد مسئله‌ فلسفی‌ نمی‌دانیم‌. ولی‌ این‌ بدان‌ معنی‌ نیست‌ كه‌ فلسفه‌ سرانجام‌ به‌ هیچ‌ منتهی‌ خواهد شد. مبادی‌ علوم‌ و تصویر كلی‌ تجربه‌ی‌ انسانی‌ و واقعیت‌ تا آنجا كه‌ ما می‌توانیم‌ به‌ عقاید موجهی‌ در باب‌ آنها دست‌ پیدا كنیم‌، در قلمرو فلسفه‌ باقی‌ می‌مانند، زیرا این‌ مسائل‌ ماهیتاً و طبیعتاً با روشهای‌ هیچ‌ یك‌ از علوم‌ خاص‌ قابل‌ پی‌جویی‌ و تحقیق‌ نیستند.
گرچه‌ این‌ نكته‌ كه‌ فلاسفه‌ تاكنون‌ درباره‌ی‌ مسائل‌ فوق‌ به‌ یك‌ توافق‌ كلی‌ دست‌ نیافته‌اند تاحدودی‌ ایجاد بدبینی‌ می‌كند ولی‌ نمی‌توان‌ از آن‌ نتیجه‌ گرفت‌ كه‌ هر جا نتیجه‌ای‌ قطعی‌ و مورد قبول‌ عام‌ به‌ دست‌ نیامده‌، كوشش‌ و پژوهش‌ در آن‌ زمینه‌ بیهوده‌ بوده‌ است‌. ممكن‌ است‌ دو فیلسوف‌ كه‌ با یكدیگر توافق‌ ندارند، هر دو آثاری‌ با ارزش‌ بیافرینند و در عین‌ حال‌ كاملاً از خطا و اشتباه‌ آزاد و رها نباشند، ولی‌ آرای‌ معارض‌ آن‌ دو مكمّل‌ یكدیگر باشد. از این‌ واقعیت‌ كه‌ وجود هر یك‌ از فلاسفه‌ برای‌ تكمیل‌ كار فیلسوفان‌ دیگر ضروری‌ است‌ نتیجه‌ می‌شود كه‌ فلسفه‌ورزی‌ تنها یك‌ امر فردی‌ و شخصی‌ نیست‌ بلكه‌ یك‌ فرآیند جمعی‌ است‌.
یكی‌ از موارد تقسیم‌ مفید كار، تأكیدی‌ است‌ كه‌ افراد مختلف‌ از زوایای‌ مختلف‌ بر مسئله‌ی‌ واحد دارند. قسمت‌ زیادی‌ از مسائل‌ فلسفی‌ مربوط‌ به‌ نحوه‌ی‌ علم‌ ما به‌ اشیاء و امور است‌ نه‌ مربوط‌ به‌ خود اشیاء و امور، و این‌ هم‌ دلیل‌ دیگری‌ است‌ بر اینكه‌ چرا فلسفه‌ فاقد محتوا به‌ نظر می‌رسد. ولی‌ مباحثی‌ مثل‌ معیارهای‌ نهایی‌ حقیقت‌ ممكن‌ است‌ به‌ هنگام‌ كاربردشان‌، مآلاً در تعیین‌ قضایایی‌ كه‌ ما در عمل‌ آنها را صادق‌ می‌دانیم‌، تأثیر بگذارند. بحثهای‌ فلسفی‌ درباره‌ی‌ نظریه‌ی‌ شناخت‌ به‌طور غیرمستقیم‌ تأثیرات‌ مهمی‌ در علوم‌ داشته‌اند.
● فایده‌ فلسفه‌ چیست‌؟
پرسشی‌ كه‌ بسیاری‌ از مردم‌ هنگام‌ برخورد با مسئله‌ (یعنی‌ فلسفه‌) می‌پرسند این‌ است‌ كه‌ فایده‌ فلسفه‌ چیست‌؟ نمی‌توان‌ انتظار داشت‌ كه‌ فلسفه‌ مستقیماً به‌ تحصیل‌ ثروت‌ مادی‌ كمك‌ كند. ولی‌ اگر ما فرض‌ را بر این‌ نگذاریم‌ كه‌ ثروت‌ مادی‌ تنها چیز ارزشمند است‌، ناتوانی‌ فلسفه‌ در تولید مستقیم‌ ثروت‌ مادی‌ به‌ معنای‌ اینكه‌ فلسفه‌ هیچ‌ ارزش‌ عملی‌ ندارد، نیست‌.
ثروت‌ مادی‌ فی‌نفسه‌ ارزشی‌ ندارد -مثلاً یك‌ دسته‌ كاغذ كه‌ آن‌ را اسكناس‌ می‌نامیم‌ فی‌نفسه‌ خوب‌ و خیر نیست‌- بلكه‌ از آن‌ جهت‌ خوب‌ است‌ كه‌ وسیله‌ ایجاد خوشحالی‌ و شادكامی‌ است‌. تردید نیست‌ كه‌ یكی‌ از مهم‌ترین‌ سرچشمه‌های‌ نشاط‌ و شادكامی‌ برای‌ كسانی‌ كه‌ بتواند از آن‌ بهره‌مند شوند، جستجوی‌ حقیقت‌ و تفكر و تأمل‌ درباره‌ی‌ واقعیت‌ است‌، و این‌ همان‌ هدف‌ فیلسوف‌ است‌.
به‌ علاوه‌ آنان‌ كه‌ به‌ خاطر علاقه‌ به‌ یك‌ نظریه‌ خاص‌ همه‌ی‌ لذتها را یكسان‌ ارزیابی‌ نمی‌كنند و كسانی‌ كه‌ علی‌الاصول‌ چنان‌ لذتی‌ را تجربه‌ كرده‌اند، آن‌ را لذتی‌ برتر و بالاتر از همه‌ی‌ انواع‌ لذتها می‌شمارند.
از آنجا كه‌ تقریباً همه‌ محصولات‌ صنعتی‌ به‌ جزء آنها كه‌ مربوط‌ به‌ رفع‌ نیازهای‌ ضروری‌ هستند، فقط‌ منابع‌ ایجاد راحتی‌ و لذت‌ می‌باشند، فلسفه‌ از جهت‌ فایده‌ بخشی‌ می‌تواند با بسیاری‌ از صنایع‌ رقابت‌ كند؛ خصوصاً زمانی‌ كه‌ می‌بینیم‌ عده‌ی‌ كمی‌ به‌ صورت‌ تمام‌ وقت‌ به‌ پژوهش‌ فلسفی‌ اشتغال‌ دارند شایسته‌ نیست‌ از صرف‌ شدن‌ بخش‌ كمی‌ از استعدادهای‌ آدمی‌ برای‌ آن‌ دریغ‌ ورزیم‌، حتی‌ اگر آن‌ را فقط‌ منبعی‌ برای‌ ایجاد نوعی‌ خاص‌ از لذت‌ بی‌ضرر كه‌ ارزش‌ فی‌نفسه‌ دارد (نه‌ فقط‌ برای‌ خود فلاسفه‌ بلكه‌ برای‌ آنها كه‌ از ایشان‌ تعلیم‌ می‌یابند و اثر می‌پذیرند) بدانیم‌.
ولی‌ این‌ تمامی‌ آنچه‌ كه‌ در حمایت‌ از فلسفه‌ می‌توان‌ گفت‌ نیست‌.
زیرا غیر از هر ارزشی‌ كه‌ بر فلسفه‌ به‌طور فی‌نفسه‌ مترتب‌ است‌ و ما فعلاً از آن‌ صرف‌نظر می‌كنیم‌، فلسفه‌ همیشه‌ غیرمستقیم‌ تأثیر بسیار مهمی‌ بر زندگی‌ كسانی‌ كه‌ حتی‌ چیزی‌ درباره‌ی‌ آن‌ نمی‌دانسته‌اند داشته‌ و از طریق‌ خطابه‌ها، ادبیات‌، روزنامه‌ها و سنت‌ شفاهی‌ به‌ پالودن‌ فكر اجتماع‌ كمك‌ نموده‌ و بر جهان‌بینی‌ افراد مؤثر واقع‌ شده‌ است‌. آنچه‌ امروز به‌ نام‌ دین‌ مسیحیت‌ شناخته‌ می‌شود، تاحدود زیادی‌ تحت‌ تأثیر فلسفه‌ تكوین‌ یافته‌ است‌. ما در بخشی‌ از افكار و عقاید كه‌ نفش‌ مؤثری‌ در تفكر عمومی‌ آن‌ هم‌ در سطحی‌ وسیع‌ داشته‌اند، مرهون‌ فیلسوفانیم‌. عقایدی‌ مثل‌ اینكه‌ با انسانها نباید همچون‌ ابزار و وسیله‌ رفتار كرد و یا اینكه‌ حكومت‌ باید مبتنی‌ بر رضایت‌ حكومت‌ شوندگان‌ باشد.
این‌ تأثیر خصوصاً در حوزه‌ی‌ سیاست‌ مهم‌ بوده‌ است‌. برای‌ مثال‌ قانون‌ اساسی‌ آمریكا تاحدود زیادی‌ یكی‌ از موارد اعمال‌ و پیاده‌ نمودن‌ اندیشه‌های‌ یك‌ فیلسوف‌ یعنی‌ جان‌ لاك‌ است‌، با این‌ تفاوت‌ كه‌ در آن‌ رئیس‌ جمهور جای‌ پادشاه‌ موروثی‌ را گرفته‌ است‌، چنان‌ كه‌ بر سر سهم‌ و تأثیر افكار روسو در انقلاب‌ ۱۷۸۹ فرانسه‌، اتفاق‌ نظر وجود دارد.
البته‌ بی‌تردید فلسفه‌ گاهی‌ بر سیاست‌ تأثیر سوء می‌گذارد: فیلسوفان‌ قرن‌ نوزدهم‌ آلمان‌ بخشی‌ از گناه‌ پیدایش‌ ناسیونالیسم‌ افراطی‌ در آلمان‌ را كه‌ سرانجام‌ چنان‌ صورت‌ انحرافی‌ یافت‌ به‌ دوش‌ می‌كشند، هر چند نسبت‌ به‌ آنچه‌ سرزنش‌ شده‌اند اغلب‌ اغراق‌ شده‌ و تعیین‌ دقیق‌ حد و مرز مسئله‌ به‌ دلیل‌ پیچیدگی‌ و غموض‌ آن‌ دشوار است‌. ولی‌ اگر فلسفه‌ی‌ بد تأثیر بدی‌ بر سیاست‌ بجا می‌گذارد، فلسفه‌ خوب‌ نیز دارای‌ آثار خوب‌ است‌.
ما به‌ هیچ‌ روی‌ نمی‌توانیم‌ از تأثیر فلسفه‌ بر سیاست‌ پیش‌گیری‌ كنیم‌، پس‌ باید كاملاً متوجه‌ این‌ امر باشیم‌ كه‌ چه‌ مفاهیم‌ فلسفی‌ می‌توانند بر سیاست‌ تأثیر مثبت‌ به‌ جا گذارند و نه‌ منفی‌. دنیا چقدر كمتر دچار زحمت‌ می‌شد اگر آلمانیها به‌ جای‌ فلسفه‌ی‌ نازیسم‌ تحت‌تأثیر فلسفه‌ای‌ بهتر بودند.
با توجه‌ به‌ آنچه‌ گذشت‌ اكنون‌ باید این‌ عقیده‌ را كه‌ فلسفه‌ حتی‌ به‌ اندازه‌ی‌ ثروتهای‌ مادی‌ دارای‌ ارزش‌ نیست‌ به‌ كناری‌ نهاد. یك‌ فلسفه‌ی‌ خوب‌ به‌ جای‌ فلسفه‌ی‌ بد از طریق‌ تأثیرگذاری‌ بر سیاست‌ می‌تواند ما را حتی‌ در اینكه‌ ثروتمندتر بشویم‌ نیز كمك‌ كند. به‌ علاوه‌، پیشرفت‌ روزافزون‌ علم‌ و نتایج‌ و منافع‌ عملی‌ آن‌ مربوط‌ به‌ زمینه‌ی‌ فلسفی‌ آن‌ است‌.
حتی‌ این‌ مطلب‌ (كه‌ بی‌شك‌ مبالغه‌آمیز است‌) گفته‌ شده‌ است‌ كه‌ تمامی‌ پیشرفت‌ تمدن‌ مربوط‌ به‌ تحولی‌ است‌ كه‌ در مفهوم‌ علیت‌ پیدا شده‌؛ یعنی‌ تحول‌ از مفهوم‌ جادویی‌ و خرافاتی‌ آن‌ به‌ مفهوم‌ علمی‌اش‌، و مفهوم‌ علیت‌ بدون‌ تردید یكی‌ از مسائل‌ فلسفه‌ است‌. خود جهان‌بینی‌ علمی‌، نیز یك‌ فلسفه‌ است‌ و فلاسفه‌ تاحد زیادی‌ در تكوّن‌ آن‌ نقش‌ داشته‌اند.
اما اگر فلسفه‌ را عمدتاً وسیله‌ای‌ كه‌ به‌طور غیرمستقیم‌ برای‌ ایجاد ثروت‌ مادی‌ به‌ كار می‌رود در نظر آوریم‌، دیدگاه‌ مناسبی‌ درباره‌ی‌ آن‌ انتخاب‌ نكرده‌ایم‌. نقش‌ اساسی‌ فلسفه‌ عبارت‌ از ایجاد زمینه‌ فكری‌ و عقلی‌ برای‌ مظاهر خارجی‌ و محسوس‌ یك‌ تمدن‌ و دیدگاههای‌ خاص‌ آن‌ است‌. گاه‌ درباره‌ی‌ نقش‌ فلسفه‌ ادعاهای‌ بزرگ‌تری‌ هم‌ شده‌ است‌.
وایتهد یكی‌ از بزرگ‌ترین‌ متفكران‌ ستایش‌ برانگیز در عصر حاضر، دستاوردهای‌ فلسفه‌ را ایجاد بصیرت‌، دوراندیشی‌، ادراكی‌ از ارزش‌ حیات‌ و به‌طور خلاصه‌ چنان‌ احساسی‌ از عظمت‌ كه‌ همه‌ تلاش‌ بشر در راه‌ تمدن‌ را روح‌ بخشیده‌، حیات‌ می‌دهد، (۱) می‌داند. وی‌ می‌افزاید هنگامی‌ كه‌ یك‌ تمدن‌ به‌ پایان‌ راه‌ خویش‌ می‌رسد، فقدان‌ یك‌ فلسفه‌ی‌ وحدت‌بخش‌ و متوازن‌ كننده‌ كه‌ در سراسر جامعه‌ گسترش‌ یافته‌ باشد متضمن‌ فساد، زوال‌ و تباهی‌ تلاشها و كوششهاست‌. برای‌ او فلسفه‌ از آن‌ جهت‌ اهمیت‌ دارد كه‌ كوششی‌ است‌ برای‌ توضیح‌ باورهای‌ بنیادینی‌ كه‌ جهت‌گیری‌ اساسی‌ هسته‌ی‌ اصلی‌ شخصیت‌ هر فرد را معلوم‌ می‌كند.
به‌ هر حال‌ این‌ نكته‌ مسلم‌ است‌ كه‌ خصلت‌ اساسی‌ یك‌ تمدن‌ تاحدود زیاد مربوط‌ به‌ دیدگاه‌ كلی‌ آن‌ درباره‌ی‌ حیات‌ و واقعیت‌ است‌. این‌ امر تا عصر اخیر برای‌ بسیاری‌ از مردم‌ به‌ وسیله‌ تعالیم‌ دینی‌ فراهم‌ می‌شد ولی‌ دیدگاههای‌ دینی‌ خود تا حد زیادی‌ تحت‌ تأثیر تفكر فلسفی‌ بوده‌اند. به‌ علاوه‌ تجربه‌ نشان‌ می‌دهد كه‌ عقاید مذهبی‌ نیز مادامی‌ كه‌ به‌ وسیله‌ عقل‌ مورد مداقه‌ و بازنگری‌ قرار نگیرد، به‌ خرافات‌ منتهی‌ می‌شوند. كسانی‌ هم‌ كه‌ هر نوع‌ عقیده‌ مذهبی‌ را مردود می‌شمارند باید خود دیدگاهی‌ جدید (اگر بتوانند) ارائه‌ كنند تا جانشین‌ باور مذهبی‌ شود، و اشتغال‌ به‌ چنین‌ كاری‌ خود عیناً اشتغال‌ به‌ فلسفه‌ است‌.علم‌ نمی‌تواند جانشین‌ فلسفه‌ شود ولی‌ می‌تواند مسائل‌ فلسفی‌ را مطرح‌ كند. زیرا ظاهراً خود علم‌ نمی‌تواند به‌ ما بگوید واقعیاتی‌ كه‌ با آنها سروكار دارد در طرح‌ كلی‌ اشیاء و امور چه‌ جایی‌ دارند، یا حتی‌ با ذهن‌ كسی‌ كه‌ آنها را مشاهده‌ می‌كند چگونه‌ ارتباط‌ می‌یابند. علم‌ نمی‌تواند حتی‌ وجود جهان‌ مادی‌ را اثبات‌ كند (هرچند آن‌ را مفروض‌ می‌گیرد) یا صحت‌ استعمال‌ اصول‌ استقراء را برای‌ پیش‌بینی‌ آنچه‌ كه‌ در آینده‌ واقع‌ خواهد شد یا به‌ هر حال‌ برای‌ عبور از مرز آنچه‌ كه‌ به‌ مشاهده‌ درآمده‌، به‌ اثبات‌ برساند.
هیچ‌ آزمایشگاه‌ علمی‌ نمی‌تواند بگوید كه‌ انسان‌ به‌ چه‌ معنا دارای‌ روح‌ است‌، آیا جهان‌ غایتی‌ دارد یا نه‌، آیا انسان‌ مختار است‌ یا نه‌ و اگر هست‌ به‌ چه‌ معنا، و مانند آن‌. من‌ نمی‌گویم‌ كه‌ فلسفه‌ می‌تواند این‌ مسائل‌ را حل‌ كند ولی‌ اگر فلسفه‌ نمی‌تواند این‌ مسائل‌ را حل‌ كند، هیچ‌ چیز دیگر هم‌ نمی‌تواند چنین‌ كاری‌ انجام‌ دهد، ولی‌ ارزش‌ فلسفه‌ لااقل‌ در این‌ است‌ كه‌ درباره‌ قابل‌ حل‌ بودن‌ یا نبودن‌ این‌ مسائل‌ به‌ پژوهش‌ می‌پردازد .
علم‌، چنان‌ كه‌ خواهیم‌ دید همیشه‌ مفاهیمی‌ را مفروض‌ می‌گیرد كه‌ آن‌ مفاهیم‌ خود متعلق‌ به‌ حوزه‌ی‌ فلسفه‌اند. ما همان‌ طور كه‌ نمی‌توانیم‌ هیچ‌ پژوهش‌ علمی‌ را بدون‌ داشتن‌ پاسخهایی‌ ضمنی‌ برای‌ بعضی‌ مسائل‌ فلسفی‌ آغاز كنیم‌، مطمئناً نمی‌توانیم‌ استفاده‌ ذهنی‌ مناسب‌ از آن‌ علم‌ برای‌ پیشرفت‌ فكری‌ خود بنماییم‌، بدون‌ آنكه‌ كم‌ و بیش‌ جهان‌بینی‌ منسجمی‌ را در اختیار داشته‌ باشیم‌.
اگر دانشمندان‌ علوم‌ جدید فرضیات‌ خاصی‌ را از فیلسوفان‌ بزرگ‌ وام‌ نگرفته‌ بودند، فرضیاتی‌ كه‌ كل‌ روش‌ خود را بر آنها استوار كرده‌اند، پیشرفتهای‌ علوم‌ جدید هرگز حاصل‌ نمی‌شد. برداشت‌ مكانیستی‌ نسبت‌ به‌ جهان‌ به‌ عنوان‌ وجه‌ مشخصه‌ علم‌ جدید كه‌ در طی‌ سه‌ قرن‌ اخیر پیدا شده‌، عمدتاً ناشی‌ از تعالیم‌ فیلسوفی‌ به‌ نام‌ دكارت‌ است‌. این‌ دیدگاه‌ مكانیستی‌ كه‌ به‌ چنان‌ نتایج‌ حیرت‌انگیزی‌ منجر شده‌ باید تاحدودی‌ به‌ واقعیت‌ نزدیك‌ باشد ولی‌ بخشی‌ از آن‌ نیز فرو ریخته‌، و احتمالاً دانشمندان‌ باید چشم‌ به‌ راه‌ كمك‌ فیلسوف‌ برای‌ ایجاد یك‌ دیدگاه‌ تازه‌ به‌ جای‌ آن‌ باشند.
خدمت‌ بسیار ارزشمند دیگر فلسفه‌ (در زمان‌ ما خصوصاً «فلسفه‌ی‌ نقادی‌») مربوط‌ به‌ ایجاد ملكه‌ای‌ برای‌ كوشش‌ درمورد قضاوتی‌ بی‌طرفانه‌ و همه‌سویه‌ است‌ و دیگر مربوط‌ به‌ اینكه‌ در هر برهان‌ دلیل‌ كدام‌ است‌ و چه‌ قسم‌ دلیلی‌ باید مورد كاوش‌ و پی‌جویی‌ قرار گیرد. این‌ خدمت‌ برای‌ پیش‌گیری‌ از جانبداریهای‌ احساساتی‌ و نتیجه‌گیریهای‌ عجولانه‌ اهمیت‌ دارد و خصوصاً در مجادلات‌ سیاسی‌ كه‌ به‌ ویژه‌ فاقد بی‌طرفی‌ هستند، مورد نیاز است‌.
در مسائل‌ سیاسی‌ اگر طرفین‌ جدال‌ با روح‌ فلسفی‌ گفتگو كنند، به‌ احتمال‌ زیاد بینشان‌ جنگ‌ و مخاصمه‌ای‌ درنخواهد گرفت‌. موفقیت‌ دموكراسی‌ تاحدود زیادی‌ وابسته‌ به‌ قدرت‌ شهروندان‌ در بازشناسیِ استدلالهای‌ درست‌ از نادرست‌ و گمراه‌ نشدن‌ با التباسها و ابهامها است‌. فلسفه‌ انتقادی‌ نمونه‌ی‌ ممتاز تفكر خوب‌ را به‌ دست‌ می‌دهد و فرد را در رفع‌ ابهامها و آشفتگیها یاری‌ و آموزش‌ می‌دهد. شاید به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ كه‌ وایتهد در همان‌ صفحاتی‌ كه‌ قبلاً نقل‌ شد می‌گوید كه‌ جامعه‌ دموكراتیك‌ موفق‌ بدون‌ وجود تعلیم‌ و تربیت‌ عمومی‌ كه‌ دیدگاهی‌ فلسفی‌ به‌ فرد اعطا كند وجود ندارد.
در حالی‌ كه‌ باید از این‌ فرض‌ اجتناب‌ كرد كه‌ آدمیان‌ موافق‌ فلسفه‌ای‌ كه‌ به‌ آن‌ عقیده‌ دارند، زندگی‌ می‌كنند، و در حالی‌ كه‌ باید قسمت‌ اعظم‌ خلافكاریهای‌ انسانها را نه‌ ناشی‌ از جهل‌ یا اشتباه‌ محض‌ بلكه‌ ناشی‌ از این‌ دانست‌ كه‌ آنها نمی‌خواهند برمبنای‌ آرمانها و ایده‌آلها زندگی‌ كنند، این‌ نكته‌ را نیز نمی‌توان‌ رد كرد كه‌ عقاید كلی‌ درباره‌ی‌ طبیعت‌ و جهان‌ و ارزشها سهم‌ و تأثیر بسیار مهمی‌ در پیشرفت‌ یا انحطاط‌ انسان‌ دارند.
مطمئناً بخشهایی‌ از فلسفه‌ آثار عملی‌ بیشتری‌ دارند ولی‌ نباید تصور كرد كه‌ چون‌ بعضی‌ پژوهشها و مطالعات‌، آثار عملی‌ آشكاری‌ ندارند، پس‌ هیچ‌ ارزش‌ عملی‌ دیگری‌ هم‌ بر آنها مترتب‌ نیست‌. به‌ گزارش‌ تاریخ‌ دانشمندی‌ كه‌ با تحقیر دیدگاههای‌ عملگرا به‌ خود می‌بالید، درباره‌ی‌ پژوهشی‌ نظری‌ چنین‌ گفت‌: مهم‌ترین‌ امتیاز این‌ پژوهش‌ این‌ است‌ كه‌ هیچ‌ كاربرد عملی‌ برای‌ هیچ‌ كس‌ ندارد. با این‌ وصف‌ همان‌ پژوهش‌ منجر به‌ كشف‌ الكتریسته‌ شد.
آن‌ بخش‌ از مطالعات‌ فلسفی‌ كه‌ ظاهراً كاربرد عملی‌ ندارد و بحثهایی‌ كاملاً دانشگاهی‌ است‌، ممكن‌ است‌ مآلاً همه‌گونه‌ تأثیر بر جهان‌بینی‌ ما داشته‌ باشد و در نهایت‌ بر اخلاق‌ و مذهب‌ مؤثر واقع‌ شود. زیرا بخشهای‌ مختلف‌ فلسفه‌ و بخشهای‌ مختلف‌ جهان‌بینی‌ ما به‌ یكدیگر وابسته‌اند. این‌ امر لااقل‌ در یك‌ فلسفه‌ خوب‌ هدف‌ به‌ شمار می‌رود، هرچند هدفی‌ است‌ كه‌ همیشه‌ حاضر نمی‌شود.
به‌ این‌ ترتیب‌ مفاهیمی‌ كه‌ ظاهراً با علایق‌ و مصالح‌ عملی‌ فاصله‌ بسیار دارند، ممكن‌ است‌ بالضرورهٔ‌ بر علایق‌ و مصالح‌ دیگری‌ كه‌ ربط‌ وثیق‌ با زندگی‌ روزمره‌ دارند، تأثیر بگذارند.
بنابراین‌ فلسفه‌ از این‌ پرسش‌ كه‌ فایده‌ی‌ عملی‌ آن‌ چیست‌ هراسی‌ ندارد. با این‌ وصف‌ من‌ ابداً دیدگاهی‌ یكسره‌ پراگماتیستی‌ درباره‌ فلسفه‌ را نیز قبول‌ ندارم‌. ارزش‌ فلسفه‌ تنها برای‌ آثار غیرمستقیم‌ عملی‌ آن‌ نیست‌، بلكه‌ ارزش‌ فلسفه‌ مربوط‌ به‌ خود آن‌ است‌؛ بهترین‌ راه‌ تضمین‌ همین‌ آثار عملی‌ نیز آن‌ است‌ كه‌ به‌ خاطر خود فلسفه‌ به‌ فلسفه‌ بپردازیم‌.
برای‌ دستیابی‌ به‌ حقیقت‌ باید بی‌طرفانه‌ به‌ جستجوی‌ آن‌ پرداخت‌. هرچند ممكن‌ است‌ پس‌ از آنكه‌ به‌ حقیقت‌ دست‌ یافتیم‌ از آثار مفید عملی‌ آن‌ هم‌ بهره‌مند شویم‌، ولی‌ اگر برای‌ دستیابی‌ به‌ این‌ آثار عملی‌ عجله‌ كنیم‌، ممكن‌ است‌ به‌ آنچه‌ واقعاً حقیقی‌ است‌ نرسیم‌. مطمئناً آثار عملی‌ فلسفه‌ را نمی‌توان‌ معیار حقیقی‌ بودن‌ آن‌ قرار داد. عقاید از آن‌ جهت‌ كه‌ حقیقت‌ دارند مفیدند نه‌ چون‌ مفیدند حقیقت‌ دارند.
● تقسیمات‌ اصلی‌ فلسفه‌ چگونه‌ است‌؟
فلسفه‌ را معمولاً به‌ موضوعات‌ فرعی‌ ذیل‌ تقسیم‌ می‌كنند:
۱- مابعدالطبیعه‌. (۲) منظور از این‌ بحث‌ مطالعه‌ و پژوهش‌ درباره‌ واقعیت‌ در كلی‌ترین‌ وجوه‌ و صور آن‌ است‌، تا آنجا كه‌ انسان‌ قدرت‌ بر این‌ امر دارد. برخی‌ از مسائل‌ آن‌ عبارتنداز -ماده‌ (تن‌) و ذهن‌ چه‌ رابطه‌ای‌ با هم‌ دارند؟ كدام‌یك‌ از آن‌ دو مقدم‌ بر دیگری‌ است‌؟ آیا انسان‌ مختار است‌؟ آیا نفس‌ جوهر است‌ یا تنها مجموعه‌ای‌ از تجربه‌هاست‌؟ آیا جهان‌ متناهی‌ است‌؟ آیا خدا وجود دارد؟ وحدت‌ و كثرت‌ چه‌ نسبتی‌ با جهان‌ دارند (جهان‌ تا كجا وحدت‌ و این‌ همانی‌ دارد و تا كجا اختلاف‌ و این‌ نه‌ آنی‌؟)؟ نظام‌ عالم‌ تا چه‌ حد مبتنی‌ بر عقل‌ و خردمندی‌ است‌؟
۲- فلسفه‌ نقادی‌. در مقابل‌ مابعدالطبیعه‌ (یا فلسفه‌ی‌ نظری‌، چنان‌ كه‌ گاهی‌ گفته‌ می‌شود) در عصر اخیر غالباً «فلسفه‌ نقادی‌» قرار دارد. این‌ فلسفه‌ مشتمل‌ بر تحلیل‌ و نقد مفاهیم‌ عقل‌ متعارف‌ و علوم‌ است‌. علوم‌، مفاهیم‌ خاصی‌ را مفروض‌ می‌گیرند كه‌ خود این‌ مفاهیم‌ را به‌ وسیله‌ روشهای‌ معمول‌ در خود این‌ علوم‌ نمی‌توان‌ مورد تحقیق‌ و بررسی‌ قرار داد و بنابراین‌ مفاهیم‌ یاد شده‌ در حوزه‌ فلسفه‌ قرار می‌گیرند.
همه‌ علوم‌ به‌ جزء ریاضیات‌ نوعی‌ مفهوم‌ قانون‌ طبیعی‌ را مفروض‌ می‌گیرند و پژوهش‌ درباره‌ چنین‌ قانونی‌ كار فلسفه‌ است‌ نه‌ هیچ‌ علم‌ خاصی‌. در عادی‌ترین‌ گفتگوها و مجادلات‌ غیرفلسفی‌ نیز ما مفاهیمی‌ را كه‌ به‌ هر حال‌ با مسائل‌ فلسفی‌ ارتباط‌ دارد به‌ كار می‌گیریم‌؛ مفاهیمی‌ مثل‌ ماده‌، ذهن‌، علت‌، جوهر، عدد. تحلیل‌ این‌ مفاهیم‌ و تعیین‌ معانی‌ دقیق‌ آنها و اینكه‌ چنین‌ مفاهیمی‌ را در عقل‌ متعارف‌ تا چه‌ حد به‌ صورت‌ موجه‌ و معقول‌ می‌توان‌ اطلاق‌ و استعمال‌ كرد، وظیفه‌ای‌ مهم‌ برای‌ فلسفه‌ است‌.
آن‌ بخش‌ از فلسفه‌ انتقادی‌ كه‌ مشتمل‌ بر مباحثی‌ درباره‌ حقیقت‌ و معیار آن‌ و نحوه‌ علم‌ ما به‌ آن‌ است‌ معرفت‌ شناسی‌ (۳) نام‌ دارد (نظریه‌ شناخت‌). این‌ بخش‌ با چنین‌ مسائلی‌ سروكار دارد: تعریف‌ حقیقت‌ (صدق‌) چیست‌؟ علم‌ و عقیده‌ چه‌ تفاوتی‌ دارند؟ آیا علم‌ یقینی‌ ممكن‌ است‌؟ كاركردهای‌ نسبی‌ تعلق‌، شهود تجربه‌ی‌ حسی‌ چیست‌؟ كتاب‌ حاضر به‌ این‌ دو بخش‌ كه‌ بنیادی‌ترین‌ و تعیین‌ كننده‌ترین‌ بخش‌ مسائل‌ فلسفه‌ هستند، می‌پردازند. مباحث‌ ذیل‌ نیز گرچه‌ از فلسفه‌ متمایزند و خود استقلال‌ دارند، ولی‌ به‌ عنوان‌ شاخه‌های‌ فلسفه‌ به‌ معنای‌ موردنظر در این‌ كتاب‌، مورد بررسی‌ قرار می‌گیرند.
● مباحث‌ مرتبط‌ با مسائل‌ فلسفی‌
۱- گرچه‌ منطق‌ از مباحث‌ معرفت‌ شناسی‌ جدا نیست‌، ولی‌ معمولاً به‌ صورت‌ یك‌ رشته‌ مستقل‌ درنظر گرفته‌ می‌شود. منطق‌ دانشی‌ است‌ مربوط‌ به‌ بررسی‌ انواع‌ مختلف‌ قضایا و آن‌ نوع‌ روابط‌ بین‌ آنها كه‌ در استنتاج‌ به‌ كار می‌آید. بخشهایی‌ از این‌ علم‌ قرابت‌ قابل‌ توجهی‌ با ریاضیات‌ دارند و قسمتهای‌ دیگر را می‌توان‌ جزء مباحث‌ معرفت‌ شناسی‌ دانست‌.
۲- حكمت‌ عملی‌ یا فلسفه‌ی‌ اخلاق‌ با مباحث‌ مربوط‌ به‌ ارزشها و مفهوم‌ «بایستی‌» سروكار دارد و از چنین‌ مسائلی‌ گفتگو می‌كند: خیر اعلی‌ چیست‌؟ تعریف‌ خیر چیست‌؟ آیا صحت‌ هر فعلی‌ تنها مربوط‌ به‌ نتایج‌ آن‌ است‌؟ آیا داوریهای‌ ما درباره‌ی‌ آنچه‌ كه‌ باید انجام‌ داد، عینی‌ است‌ یا ذهنی‌ (ملاكهای‌ داوری‌ ما عینی‌ و خارجی‌ است‌ یا شخصی‌ و ذهنی‌)؟ مجازات‌ چه‌ كاركردی‌ دارد ] آیا مجازات‌ برای‌ انتقام‌ گرفتن‌ است‌، یا برای‌ بازداشتن‌ مجرمین‌ بالقوه‌ است‌، یا ما با مجازات‌ مجرم‌ و خطاكار عادلانه‌ رفتار می‌كنیم‌: هركس‌ كار بدی‌ مرتكب‌ شود باید مجازات‌ آن‌ را تحمل‌ كند [ ؟ دلیل‌ اصلی‌ و نهایی‌ قبح‌ كذب‌ چیست‌؟
۳- فلسفه‌ سیاسی‌ كاربرد فلسفه‌ (خصوصاً بخش‌ حكمت‌ عملی‌) در ارتباط‌ با مسائلی‌ است‌ كه‌ ناشی‌ از عضویت‌ فرد در یك‌ كشور است‌. فلسفه‌ی‌ سیاسی‌ با مسائلی‌ از این‌ قبیل‌ سروكار دارد: آیا فرد در قبال‌ دولت‌ دارای‌ حقوقی‌ است‌؟ آیا جامعه‌ چیزی‌ غیر از افراد تشكیل‌ دهنده‌ی‌ آن‌ و فوق‌ آن‌ است‌؟ آیا دموكراسی‌ بهترین‌ نوع‌ حكومت‌ است‌؟
۴- زیبایی‌شناسی‌ ، كاربرد فلسفه‌ در ارتباط‌ با هنر و زیبایی‌ است‌ و با مسائلی‌ از این‌ قبیل‌ سروكار دارد: آیا زیبایی‌ امری‌ عینی‌ است‌ یا ذهنی‌؟ كاركرد هنر چیست‌؟ انواع‌ مختلف‌ زیبایی‌ با چه‌ جنه‌هایی‌ از طبیعت‌ آدمی‌ ارتباط‌ دارند؟
۵- گاهی‌ اصطلاح‌ كلی‌تر «نظریه‌ی‌ ارزش‌» برای‌ مطالعه‌ ارزشها به‌طور عام‌ به‌ كار می‌رود، هرچند كه‌ این‌ بحث‌ را می‌توان‌ در ذیل‌ مباحث‌ حكمت‌ عملی‌ یا فلسفه‌ اخلاق‌ جای‌ داد. ارزش‌ را در مفهوم‌ عام‌ آن‌ می‌توان‌ از نمونه‌های‌ خاص‌ و موارد و مصادیق‌ مباحث‌ (۲)، (۳) و (۴) دانست‌.
كوشش‌ برای‌ خارج‌ كردن‌ مابعدالطبیعه‌ از فلسفه‌ در معرض‌ این‌ ایراد است‌ كه‌ حتی‌ فلسفه‌ انتقادی‌ هم‌ بدون‌ مابعدالطبیعه‌ ناممكن‌ است‌.
كوششهای‌ فراوانی‌ (كه‌ بعضی‌ از آنها ذكر خواهد شد) به‌ عمل‌ آمده‌ تا مابعدالطبیعه‌ را به‌ دلیل‌ آنكه‌ تماماً بی‌معنا و غیرقابل‌ فهم‌ است‌ از زمره‌ی‌ شاخه‌های‌ فلسفه‌ خارج‌ كنند و فلسفه‌ را به‌ همان‌ ۵ شاخه‌ پیش‌گفته‌ محدود سازند؛ البته‌ تا جایی‌ كه‌ بتوان‌ آنها را به‌ عنوان‌ پژوهش‌ نقادانه‌ای‌ از مبادی‌ علوم‌ و مفروضات‌ ] فلسفی‌ [ زندگی‌ عملی‌ تلقی‌ كرد. از این‌ دیدگاه‌ فلسفه‌ مشتمل‌ است‌ یا باید مشتمل‌ باشد بر تحلیل‌ قضایای‌ عقل‌ متعارف‌.
این‌ دیدگاه‌ با همین‌ وضع‌ محدودی‌ كه‌ دارد بسیار دور از واقعیت‌ است‌، زیرا ۱- حتی‌ اگر بر آن‌ باشیم‌ كه‌ متافیزیك‌ به‌ معنای‌ مثبت‌ و معقول‌ و برحق‌ آن‌ وجود ندارد، مسلماً رشته‌ای‌ از تحقیق‌ و پژوهش‌ وجود دارد كه‌ كار آن‌ رد و انكار استدلالهای‌ مغالطه‌آمیزی‌ است‌ كه‌ فرض‌ شده‌ به‌ نتایج‌ مابعدالطبیعی‌ می‌انجامند، و بدیهی‌ است‌ كه‌ این‌ رشته‌ خود بخشی‌ از فلسفه‌ است‌. ۲- اگر قضایای‌ عقل‌ متعارف‌ را تماماً كاذب‌ ندانیم‌، تحلیل‌ آنها به‌ معنای‌ ارائه‌ تفسیری‌ كلی‌ از بخشی‌ از واقعیت‌ است‌ كه‌ این‌ قضایا از آن‌ سخن‌ می‌گویند، یعنی‌ فراهم‌ آوردن‌ تفسیری‌ كلی‌ از واقعیت‌ كه‌ مابعدالطبیعه‌ هم‌ در پی‌ عرضه‌ی‌ آن‌ است‌.
بنابراین‌، اصلاً اگر اذهانی‌ وجود داشته‌ باشند- و مسلماً به‌ یك‌ معنا هم‌ وجود دارند- تحلیل‌ قضایای‌ عقل‌ متعارف‌ درباره‌ خودمان‌، تا آنجا كه‌ این‌ قضایا صادقند -و پذیرفتنی‌ هم‌ نیست‌ كه‌ همه‌ قضایای‌ عقل‌ متعارف‌ مربوط‌ به‌ عقیده‌ی‌ ما به‌ وجود دیگران‌ كاذب‌ باشند- تحلیلی‌ مابعدالطبیعی‌ از مسئله‌ را در اختیار ما قرار می‌دهد.حتی‌ اگر بر آن‌ باشیم‌ كه‌ تمام‌ معلومات‌ ما مربوط‌ به‌ نمودها و ظواهر اشیاء است‌، خود همین‌ نمودها بر وجود واقعیتی‌ كه‌ دارای‌ نمود است‌ و ذهنی‌ كه‌ آنها را درك‌ می‌كند دلالت‌ می‌كنند و روشن‌ است‌ كه‌ این‌ دو امر دیگر خودشان‌ نمود نیستند و این‌ یعنی‌ نوعی‌ مابعدالطبیعه‌. حتی‌ رفتارگرایی‌ هم‌ یك‌ مابعدالطبیعه‌ است‌. البته‌ این‌ سخنان‌ نه‌ بدین‌ معناست‌ كه‌ بگوییم‌ مابعدالطبیعه‌ به‌ صورت‌ نظامی‌ تام‌ و كامل‌ كه‌ اطلاعات‌ جامعی‌ درباره‌ی‌ كل‌ ساختار واقعیت‌ و اموری‌ كه‌ غالباً مایل‌ به‌ شناختن‌ آنها هستیم‌ ارائه‌ می‌دهد، ممكن‌ است‌ یا حتی‌ ممكن‌ خواهد بود. بلكه‌ تنها بدین‌ معنی‌ است‌ كه‌ در كوشش‌ برای‌ اثبات‌ و نقادی‌ قضایای‌ مورد بحث‌ در مابعدالطبیعه‌ می‌تواند مورد بررسی‌ قرار گیرد.
از طرف‌ دیگر ما هر چه‌ هم‌ طرفدار پروپا قرص‌ مابعدالطبیعه‌ باشیم‌، بدون‌ فلسفه‌ نقادی‌ نمی‌توانیم‌ در مابعدالطبیعه‌ پژوهش‌ كنیم‌ یا حداقل‌ اگر فلسفه‌ نقادی‌ را نادیده‌ بگیریم‌، مطمئناً مابعدالطبیعه‌ی‌ ما بسیار بد خواهد بود. زیرا حتی‌ در مابعدالطبیعه‌ نیز چون‌ مفاهیمی‌ غیر از مفاهیم‌ عرف‌ عام‌ و مبادی‌ تصوری‌ علوم‌ چیز دیگری‌ در اختیار نداریم‌، باید از همانها آغاز كنیم‌ و اگر بناست‌ كه‌ مبانی‌ و مبادی‌ درستی‌ در اختیار داشته‌ باشیم‌، باید این‌ مفاهیم‌ را به‌ دقت‌ تحلیل‌ و بررسی‌ كنیم‌. پس‌ فلسفه‌ انتقادی‌ را هم‌ نمی‌توان‌ تماماً از مابعدالطبیعه‌ جدا كرد. گرچه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ یك‌ فیلسوف‌ در تفكر خود بر یكی‌ از این‌ اجزاء بیش‌ از دیگر اجزاء تأكید بورزد.
● فرق‌ فلسفه‌ و علوم‌ خاص‌ چیست‌؟
فلسفه‌ با سایر علوم‌ خاص‌ در این‌ جهات‌ تفاوت‌ دارد: ۱- كلیت‌ بیشتر آن‌ ۲- روش‌ آن‌. فلسفه‌ مفاهیمی‌ را مورد بررسی‌ قرار می‌دهد كه‌ جزء مبادی‌ همه‌ی‌ علوم‌ است‌، به‌ علاوه‌ی‌ تحقیق‌ درباره‌ی‌ نوعی‌ مسائل‌ خاص‌ كه‌ همگی‌ خارج‌ از حوزه‌ی‌ علوم‌ قرار دارند. علوم‌ و عقل‌ متعارف‌ مفاهیمی‌ را كه‌ نیازمند چنین‌ پژوهش‌ فلسفی‌ هستند مورد استفاده‌ قرار می‌دهند، ولی‌ مسائل‌ خاصی‌ هم‌ هستند كه‌ در نتیجه‌ كشفیات‌ علمی‌ به‌ وجود آمده‌ یا موضوعیت‌ یافته‌اند و چون‌ علوم‌ قابلیت‌ تحقیق‌ تام‌ و كامل‌ درباره‌ آنها را ندارند، فلسفه‌ باید به‌ آن‌ تحقیق‌ درباره‌ی‌ آن‌ بپردازد، كه‌ از آن‌ جمله‌ می‌توان‌ از مفهوم‌ «نسبیت‌» نام‌ برد.
بعضی‌ از متفكران‌ مثل‌ هربرت‌ اسپنسر فلسفه‌ را تركیبی‌ از نتایج‌ علوم‌ دانسته‌اند، ولی‌ این‌ رأی‌ امروزه‌ مقبول‌ اهل‌ فلسفه‌ نیست‌. تردیدی‌ نیست‌ كه‌ اگر بتوان‌ نتایج‌ فلسفی‌ را از طریق‌ تركیب‌ یا تعمیم‌ اكتشافات‌ علمی‌ به‌ دست‌ آورد باید بی‌درنگ‌ به‌ آن‌ مبادرت‌ كرد ولی‌ اینكه‌ آیا چنین‌ چیزی‌ ممكن‌ است‌ یا نه‌، امری‌ است‌ كه‌ تنها در عمل‌ روشن‌ می‌شود، در عین‌ حال‌ كه‌ فلسفه‌ از این‌ راه‌ به‌ پیشرفت‌ چندانی‌ نایل‌ نشده‌ است‌.
فلسفه‌های‌ بزرگ‌ گذشته‌ بخشی‌ مربوط‌ به‌ تحقیق‌ در مفاهیم‌ بنیادی‌ تفكر است‌ و بخش‌ دیگر هم‌ تلاشهایی‌ است‌ برای‌ طرح‌ حقایقی‌ متفاوت‌ با حقایق‌ مورد بحث‌ در علوم‌ و با استفاده‌ از روشهایی‌ متفاوت‌ از روشهای‌ آنها. این‌ فلسفه‌ها بیش‌ از آنچه‌ كه‌ در ظاهر به‌ نظر می‌آید متأثر از علوم‌ زمان‌ خود بوده‌اند ولی‌ نمی‌توان‌ هیچ‌ یك‌ از آنها را تركیبی‌ از نتایج‌ علوم‌ دانست‌، و حتی‌ فیلسوفان‌ مخالف‌ مابعدالطبیعه‌ هم‌ مثل‌ هیوم‌، بیش‌ از آنكه‌ به‌ نتایج‌ علوم‌ تعلق‌ خاطر داشته‌ باشند، به‌ مبادی‌ و مبانی‌ آنها پرداخته‌اند.
تا یك‌ نتیجه‌ یا فرضیه‌ی‌ علمی‌ در حوزه‌ی‌ خاص‌ خودْش‌ اعتبار یافت‌ نباید ما هم‌ آن‌ را بی‌قید و شرط‌ یك‌ حقیقت‌ فلسفی‌ بدانیم‌. مثلاً به‌ هیچ‌ عنوان‌ نمی‌توان‌ گفت‌ كه‌ چون‌ زمان‌ فیزیكی‌ غیرقابل‌ انفكاك‌ از مكان‌ است‌، چنان‌ كه‌ امروزه‌ علم‌ فیزیك‌ ادعا می‌كند، پس‌ تقدم‌ مكان‌ بر زمان‌ یك‌ اصل‌ فلسفی‌ است‌. زیرا ممكن‌ است‌ این‌ امر نسبت‌ به‌ زمان‌ فیزیكی‌ صادق‌ باشد، آن‌ هم‌ به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ زمان‌ فیزیكی‌ در مكان‌ اندازه‌گیری‌ می‌شود.
ولی‌ این‌ امر لزوماً درمورد زمانی‌ كه‌ به‌ تجربه‌ی‌ ما درمی‌آید (كه‌ زمان‌ فیزیكی‌ منتزع‌ از آن‌ یا جزئی‌ از آن‌ است‌) صادق‌ نیست‌. علوم‌ ممكن‌ است‌ با استفاده‌ از وهمیات‌ روش‌ شناختی‌ یا كاربرد اصطلاحات‌ در معانی‌ غیرمعمول‌ به‌ پیشرفتهایی‌ دست‌ یابند ولی‌ به‌ هر حال‌ فلسفه‌ باید آنها را تصحیح‌ كند. اصطلاح‌ فلسفه‌ علم‌ معمولاً به‌ آن‌ شاخه‌ی‌ منطق‌ گفته‌ می‌شود كه‌ به‌ طریق‌ خاصی‌ به‌ بررسی‌ روشهای‌ مختلف‌ علوم‌ می‌پردازد.
● اختلاف‌ روش‌ فلسفه‌ و روش‌ علوم‌ در چیست‌؟
روشهای‌ فلسفه‌ از بنیاد با روشهای‌ علوم‌ خاص‌ متفاوت‌ است‌. علوم‌ به‌ جزء ریاضیات‌ از روش‌ تعمیم‌ تجربی‌ استفاده‌ می‌كنند و این‌ روشی‌ است‌ كه‌ در فلسفه‌ كاربرد بسیار اندكی‌ دارد. از طرف‌ دیگر كوششهای‌ بسیاری‌ هم‌ كه‌ برای‌ ادغام‌ فلسفه‌ در ریاضیات‌ صورت‌ گرفته‌ موفقیت‌آمیز نبوده‌ است‌ (به‌ جزء در بخشهای‌ خاصی‌ از منطق‌ كه‌ موضوعاً به‌ ریاضیات‌ نزدیكترند تا فلسفه‌). خصوصاً به‌ نظر می‌رسد برای‌ فلاسفه‌ به‌ عنوان‌ انسان‌، رسیدن‌ به‌ قطعیت‌ و مسلمیتی‌ كه‌ در ریاضیات‌ وجود دارد ناممكن‌ باشد.
تفاوت‌ بین‌ این‌ دو رشته‌ از مطالعات‌ و تحقیقات‌ را می‌توان‌ مربوط‌ به‌ علل‌ مختلف‌ دانست‌. نخست‌ اینكه‌ معلوم‌ نیست‌ بتوان‌ معانی‌ اصطلاحات‌ مورد استفاده‌ در فلسفه‌ را به‌ همان‌ وضوح‌ مفاهیم‌ مورد استفاده‌ در ریاضیات‌ مشخص‌ كرد، به‌طوری‌ كه‌ در یك‌ استدلال‌ این‌ اصطلاحات‌ در معرض‌ تغییراتی‌ نامحسوس‌ و ظریف‌ قرار می‌گیرند و علاوه‌ بر آن‌ اطمینان‌ یافتن‌ از این‌ امر كه‌ فیلسوفانی‌ كه‌ افكار و نظریات‌ مختلف‌ دارند كلمه‌ واحدی‌ را در معنای‌ واحد استعمال‌ كرده‌ باشند دشوار است‌. ثانیاً تنها در حوزه‌ی‌ ریاضیات‌ است‌ كه‌ مفاهیمی‌ ساده‌، بنیاد یك‌ سلسله‌ی‌ پیچیده‌ و در عین‌ حال‌ دقیق‌ از استنتاجات‌ را تشكیل‌ می‌دهند.
ثالثاً قضایای‌ ریاضیاتِ محض‌ همگی‌ قضایای‌ شرطی‌ است‌؛ بدین‌ معنا كه‌ نمی‌توانند به‌ ما بگویند وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورت‌ است‌. مثلاً نمی‌توانند بگویند در یك‌ مكان‌ مشخص‌ چه‌ تعداد از اشیاء خاصی‌ وجود دارد، بلكه‌ تنها می‌توانند بگویند اگر چنین‌ و چنان‌ باشد چه‌ خواهد شد. مثل‌ اینكه‌ می‌توانند بگویند اگر در اتاقی‌ ۷+۵ صندلی‌ وجود داشته‌ باشد، در آن‌ اتاق‌ ۱۲ صندلی‌ وجود خواهد داشت‌. ولی‌ هدف‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ كه‌ مستقیماً درباره‌ی‌ واقعیات‌ سخن‌ بگوید؛ یعنی‌ بگوید وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورتی‌ است‌. به‌ همین‌ دلیل‌ نیز تشكیل‌ دادن‌ قیاساتی‌ كه‌ تنها از اصول‌ موضوعه‌ یا تعاریف‌ ساخته‌ شده‌ باشند با فلسفه‌ تناسب‌ ندارد حال‌ آنكه‌ در ریاضیات‌ امر غالباً به‌ همین‌ صورت‌ است‌.
بنابراین‌ نمی‌توان‌ بین‌ روشهای‌ فلسفه‌ و روشهای‌ سایر علوم‌ به‌ مشابهت‌ تامی‌ دست‌ یافت‌، چنان‌ كه‌ تعریف‌ دقیق‌ روش‌ فلسفه‌ نیز ناممكن‌ است‌، مگر به‌ قیمت‌ محدود كردن‌ نامتناسب‌ و مضحك‌ موضوع‌ آن‌. فلسفه‌ تنها یك‌ روش‌ ندارد، بلكه‌ به‌ تناسب‌ موضوعات‌ دارای‌ روشهای‌ متفاوت‌ است‌ و تعریف‌ این‌ روشها نیز قبل‌ از بیان‌ موارد اطلاق‌ و كاربرد آنها، كار درستی‌ نیست‌. بلكه‌ چنین‌ كاری‌ بسیار مخاطره‌آمیز است‌.
در گذشته‌ نیز غالباً هر چه‌ را كه‌ با روش‌ خاصی‌ قابل‌ بررسی‌ بود از فلسفه‌ خارج‌ می‌كردند و همین‌ امر منجر به‌ محدود شدن‌ نادرست‌ دامنه‌ی‌ فلسفه‌ می‌گردید. فلسفه‌ مستلزم‌ روشهای‌ بسیار گوناگونی‌ است‌؛ زیرا باید تمام‌ انواع‌ تجارب‌ انسانی‌ را در معرض‌ شرح‌ و تفسیر خود قرار دهد. در عین‌ حال‌ روش‌ فلسفه‌ ابداً تجربی‌ محض‌ هم‌ نیست‌، زیرا وظیفه‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ كه‌ تا حد ممكن‌ تصویری‌ هماهنگ‌ از تجارب‌ انسانی‌ و هر آنچه‌ را كه‌ می‌توان‌ از واقعیت‌ (علاوه‌ بر واقعیتی‌ به‌ نام‌ تجربه‌) استنتاج‌ كرد، پدید آورد.
درمورد نظریه‌ شناخت‌ نیز فلسفه‌ باید همه‌ی‌ انواع‌ تفكر انسانی‌ را به‌ صورت‌ بنیادی‌ و اساسی‌ به‌ نقد بكشد، و هر نوع‌ اندیشه‌ای‌ كه‌ در تاملات‌ ممتاز ولی‌ غیرفلسفی‌ ما به‌ صورت‌ بدیهی‌ و واضح‌ ظهور می‌كند، باید در این‌ تصویر جایی‌ داشته‌ باشد و تنها به‌ دلیل‌ تفاوت‌ داشتن‌ با اندیشه‌های‌ دیگر به‌ دور افكنده‌ نشود. در این‌ مورد معیارهای‌ فیلسوف‌ به‌طور كلی‌ عبارت‌ خواهند بود از: ۱- هماهنگی‌ و ۲- جامعیت‌؛ او باید ارائه‌ی‌ تصویری‌ جامع‌ و نظام‌مند از تجربه‌ انسانی‌ و جهان‌ را وجهه‌ی‌ همت‌ خویش‌ قرار دهد، تصویری‌ كه‌ در آن‌ توصیف‌ این‌ امور تا آنجا كه‌ در حوزه‌ی‌ توصیف‌ ممكن‌ است‌ آمده‌ باشد.
ولی‌ نباید چنین‌ چیزی‌ را به‌ قیمت‌ كنار گذاشتن‌ اموری‌ كه‌ ذاتاً معرفت‌ حقیقی‌ یا عقیده‌ درست‌ هستند، به‌ چنگ‌ آورد. اگر فلسفه‌ای‌ ادعایی‌ داشته‌ باشد كه‌ در زندگی‌ عادی‌ و عرفی‌ عقلاً نمی‌توان‌ قبول‌ كرد، به‌ حق‌ مورد اعتراض‌ قرار می‌گیرد. مثل‌ اینكه‌ بخواهد با استفاده‌ از قواعد منطق‌ این‌ نتیجه‌ را بگیرد - چنان‌ كه‌ گاهی‌ هم‌ این‌ طور شده‌- كه‌ جهان‌ مادی‌ اصلاً وجود ندارد و یا اینكه‌ همه‌ عقاید علمی‌ یا اخلاقی‌ ما در واقع‌ نادرستند.
● فلسفه‌ و روان‌شناسی‌ چه‌ نسبتی‌ دارند؟
روان‌شناسی‌ با فلسفه‌ رابطه‌ی‌ خاصی‌ دارد. نظریه‌های‌ خاص‌ روان‌شناختی‌ خیلی‌ بیش‌ از نظریه‌های‌ خاص‌ یك‌ علم‌ تجربی‌ ممكن‌ است‌ عملاً بر یك‌ استدلال‌ فلسفی‌ یا نظریه‌ای‌ درباره‌ی‌ خیر و شر تأثیر بگذارند؛ عكس‌ آن‌ نیز صادق‌ است‌؛ به‌ جزء آنجاها كه‌ روان‌شناسی‌ با فیزیولوژی‌ ارتباط‌ می‌یابد. روان‌شناسی‌ از اشتباهات‌ فلسفی‌ بیشتر آسیب‌ می‌پذیرد تا آسیبی‌ كه‌ به‌ جهت‌ عضویت‌ در علوم‌ طبیعی‌ بر آن‌ وارد می‌شود.
این‌ امر شاید از این‌ روست‌ كه‌ سایر علوم‌ طبیعی‌ از گذشته‌ای‌ تقریباً دور دارای‌ موقعیت‌ نسبتاً تثبیت‌ شده‌ای‌ بودند و بنابراین‌ زمان‌ كافی‌ برای‌ تبیین‌ و تدقیق‌ مفاهیم‌ بنیادین‌ خویش‌ جهت‌ اهداف‌ خاص‌ خود داشته‌اند، ولی‌ روان‌شناسی‌ اخیراً به‌ صورت‌ علمی‌ مستقل‌ درآمده‌ است‌. تا یك‌ نسل‌ قبل‌ معمولاً روان‌شناسی‌ را داخل‌ در حوزه‌ی‌ كار فیلسوف‌ می‌دانستند و كمتر آن‌ را به‌ صورت‌ یكی‌ از علوم‌ طبیعی‌ تلقی‌ می‌كردند.
از این‌ رو روان‌شناسی‌ فرصت‌ كافی‌ برای‌ تكمیل‌ فرآیند تدقیق‌ مفاهیم‌ بنیادین‌ خود -هرچند كه‌ از نظر فلسفی‌ بی‌ایراد نباشد- نداشته‌ است‌. مفاهیمی‌ كه‌ به‌ هر حال‌ باید به‌ صورتی‌ كاملاً روشن‌ تبیین‌ شوند و عملاً قابلیت‌ كاربرد یابند. وضعیت‌ فعلی‌ علم‌ فیزیك‌ این‌ نكته‌ را به‌ اثبات‌ می‌رساند كه‌ وقتی‌ علمی‌ به‌ مرحله‌ی‌ پیشرفته‌تری‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ می‌رسد ممكن‌ است‌ مجدداً از جهت‌ مسائل‌ فلسفی‌ با اشكالاتی‌ روبه‌رو شود، به‌طوری‌ كه‌ دوره‌ی‌ استقلال‌ آن‌ علم‌ نه‌ در آغاز تكون‌ و نه‌ در مرحله‌ی‌ پیشرفت‌ آن‌ بلكه‌ در فاصله‌ی‌ بین‌ این‌ دو دوره‌ قرار داشته‌ باشد. مطمئناً فلسفه‌ می‌تواند در دوره‌ی‌ بازسازی‌ دانش‌ فیزیك‌ مؤثر واقع‌ شود.
● شكاكیت‌ یعنی‌ چه‌؟
بخش‌ قابل‌ توجهی‌ از اشتغالات‌ فلسفه‌ صرف‌ مخلوق‌ عجیبی‌ به‌ نام‌ شكاك‌ مطلق‌ شده‌ است‌، هرچند كسی‌ كه‌ واقعاً شكاك‌ مطلق‌ باشد وجود ندارد واگر هم‌ وجود داشته‌ باشد ابطال‌ رأی‌ او محال‌ خواهد بود. چنین‌ كسی‌ نه‌ می‌تواند مخالف‌ خود را رد كند و نه‌ می‌تواند چیزی‌ حتی‌ شكاكیت‌ خود را اثبات‌ كند.
مگر، آنكه‌ با خود دچار تناقض‌ شود، زیرا اثبات‌ اینكه‌ هیچ‌گونه‌ شناختی‌ وجود ندارد و هیچ‌ اعتقادی‌ حق‌ نیست‌، خود اثبات‌ یك‌ اعتقاد است‌. اما شما نمی‌توانید برای‌ او ثابت‌ كنید كه‌ برخطاست‌. زیرا هر دلیلی‌ باید چیزی‌ را مسلم‌ فرض‌ كند، مقدمه‌ای‌ یا چیز دیگری‌ و قواعد منطق‌ را. اگر قانونِ ] امتناعِ [ تناقض‌ درست‌ نباشد، هرگز نمی‌توان‌ سخن‌ كسی‌ را با استناد به‌ اینكه‌ تناقض‌آمیز است‌ رد كرد.بنابراین‌ فیلسوف‌ نمی‌تواند از هیچ‌ شروع‌ كرده‌ همه‌ چیز را اثبات‌ كند: بلكه‌ خلاصه‌ باید چیزهایی‌ را مفروض‌ بگیرد. به‌طور مشخص‌ باید درستی‌ قواعد منطق‌ را مفروض‌ بگیرد، والا نمی‌تواند هیچ‌ استدلالی‌ اقامه‌ كند یا حتی‌ جمله‌ی‌ معناداری‌ بیان‌ كند. مهم‌ترین‌ این‌ قوانین‌ دو قانون‌ ] امتناع‌ [ تناقض‌ و قانون‌ ثالث‌ مطرود (بین‌ سلب‌ و ایجاب‌ واسطه‌ای‌ نیست‌) هستند. كاربرد قانون‌ اول‌ درمورد قضایا این‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن‌ یك‌ قضیه‌ ممكن‌ نیست‌ هم‌ صادق‌ باشد و هم‌ كاذب‌ و براساس‌ قانون‌ دوم‌ یك‌ قضیه‌ باید یا صادق‌ باشد یا كاذب‌.
كاربرد قانون‌ اول‌ درمورد اشیاء و امور هم‌ این‌ است‌ كه‌ براساس‌ آن‌ ممكن‌ نیست‌ یك‌ شی‌ء هم‌ باشد و هم‌ نباشد و یا صفتی‌ را هم‌ داشته‌ و هم‌ نداشته‌ باشد. براساس‌ قانون‌ دوم‌ نیز باید یا باشد یا نباشد و یا صفتی‌ را داشته‌ باشد و یا نداشته‌ باشد. این‌ دو قانون‌ چندان‌ با اهمیت‌ به‌ نظر نمی‌رسند ولی‌ تمامی‌ معرفت‌ و تفكر آدمی‌ بر آن‌ دو مبتنی‌ است‌. اگر اثبات‌ چیزی‌ به‌ معنی‌ نفی‌ نقیض‌ آن‌ نباشد، هیچ‌ سخنی‌ معنایی‌ نخواهد داشت‌ و سخن‌ هیچ‌ كس‌ را هم‌ نمی‌توان‌ رد كرد؛ زیرا ممكن‌ است‌ هم‌ آن‌ سخن‌ و هم‌ رد آن‌ هر دو درست‌ باشند.
البته‌ این‌ نیز درست‌ است‌ كه‌ در بعضی‌ موارد اسناد دادن‌ چیزی‌ به‌ صفتی‌ یا اسناد ندادنش‌ به‌ آن‌ چیز هر دو گمراه‌ كننده‌ است‌. مثلاً افراد زیادی‌ هستند كه‌ اسناد دادن‌ یا ندادن‌ صفت‌ طاسی‌ به‌ آنها، نادرست‌ است‌، ولی‌ این‌ به‌ دلیل‌ فقدان‌ تعریف‌ دقیقی‌ از واژه‌ی‌ «طاس‌» است‌، و هم‌ به‌ دلیل‌ آنكه‌ «طاس‌» و «غیرطاس‌» دارای‌ درجات‌ هستند و در بین‌ آن‌ دو مواردی‌ هست‌ كه‌ نمی‌توان‌ هیچ‌ یك‌ از این‌ دو اصطلاح‌ را به‌ كار برد، بلكه‌ باید گفت‌ «تاحدودی‌ طاس‌» یا «بیش‌ و كم‌ طاس‌».
در این‌ صورت‌ هیچ‌ كس‌ نیست‌ كه‌ درجه‌ معینی‌ از این‌ صفت‌ را هم‌ دارا باشد و هم‌ نباشد. هر فردی‌ باید درجه‌ معینی‌ از طاسی‌ را داشته‌ و یا نداشته‌ باشد.
ولی‌ وقتی‌ كه‌ واژه‌ی‌ «طاس‌» یا «غیرطاس‌» را به‌ كار می‌بریم‌ دقیقاً مشخص‌ نیست‌ كه‌ چه‌ درجه‌ای‌ از این‌ صفت‌ را در نظر داریم‌. به‌ نظر من‌ اعتراضاتی‌ كه‌ گاهی‌ به‌ قاعده‌ی‌ امتناع‌ ارتفاع‌ نقیضین‌ شده‌ ناشی‌ از همین‌ نوع‌ بدفهمیهاست‌. چنان‌ كه‌ قاعده‌ امتناع‌ اجتماع‌ نقیضین‌ درمورد كسی‌ كه‌ به‌ جهتی‌ خوب‌ است‌ و به‌ جهت‌ دیگر بد یا در زمانی‌ خوب‌ است‌ و در زمان‌ دیگر بد كاملاً صادق‌ است‌.
فلسفه‌ باید حجیت‌ تجربه‌ی‌ مستقیم‌ و بی‌واسطه‌ را نیز بپذیرد، ولی‌ این‌ ابزار آنقدرها هم‌ كه‌ ممكن‌ است‌ به‌ نظر رسد، كارا نیست‌. طبیعتاً ما نسبت‌ به‌ وجود هیچ‌ ذهنی‌ مگر ذهن‌ خودمان‌ تجربه‌ مستقیم‌ نداریم‌. تجربه‌ی‌ مستقیم‌ نیز عقلاً نمی‌تواند وجود مستقل‌ اشیاء مادی‌ را كه‌ (كه‌ به‌ نظر می‌رسد مورد تجربه‌ ما هستند) اثبات‌ كند. اگر بپذیریم‌ كه‌ ما از چیزهایی‌ آگاهی‌ داریم‌ كه‌ در زندگی‌ روزمره‌ آگاهی‌ نداشتن‌ از آنها برای‌مان‌ ممكن‌ نیست‌، باید فروضی‌ بیش‌ از آنچه‌ تاكنون‌ بیان‌ شده‌اند به‌ میان‌ آوریم‌.
البته‌ از این‌ امر نباید نتیجه‌ بگیریم‌ كه‌ چون‌ نمی‌توانیم‌ عقیده‌ای‌ را در عقل‌ متعارف‌ با برهان‌ اثبات‌ كنیم‌، پس‌ عقاید مبتنی‌ بر عقل‌ متعارف‌ بالضروره‌ نادرست‌ است‌. شاید این‌ امر نتیجه‌ آن‌ باشد كه‌ ما در سطح‌ عقل‌ متعارف‌ از شناخت‌ صحیح‌ یا عقیده‌ حقی‌ برخورداریم‌ كه‌ بدیهی‌ و بیّن‌ است‌ و محتاج‌ تأیید فلسفه‌ نیست‌.
در این‌ مورد وظیفه‌ فیلسوف‌ اثبات‌ صدق‌ چنین‌ عقیده‌ای‌ نیست‌، كاری‌ كه‌ شاید هم‌ ناممكن‌ باشد، بلكه‌ وظیفه‌اش‌ آن‌ است‌ كه‌ تاحد ممكن‌ بهترین‌ بیان‌ و توصیف‌ از اعتقاد موردنظر و تحلیل‌ دقیق‌ آن‌ را ارائه‌ دهد. اگر اصطلاح‌ «باور فطری‌» (۴) را برای‌ آن‌ اموری‌ كه‌ در زندگی‌ عادی‌ و قبل‌ از هرگونه‌ نقادی‌ و تجزیه‌ و تحلیل‌ فلسفی‌ بدیهی‌ و واضح‌ می‌دانیم‌، به‌ كار ببریم‌، می‌توانیم‌ هم‌ عقیده‌ با راسل‌ -كسی‌ كه‌ مطمئناً اتهام‌ زودباوری‌ به‌ او نمی‌چسبد- بگوییم‌ كه‌ دلیلی‌ برای‌ كنار گذاشتن‌ یك‌ باور فطری‌، مادام‌ كه‌ با باورهای‌ فطری‌ دیگر تعارض‌ نیافته‌ باشد، وجود ندارد.
اصولاً یكی‌ از اهداف‌ اساسی‌ فلسفه‌، ایجاد یك‌ نظام‌ هماهنگ‌ بر مبنای‌ باورهای‌ فطری‌ است‌ كه‌ این‌ باورها در جهت‌ همسازی‌ با انسجام‌ و نظم‌ منطقی‌ كمترین‌ اصلاح‌ و تعدیل‌ را یافته‌ باشند. از آنجا كه‌ هر نظریه‌ای‌ در باب‌ شناخت‌ تنها بر پژوهش‌ درباره‌ی‌ آن‌ امور بالفعلی‌ كه‌ متعلق‌ علم‌ ما واقع‌ می‌شوند و طریق‌ علم‌ ما به‌ آنها استوار است‌، می‌توان‌ گفت‌ كه‌ اگر نظریه‌ فلسفی‌ خاصی‌ به‌ این‌ نتیجه‌ بیانجامد كه‌ علم‌ به‌ چیزهای‌ خاص‌ و مشخصی‌ كه‌ می‌دانیم‌ برای‌ ما ممكن‌ نیست‌ یا اعتقادات‌ خاصی‌ كه‌ قطعاً درستند درست‌ نیستند، این‌ اشكالی‌ است‌ بر آن‌ نظریه‌ نه‌ به‌ دانشها یا عقایدی‌ كه‌ این‌ نظریه‌ آنها را رد می‌كند. از طرف‌ دیگر درست‌ دانستن‌ همه‌ی‌ عقایدِ مبتنی‌ بر عقل‌ متعارف‌ به‌ همان‌ صورتی‌ كه‌ هستند ساده‌لوحی‌ است‌.
شاید بتوان‌ كاركرد فلسفه‌ را اصلاح‌ و تصحیح‌ این‌ عقاید، نه‌ دورافكندن‌ آنها یا تغییر و تبدیلشان‌ به‌ نحوی‌ كه‌ غیرقابل‌ فهم‌ شوند، دانست‌.
● فلسفه‌ و حكمت‌ عملی‌ چه‌ نسبتی‌ دارند؟
فلسفه‌ همان‌ طور كه‌ با حكمت‌ نظری‌ پیوسته‌ است‌ با حكمت‌ عملی‌ هم‌ ارتباط‌ دارد و عبارت‌ «تلقی‌ فیلسوفانه‌ از امور» به‌ این‌ هر دو معنی‌ اشاره‌ می‌كند. در واقع‌ كسب‌ توفیق‌ در فلسفه‌ نظری‌ تضمین‌ كننده‌ عمل‌ بر وفق‌ فلسفه‌ و به‌ مفهوم‌ مورد اشاره‌ در عبارت‌ فوق‌، نیست‌. آموزه‌ی‌ جالب‌ توجه‌ سقراط‌ این‌ بود كه‌ اگر بدانیم‌ چه‌ چیزی‌ خوب‌ است‌، آن‌ را انجام‌ خواهیم‌ داد. ولی‌ این‌ سخن‌ زمانی‌ درست‌ است‌ كه‌ ما در مفهوم‌ كلمه‌ی‌ «دانستن‌» رسیدن‌ به‌ حاق‌ واقع‌ و دریافتِ عمیق‌ آنچه‌ را كه‌ معلوم‌ ماست‌ نیز مندرج‌ كنیم‌.
این‌ امر كاملاً محتمل‌ است‌ كه‌ من‌ بدانم‌ یا معتقد باشم‌ كه‌ انجام‌ دادن‌ فلان‌ كار كه‌ میل‌ به‌ انجام‌ دادنش‌ دارم‌ بیش‌ از آنچه‌ كه‌ به‌ من‌ لذت‌ می‌رساند موجب‌ آزار فرد دیگری‌ مثلاً الف‌ است‌ و بنابراین‌ كاملاً نادرست‌ است‌، ولی‌ با این‌ حال‌ ممكن‌ است‌ آن‌ را انجام‌ دهم‌، زیرا آن‌ مقدار رنج‌ و آزادی‌ كه‌ فرد الف‌ از عمل‌ من‌ متحمل‌ می‌شود به‌ شدت‌ رنجی‌ كه‌ من‌ از نرسیدن‌ به‌ مطلوب‌ خویش‌ متحمل‌ می‌شوم‌ درك‌ نمی‌كنم‌. و چون‌ كاملاً غیرممكن‌ است‌ كه‌ كسی‌ بتواند رنج‌ و الم‌ دیگری‌ را مانند رنج‌ خود درك‌ كند، امكان‌ اینكه‌ وسوسه‌ شود، تا وظیفه‌ی‌ ] اخلاقی‌ [ خود را نادیده‌ انگارد وجود دارد. پس‌ باید با این‌ احساس‌ نه‌ فقط‌ به‌ صورت‌ علمی‌ بلكه‌ با تمرین‌ و ممارست‌ در به‌ كاربردنِ اراده‌ مقابله‌ نمود.
این‌ طور هم‌ نیستیم‌ كه‌ مقاومت‌ در برابر یك‌ میل‌ و خواهش‌ قوی‌ (حتی‌ اگر این‌ مقاومت‌ به‌ شادی‌ و سرور خودمان‌ بیانجامد) برای‌مان‌ آسان‌ باشد تا چه‌ رسد كه‌ بخواهیم‌ برای‌ یك‌ خیر اخلاقی‌ چنین‌ كنیم‌. فلسفه‌ تضمین‌ كننده‌ی‌ رفتار صحیح‌ یا تطبیق‌ صحیح‌ تمایلات‌ ما با معتقدات‌ فلسفی‌مان‌ نیست‌. حتی‌ از جهت‌ نظری‌ هم‌ فلسفه‌ به‌ تنهایی‌ نمی‌تواند به‌ ما بگوید كه‌ چه‌ باید بكنیم‌. به‌ همین‌ دلیل‌ ما علاوه‌ بر اصول‌ فلسفی‌، نیازمند شناخت‌ تجربی‌ از واقعیتهای‌ مربوط‌، توانایی‌ پیش‌بینی‌ نتایجِ محتمل‌ امور و همچنین‌ بصیرت‌ نسبت‌ به‌ هر موقعیت‌ خاص‌ هستیم‌ تا بتوانیم‌ اصول‌ خود را به‌ نحو شایسته‌ و صحیح‌ به‌ كار بریم‌.
منظورم‌ این‌ نیست‌ كه‌ فلسفه‌ نمی‌تواند درباره‌ی‌ اصلاح‌ زندگی‌ به‌ ما كمكی‌ بكند، بلكه‌ فقط‌ منظورم‌ آن‌ است‌ كه‌ فلسفه‌ به‌ تنهایی‌ نمی‌تواند به‌ ما آن‌ توانایی‌ را ببخشد كه‌ درست‌ زندگی‌ كنیم‌ یا حتی‌ مشخص‌ كنیم‌ كه‌ زندگی‌ درست‌ كدام‌ است‌. ولی‌ قبلاً گفته‌ام‌ كه‌ فلسفه‌ می‌تواند لااقل‌ در این‌ مورد اشارات‌ ارزشمندی‌ داشته‌ باشد. اگر من‌ بنا داشتم‌ كه‌ در این‌ كتاب‌ بحث‌ مستقلی‌ درباره‌ی‌ فلسفه‌ اخلاق‌، یعنی‌ آن‌ رشته‌ی‌ فلسفی‌ كه‌ مربوط‌ به‌ خیر و عمل‌ اخلاقی‌ است‌ بیاورم‌، البته‌ باید درباره‌ی‌ رابطه‌ی‌ فلسفه‌ و حیات‌ راستین‌ مطالب‌ بیشتری‌ را مطرح‌ می‌كردم‌؛ ولی‌ باید بین‌ فلسفه‌ی‌ نظری‌ به‌ عنوان‌ دانشی‌ كه‌ درباره‌ی‌ هستها سخن‌ می‌گوید و فلسفه‌ی‌ اخلاق‌ كه‌ به‌ آنچه‌ خوب‌ است‌ و آنچه‌ باید بكنیم‌ می‌پردازد، فرق‌ نهاد.
نمی‌خواهم‌ از این‌ توضیحات‌ نتیجه‌ گرفته‌ شود كه‌ من‌ لذتگرا هستم‌؛ یعنی‌ كسی‌ كه‌ معتقد است‌ لذت‌ و الم‌ تنها عوامل‌ تعیین‌ كننده‌ی‌ صحت‌ یك‌ فعل‌ هستند. من‌ چنین‌ نیستم‌.
مابعدالطبیعه‌ یا فلسفه‌ انتقادی‌ با ما كمك‌ چندانی‌ در اینكه‌ بدانیم‌ چه‌ باید بكنیم‌ نمی‌كنند. گرچه‌ ممكن‌ است‌ به‌ نتایجی‌ منجر شوند كه‌ تحمل‌ مشكلات‌ را برای‌ ما آسان‌تر كنند، ولی‌ این‌ درمورد بعضی‌ فلسفه‌ها صادق‌ است‌، و متأسفانه‌ این‌ نكته‌ كه‌ خوش‌بینی‌ نسبت‌ به‌ جهان‌ از نظر فلسفه‌ معقول‌ و موجه‌ است‌ امری‌ نیست‌ كه‌ مورد اتفاق‌ همه‌ی‌ فلاسفه‌ باشد. ولی‌ ما باید دنباله‌رو حقیقت‌ باشیم‌، زیرا ذهن‌، وقتی‌ بیدار شد، بر آنچه‌ معقول‌ و موجه‌ نیست‌ تكیه‌ نمی‌كند؛ زیرا اندیشه‌ ناصحیح‌ به‌ نتایج‌ درست‌ منجر نمی‌شود.
در عین‌ حال‌ باید ادعاهای‌ كسانی‌ را هم‌ كه‌ تصور می‌كنند به‌ حقایقی‌ طمأنینه‌ بخش‌ درباره‌ی‌ واقعیت‌ از راه‌ الهام‌ دست‌ یافته‌اند مورد توجه‌ قرار داد و از آنها غفلت‌ نكرد. حقایقی‌ كه‌ به‌ گفته‌ی‌ ایشان‌ از طریق‌ مقولات‌ عقل‌ متعارف‌ و معمول‌ قابل‌ تحصیل‌ نیست‌. نباید از اول‌ بنا را بر این‌ بگذاریم‌ كه‌ ادعاهای‌ ابراز شده‌ درباره‌ی‌ حصول‌ معرفتِ موثق‌ و معتبر در تجارب‌ دینی‌ و عرفانی‌ كه‌ سیمای‌ دیگری‌ از واقعیت‌ دارند لزوماً نادرستند، و به‌ عنوان‌ ناموجّه‌ آنها را كنار نهیم‌، آن‌ هم‌ تنها به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ با نوع‌ خاصی‌ از ماتریالیسم‌، كه‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ نه‌ اثبات‌ شده‌ و نه‌ حتی‌ واقعاً مورد حمایت‌ علم‌ جدید است‌، تطبیق‌ نمی‌كند. (۵)
پانوشتها
۱. Adventure of Ideas. P. ۱۲۵.
۲. ریشه‌ این‌ اصطلاح‌ مربوط‌ به‌ تنظیم‌ آثار ارسطو است‌ كه‌ مباحث‌ آن‌ پس‌ (meta) از مباحث‌ مربوط‌ به‌ طبیعت‌ قرار گرفته‌ بود.
۳. Epistemology
۴. instinctive belief
۵. ا.سی‌.یونیگ‌، پرسشهای‌ بنیادین‌ فلسفه‌ ، تهران‌، حكمت‌، ۱۳۷۸، ص‌ص‌ ۴۲-۱۵.
منبع:كانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حكمت http://www.iptra.ir
منبع : خبرگزاری فارس


همچنین مشاهده کنید