جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


تمام شب


تمام شب
اواخر بعدازظهر بود كه برف شروع شد. مرد خوشحال بود كه آن روز را مرخصی گرفته بود، چون برف آن قدر تند می بارید كه بعد از نیم ساعت تمام خیابان را سفید كرده بود. سرایدار را می دید كه برف پیاده روی جلوی ساختمان را پارو می كند. یك كلاه پشمی سرش بود و روی یك جزیره كوچك تیره بی نتیجه با برفی كه خیال نداشت بند بیاید می جنگید.
خوب بود كه مرد برای آوردن زن به فرودگاه نرفته بود. دفعه پیش برایش از دستگاه خودكار یك دسته گل خریده بود و زن را راضی كرده بود كه تمام راه طولانی تا مانهاتان را با مترو بروند. چند روز پیش كه با هم تلفنی صحبت كرده بودند، زن گفته بود لازم نیست مرد دنبالش برود و خودش یك تاكسی می گیرد.
مرد پای پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می كرد. حتی اگر پرواز سروقت هم انجام می شد هنوز حداقل نیم ساعت وقت بود تا زن به خانه برسد. اما مرد از حالا ناآرام بود. جمله هایی را سبك سنگین می كرد كه در چند هفته گذشته سرهم كرده بود و تمام مدت تكرارشان كرده بود. می دانست كه زن انتظار یك توضیح دارد، و می دانست كه توضیحی ندارد. هیچ وقت توضیحی نداشته، ولی تمام مدت مطمئن بوده.
یك ساعت بعد دوباره جلوی پنجره ایستاده بود. هنوز هم برف می بارید، شدیدتر از قبل. این بار یك بوران درست و حسابی بود. سرایدار از كلنجار رفتن با برف دست كشیده بود. حالا دیگر همه چیز سفید بود. حتی هوا هم به نظر سفید می آمد، یا به خاكستری روشن اوایل غروب می زد، كه رنگش را به سختی می شد از سفیدی برفی كه می بارید تمییز داد. ماشین ها خیلی آرام و با احتیاط حركت می كردند. چند رهگذر انگشت شماری كه هنوز در خیابان بودند، به زحمت خلاف جهت باد راه می رفتند.
تلویزیون را روشن كرد. تمام شبكه های محلی از توفان صحبت می كردند. عجیب بود كه به این سرعت روی توفان اسمی گذاشته بودند، كه تمام ایستگاه ها هم از آن استفاده می كردند. می گفتند كه در حومه اوضاع وخیم تر از داخل شهر است و از سمت ساحل هم گزارش هایی در مورد سیل می رسد. اما گزارشگرانی كه با لباس های گرم برای تهیه گزارش بیرون رفته بودند و در میكروفنی با حفاظ خنده داری در برابر باد صحبت می كردند، سرحال به نظر می رسیدند و گلوله های برف به هوا پرت می كردند. فقط وقتی لحنشان جدی می شد كه از خسارات مالی و جانی گزارش می دادند.
مرد به شركت هواپیمایی تلفن كرد. گفتند هواپیما به علت توفان به بوستون رفته. تازه گوشی را زمین گذاشته بود كه تلفن زنگ زد. زن از بوستون تلفن می كرد و باید دوباره راه می افتاد. شایع بود كه فرودگاه كندی دوباره باز شده است. گفت شاید هم مجبور شوند شب را در بوستون بمانند. زن گفت انتظار دیدن مرد را می كشد و مرد به زن گفت مواظب خودش باشد. زن خداحافظی كرد و گوشی را گذاشت.
بیرون هوا تاریك شده بود. برف بی وقفه می بارید و می بارید و جز چند تاكسی كه با سرعت لاك پشتی حركت می كردند، ماشین دیگری در خیابان نبود.
مرد می خواست با زن به رستوران برود، حالا گرسنه اش شده بود. هنوز هم ساعت ها طول می كشید تا زن برسد. توی یخچال فقط چند قوطی نوشیدنی داشت و توی فریزر یك بطری و یخ. فكر كرد باید خرید می كرد. زن حتما بعد از این سفر طولانی گرسنه بود. مرد پالتوی كلفت و پوتین های لاستیكی اش را پوشید. به غیر از آنها كفش ساق بلند دیگری نداشت. تا به حال تقریبا هیچ وقت پوتین ها را پا نكرده بود. یك چتر برداشت و بیرون رفت.
برف زیادی نشسته بود، ولی سفت و سنگین نبود و می شد راحت با پا آن را كنار زد. همه مغازه ها بسته بودند. تك و توك مغازه ای به چشم می خورد، كه پرسنل اش به خودشان زحمت داده بودند و روی یك تكه مقوا دلیل بسته شدن زودهنگام مغازه را نوشته بودند.
مرد از میان شهر گذشت. خیابان لكسینگتون پوشیده از برف بود، در خیابان پارك از دور چراغ های نارنجی رنگ چشمك زن چند ماشین برف روب را دید، كه در یك ردیف خیابان را به طرف بالا می آمدند.
خیابان مدیسون و پنجم كه قبلا پاك شده بودند، دوباره سفید شده بودند. باید از روی تل برف های كنار خیابان رد می شد. افتاد و برف داخل پوتین هایش شد.
در میدان تایمز یك نفر اسكی می كرد. تابلوهای تبلیغاتی انگار كه هیچ اتفاقی نیفتاده است، روشن و خاموش می شدند. حركت رنگ ها در سكوت محض یك چیز ترسناك در خود داشت. مرد خیابان برادوی را به سمت بالا رفت. كمی قبل از میدان كولومبس شیشه های روشن یك كافی شاپ به چشمش خورد. قبلا هم به آنجا رفته بود، صاحب كافی شاپ و خدمه اش یونانی بودند و غذایش هم خوب بود.
در كافی شاپ تعداد اندكی نشسته بودند. بیشترشان تنها سر میزهای كنار پنجره ی سرتاسری رو به خیابان نشسته بودند، قهوه یا نوشیدنی می خوردند و بیرون را تماشا می كردند. فضای داخل رستوران پرابهت بود، كسی حرف نمی زد، انگار همه شاهد وقوع یك معجزه بودند.
مرد سر میزی نشست و نوشیدنی و یك ساندویچ سفارش داد. برف توی پوتین هایش شروع به آب شدن كرده بود. وقتی پیشخدمت نوشیدنی اش را آورد، مرد پرسید چطور رستوران هنوز باز است. پیشخدمت گفت: حساب این همه برف را نكرده بودند و حالا هم دیگر برای خانه رفتن خیلی دیر است. گفت بیشترشان در محله كوئین زندگی می كنند و الان دیگر امكان ندارد بتوانند تا خانه برسند. برای همین هم دیدند اگر رستوران را اصلا نبندند سنگین ترند.
پیشخدمت گفت شاید تمام شب باز بمانند و خندید.
با وجود این كه برف هنوز می بارید، راه برگشت به نظر ساده تر می رسید. مرد یك ساندویچ هم برای زن سفارش داد و متوجه شد نمی داند كه زن چه دوست دارد. یك ساندویچ كالباس با پنیر گرفت، بدون مایونز و ترشی این را هنوز می دانست.
زن روی پیغام گیر تلفن برایش یك پیام گذاشته بود. گفته بود پرواز دیگری نبود و الان فرودگاه بوستون هم بسته بود. آنها را به ایستگاه قطار می رساندند و از آنجا باید سوار قطار می شد. گفته بود كه اگر همه چیز خوب پیش برود، چهار ساعت دیگر به مانهاتان می رسد. پیغام را یك ساعت پیش از رسیدن مرد گذاشته بود.
تلویزیون را روشن كرد. یك مرد جلوی نقشه ای ایستاده بود و می گفت توفان در امتداد ساحل به طرف شمال می رود و در این فاصله به بوستون رسیده است. گزارشگر لبخندزنان گفت در نیویورك سخت ترین قسمت توفان پشت سر گذاشته شده، ولی با این حال بارش برف تمام شب ادامه خواهد داشت.
مرد تلویزیون را خاموش كرد و به طرف پنجره رفت. دیگر به جمله هایش فكر نمی كرد و از پنجره خیابان را نگاه می كرد. چراغ سقف را خاموش كرد و چراغ مطالعه را روشن كرد. بعد چای درست كرد، روی كاناپه نشست و مشغول خواندن شد. نیمه شب رفت بخوابد.
ساعت سه بعد از نیمه شب بود كه زنگ زدند. قبل از اینكه به در برسد، دوباره زنگ به صدا درآمد. دكمه دربازكن را فشار داد و یك لحظه صبر كرد. بعد با وجود اینكه فقط یك تی شرت تنش بود به راه پله آسانسور رفت. به نظرش یك ابدیت طول كشید.
با وجود این كه می دانست او بود كه زنگ زده، وقتی در آسانسور باز شد و زن را دید كه جلویش ایستاده، جا خورد. زن همین طور آنجا كنار چمدان بزرگ قرمزش ایستاده بود و منتظر بود. مرد به طرفش رفت. در آسانسور پشت زن بسته شد. زن گفت: «من به حد مرگ خسته م.» مرد دكمه ی آسانسور را فشار داد و در دوباره باز شد.
ساندویچ را با هم تقسیم كردند و زن تعریف كرد كه چطور قطار وسط راه توی برف گیر كرده بود و یك ساعت متوقف مانده بود تا بالاخره ماشین برف روب برف را از روی ریل ها پاك كند.
زن گفت: «معلوم است كه هیچ كس هم هیچ چیز نمی دانست. می ترسیدم مجبور باشیم تمام شب را منتظر بمانیم. خوبی اش این بود كه لباس گرم همراهم داشتم.» مرد پرسید كه آیا هنوز هم برف می بارد و بیرون آسمان شب را نگاه كرد و دید برف تقریبا قطع شده است.
زن گفت: «تاكسی در خیابان لكسینگتون پیاده ام كرد. نمی توانست داخل خیابان بیاید. به راننده بیست دلار دادم و گفتم مرا هر طور كه می شود تا در خانه برساند. راننده تاكسی تا اینجا پیاده چمدانم را آورد. یك مرد پاكستانی ریزنقش. مهربان بود.»
زن خندید. نوشیدنی خوردند و مرد دوباره لیوان ها را پر كرد.
زن گفت: «خب چیزی كه آنقدر فوری باید حرفش را می زدی چی بود»
مرد گفت: «برف را دوست دارم.»
بلند شد و به طرف پنجره رفت. دانه های برف كه در هوا معلق بودند، كوچك بودند، بعضی وقت ها به طرف بالا می رفتند، انگار كه از هوا سبك ترند، و بعد دوباره پایین می افتادند و در سفیدی خیابان گم می شدند. مرد پرسید: «قشنگ نیست»
برگشت و به زن كه نشسته بود و هرازگاهی به لیوان نوشیدنی اش لبی می زد، خیره شد. گفت: «خوشحالم كه برگشتی.»
پتر اشتام
ترجمه: صنوبر صراف زاده
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید