جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


هنر اتروسک هنر رومی (امپراتوری پسین«پیکرتراشی و نقش برجسته ساختمانی»)


هنر اتروسک هنر رومی (امپراتوری پسین«پیکرتراشی و نقش برجسته ساختمانی»)
● پیکرتراشی و نقش برجسته ساختمانی
در شاه نشین غربی باسیلیکای کنستانتین، پیکره نشسته بزرگی از امپراتور به ارتفاع تقریبی ۹ متر وجود داشت، که فقط سرش از حوادث روزگار جان سالم به در برده است. این پیکره از یک مغزی آجری، نیم تنه چوبی با پوشش مفرغ و سر و دستها و پاهای مرمرین ساخته شده بود. فقط بلندی سر پیکره مزبور به ۲۵۵ سانتی متر می رسد و وزنش بیش از هشت تن است. ویژگیهای نیم تنه هایی که پیشتر توصیف کردیم و نشان دادیم که در آنها دو عنصر واقعی و کمال مطلوب یا یکی از از پی دیگر می آید یا هر دو با یکدیگر ترکیب می شوند، در اینجا دیگر جزو عناصر مسلط نیستند.
بلکه در اینجا به نخستین جلوه های صفات آشنای دوره پیشین یعنی دوره کهن برمی خوریم: ساده نمایی جزییات، همراه با منتظم نمایی خطوط و بخشهای چهره و تخت گردانی چهره به طوری که آن را دارای حالتی نقاب گونه و با نمایی از روبرو در معرض دید قرار می دهد. چشمها نسبت به بقیه بخشهای چهره بی نهایت بزرگ جلوه می کنند، لیکن در سردیس کنستانتین، به شیوه برخی از چهره های فردی متعلق به سده سوم مانند چهره فیلیپ عرب، چشمها کمی به یک طرف و رو به بالا نمایانده شده اند.
ویژگیهای تغییر ناپذیر شکل ثابت، به گونه ای که در بررسی هنر مصر و بین النهرین – مخصوصاً در شبیه سازی از پادشاهان – از نظرمان گذشت، یکبار دیگر در اینجا ظاهر می شوند. شخصیت امپراتور، تندیس عظیم و برخوردار از اقتدار ابدی، گم می شود.
آنچه پیکرتراش به نمایش می گذارد اقتدار او است نه شخصیت و حالت روانیش، غول آسایی ابعاد، انعطاف ناپذیریهای منسوب به دوره کهو چشمانش که به چیز یا شخص این جهانی خیره نشده اند – جملگی با هم در می آمیزند تا فرمولی برای نمایش قدرت سلطه جویانه متناسب مقام شامخ کنستانتین به عنوان امپراتور مستبد – که در اوایل سده چهارم مطمئناً به این مقام نیز رسیده بود – فراهم آورند. پس جای شگفتی ندارد که امپراتوران مسیحی، که از لحاظ قدرتشان معادلهای اروپایی رامسس بودند، به شکلی غول آسا مانند تندیسهای غول پیکر پادشان مصر در شهر الاقصر و (پیش از آن) ابوسمبل، مجسم شده اند.
تغییرات ژرف در سبک، که با سرعتی هرچه بیشتر در سده چهارم به وقوع می پیوندند و آغازگر دوره هنر سده های میانه می شوند، به بهترین شکل ممکن در گروه پیکره های موسوم به والیان چهارگانه مربوط به حدود ۳۰۵ میلادی دیده می شوند.
این اثر با آنکه از چهره کنستانتین قدیمی تر است، گرایش آغاز شده در جهت کهنه گرایی را با برجستگی به مراتب بیشتری منعکس می کند. گروه پیکره مزبور که از سنگ سماق در یکی از ایالتهای شرقی (احتمالاً مصر) تراشیده شده، تجسمی از چهار حاکم همیار در امپراتوری روم است: دیو کلسین و ماکیسمیانوس (در مقام اوگوستوس) و گالریوس و کنستانتین «کلوروس» پدر کنستانتین (در مقام سزار). آنها یکدیگر را به نشانه وحدت مطلوب اما تحقق نایافته شان، در آغوش گرفته اند و با آنکه یکدیگر را در آغوش گرفته اند به نظر می رسد که در نگرانی از آینده ای ناگوار غرق شده اند و در برابر فاجعه ای قریب الوقوع قرار گرفته اند، که خود بازتابی است از نگرانی مسلط بر آن دوره که شرحش گذشت.
ویژگیهای کلاسیک ناپدید شده اند، تناسبها بسیار ناجورند و کمتر رعایت شده اند؛ سرها بزرگند و بر اندامهایی چاق و خپل قرار گرفته و ظاهری دیو مانند به پیکره ها داده اند. جامه ها تصنعی و بدنها بی شکل اند. در اینجا هفتصد سال ایده الیسم و ناتورالیسم یونانی و رومی به نقطه پایان می رسد. هنرمند هیچ تلاشی برای ساختن چهره هایی شباهت دار به خرج نداده است؛ ظاهر چهره ها در هر چهار پیکره، یکی است. فردیت و شخصیت، دیگر به روزگار گذشته تعلق پیدا کرده اند.
نیروی آفرینشگر و مهارت فنی زایل شونده روم در غرب را می توان در طاق کنستانتین (۳۱۲ – ۳۱۵ میلادی) در شهر رم مشاهده کرد . این آخرین طاق نصرت بزرگی است که از آن شهر زوال یابنده برجا مانده است. طاق مزبور که از سوی فرمانده پوشالی کنستانتین یعنی مجلس سنا به وی اهدا شده بود و به نشانه بزرگداشت پیروزی کنستانتین بر رقیبش ماکسنتیوس که وی را به مقام پادشاهی مطلق العنان امپراتوری روم رسانید ساخته شده بود. ولی این حادثه، به عامل محرکی برای برانگیختن نیروی تخیل معماران طاق مزبور مبدل نگردید. طرح این طاق از طرح طاق پیشین متعلق به سپتیمیوس سه وروس در اوایل سده سوم تقلید شده و بیشتر تندیسهای تزیینی اش از بناهای عظیم منسوب فرمانروایانی چون ترایانوس، هادریانوس، و مارکوس آورلیوس برگرفته شده است.
در زیر دو قاب مدور متعلق به روزگار هادریانوس، نقشهای برجسته متعلق به روزگار خود کنستانتین دیده می شوند، که مشاهده شان فرصتی برای ارزیابی درجه دگرگونی سبک عصر امپراتوری پیشین و تبدیلش به سبکی نوین که درخور عنوان سبک سده های میانه هم نیست در اختیارمان می گذارد.
کنستانتین در حالی که درباریانش او را در میان گرفته اند بر بالای سکوی خطابه ای در میدان عمومی شهر ایستاده و برای عامه مردم سخنرانی می کنند. حالت مرکزیت وی در اینجا با نمای روبروی پیکره عظیمش مشابهت دارد و از رسمیتی نو و انعطاف ناپذیر در ترکیب بندی سخن می گوید که بیش از پیش بر نمایش حالتهای ثابت پیکره ها متکی خواهد شد نه بر بازنمایی عمل و حرکت، پیکره ها از لحظ عدم وجود تناسب در اجزایشان، غیرکلاسیک اند و به همین علت با گروه پیکره والیان چهارگانه شباهت دارند.
گذشته از این، هیچ گونه حرکتی در جهت یکی از اصول جنبش کلاسیکف ناتورالیستی در آنها دیده نمی شود بلکه ترکیبشان بر حالتهای مکانیکی و تکراری عروسکهای خیمه شب بازی استوار است. این نقش برجسته، در زمینه خود تخت تر و با قالبسنگ یکی می شود، شکلها برجستگی کاملشان را از دست می دهند و جزییات با توسل به کنده کاری مجسم می شوند. خطوط پیکره ها روی یکدیگر افتاده اند (اسلوبی که در ستون ترایانوس دیده شده است)؛ جایگزینی فضایی، همچنان که گفته شد، تصادفی نیست بلکه بر صف بندی قابل سرشماری تکیه دارد. حالتهای پیکره ها از تعداد انگشتها بیشتر نیست و سرهای همشکل، پشت سرهم تکرار شده اند، در اینجا شرح تاریخی چندانی از یک عمل تاریخی به عنوان برچسب حادثه ای که در تابلویی به صورت منجمد نمایانده شده است به چشم نمی خورد، به همین علت، گروههای منظم را سریعاً می توان با عنوان «عامه مردم»، «امپراتور» و «خدمتگزاران امپراتور» مشخص ساخت؛ هنرمند می خواسته است تمام شرکت کنندگان اصلی در این مراسم را بدون ابهاماتی که غالباً در توصیف جزییات پیش می آید، در تابلو بگنجاند.
کهن گرایانه شدن هنر تجسمی رومی و یونانی در نقشهای برجسته کنستانتین بازتابی است از تحولی که در چگونگی تفسیر ترکیب و ساختمان ظاهری پیکره ها در نزد ملتهای دوره پسین امپراتوری روم پیش آمده بود. شالوده این تحول در تفسیر، یک تحول بزرگ روحی است؛ جذب شدن مسیحیت در تمدن یونانی – رومی؛ و تأثیر این تحول به قدری پردامنه و مهم بود که روحیات ملتهای متعلق به دو هزار یونان – روم هزاره مسیحیت سده های میانه را از یکدیگر جدا کرد. به گفته فردیناندلات متخصص تاریخ سده های میانه :
«خدایان مرده اند، به دست تنها خدایی کشته شده اند که فرمانهایش چنان اصل تازه ای را بر زندگی مردم تحمیل می کند که از آن پس این دنیا در نقشی درجه دوم ظاهر خواهد شد، حکمت آمیخته به «فلسفه جدید»، موضوع آرزوها و خواستهای او را در عرصه دنیای دیگر قرار خواهد داد. میان انسانهای عصر جدید و انسانهای روزگار باستان، دیگر فکر مشترکی وجود نخواهد داشت.»مسیحیت، همانند بسیاری از کیشهای خاورزمین، دینی بود که مخصوصاً ادعای نجات بشریت را داشت، توفیق بی مانند این دین در گرواندن جمعیتهای انبوه شهرهای بزرگ روم در عصر امپراتوران به خود توجه مقامات رومی را به آن جلب کرد. مسیحیان چون از به رسمیت شناختن دین دولتی یا کیش پرستش امپراتور، سرباز می زدند و چون از شرکت جستن در مراسم نسبتاً سهل انگارانه آن خودداری می کردند، خرابکار سیاسی به شمار می رفتند و شدیداً تحت پیگرد قرار می گرفتند. تاسیتوس ضمن بحث درباره گرایشهای روزگار خویش، مسیحیان را معتقدان به یک آیین فاسد و عمل کنندگان به مراسمی گمراهی آور و زشت می نامید، که به گمان وی از مختصات کیشهای خاور نزدیک به شمار می رفته اند.
سوء تفاهم بنیادی میان رومی معتقد به دین روم و رومی معتقد به دین مسیح، می تواند بازتاب ژرفتری از جهان نگریهای ایشان پنداشته شود؛ به بیان درست تر و به گفته فردیناند لات: «میان انسانهای عصر جدید و انسانهای روزگار باستان، دیگر فکر مشترکی وجود نخواهد داشت». تضاد بنیادی بین روح شرقی و غربی آنچنان که در کتاب زکریای نبی اعلام شده - «حال که پسرانت را، از صهیون، بر ضد پسرانت پرورانده ام.» (باب ۱۳) – یکبار دیگر خشمگینانه در کلام ترتولیانوس مسیحی (متأله رومی) که پیش از ۱۹۷ میلادی به مسیحیت گروید چنین طنین افکن می شود: «چه وجه مشترکی بین آتن و اورشلیم وجود دارد؟ چه وجه مشترکی بین آکادمی [افلاطون] و کلیسا وجود دارد؟»
با آنکه همه مسیحیان به هیچ وجه خصومت مطلق ترتولیانوس را نداشتند، خصومت بین خاور زمین سامی کهن و دنیای هلنی که آن را به تصرف درآورده بود، اجتناب ناپذیر و زایل نشدنی بود. ناتورالیسم و خِردگرایی یونانی به جزء لاینفک فرهنگ دنیای روم غربی تبدیل شده بود و در همان حال ضمن تماس با تمدن کهن خاورمیانه دگرگونیهایی پیدا کرده بود. کیشهای سری، با آن مراسم سری ملهم از بدگمانی، خدایان نجات دهنده، پیامهای رهایی بخش و علوم سری، افسانه های خورشید – مدار و بارویشان، شدیداً تحت تأثیر فرهنگهای سرزمینهایی چون مصر، بابل، ایران و حتی هندوستان بودند و با آنکه بسیاری از عناصر خود را از دستگاه فکری فلسفه هلنی به عاریت گرفته بودند، این دستگاه را به یک دستگاه رمزی تبدیل کردند و گونه ای فرمولنامه جادویی و رازهای عرفانی از بطنش فراهم آوردند که فقط تعداد انگشت شماری محرم راز از آنها خبر داشتند.
مسیحیت با آنکه بر تعالیم و سنتهای یهود مبتنی بود و با بسیاری از کیشهای خام که رومیانی چون تاسیتوس با آن درآمیختند تفاوت داشت، در واکنش طولانی و تاریخی خود علیه غرب هلنی – هم علیه جان نگری آن هم علیه مظهر مادی آن یعنی امپراتوری پیوسته ستمگرتر شونده روم – با همان کیشها متحد شد.
در نظر مسیحیان، امپراتوری با آن اخاذیها، قساوتها، ماده پرستیها، جنگها و خدایان دروغینش، «قلمروی امپراتور، یا قلمروی شیطان» نامیده می شد. ولی وقتی کنستانتین در سال ۳۲۵ میلادی به مسیحیت گروید و آن را دین رسمی کشور اعلام کرد، امپراتوری روم برای مسیحیان به ارث گذاشته شد.
در سده هجدهم، گیبون در کتاب عظیمش به نام زوال و سقوط امپراتوری روم مسیحیت را علت اصلی آن فاجعه تا زمان خودش اعلام کرد. امروزه ما معتقد نیستیم که مسیحیت چنین نقشی داشته است، بلکه در اوایل سده پنجم میلادی، اوگوستین کتاب شهر خدای خود را برای دفاع از کلیسا در برابر این اتهام معتقدان به دین روم نوشت که می گفتند غارت شهر رم (سال ۴۱۰ به دست گوتها) مجازاتی بوده است که خدایان باستانی به دلیل مسیحی شدن این شهر بر آن نازل کرده بودند. فروپاشی امپراتوری، که با تجزیه اسمی آن به امپراتوریهای شرقی و غربی در اواخر سده سوم آغاز شد، پدیده بسیار بغرنجی بود و نمی توان گناهش را به پای مسیحیان یا بربرها – قبایل سلت، ژرمن، اسلاو و دیگر ملتهایی که از هزاران سال پیش در جهت دستیابی به حوضه دریای مدیترانه به حرکت درآمده بودند – نوشت: «اسلاف اینان را در مهاجرتهای بزرگی که اوضاع مصر، بین النهرین، آسیای صغیر، کرت و یونان را آشفت دیده ایم.»
به هر حال، از اواخر سده سوم به بعد، بخشهایی از امپراتوری، یعنی نه آن امپراتوری یکپارچه بلکه بقایای تکه تکه شده آن تدریجاً به تصرف قبایل پیشگفته در می آمد. غلبه روحی و ایده ئولوژیک مسیحیان به شکل گرایش توده ای مردم به دین مسیحی، به موازات رخنه و اسکان تدریجی «بربرها» یی پیش می رفت که از این لحاظ، مدتها پیش در ساخت اداری و نظامی و تصرف رسمی سرزمینهای امپراتوری حاضر شده بودند. اقدامات بعدی این «بربرها» که در اواخر سده پنجم مسیحی شده و بر امپراتوری روم غربی مسلط شده بودند، تاریخ سده های میانه در جهان غرب را تشکیل می دهد.
امپراتوری روم شرقی که عملاً ولی نه رسماً در اوایل سده پنجم از امپراتوری روم غربی جدا شد، با نام امپراتوری بیزانس به راه ناگسسته خویش ادامه می دهد و به زبان و سنتهای یونانی اش که در این دوره به مراتب «خاورمأب» تر شده بود باز می گردد. دنیای بیزانس، به گونه ای، ادامه شیوه زندگی در امپراتوری پسین و فرهنگ برخاسته از مسیحیت اولیه ای به شمار می رفت که در آن دمیده شده بود. امپراتوری بیزانس با آن محافظه کاری شرقیش که تا اندازه ای تمدنهای خاور نزدیک را به یاد می آورد، تا مدت هزار سال یونانی ارتدوکس می ماند و تغییری نمی کند، شکلهای پیدایشش را حفظ می کند، عنصر نوین را به طاق نسیان می سپارد و از آن جدا می افتد.
در سده هفتم، دین اسلام به صورت یک نیروی معنوی جدید از عربستان برمی خیزد و با شتابی درنگ ناپذیر و حیرت آور سراسر خاور نزدیک و حوضه دریای مدیترانه را درمی نوردد. اسلام تمدن نوینی پی افکند که با مسیحیت رقابت کرد و شدیداً در اروپای سده های میانه مؤثر افتاد. ترجمه های عربی آثار ارسطو و دیگر نویسندگان یونان باستان، مشتاقانه از سوی اندیشمندان مسیحی سده های دوازدهم و سیزدهم مورد مطالعه قرار می گرفت؛ غزلهای عاشقانه و توصیفات شاعرانه طبیعت به زبان عربی، الهام بخش نخستین تروپادورها [شاعران و خنیاگران دوره گرد] فرانسوی شدند؛ دانشمندان عرب و مسلمانان دیگر، پایه های حساب و جبر را به شکلی که در مدارس امروزی تدریش می شود، نهادند و کمکهای ایشان به نجوم، پزشکی و علوم طبیعی، تأثیری جاودانه بر فرهنگ و تمدن غربی کرده است. با آنکه هنر اسلامی را نمی توانیم دقیقاً در چهارچوب هنر غربی به مفهومی محدودتر بگنجانیم، شایستگی آن را دارد که در این مرحله از پژوهشمان توجهی بدان بکنیم.
مخصوصاً از این جهت که یادمانهای اولیه این هنر با یادمانهای اولیه هنر مسیحی و هنر بیزانسی به عنوان مشتقی از سنتهای کهنتر هنری خاورنزدیک و حوضه مدیترانه، وجه مشترک دارند. بدین ترتیب کهن ترین یادمانهای هنر اسلامی به دوره هنر مربوط می شود، هرچند چیزی نگذشت که نیازهای گوناگون اجتماعی و دینی، نخستین الگوها یا نمونه های مشابه را به شکلهای اساساً متفاوت با شکلهایی که در عالم مسیحیت به خود گرفتند، تبدیل کردند.
منبع : واحد مرکزی خبر


همچنین مشاهده کنید