جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


عزاپذیری در پندار کلمه


عزاپذیری در پندار کلمه
«زیبایی شناسی حسرت»، همواره حیات هول آور و غالب شعر فارسی بوده، و نیز با تاسف بسیار همچنان استمرار شادمانی كش خویش را حفظ كرده است. عجب رنجِ بیراهی ست كه همه نهاد و گزاره انسان ایرانی را به سود «بغض ملی» مصادره كرده است: حسرت مخفی رودكی، حسرت معنوی مولانا، حسرت رندانه حافظ، حسرت روستایی نیما، و امروزه و این عصر نزدیك تر، حسرت پرسشگرانه هوشنگ ابتهاج بزرگ. امسال، شصتمین سال كار شاعری «سایه»ای است كه روشن ترین خورشید غزل زنده ما به شمار می رود. شعر سراب - سروده سال ۱۳۲۵ خورشیدی- در حسرت مطلق سرشته شده است، چنین كه پایانش، بی پرده می گوید: «بیچاره من، كه از پس این جست وجو، هنوز/می نالد از من این دل شیدا كه: یار كو؟»
و همین شاعر، یك دهه بعد، باز بنا به نقشه ژنتیك، همان راه پرحسرت گریزناپذیر را ادامه می دهد؛ شعر «گریز» به تاریخ ۱۳۳۶ خورشیدی: «اینك من و توایم دو تنهای بی نصیب/هر یك جدا گرفته رهِ سرنوشتِ خویش/سرگشته در كشاكشِ توفانِ روزگار/گم كرده همچو آدم و حوا بهشتِ خویش.»
پس این «حسرتِ ویرانگر» كی پایان خواهد گرفت؟ چرا غمگین ترین شعرها، ترانه ها، تصنیف ها و آهنگ ها در سرزمین ما پرفروش ترین ها هستند؟ ریشه های نوحه پذیریِ این مردم به كدام رنج های مزمن و پنهان و آشكار بازمی گردند؟ طبیعی است كه ذاتِ شعر فارسی- حتی علی الظاهر كلام شاد آن نیز- آبشخوری جز حسرت نداشته و ندارد هنوز. و شاعرانِ اندوه نیز اولادِ همین مردم و همین فرهنگِ عزاپذیر است. و ابتهاج، در سومین دهه خلاقیتِ كلامی خویش، به هر مسیر كه می رود، باز به سرمنزل حسرت و اندوه بازمی گردد؛ شعر «گریه» به تاریخ ۱۳۴۴ خورشیدی؛ شگفتا از این حسرت و از این جراحتِ پراصرار كه گویی با سرشت و سرنوشتِ كلام فارسی یكی ست: «باغ، حسرتناكِ بارانی است،/چون دلِ من در هوای گریه ی سیری...»
سیر و سفرِ بی خللِ «ژن حسرت» پابه پای شاعر، همه عمر، پایانی برای آن قابل تصور نیست. و «سایه» صبورانه تحملش می كند، بی كه قرارش گریز یا كه توانش گزیر، شعر «بهار سوگوار» سروده به سال ۱۳۵۴ بر این حلولِ تحمل ناپذیر گواهی می دهد: «نه لب گشایدم از گل، نه دل كشد به نبید/چه بی نشاط بهاری كه بی رخ تو رسید!/نشانِ داغ دلِ ماست لاله ای كه شكفت/به سوگواریِ زلفِ تو این بنفشه دمید.»
مویه سرایی، ستونِ خیمه خواب های همه ماست. به خود دروغ نگوییم، این افسردگی ملی، دالانی هزارتو و تاریك است كه صدای رپ رپه سم اسبانِ اسكندر و عرب و تاتار و مغول و... در آن طنینی ابدی و اهریمنی دارد. آیا این مردم یك روز خوش داشته اند كه حالا گلایه كنیم چرا شعر ما، شعر حسرتِ محض است؟ عاشقانه ترین شعرهای شاملو نیز در خاكسترِ اندوه و مویه سوخته و سروده شده اند، اجتماعی ترین شعرهای فروغ، و اخوان كه سرتاپا عظمتِ غم انگیز عزاست. یك شعر شادِ رنگین به من نشان دهید!
دهری گری متفلسفِ خیام یا شور مولوی؟ پرده را كنار بزنید تا رخسار فاجعه حسرت در كلام هر شاعر آشكارتر شود. «هـ . الف. سایه» هم فرزندِ خلاقِ همین خداوندان است. سال ۱۳۶۳ در شعر «غروب چمن» باز صدا، همان صدای حسرت بارِ بی بدیل است:
«با این غروب از غمِ سبزِ چمن بگو/اندوهِ سبزه های پریشان به من بگو/آن شد كه سر به شانه شمشاد می گذاشت/آغوشِ خاك و بی كسیِ نسترن بگو.»
چه بگویم از این داغ دریاكُش، كه دریغ از یكی قطره شادمان! راهِ دور نخواهم رفت. ابتهاج خود در شعر «پند رودكی» به این پرسشِ پرده نشین، پاسخ داده است:
«من خواستم ولی نتوانستم/تا خود چه خواهی و چه توانی!»
كه این نیز قرائتِ دیگری از همان كلام حضرت حافظ است، هم آلوده به گلایه ای تلخ، كه: «كی شعر تر انگیزد، شاعر كه حزین باشد.» حالا چه شاعر و چه خاطر، خطر همین است كه خواب های ما از خنیای شوق و طرب تهی شده است، نه حرف امروز، كه سابقه بس بیدارگریز دارد این گمانِ عجیب. و ابتهاج بزرگ، ناراضی خلوت نشین و معترضِ مغموم، هم یكی از دردشناسان منحصر به فرد روزگار ماست.
هم در مسیری كه آن حسرت مشترك را برشمردم، هـ . الف. سایه... هموست كه پاره روشنی از روحِ جادوگر بزرگ كلمات را ربوده، از گردنه قرن هشتم هجری عبور داده، ادوارِ خاموشِ بعد از شورشِ معنا را در قفا نهاده، و تا عصر ما آورده است، هم با ذهن زمانه خود و هم با زبانِ زَبورْوَشِ حضرتِ حافظ. ابتهاج سایه او و همسایه اوست: منزه ماندن، بی فریب گفتن، بی نقاب سرودن و بی دروغ زیستن. این رسم و راه هوشنگِ ابتهاج ماست. شعر نابِ سایه، همان سیلِ آبِ دیده ای است كه گِل و دل و سنگ و سیاهی را از جای برمی كند تا طعمِ قرائتی دیگرتر از این جهان را به ما بنمایاند. رَد و راهِ روشنِ شعر او، خاصه در غزل، غلغله سایِ توتیاصفتِ كلامِ معاصرِ ماست.
سیدعلی صالحی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید