پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پیری


پیری
پیرمرد نشست روی پلكان ایستگاه راه آهن یكی از شهرهای كوچك كنتاكی. مردی خوش پوش كه مسافری از اهالی شهر بود، نزدیك شد و جلویش ایستاد. پیرمرد به خودش آمد. لبخندش مثل لبخند بچه ای كم سن و سال بود. چهره اش گود افتاده و پرچین و چروك بود و بینی بزرگی داشت. پرسید: «سرفه ات نمی گیرد، سرما نخوردی، سل یا بیماری خونی نداری» در صداش رنگی از التماس موج می زد.
غریبه سر تكان داد كه نه. پیرمرد سرپا ایستاد و گفت: «بیماری خونی بدكوفتی است.» زبانش را كه از میان دندان هاش ورقلمبیده بود، تند و تند حركت می داد. دستی بر شانه غریبه گذاشت و زد زیر خنده. صداش را انداخت سرش كه: «رفیق، آق خوش تیپ همه ش را از دم، درمان می كنم. سرفه، سرماخوردگی، سل، مرض های خونی، زگیل را از روی دست برمی دارم. نپرس چطوری. جزء اسرار است. پول هم نمی گیرم. اسمم تام است. از من خوشت می آید»
غریبه كه آدم خون گرمی بود، سری به تاكید تكان داد. پیرمرد رفت به گذشته ها: پدرم آدم سرسختی بود. مثل من توی كار آهنگری بود ولی كلاه ابریشمی سرش می گذاشت. وقتی غلات فت و فراوان بود به گداگشنه ها می گفت: «بروید توی مزرعه، تا می توانید بچینید» ولی جنگ كه شروع شد، یك آدم خرپول را مجبور كرد پنج دلار بالای یك كیسه غله بدهد. برخلاف میلش زن گرفتم. آمد پیشم گفت: «تام من از این دختره خوشم نمی آید.»
گفتم: «من ولی خیلی دوستش دارم.»
گفت: «من نه»
با بابام روی كنده درختی نشستیم. مرد خوش تیپی بود و كلاه ابریشمی سرش بود. گفتم: «اجازه رسمی می گیرم.»
گفت: «از پول خبری نیست ها.»
عروسیم بیست و یك دلار خرج برداشت. من توی مزرعه غلات جان می كندم. یك ریز باران می آمد و اسب ها كور بودند. كشیش گفت: «با بیست و یك دلار موافقید» من جواب مثبت دادم و او بله را گفت. «بله» را با گچ روی كفش هامان نوشته بودیم. پدرم گفت: «دیگر اختیارت با خودت» آه در بساط نداشتیم. عروسیم ۲۱ دلار خرج برداشت. زنم مرده. پیرمرد نگاهش را به آسمان داد. سر شب بود و خورشید غروب كرده بود. پهنه آسمان با ابرهای خاكستری رنگ به رنگ شده بود. پیرمرد درآمد كه : «من تابلوهای زیبا می كشم و می بخشم به این و آن... برادرم توی هلفدونی آب خنك می خورد. یك یارویی به اسم ركیكی صداش زد آن هم كلكش را كند.»
پیرمرد زپرتی دست هاش را جلوی صورت غریبه گرفت. بازشان كرد و بست. دست هاش از چرك و كثافت كبره بسته بود. غمزده توضیح داد: «من زگیل ها را می شناسم. مثل دست های شما نرمند.»
«من آكاردئون می زنم ... شما سی وهفت سالت است... پشت میله های زندان نشستم بغل دست برادرم. مرد بانمكی ست كه از این موهای پف كرده دارد. گفتم: «آلبرت، پشیمانی كه آدم كشتی» گفت:«نه كه نیستم با من بود ۱۰ نفر، ۱۰۰ نفر ، ۱۰۰۰ نفر را هم می كشتم»
پیرمرد بنای گریه و زاری گذاشت و با دستمالی كل و كثیف شروع كرد به پاك كردن دست هاش. وقتی آمد تنباكو بجود دندان های مصنوعیش از جا درآمد. با دست جلوی دهانش را گرفت. داشت از خجالت آب می شد. زیر لب گفت: « من آفتاب لب بومم. شما سی و هفت سالت است اما سن و سال من خیلی بیشتر از این حرف هاست.»
«برادرم از آن عوضی هاست سر تا پاش نفرت است... بانمك است و موهای پف كرده دارد... اما دست خودش بود، آن قدر آدم می كشت كه جانش بالا بیاید... از سن و سال بالا حالم به هم می خورد. خجالت می كشم كه این قدر پیرم.»
«یك زن تازه ترگل ورگل گرفتم. چهار تا نامه براش نوشتم كه جواب همه شان را داد. آمد اینجا و عروسی كردیم. عاشق اینم كه راه برود و من تماشاش كنم. وای، نمی دانی چه لباس های خوشگل مشگلی براش می خرم.» «پاش صاف نیست. كج و كوله است... زن اولم از دنیا رفته... زگیل را با انگشتم از روی دست برمی دارم و هیچ هم خون نمی آید... سرفه، سرماخوردگی، سل، بیماری های خونی را درمان می كنم. مردم برام چیزمیز می نویسند و من جوابشان را می دهم. اگر هم برایم پول نفرستند خیالی نیست. همه اش صلواتی.»
پیرمرد دوباره افتاد به گریه زاری كردن و غریبه كه می خواست آرامش كند، پرسید :«شما مرد خوشبختی هستید»
پیرمرد گفت: «آره، آدم شریفی هم هستم از هر كی می خواهید بپرسید. من تامم... آهنگرم... زنم با وقار راه می رود با اینكه یك پاش كج و كوله است... یك لباس بلند براش خریده م... او ۳۰ سالش است. من هفتاد و پنج سال... یك عالم كفش دارد... خودم براش خریده م اما پاش كج و معوج است. من كفش های صاف و صوف می خرم.» «به خیالش من بی خبرم... همه فكر می كنند تام خبر ندارد... یك لباس بلند براش خریده م كه به زمین می رسد... من تامم.... آهنگری می كنم... هفتاد و پنج سالم است و حالم از سن و سال پیری به هم می خورد. زگیل های دست را برمی دارم و هیچ هم خون نمی آید. مردم برام چیز میز می نویسند و من به نامه هاشان جواب می دهم... همه اش هم صلواتی.»
شروود اندرسن
ترجمه نوید نیكخواه آزاد
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید