شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


چه موجوداتِ غریبی هستند آدم ها


چه موجوداتِ غریبی هستند آدم ها
حالا درِ پاكت را خواهم بست. كارتِ «مُزاحم نشوید» را بیرونِ در خواهم آویخت و آن وقت اصلاح خواهم كرد. حقیقت این است كه امروز صُبح اصلاح كردم، اما نمی خواهم كسی بفهمد ریشم دارد سفید می شود…
● آخرین جُمله هایِ رُمان
هدفِ رُمان اگر نشان دادن و توجیه واقعیت باشد (این طور كه بعضی فرانسوی ها عقیده دارند)، «آلبومِ خاطرات» رُمانِ خوبی است و اگر آن جُمله مشهورِ «هِنری میلر» (یك نابغه مجنون) را به یاد بیاوریم كه كارِ اصلی داستان ها این است كه ما را به سویِ زندگی هُل دهند، و زندگی را با حرص و ولَع به كامِ ما شیرین كنند، (یا تلخ كنند. چه فرقی می كند؟)
باز هم نمی شود از كنارِ آلبومِ خاطرات بی اعتنا گذشت. هانس هرلینِ آلمانی را نمی شناسیم (دست كم من نمی شناسم) ولی همین یك رُمان كافی است تا اسمِ او را هم كنارِ باقی نویسنده هایی بگذاریم كه كارشان، شناختِ آدم ها است، یعنی شخصیت هایی را می نویسند كه آنها را لحظه به لحظه می شناسیم و نمی شود رفتار شان را پیش بینی كرد. خوبی آلبومِ خاطرات در این است كه شخصیّتِ اصلی اش را بی واسطه مُعرّفی می كند، و اصلاً همین كه روایتِ داستان را به عُهده او می گذارد، نشان از این دارد كه نباید دل خوش كنیم كه می شود او را كاملاً شناخت. وقتی روایتِ داستان را به شخصیّتِ اصلی می سپارند، یعنی فقط آن تكّه هایِ داستان را كه دوست دارد تعریف می كند، و داستان را آن طور كه دوست دارد پیش می برد. شاید شما هم شنیده باشید كه می گویند بینِ نویسنده و شخصیّتِ داستانش، رابطه ای هست كه می شود آن را به رابطه پزشك و بیمار تشبیه كرد. یعنی بیمار، در ابتدایِ كار، همه چیزهایی را كه باید نمی گوید و پزشك، برایِ تشخیصِ درستِ بیماری، همه آن چیزها را لازم دارد. آلبومِ خاطرات همه این چیزها را در خود دارد، پس رُمانِ خوبی است.
این قبول. امّا خوبی داستانِ هانس هرلین (دست كم به نظرِ من) به چیزی دیگر برمی گردد، به چیزی توصیف ناشُدنی كه شاید «حس وحال» مُعادلِ خوبی باشد برایش. آلبومِ خاطرات، رُمانِ حس وحال است، و اگر فكر می كنید این عبارت، خبری از درونِ رُمان نمی دهد، خدمتتان عرض می كنم كه اتفاقاً همه رُمان، به یك معنا، همین است. اصلاً همین كه ما لحظه به لحظه حالِ شخصیّتِ اصلی داستان را بهتر درك می كنیم و می فهمیم این كارهایِ عجیب وغریبی كه ازش سرمی زند، نتیجه چه چیزهایی است، همین كه رازهایِ زندگی اش را یكی یكی افشا می كند و بی آن كه سرپوشی رویِ كارهایش بگذارد، درباره شان توضیح می دهد، نشانه همین حس وحال است.
همه چیز بستگی دارد به حس وحالِ او، و اگر خبری به ما می رسد، از بركتِ همین حس وحال است. مُهم ترین حسِّ داستان، شاید آگاه بودنِ راوی به مرگِ خودش باشد، به این كه آن لحظه جادویی و البته دوست داشتنی، دور نیست. درست در یك قدمی است. كم تر داستانی را خوانده ام كه مرگ در آن، این قدر آرام و بی صدا، حركت كند و راهِ خودش را برود، بی آن كه اعلامِ حُضور كند، بی آن كه حضورش همه چیز را به هَم بریزد. برایِ من (به عُنوانِ یكی از چند هزار خواننده كتاب) چیزی تلخ تر و هولناك تر از پایانِ داستان نبود.
وقتی در دیدارِ اوّل، كتاب را تمام كردم، منگِ این پایانِ غریب (و البته دوست داشتنی) بودم و همه اش به این فكر می كردم كه مگر می شود این گونه آرام در آغوشِ مرگ خزید و به بودنش عادت كرد. آخرین جُمله هایِ رُمان، كه آنها را در ابتدایِ این یادداشت آورده ام، همان چیزهایی هستند كه هیچ وقت فراموششان نمی كنم.
حتّی اگر روزی روزگاری گردِ پیری بر حافظه ام بنشیند، بعید می دانم كه تلخی این جمله آخر را فراموش كنم. (اما نمی خواهم كسی بفهمد ریشم دارد سفید می شود.) می بینید آدم ها چه موجوداتِ غریبی هستند؟ از مرگ نمی ترسند، ولی از هم خجالت می كشند. راستی، چرا یك آدم، وقتی در آستانه مرگ است، وقتی فُرصتی برایِ هیچ كاری ندارد، به سفیدی ریشش فكر می كند؟ جُز این است كه حتّی در آستانه مرگ هم به زندگی می اندیشد؟ چه موجوداتِ غریبی هستند آدم ها.
محسن آزرم
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید