چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


رمزی از آن خوش حال ها


رمزی از آن خوش حال ها
سال ۱۳۷۷. آن روز برای اولین بار به دیدار محمد زهرایی ناشر قدیمی و خوش سلیقه می رفتم. گفته بود دفترش در خیابان حقوقی است و همین نام كافی بود تا آشوبی در دل و ذهن من برپا كند. وقتی بعد از سالیان سال قدم به آن خیابان گذاشتم گویی پیشاپیش به انتظار رویدادی نامنتظر نیز بودم. یادم نیست كه بعد از چند سال گذارم به خیابان حقوقی افتاده بود. اما خاطراتی كه از آنجا داشتم به سال هایی بس دور، بس دور می رسید.
باری، پلاكی را كه زهرایی گفته بود یافتم. از آستان دری باز گذشتم و آن پله ها را روبه روی خود دیدم. دیگر تردیدی برایم نمانده بود. گویی آن كس كه از پله بالا می رفت مردی پنجاه ساله نبود. دفتر نشر كارنامه را باز كردم و وارد شدم. انگار رنگ رخسار من بی هیچ كلامی آشوب درون را آشكار می كرد، چرا كه زهرایی بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چه شده، اتفاقی افتاده؟ گفتم اول تو بگو ببینم اینجا قبلاً خانه سایه نبوده؟ گفت تمام این ساختمان مال سایه بوده، چطور مگر؟ به گوشه ای از سالن اشاره كردم و گفتم: من هفده ساله بودم كه می آمدم و درست همانجا می نشستم و خانم ابتهاج توی فنجان چینی سفید برایم قهوه می آورد.
سال ،۱۳۴۲ هفده سالگی. شوروشیدایی و شعر. هزار زمزمه آشنا و ناشناخته بر پرده های زیر و بم جان. سال بلوغ دل و بازتاب زیبایی جهان در هزارهزار آینه پنهان در وجود. و جوشش چیزی شگفت در جانت كه به صورت سیل واری از كلمات بر كاغذ می ریخت و تو را حیرت زده و گاه ترسان برجا می نهاد.
و آنگاه میل به تنهایی. هوای گریز. تا در اتاق بنشینی به انتظار آن حادثه خجسته بهت آور. به انتظار آن جادو. سكوتی راهب وار در برابر كاغذ سپید. در برابر عالمی كه ذره ذره بر تو گشوده می شد. هفده سالگی. سال خواندن های بی پایان. از حافظ و سعدی و مولوی به «شعر نو» از گلستان و خسرو و شیرین به رومن رولان و بالزاك و هوگو و همینگوی. از تاریخ مشروطه كسروی به دیوان عارف و عشقی و بهار. و باز خواندن و خواندن. و جان چه زیبا می شد با هر شعر تازه، حتی با هر كلام تازه. و این همه سرنوشت تو را رقم می زد و راهی پیش پایت می نهاد كه از آن گریزی نداشتی، بگذریم از اینكه قصد گریزی هم در كار نبود هرگز.
در همین سال بود كه هاشم كاردوش، مردی كه از سال های كودكی در چشم من نماد مهربانی و فرهنگ و انسانیت بود (و هنوز هم چنین است) در شعرهای من به نظر لطف نگاه كرد و آن نوجوان هفده ساله را درخور آن دید كه او را به ه. ا. سایه كه دوست دیرینش بود، معرفی كند. سایه هم بعد از خواندن دفتر شعر من با لطف بسیار پذیرایم شد. از آن پس من هر دو هفته یك روز به خانه سایه در خیابان حقوقی می رفتم. شعرهای تازه ام را می بردم و برایش می خواندم. سایه كمتر از خودش شعری می خواند.
اما برای من حرف می زد. هر پرسشی را پاسخ می داد. و كتاب هایی معرفی می كرد. اما جدا از همه اینها نفس نشستن در برابر شاعری نامدار از نسل پیشگام برای من غرورآفرین بود و به من اعتمادبه نفس می بخشید. حس می كردی آن شب نخوابی ها، آن تب و تاب ها و آن خواندن ها بیهوده نبوده و قطره باران تو اگر گوهر یكدانه ای نشده، باری چندان بی ارج هم نیست، ورنه امروز كنار این مرد ننشسته بودی. آری سایه درست در زمانی كه شاعر یا نویسنده نوجوان نیاز به تایید و حمایت داشت و حتی نیازمند گوشی برای شنیدن حرف هایش بود به یاری من آمده بود. این وامی است بس گران كه این بزرگوار مرد بر گردن من دارد و هرگز فراموشش نخواهم كرد.
آن دیدارهای به یاد ماندنی شاید نزدیك به دو سال به درازا كشید. بعدها گرفتاری های دانشگاه و سیل رویدادها و تجربه های دیگر مرا از خانه خیابان حقوقی دور كرد بی آنكه تعمدی در كار باشد.
در اوایل دهه پنجاه رویداد فرخنده دیگری نام و یاد سایه را دیگر بار در دل من بیدار كرد و آن برنامه «گلچین هفته» بود كه روزهای جمعه از رادیو تهران پخش می شد. من كه از دیرباز دل به نواهای شیدا و عارف و درویش و جاهد سپرده بودم در این برنامه با شكلی دیگر، تفسیری دیگر یا بهتر بگویم طرزی دیگر از موسیقی سنتی آشنا شدم. و در همین برنامه بود كه شجریان و لطفی و علیزاده و پریسا و هنگامه اخوان را شناختم. سرپرست این برنامه تا آنجا كه می دانم سایه بود. این سرآغازی بود برای احیای آن بخش از موسیقی سنتی ما كه به عقیده من گذشت زمان را در آن راهی نخواهد بود. در همین برنامه بود كه از سایه چند ترانه به یاد ماندنی شنیدم. هنوز در خاطرم هست آن حالی كه نخستین بار با شنیدن ترانه به یاد عارف بر من رفت و بعدها هم آن غزل حیرت انگیز با صدا و نوایی كه وصفش به كلام درنمی آید:
آه كه می زند برون از سروسینه موج خون
من چه كنم كه از درون دست تو می كشد كمان
من حتی از همان دهه چهل كه برخی تند و بی پروا به غزل می تاختند و آن را قالبی نه درخور شعر امروز می شمردند با این سخن هم آواز نمی شدم، حتی در زمانی كه سراپا مفتون شعر شاملو بودم. آخر تمام تاروپود جانم آغشته به غزل حافظ و سعدی و مولوی بود. غزل برای ما ایرانی ها همواره زمزمه ای صمیمی بود برای بیان بی تابی ها و شوروشری كه شاید در هیچ زبان دیگری اینچنین خوش نمی نشیند كه در غزل. اصولاً هیچ قالب هنری یكسره منسوخ نمی شود بلكه در هر دوران می توان با دمیدن نفسی نو آن را تازه كرد.
اما این را نیز بگویم كه غزل بسیاری از معاصران را خوش نمی داشتم و نمی دارم. چراكه اینان با تعصب تمام یا به سبب ناتوانی هنوز همان «ذهن و زبان» قدیمی را با واژه هایی زمان فرسود به خواننده امروزی تحمیل می كنند. غزل سایه چنین نیست. شعر او اغلب نسیمی از جان انسان امروزی دارد و راستش را بخواهید بیشتر از خیلی «شعرهای نو» بر خواننده ایرانی تاثیر نهاده و می نهد. به راستی نمی دانم جز شعر چند شاعر بزرگ معاصر، كدام شعر امروز می تواند مثل مثنوی های یادگار خون سرو و بهار غم انگیز یا غزل های چون به نام شما، حسرت پرواز، حصار، زندان شب یلدا، پاییز، شبیخون، بیداد همایون و بسیاری دیگر از غزل های سایه گویای سرنوشت انسان ایرانی در این چند دهه اخیر باشد.
اما اگر بخواهم از شعر و از شعر سایه سخن بگویم از آن می ترسم كه بسیار حرف های دیگر نیز به میان آید حال آنكه قصد من بیش از هرچیز زنده كردن مهری و یادی است كه به سالیان سال در دل نشسته، مهری و یادی كه بیرون نمی توان كرد حتی به روزگاران.
سال ،۱۳۸۳ مشهد. اینكه خانمی محترم از آن سوی خط تلفن با صدایی كم و بیش خسته و با زبانی بس فرهیخته از ترجمه های ناچیز تو قدردانی كند و كلاه گوشه این قلمزن كمترین را با لطف بی دریغش به آفتاب برساند بی گمان شیرین است و اعتمادبخش، اما تو هنوز نمی دانی روزگار در هر چرخش چه شگفتی ها برای مات كردن تو رو می كند. پس رسم سپاس به جا می آری و نام خانم را می پرسی. «من آلما ابتهاج هستم». فریاد حیرت و شوقت به هوا می رود كه: خانم ابتهاج شما مرا به یاد می آرید؟ من هفده ساله بودم كه به خانه شما می آمدم. خانم می گوید: بله وقتی نام شما را به هوشنگ گفتم، گفت این همان دوست جوانی است كه سال ها قبل به خانه مان می آمد. الان هم خودش اینجا ایستاده و می خواهد با شما صحبت كند.
و این دیگر فراتر از حد شكیبایی است. اشك در چشمم می جوشد. درست نمی دانم چه گفتم و چه شنیدم، اینقدر یادم هست كه نشانی خانه سایه را گرفتم تا در اولین فرصت به دیدارش بروم.
این باردیگر به خیابان حقوقی نمی روم. با چند شاخه گل و چند كتاب زنگ در خانه را می زنم. سایه خود در را باز می كند با همان چهره گیرا و دلپذیر. در آغوشش می گیرم و آن پسرك هفده ساله بار دیگر سر بر سینه گشاده سایه می گذارد. سری با موهایی سراسر سپید.
عبدالله كوثری
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید