شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


تنها یک ساعت


تنها یک ساعت
(لوییز مالارد) زن نحیفی بود. با آن قلب ضعیف باید با دقت فراوان خبر مرگ شوهرش را به او می‌‌دادند. خواهرش (ژوزفین) با عباراتی شكسته، جملاتی ناقص و اشاراتی مبهم تا حدودی موضوع را برایش روشن كرد. (ریچارد) دوست همسرش هم آن جا بود. نزدیك او. او بود كه وقتی خبر سانحه راه‌آهن را شنید سراسیمه به اداره روزنامه رفت و نام (برنتلی مالارد) را در صدر اسامی كشته‌شدگان دید. خیلی از زن‌ها با شنیدن چنین خبری آن را باور نمی‌‌كردند ولی (لوییز) همان لحظه اول گریست. خیلی ناگهانی. در میان بازوان خواهر اشك‌هایش را دیوانه‌وار روانه ساخت. وقتی سرانجام طوفان‌ اندوه به آخر رسید به اتاقش رفت و در را به روی خواهر نگران بست. نمی‌‌خواست كسی در خلوتش قدم بنهد. باید فكر می‌‌كرد.
باید با اندوه خود به تنهایی دست و پنجه نرم می‌‌كرد. آن‌جا، روبه‌روی پنجره باز اتاق، یك صندلی راحتی با عظمت
سربرافراشته بود. بدن كوفته خود را به روی آن انداخت و به درونش فرورفت. خستگی‌اش روح سرگردان بدنش را به تسخیر خود درآورده بود. از آن دریچه كه به فضای بیرون گشوده می‌‌شد، می‌‌توانست سرشاخه‌های درختان را ببیند كه با جوانه‌های تازه شكفته خود، زندگی جدید بهاری را نوید می‌‌دادند. عطر دلنواز باران در هوا پیچیده بود. آوای موسیقی از دوردست او را به حال خلسه فرو می‌‌برد و پرستوهای بی‌‌شماری برروی لبه‌های شیروانی چهچهه می‌‌زدند. تكه‌هایی از آسمان آبی، اینجا و آن‌جا، از میان ابرهایی كه كپه‌كپه به هم فشرده می‌‌شدند، خودنمایی می‌‌كردند. زن، سرش را در میان بالش صندلی رها كرده بود.
كاملا بی‌‌حركت. تا وقتی كه بغضی غریب از گلویش بالا آمد و چانه‌اش را لرزاند. او جوان بود. با چهره‌ای معصوم و آرام. چهره‌ای كه خطوط آن حكایت از احساسات سركوب شده داشت. با این وجود قدرتی خاص در آن به چشم می‌‌خورد. ولی حالا‌، چشمانش با نگاهی گنگ به لكه‌های آبی آسمان دوخته شده بود. در نگاهش بازتاب اندوه دیده نمی‌‌شد بلكه بیشتر حكایت از افكاری هوشمندانه داشت. اندیشه‌ای آرام‌آرام به سوی زن قدم برمی‌داشت و او سراپا در انتظار آن بود. آن چه اندیشه‌ای بود؟ نمی‌‌دانست.
آنقدر مبهم بود كه نمی‌‌توانست آن را به زبان آورد ولی احساسش می‌‌كرد. نگاهش از آسمان جدا شد و به صداها، عطرها و رنگی كه فضا را پركرده بود، رسید. راز نهانش شكفته شد و غوغایی در دلش افتاد. كم‌كم داشت فكری كه آهسته آهسته سراپایش را به تسخیر خود درمی‌آورد می‌‌فهمید. بیهوده كوشید با حركت دست جلوی آن افكار را بگیرد. وقتی تقلای بی‌‌سرانجام را رها كرد واژه‌ای زمزمه‌وار از میان لب‌هایش بیرون جست. واژه‌ای كه بارها و بارها با نفس‌‌هایش در هوا آزاد شد: (رها، رها، رها!) ناگاه ترس، از نگاه خالی او رخت بربست و چشم‌هایش مشتاق و درخشان شدند. نبضش تند و تندتر نواخت و خون درون رگ‌هایش ذره‌ذره بدنش را گرم و آسوده كرد
می‌‌دانست كه باز هم خواهد گریست. وقتی برای آخرین‌بار او را در بستر مرگ ببیند. چهره‌ای كه هرگز با عشق به او ننگریست حال خاكستری رنگ و ثابت مانده است. اما از سویی آینده‌ای را می‌‌دید كه تماما از آن اوست. بازوانش را از هم گشود تا هوای آزادی را بیشتر در آغوش بكشد. دیگر برای خود زندگی می‌‌كرد. دیگر هیچ اراده‌ای نبود كه برفراز میل او قرار گیرد. او همیشه یك مخلوق دنباله‌رو بود. همیشه این همسرش بود كه دستور می‌‌داد. گاهی دوستش داشت ولی اغلب عشقی نسبت به او احساس نمی‌‌نمود. حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟! وقتی این احساس سرخوشانه را تا اعماق وجودش درك می‌‌كرد و به ناگاه قوی‌ترین انگیزه برای زندگی او را در برگرفت، زمزمه كرد: (رها شدم، جسم و روحم رها شد.( )ژوزفین) پشت در بسته زانو زده بود و التماس می‌‌كرد: (لوییز، در را باز كن. خواهش می‌‌كنم.
خودت را بیمار می‌‌كنی. به خاطر خدا در را باز كن.) در حالی كه اكسیر زندگی از میان لنگه‌های گشوده پنجره سر می‌‌كشید، گفت: (برو. من خودم را بیمار نمی‌‌كنم. نه.) و در رویای روزهای آینده غوطه‌ور شد. روزهای بهاری. روز‌هایی كه به او تعلق داشت. دعا كرد زندگیش طولانی باشد. برخاست. در را به روی اصرارهای خواهرانه گشود. برق پیروزی تب‌داری در نگاهش موج می‌‌زد. ریچارد آن جا پایین پله‌ها در انتظار آنها بود. كسی در را گشود. (برنتلی مالارد) بود كه قدم به درون گذاشت! چمدان در یك دست و چتر در دست دیگر. حتی نمی‌‌دانست سانحه‌ای رخ داده است. حیرت‌زده به گریه بی‌‌اراده ژوزفین و حركت ناگهانی ریچارد كه می‌‌خواست مانع دیدن او توسط همسرش شود، نگریست. ولی خیلی دیر بود...(لوییز بر اثر حمله قلبی ناشی از شادی ناگهانی و بیش از حد مرده است.)
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید