چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


زندگی در عیش مردن از خوشی


زندگی در عیش مردن از خوشی
● «استیون اسپیلبرگ» و فیلم های دلگرم كننده اش
هر كه این عشرت نخواهد، خوش دلی بر وی تباه
و آنكه این عشرت نجوید، زندگی بر وی حرام (حضرت حافظ)
یكی از قدیمی ترین عكس هایش، مال سال های كودكی است. شش هفت سالش بیش تر نبوده، این را می شود از عینكی كه به چشم ندارد فهمید. خندان است، مثل همه بچه ها، و جای خالی یكی از دندان هایش، كاملاً به چشم می آید. پاهایش روی زمین نیست، آن قدر كه می توانسته بالا پریده. اما مهم تر از همه، آن دوربین سوپرهشتی است كه به دست دارد، دوربینی كه آن وقت ها برایش بزرگ بوده، ولی در دست های او جا خوش كرده است. در یكی از جدیدترین عكس هایش، كودك سپیدموی این سال ها، روی نیمكت یك پارك نشسته، بچه های قد و نیم قد دور و برش نشسته اند. دست یكی از بچه ها در دست او است. همه لبخند می زنند و كاری به عكاس سمج ندارند. این بار دوربین دست كودكی دیگر است، كودكی كه موهای قهوه ای اش، روی پیشانی اش ریخته اند. دوربین، گنده و یغور نیست، كمی بزرگ تر از دست های او است. شاید مال همان مرد سپیدمویی باشد كه كنار آنها نشسته. یعنی دوربین را او به پسرك داده است؟ یعنی در چشم های روشن او چیزی (خبری از آینده مثلاً) دیده است؟
● خاطره ای كه گم شد
«استیون اسپیلبرگ» سال ها است كه فیلم می سازد، از دوره ای كه مدرسه می رفت. اوایل، دوربین سوپرهشت را دست می گرفت و تصویر خانواده اش را ثبت می كرد، راه رفتن شان را، غذاپختن شان را، غرغركردن شان را. همه آن اتفاق های ریز و درشتی را كه در خانه می افتاد، روی نگاتیوهایش ثبت می كرد.
اسپیلبرگ می گوید: «روزهای اول، همه به دوربین حساسیت داشتند. دوربین را كه می دیدند، سكوت می كردند و حرفی را كه آماده به زبان آوردن بود، قورت می دادند. بعد از دو هفته، دوربین برایشان عادی شد و دیگر به بودنش اعتراض نكردند. این اولین درس سینما بود كه آموختم: نباید با دوربین آدم ها را ترساند.» (همه نقل قول هایی كه در این نوشته از قول اسپیلبرگ می آیند، از مصاحبه های مختلف او گرفته شده و طبعاً ترجمه هستند.)
بعد از اینها بود كه «آخرین اسلحه» را ساخت، یك فیلم چهار دقیقه ای. و بعدتر، نوبت به «فرار به ناكجاآباد» رسید كه در پانزده سالگی كارگردانی اش كرد و اگر بدانید كه داستان فیلم، درباره رودررویی نظامی های بریتانیا و نازی های آلمان است، لابد حیرت می كنید. اسپیلبرگ، فیلم را به دلایلی كاملاً شخصی ساخت. در همه سال های مدرسه، بچه ای مظلوم و سربه زیر بود و حالا با پسركی پررو همكلاس شده بود كه همیشه ادای «جان وین» را درمی آورد و مثل او راه می رفت و حرف می زد. یكی از وظایف روزانه او، دست انداختن اسپیلبرگ بود، و اسپیلبرگ كه فهمیده بود او شیفته بازیگری است از او خواست در فیلمش بازی كند. فرار به ناكجاآباد، در یك جشنواره كوچك چند جایزه هم گرفت. و همین، اسپیلبرگ را به صرافت ساختن فیلمی دیگر انداخت. «نور آتش» را دو سه سال بعد از فیلم قبلی ساخت و آن را در یكی از سینماهای محل نمایش داد. همه آنهایی كه برای تماشای فیلم آمده بودند، بلیت خریدند. فیلم، پانصد دلار فروخت و اسپیلبرگ كه چهارصد دلار هزینه ساخت فیلم كرده بود، صد دلار سود كرد. خودش می گوید: «خیلی دلم می خواست نسخه ای از این فیلم داشتم و آن را روی دی وی دی به بازار می فرستادم. فیلم را به كسی سپرده بودم كه قرار بود به كمك اش وارد استودیوهای حرفه ای شوم. منتها او فیلم را گم كرد. نور آتش را خیلی دوست داشتم. سینما كاری كرد كه خیلی زود بزرگ شدن و اثرش را می شد در این فیلم دید. حیف كه گم شد.»
● پسری كه در سینما قد كشید
استیون اسپیلبرگ در سینما قد كشید. در سال های دور، كه هنوز نوجوان بود، كت و شلوار می پوشید و كراوات می زد و می رفت تا ورودی «استودیو یونیورسال». می خواست فیلم ساختن را از نزدیك ببیند. فیلم دیدن كفایت نمی كرد، چیزی مهم تر از آن را می خواست: فیلم ها را چگونه می سازند؟ این چیزی نبود كه بیرون از استودیوها آن را بفهمد، باید راهی به درون این «اتاق های راز» پیدا می كرد. اما آن كراوات و كیفی كه به دست داشت، نوجوان بودنش را پنهان نمی كرد. لابد یاد «اگه می تونی منو بگیر» افتاده اید، یاد فرانك متقلب دوست داشتنی كه نبوغش قابل ستایش بود. خب، هر فیلمساز خوبی، سراغ داستان هایی می رود كه شباهتی به خودش داشته باشند. یكی از مشهورترین داستان هایی كه خود اسپیلبرگ همیشه از آن سال ها تعریف می كند، به اواخر دهه ۱۹۷۰ مربوط می شود، زمانی كه «دوئل» را ساخته بود.
می گوید روزی به امید دیدن «آلفرد هیچكاك» كبیر راهی استودیو شده و تنها چیزی كه از خدا خواسته، این بوده كه هیچكاك بداخلاقی نكند. استاد مشغول كارگردانی «توطئه خانوادگی» بوده و اسپیلبرگ جوان، كه با دوئل، اسم و رسم ناچیزی به هم زده بوده، همین كه سر صحنه رسیده، دیده كه اخم های استاد هیچكاك توی هم رفتند. هیچكاك، بدون لحظه ای تامل، با انگشتش راه خروج را به او نشان داده و حتی یك كلمه هم به زبان نیاورده. اسپیلبرگ جوان، سعی كرده كه با لبخند سر و ته قضیه را هم بیاورد، اما دو تا آدم گردن كلفت از راه می رسند و دست هایش را می گیرند و تا دم در خروجی مشایعتش می كنند.
اسپیلبرگ می گوید: «هیچ وقت آن روز را فراموش نمی كنم! یكی از تلخ ترین روزهای زندگی ام بود. سال ها بعد، یكی از آن گردن كلفت ها را در یونیورسال دیدم. پیر شده بود. وقتی خاطره آن روز را برایش تعریف كردم خندید. گفت حتی اگر هیچكاك همین الان هم زنده بود و می گفت از سر صحنه فیلمبرداری بیرونت كنم، به حرفش گوش می كردم.»
● ملكوت در یك قدمی است
در باب گستره سینمای اسپیلبرگ چه می توان گفت جز این كه به گستردگی ذائقه همه آدم هایی است كه روی این كره خاكی شیفته سینما، این كیمیای هستی، شده اند. هیچ دو آدمی را پیدا نمی كنید كه سلیقه ای یكسان داشته اند. گاهی یكی پیدا می شود كه دیدن تصویر پاره چوبی بر آب مست و حیرانش می كند و دیگری با دیدن موجودی غیرزمینی، كه صورتش هیچ شباهتی به آدم ها ندارد، دل از كف می دهد. فرقی هست بین ذائقه ها، بین آدم هایی كه نیمی از عمرشان را صرف تربیت این ذائقه ها كرده اند و دسته ای دیگر كه برای ذائقه اهمیتی قائل نیستند. استیون اسپیلبرگ معنای این تفاوت را خوب فهمیده است.
این است كه سینمایش را چنان تقسیم می كند كه هركسی، با هر سلیقه ای از آن بهره مند شود. در فیلم هایش، گاهی تصویر هولناك آینده انسان علم زده را به نمایش می گذارد (نگاه كنید به فیلم درخشان گزارش اقلیت) و گاهی به جست وجوی معنویتی برمی آید كه راه رهایی انسان امروز است.
جمله ای از «رومن گاری» (نویسنده فرانسوی و صاحب داستان خداحافظ گاری كوپر) هست كه می گوید ایمان و معنویت است كه می تواند به نجات ما بیاید. و این همان چیزی است كه به وضوح در بعضی از فیلم های اسپیلبرگ دیده می شود. بعید است تماشاگران باهوش سینما بعد از دیدن فیلم هایی مثل «ئی .تی»، «برخورد نزدیك از نوع سوم» یا «هوش مصنوعی» به مسائلی از این دست فكر نكنند.
اسپیلبرگ می گوید: «دردناك ترین چیزی كه ممكن است آدم ها دچارش شوند، این است كه همدیگر را فراموش كنند. این فراموشی، نتیجه مستقیم نبود ایمان است. فكر نمی كنم وظیفه سینما همان وظیفه ای باشد كه عالمان دینی به عهده دارند، اما فكر می كنم سینما هم می تواند آدم ها را به ماوراء نزدیك كند. لازم نیست داستان های عجیب و غریب تعریف كنیم، حتی داستان هایی درباره آدم هایی كه همدیگر را دوست دارند هم كفایت می كند.»
«بابك احمدی» در بخش اول یكی از خواندنی ترین مقاله هایش، یعنی «هنر و واقعیت» نوشته بود: «كمتر تماشاگری است كه پس از دیدن فیلم ئی .تی بگوید كه چون باوركردنی نیست كه چنین موجود فضایی نازنینی به كره ما بیاید، این فیلم بی ارزش و دروغ است. به راستی، این فیلم بارها بیش از انبوهی از فیلم های رئالیستی از مهم ترین مسائل زندگی ما در سیاره مان خبرهای درست برایمان می آورد.» و چه شرحی را درباره فیلم می توانید پیدا كنید كه دقیق تر از این درباره ئی .تی حرف زده باشد؟
این همان فیلمی است كه می گوید باید از این دنیا دل كند و پر كشید و رفت به سیاره ای در دوردست. شاید آن كشیش های سینماشناسی كه در سخنرانی ها و نوشته هایشان درباره معنویت و سینما، ئی.تی را یكی از معنوی ترین فیلم های تاریخ سینما می دانند، حق دارند كه این موجود غیرزمینی و مظلوم (موجود ماوراءزمینی) را تمثیلی از حضرت مسیح (ع) بگیرند. آنها می گویند كه موجود ماوراءزمینی فیلم اسپیلبرگ هم به زمین آمده تا به آدم ها تذكر دهد و یادشان بیندازد كه راهی جز معنویت ما را به نتیجه نمی رساند. سرمنزل مقصود در فیلم ئی.تی، همان سیاره ای است كه او به آن جا برمی گردد. دنیا، جای خوبی برای ماندن ئی.تی نیست، پس مفت چنگ همه آنها كه شیفته زندگی و ماندن هستند.
همین طور است برخورد نزدیك از نوع سوم. استیون اسپیلبرگ، فیلم را در سال هایی ساخت كه بحث موجودات غیرزمینی و بشقاب پرنده ها، موضوع روزنامه ها و مجله ها بود. هركسی از ظن خود این پدیده را بررسی می كرد و نظری می داد كه با نظرهای قبلی تفاوت چندانی نداشت. همه نگران بودند و می گفتند زمین در آستانه اتفاقی عظیم است، در آستانه حمله ای كه می تواند نسل بشر را فنا كند و نامی از آدم ها در تاریخ نگذارد. داستان نویس ها دست به كار شده بودند و خیالی ترین داستان ها را درباره رویارویی آدم های زمینی و موجودات غیرزمینی می نوشتند. دسته ای از فیلمسازها هم بودند كه به ساختن فیلم هایی دراین باره روی خوش نشان دادند.تهیه كننده های سینمایی بدشان نمی آمد كه در این هیاهو سودی ببرند. اما اسپیلبرگ، تصمیم گرفت از این موج دوری كند، می خواست كاری بكند كارستان. این شد كه داستانی غیر از داستا ن های مرسوم را (داستان هایی درباره موجوداتی غریبه كه به زمین حمله می كنند) انتخاب كرد. در عین این كه به گفته دانشمندان، به همه آن نظریه های ریز و درشتی كه درباره بودن حیات، یا نبودنش در سیاره های دیگر می گفتند، احترام گذاشت، داستان شخصی مورد علاقه خودش را تعریف كرد. درعین حال، جنبه هایی را به داستانش اضافه كرد كه بی تردید نتیجه ذهن جست وجوگر خودش بود. نكته های ریز و درشتی كه در داستان فیلمش به چشم می آیند، چیزهایی نیستند كه در كتاب ها به آنها برخورده باشد.
حاصل فكرهایی هستند كه به ظاهر هرچیز اكتفا نمی كند و پی چیزهای عمیق تر می گردد. این كه سال ها بعد، یعنی در همین سال های ابتدایی قرن بیست و یكم، منتقدان سینمایی و دسته ای از كشیش های سینمادوست، داستان فیلم را با روایت های «كتاب مقدس» مقایسه می كنند، بی دلیل نیست.
آنها می گویند استیون اسپیلبرگ در ساخت این فیلم هم از عهد عتیق (تورات) بهره برده، هم از عهد جدید (انجیل). و شاهد مثالشان این است كه او نازل شدن فرمان های الهی را به حضرت موسی (ع) در فیلمش به گونه ای جذاب تصویر كرده است. درست است كه فیلم داستان موسی (ع) نیست، اما اسپیلبرگ با ظرافت تمام، بخشی از آن داستان حقیقی را به داستان خودش اضافه كرده است. جز این، فیلم، اشاره های صریحی هم به حواریون عیسی مسیح (ع) كرده است. یارانی برگزیده كه نوری از آسمان بر آنها می تابد تا سرخوشی شان را دوچندان كند. همین سرخوشی است كه مایه لذت آدم می شود. درست است كه دنیا جای ماندن نیست، اما از زندگی نمی شود آسان گذشت. زندگی را باید غنیمت شمرد.
● زندگی در پیش رو
«رنگ ارغوانی» را اسپیلبرگ بعد از ئی. تی و ایندیانا جونز و معبد مرگ ساخت و همه آنها كه چشم به راه یك موجود ماوراء زمینی دیگر، یا افسانه ای امروزی بودند، از دیدن این درام سرشار از زندگی حیرت كردند. قبول این واقعیت كه آدمی مثل اسپیلبرگ هم می تواند فیلمی مثل رنگ ارغوانی بسازد، برای خیلی ها سخت بود. این بود كه فیلم را آن قدر كه شایسته اش بود تحویل نگرفتند. اما زمان بر همه چیز غلبه كرد و رنگ ارغوانی، در گذر سال ها دیده شد. اسپیلبرگ فیلم را از روی رمانی نوشته «آلیس واكر» ساخت. خود او گفته است كه بیش از همه، شیفته شیوه روایت این داستان نویس شد و سعی كرد همان شیوه را در فیلم هم استفاده كند.
آن چه به مذاق سینمادوست های دهه ۱۹۸۰ خوش نیامد، این بود كه رنگ ارغوانی داستانی درباره اقلیت سیاه پوست های آمریكایی تعریف می كرد، سیاه های جنوب آمریكا. وقتی فیلم را در بخش خارج از مسابقه جشنواره كن نمایش دادند (می بینید؟ كن فقط بخش مسابقه نیست. این را فرنگی ها باور كرده اند.) كسی حرفی درباره اش نزد. اسپیلبرگ در فیلم رنگ ارغوانی، به یكی از مهم ترین نكته های جامعه آمریكا اشاره می كند، این كه حتی سیاه پوست ها هم گاهی به هم رحم نمی كنند. اقلیتی كه باید هوای همدیگر را داشته باشند، دست به نابودی هم می زنند. و تازه، فقط كه همین نیست.
نامه های «سلی» را هم نباید فراموش كرد، نامه هایی كه به خدا می نویسد و فیلم، به یك معنا، روی آنها بنا شده است. خب، سال های میانی دهه ،۱۹۸۰ در سال های اوج «ریگان»یسم، كه خیلی ها هنوز داشتند درباره جنگ ویتنام و اثری كه روی آدم ها گذاشته فیلم می ساختند، حرف زدن از چنین چیزهایی كمی غریب به نظر می رسید.
اسپیلبرگ یك بار دیگر هم خلاف جهت آب شنا كرده است، اما از آن جایی كه شناگر قابلی است، كم تر كسی متوجه كار غریب او شد. ساختن «نجات سرباز رایان»، این درام جنگی سرشار از انسانیت، در سال های پایانی دهه ۱۹۹۰ عجیب ترین كار ممكن بود. چه كسی فكرش را می كرد كه آخرین فیلم اسپیلبرگ در قرن بیستم، شرح حال سربازهای متفقین در نورماندی باشد؟ اما اسپیلبرگ كه معمولاً فقط حرف خودش را گوش می كند، نجات سرباز رایان را ساخت تا شیوه تصویری «رابرت كاپا»ی فقید را در فیلمش پیاده كند و این وضوح و عدم وضوحی كه می بینید، برگرفته از عكس های او است.
بعضی از تحلیل گرهایی كه دو سه سال بعد از نمایش عمومی فیلم، دوباره نجات سرباز رایان را تماشا كردند، نوشتند كه در دیدارهای قبلی، آن را دست كم گرفته اند و حالا متوجه شده اند كه این فیلم اسپیلبرگ، بیش از آن كه فیلمی جنگی (به معنای متعارف آن) باشد، داستانی است در ستایش زندگی و این یكی از معدود مواردی است كه باید نام فیلم را جدی گرفت و هنگام تماشای فیلم آن را مد نظر داشت. چیزی كه باعث می شود این فیلم اسپیلبرگ را بیش از پیش جدی بگیریم، صحنه نهایی آن است كه پرسشی اساسی درباره لیاقت و ارزش زنده ماندن مطرح می كند.
● چه خوب كه به آدم ها امید می دهید
همین یك ماه پیش بود كه «موسسه فیلم آمریكا» (AFI) فهرست صدتایی تازه ای را منتشر كرد. فهرست صد فیلم دلگرم كننده، یا امیدواركننده، رغبت برانگیز و روحیه بخش (Inspiring) آمریكایی. از ابتدای تاریخ سینما، تا همین حالا. در صدر همه فیلم ها، «چه زندگی شگفت انگیزی» بود، یكی از چند شاهكار «فرانك كاپرا».
و تازه ترین فیلم های فهرست، «ری» و «هتل روآندا» بودند، محصول ۲۰۰۴. از بین این صد فیلم دلگرم كننده و روحیه بخش، پنج فیلم به استیون اسپیلبرگ تعلق داشت، و از این منظر او تنها كارگردانی بود كه نامش پنج بار در این فهرست تكرار شده بود. فیلم های اسپیلبرگ در آن فهرست اینها بودند: برخورد نزدیك از نوع سوم، ئی . تی، موجود ماوراء زمینی، رنگ ارغوانی، فهرست شیندلر و نجات سرباز رایان. اسپیلبرگ فیلم های دیگری هم دارد كه می شود صفت دلگرم كننده و روحیه بخش را به آنها بخشید (مثلاً ترمینال كه شرح مبارزه یك آدم است برای بیرون نرفتن از میدان، یا اگه می تونی منو بگیر كه نشان می دهد آدم ها اگر در زندگی واقعی موفق نباشند، ممكن است به رویا پناه ببرند، یا مونیخ كه فیلم آخر اسپلیبرگ است و به سلوك آدمی می پردازد كه معنای واقعی زندگی را به مرور می فهمد.)، اما این پنج فیلم، آنهایی هستند كه در همه این سال ها، بیش تر به مذاق تماشاگران خوش آمده اند.
می گویند چیزهای زیادی در این انتخاب ها اثر داشته است، مثلاً سیل ها و زلزله ها و طوفان هایی (سونامی) كه خانه مردم را خراب كرده و خیلی ها را كشته است، یا جنگ های افغانستان و عراق، كه هنوز درباره اش كنفرانس می گذارند. در چنین شرایطی است كه آدم ها به سینما پناه می برند، به همین معبدی كه تنها نورش همان تصویری است كه روی پرده دیده می شود. اما همه فیلم ها به كارشان نمی آید، هر فیلمی آرامشان نمی كند. هر داستانی میل به زندگی را در آنها برنمی انگیزد.
فیلم هایی كه چنین باشند، اندك هستند و هر كارگردانی كه نصیبی از این فهرست برده باشد، خیالش راحت است كه فیلم هایش درست دیده شده اند. پس با این اوصاف، استیون اسپیلبرگ كه صاحب پنج فیلم در این فهرست است، می تواند خودش را یكی از خوشبخت ترین آد م های روی زمین (آن طور كه فرانسوا تروفو می گفت) بداند.
در صحنه نهایی نجات سرباز رایان، كه در سطرهای بالایی بهش اشاره شد، سرباز رایان پیر، در گورستان، كنار گور سروان میلر ایستاده است و سئوالی می پرسد قریب به این مضمون كه واقعاً ارزشش را داشت؟ همین سئوال را می شود درباره سینمای اسپیلبرگ هم پرسید. اما این بار، به عكس سئوال رایان، با جوابی روشن روبه رو هستیم، اگر ارزشش را نداشت كه پنج فیلم او را جزء فیلم های دلگرم كننده و امیدبخش نمی گذاشتند. آن ضرب المثل قدیمی را كه شنیده اید؟ «آدمی به امید زنده است» و آنها كه فیلم های اسپیلبرگ را دیده اند، نمونه عینی این كلمات را تماشا كرده اند. مگر از سینما چیز دیگری هم می خواهیم؟
محسن آزرم
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید