پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


کویتا از میان شیشه


کویتا از میان شیشه
داستان «کویتا از میان شیشه» که از مجموعه بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی ۲۰۰۳ ترجمه شده نخستین بار در مجله تین هاوس چاپ شده است. امیلی ایشم رابوتد نویسنده این داستان متولد ۱۹۷۶ است و برای مجله نیویورکر کار می‌کند و اولین کتابش را در سال ۲۰۰۴ چاپ کرده است. او درباره این داستان می‌گوید: «فکر این داستان اولین بار بعد از خوابی که درباره شیشه‌های رنگی دیدم به ذهنم رسید. بلافاصله آن را توی دفترچه‌ای که کنار تختم دارم یادداشت کردم و صبح که از خواب بیدار شدم اولین نسخه داستان را نوشتم. رابطه بین زن و شوهری که تازه ازدواج کرده‌اند براساس رابطه دوتا از هم‌کلاسی‌هایم نوشته شده که هر دوشان مهاجر نسل اول بودند و چیزهای مشترک زیادی داشتند حتا قیافه‌هاشان کمی شبیه هم بود اما از نظر فرهنگی خیلی با هم فرق داشتند. با وجود این که هر دو به هم علاقه زیادی داشتند اما پسر هم‌کلاسیم نمی‌خواست با دختر بیرون برود چون او مسلمان نبود. سعی کردم تجسم کنم که اگر آن دو با هم ازدواج می‌کردند زندگی‌شان چه‌طوری بود. داستان کویتا از میان شیشه را تقریبا سی مجله رد کردند.»
خواننده ایرانی نشانه‌های آشنای زیادی در داستان می‌یابد و به راحتی می‌تواند اشتباه و یا سرسری بودن بعضی از آن‌ها را که ناشی از عدم تحقیق کافی نویسنده است تشخیص دهد. اما در عین حال تلاش نویسنده برای استفاده از این نشانه‌ها در راه پیش‌برد هدف داستانی و معنی که برای داستان در نظر داشته است قابل توجه - و هرجا که این تلاش به هدف نرسیده دست‌کم آموزنده‌- است.
حسن حاجی حسین که یک عالمه شیشه‌ رنگی برنده شده بود، ماه رمضان و بهانه‌گیری‌های کویتا پلتروم را راحت‌تر تحمل می‌کرد. دیگر کیک‌های قنادی پیتی وسوسه‌اش نمی‌کرد. دیگر جلو زنش زانو نمی‌زد و التماس نمی‌کرد که ترشی انبه یا دسر بادامی یا خوراکی‌های دیگری بخورد که اسم‌شان هم دهان را آب می‌‌انداخت و خودش تا بعد از غروب آفتاب نمی‌توانست لب بزند. دوست داشت توی صندلی خیزرانی‌اش لم بدهد، تکه‌های رنگی شیشه را توی دست‌هایش بچرخاند و با تنبلی به پایان‌نامه‌اش یا انحنای شکم برآمده کویتا فکر کند یا اصلا به هیچ‌چیز فکر نکند.
نهمین ماه سال قمری بود و نهمین ماه حاملگی کویتا و نه روز هم بود که کویتا با او حرف نزده بود. حسن هیچ‌کدام از این عددها را فراموش نمی‌کرد هر چه باشد هم ریاضی‌دان بود و هم مسلمان، گیرم نه مسلمانی پروپاقرص.
تکه‌های شیشه صاف و صیقلی و همه یک شکل بودند، مثل قطره‌های اشک و تقریبا به اندازه تخم سینه سرخ. درست اندازه کف دست حسن. ته هر تکه سوراخی بود. حسن فکر می‌کرد که حتما شیشه ها را برای این سوراخ کرده‌اند که بتوان با آن‌ها چیزی درست کرد مثلا چلچراغ یا پرده. اما شک نداشت که به نظر کویتا چلچراغ یا پرده رنگی شیشه‌ای دهاتی می‌آید و خودش هم مطمئن نبود که مجموعه رنگارنگ شیشه‌ها کنار هم به نظرش قشنگ بیاید.
کویتا معماربود و از خرت و پرت خوشش نمی‌آمد یا شاید بهتر باشد بگوییم شلوغی را دوست نداشت. فضای باز را ترجیح می‌داد، فضای خالی و رنگ سفید. آپارتمان‌شان را چندان تزیینی نکرده بود. چند تکه مبلی که داشتند همه سفید بودند. همه وسایل برقی و ظرف و ظروف و روتختی و ملافه‌ها و حوله‌ها هم سفید بودند. حسن کتاب‌هاش را توی کمد گذاشته بود تا شیرازه رنگی کتاب‌ها سفیدی یک دست خانه را به هم نزند.
کویتا توی خانه برهنه این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و با این کارش خالی بودن خانه را بیش‌تر نشان می‌داد. همین‌طور برهنه غذا می‌پخت و خانه را تمیز می‌کرد. حسن از این‌کارش سرخ می‌شد. به بدن کویتا مثل یک شیئی آسمانی یا موجودی بهشتی احترام می‌گذاشت و کافی بود چند لحظه به آن زل بزند تا چشم‌هایش از اشک پر ‌شود برای همین تا می‌توانست به کویتا نگاه نمی‌کرد.
ماه‌های اول ازدواج‌شان آپارتمان به نظر حسن سرد می‌آمد، انگار همه جا را ضدعفونی کرده باشند. فکر می‌‌کرد هر لحظه ممکن است چیزی را بیندازد و بشکند، هر چند که چندان چیز شکستنی هم نداشتند. احساس می‌کرد توی صحنه‌ای از یک فیلمی تخیلی درباره آینده گیر کرده است. برای همین بود که مثل بچه‌ها از کویتا خواهش کرد صندلی خیزرانی‌اش را که از دوران دانشکده داشت نگه دارد. می‌دانست که صندلی به بقیه اسباب خانه نمی‌آید و می‌دانست که کویتا از این‌که صندلی را توی نشیمن گذاشته‌اند چقدر ناراحت است. اما تا مدت‌ها برایش صندلی خیزرانی تنها چیز راحت خانه بود.
اما کم‌کم آپارتمان‌شان به نظرش زیبا و آرام آمد. وقتی که تصمیم گرفت به جای دفترش در دانشکده ریاضی توی خانه کار کند، بیش‌تر فهمید که طراحی کویتا چه‌قدر راحت است. مثل این بود که توی یک سفینه زندگی ‌کند. فکر کرد سفید رنگ بدون عمقی است یا شاید چیز بدون عمقی چون سفید اصلا رنگ نیست فقط چیزی است که به عمق معنا می‌دهد. در آرامش و سکوت خانه به چیزهایی شبیه این فکر‌ می‌کرد و مسائل ریاضی را راحت‌تر حل می‌کرد.
یک روز وقتی پشت میزآشپزخانه مسئله جبری را حل می‌کرد مربعی نارنجی از نور خورشید بعداز ظهر که آرام روی دیوار سفید می‌لغزید توجه‌اش را جلب کرد. شکل مربع آرام آرام تغییر می‌کرد. مسیر حرکت نورچیزی درباره احتمال پایه‌ای زمان را برایش روشن کرد که نمی‌توانست با کلمات و اعداد توضیحش بدهد. بعد ابری از جلو خورشید گذشت و مربع نارنجی ناپدید شد و روی دیوار سفید فقط سایه تیره‌ای باقی‌ماند. از این‌که چشمهایش پر اشک شده بود تعجب کرد.
آن وقت بود که بیش‌تر از همیشه سرازکار کویتا درآورد. و آخر آن‌هفته که خسته و کوفته ازسرکلاس جبر چند متغییری برگشته بود و از این که با تمام شوروشوقی که برای تدریس توابع گرادیان داشت نمی‌توانست چیزی توی کله دانش‌جوهای بی‌علاقه فرو کند خونش به جوش آمده بود، وقتی دید کویتا صندلی خیزرانی‌اش را سفید کرده و صندلی شبیه یک تکه استخوان شده حتا عصبانی هم نشد، فقط از این‌که برگشته بود خانه خوش‌حال بود.
گاهی تارهای پیچ و تاب خورده موهای سیاه زنش را روی مبل سفید یا کاشی‌های سفید حمام پیدا می‌کرد و برایش آن‌ها مثل خوشنویسی معنی داشتند: امروز باید قبض برق را بدهم ، یا امروز هوس گرمک کرده و همیشه هم حدسش درست از آب در می‌آمد.
اما همه این‌ها قبل از این بود که کویتا حامله شود. قبل از این بود که کویتا در حمام را روی خودش قفل کند تا روی یک نوار جادویی ادرار کند و دوساعت خودش را آن تو حبس کند و حسن مثل ببری خشمگین توی اتاق سفید دور خودش بپرخد و دلش بخواهد در را از پاشنه دربیاورد اما جرات نداشته باشد حتا در بزند. قبل از این بود که کویتا بالاخره از حمام بیرون بیاید و نوار جادویی را که دو تا خط صورتی رویش بود جلو حسن بگیرد و ناگهان آدم دیگری شود و حتا قیافه مهربانش تغییر کند. از آن به بعد حسن هرچه سعی ‌کرد نتوانست خط پیچ و تاب موهای کویتا را بخواند، چه از راست به چپ و چه از چپ به راست.
کویتا گفته بود: می‌روم بیرون قدم بزنم و دلم هم نمی‌خواهد کسی دنبالم راه بیافند.
مثل این که حسن مزاحمی است که توی خیابان‌ دنبالش افتاده و انگارنه انگار که سه سال است شوهر اوست. آن شب تا وقتی کویتا برگردد هر ثانیه برای حسن سالی گذشت. آن‌قدرهوس ‌کیک کرده بود که برایش غیرقابل تحمل بود و نمازش را هم نخواند. بعد از سه ساعت که از کویتا خبری نشد تلفن را برداشت و شماره پدرش توی رشت را گرفت تا بپرسد این‌کارها برای زنی که فهمیده حامله است طبیعی است یانه.
- معلومه که نیست پسرم. من بهت گفته بودم، نگفته بودم؟ حالا دیدی راست می‌گفتم؟ تو با یک هندوی اهل نیوجرسی عروسی کرده‌ای.
- دوباره شروع نکن. فکر کردم بهت بگویم داری پدربزرگ می‌شوی خوش‌حال می‌شوی.
- پدربزرگ چی؟
- یک بچه.
- منظورم این نبود.
- می‌دانم منظورت چی بود.
- تو همه‌چیز را می‌دانی آقای دکتر. پس برای چی نظر پدرت را می‌پرسی؟
- زنگ نزدم که با هم دعوا کنیم.
- چرا قبل از ازدواج با من مشورت نکردی؟ چرا با دختر خالد که از بچگی قرار بود عروسی کنی به‌هم زدی؟
- دختر خالد همه‌اش دوازده سالش بود.
- دختر خالد مثل ماه شب‌چهارده می‌ماند.
- می‌شود دعوا نکنیم.
- دست‌کم شوهرداری بلده. حالا با پسر احمق زیاد عروسی کرده. همانی که مثل دیوانه‌ها با موتور تو خیابان ویراژ می‌دهد. خجالت آوره.
- گفتم که نمی‌خواهم دعوا کنیم. فقط درست نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم.
- همان‌کاری را بکن که مردم تو بلادکفر می‌کنند. برو یک جعبه سیگار بخر همه را تا ته دود کن.
گل‌محمد حاجی حسین به پسرش گفته بود با کویتا ازدواج نکند. از همان اولین باری که کویتا پلتورم را دیده بود که اولین باری بود که حسن هم کویتا را دیده بود از او خوشش نیامده بود. حسن خوب که فکرش را می‌کرد به نظرش خیلی عجیب می‌آمد که توی سه سالی که دانشگاه می‌رفت هیچ‌وقت به کویتا توجه نکرده بود و لابد سرنوشت بود نه تصادف که درست روز جشن فارغ‌التحصیلی‌شان قبل از این که راهشان برای همیشه از هم جدا شود همدیگر را دیده بودند. سرنوشت خانواده پلتروم را به رستوران چینی چهارستاره لاکی چنگ که گوشت خوک نداشت و غذاهایش همه حلال بودند آورده بود و درست کنار میزی نشانده بود که حسن با پدرش نشسته بود و کلاه مربع فارغ‌التحصیلی‌اش را روی میز گذاشته بود.
گل‌محمد به فارسی گفته بود: این‌قدر به آن دختره نگاه نکن.
اما خودش هم مثل پسرش به شکم لخت کویتا که از بین ساری قرمز رنگش خودنمایی می‌کرد زل زده بود.
مادر حسن همه عمر حجاب داشت حتا روزی که توی آشپزخانه وقتی که داشت خاویار درست می‌کرد زبانش را زنبور سمی نیش زد و بدنش مثل یک موج بزرگ ورم کرد. بعد زن‌های همسایه ضجه‌‌کنان توی کفن پیچیدندش و زیر دو وجب خام ایران دفنش کردند. حسن وقتی که توی رستوران لاکی چنگ به کویتا نگاه می‌کرد یادش آمد که رنگ موهای مادرش یادش نیست. موهای سرمه‌ای براق کویتا تا وسط کمرش بود. به‌شان روغن زده بود آن‌ها را گیس کرده بود و مثل یک علامت سوال بزرگ روی کمرش انداخته بود. پدروپسر به پیچ و تاب زیبای موهای کویتا خیره شده بودند.
پدر حسن با لحنی جدی گفته بود: با این بروروش مردها را جادو می‌کند. غلط نکنم عین خیالش هم نیست که ما داریم نگاه‌اش می‌کنیم.
معلوم بود که کویتا ساری را برای دل‌خوشی پدرومادرش پوشیده. حسن فورا این را حدس زد چون خودش هم دقیقا برای همین عقالی دور گردنش انداخته بود. حالت عذرخواهانه‌ای را هم که دخترهای مهاجر وقتی که با مادرهاشان بیرون می‌روند به خودشان می‌گیرند توی صورت کویتا دید. وقتی خانم پلتروم که از هیجان موفقیت دخترش گریه می‌کرد روی ظرف سبزیجاتش خم شده بود و گل‌محمد که غرولندکنان مرغش را می‌خورد از این‌که نتوانسته بود طهارت بگیرد ناراحت بود و پسرش را سرزنش می‌کرد که زیادی آمریکایی شده، چشم حسن توی چشم کویتا افتاد و به هم لبخند زدند.
و همه چیز از همان روز شروع شد.توی خیابان‌های نیویورک که با هم قدم می‌زدند مکزیکی‌ها با کویتا اسپانیایی حرف می‌زدند و حسن را به خاطر موهای وزوزیش با سیاه‌پوست‌های دورگه اشتباه می‌گرفتند. با هم به این ماجراها می‌خندیدند و سعی می‌کردند حدس بزنند که اگر روزی بچه‌دار شوند بچه‌شان چه شکلی خواهد شد.
اما وقتی کویتا حامله شد حسن بیش‌تر از آن سردرگم بود که بخواهد به قیافه بچه فکر کند. کویتا که پیاده‌روی‌های شبانه‌اش را شروع کرد حسن حرف زدن هم برایش مشکل شد. نه این‌که کلمات را فراموش کرده باشد اما ناگهان وسط یک جمله با این که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید به تته‌پته می‌افتاد.
فکر می‌کرد: به این می‌گویند بازو؟ اگر این‌طور باشد پس به هر بند انگشت هم می‌توان گفت بازوی انگشت؟ شاید مچ هم بازو است؟ به کمر کویتا که مثل مچ‌پا باریک و برنزه است می‌شود گفت مچ؟ به هر مفصل بدن می‌شود گفت زاویه؟ انگشت کوچک کویتا شاخه دارچین است؟ نه، شاخه دارچین که مثل بازو خم نمی‌شود.
با عصبانیت روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد تا از شر افکار عجیب و غریب راحت شود. اما فکرش درست کار نمی‌کرد. تنها کاری که می‌کرد این بود که به زنش با اصول ابتدایی ریاضی فکر می‌کرد. مثلا خودش و کویتا را دو محور یک نمودار تجسم می‌کرد که رشد بچه‌شان را نشان می‌دهد. حتا سعی کرد که کویتا و خودش را مختصات شروع بچه درنظر بگیرد و الگوریتمی برای شکل زندگی آینده خانواده‌شان بنویسد. اولین چیزی که به نظرش رسید مثلث بود اما هرچه می‌کرد نمی‌توانست محیط آن را حساب کند.
کویتا بیش‌ترشب‌ها بیرون می‌رفت. حسن فکر کرد لابد عاشق کسی شده است. شک کرد که نکند پدر بچه نباشد. بعد به شک خودش هم شک کرد. کویتا هربار قبل از آن‌که از خانه بیرون برود با تحکم به حسن می‌گفت دنبالش نیاید. اما حسن بالاخره یک شب تصمیم گرفت دنبالش برود.
کویتا خیلی تند راه می‌رفت.حسن کمی با او فاصله داشت و سعی می‌کرد که توی سایه‌ یا پشت ماشین‌ها خودش را قایم کند. به نظرش کارش احمقانه بود. پیراهنش عرق کرده بود و پشش چسبیده بود. کویتا از خیابان رد شد.
باد موهایش را پریشان کرده بود و انگار دسته موها روی هوا به طرف حسن اشاره می‌کردند اما کویتا سرش را برنگرداند. مستقیم به طرف دانشگاه می‌رفت. جایی ایستاد و به تنه درختی تکیه داد و یک پایش را بالا آورد تا بند صندلش را درست کند و این حرکتش حسن را ناراحت کرد. کویتا برایش مقدس بود. کویتا دوباره راه افتاد. حسن کمی صبر کرد تا او حسابی جلو بیفتد. از همان فاصله دید که زنش جلو ساختمان بی‌قواره دانشکده هنر و معماری ایستاد. در چرخان را هل داد و ناپدید شد.
فکر کرد کویتا کلاس می‌رود. نفس راحتی کشید. می‌خواست درسش را ادامه بدهد. اما چرا نمی‌خواست حسن این موضوع را بداند. احساس می‌کرد که ساختمان کویتا را بلعیده است. مثل یک اسب دریایی کوچولو که مستقیم توی دهن گنده نهنگ زشتی برود. بعد یاد بچه‌شان افتاد که توی شکم کویتا رشد می‌کرد. یک مروارید توی شکم یک اسب دریایی که خودش توی شکم نهنگ است. مرواریدی باارزش. هوا سنگین و مرطوب بود. بدون این‌که مخاطبش شخص خاصی باشد گفت: الله اکبر. و بعد هم موقع برگشت و تا وقتی که کویتا به آپارتمان سفیدشان بر‌گردد پشت هم می‌گفت: الله اکبر. خدا بزرگ است.
ماه سوم حاملگی کویتا حسن او را به کارخانه شیشه‌سازی کورنینگ برد. چون دیده بود کویتا کتابی درباره پنجره‌هایی با شیشه‌های رنگی از کتا‌ب‌خانه گرفته به نظرش رسید دیدن کارخانه برایش جالب است. کویتا هر روز بیش‌تر از حسن فاصله می‌گرفت و حسن فکر کرد شاید اگر با هم به گردش بروند اوضاع و احوال بهتر شود.
بیرون از شهر برگ‌های زرد و قرمز توی هوا چرخ می‌خوردند و پایین می‌آمدند. کویتا توی ماشین ساکت بود. انگار توری روی صورتش کشیده باشد. شیشه سمت خودش را پایین کشیده بود و باد موهایش را مثل بردارهای سیاه توی ماشین می‌چرخاند و صورتش زیر موها پنهان و پیدا می‌شد. وقتی که به حرکت هم‌زمان برگ‌ها که پایین می‌آمدند و موهای کویتا که بالا می‌رفتند نگاه می‌کرد معادله‌ای به نظر حسن رسید. فهمید که این‌چیزها با هم ربط دارند. تساوی این بود:
تمنا = فاصله / اشتیاق
اما فورا فهمید که این معادله اشتباه است. تمنا و اشتیاق خیلی شبیه هم هستند و نمی‌توان آن‌ها را به عنوان متغیرهای مستقل توی یک معادله به کار برد. حسن کلمه‌ای در زبان انگلیسی بلد نبود که با آن بتواند تاثیر کویتا روی قلبش را بیان کند. گرسنه‌اش بود.
از کویتا پرسید: می‌خواهی یک ساندویچ تن ماهی بخوری؟
ناهار مفصلی تدارک دیده بود و آورده بود.
کویتا جواب داد: داری من را کجا می‌بری حسن؟
صدایش خسته بود.
- می‌خواهم غافلگیرت کنم. من هم می‌توانم مثل تو برای خودم یک راز داشته باشم.
کویتا موهای سنگینش را پشت سرش جمع کرد و چشم‌هاش را بست.
- یک کم بادام زمینی می‌خواهی؟
- نه.
- یک دانه خیار شور می‌خواهی؟
- نه. می‌خواهم یک چرت بزنم.
مژه‌هایش روی گونه‌هایش سایه انداخته بودند. وقتی که خوابید حسن همه‌چیز را خورد هم سهم خودش هم سهم کویتا را.
توی کارخانه مردی با نی باریکی پرنده کوچک شیشه‌ای درست می‌کرد. حسن به کویتا که با دفت سفت شدن نوک و بال پرنده را تماشا می‌کرد نگاه می‌کرد. روی صورت کویتا رد لبخند کم‌رنگی بود.
کویتا سرحوصله یک دست لیوان شراب‌خوری انتخاب کرد و خرید. قبل از این که از کارخانه بیرون بیایند حسن توی مسابقه‌ای شرکت کرد. روی یک تکه کاغذ نوشت: شکننده، ماندگار، زیبا. این کلمات قرار بود شعار جدیدی برای روی جلد بروشور کورلینگ باشند اما حسن در حقیقت خواسته بود زنش را توصیف کند. وقتی که داشتند به طرف خانه برمی‌گشتند فکر کرد که هیچ‌کدام از کلماتی که نوشته درست نیستند.
بار دومی که حسن دنبال کویتا تا دانشکده هنر و معماری رفت صبر کرد تا کویتا بیرون بیاید. روی نیمکتی نزدیک تالار استنهوپ نشست. نیمکت درست پشت مجسمه راکفلر بود و از آن‌جا می‌توانست در چرخان را ببیند و زیاد هم توی چشم نباشد. هما‌ن‌طور که منتظر بود از توی یک کیسه بزرگ نخودچی می‌خورد. کویتا به نخودچی‌ها لب نزده بود و گفته بود دندانش را اذیت می‌کنند. حسن فکر می‌کرد که به کویتا چه بگوید تا دوستش داشته باشد. خیلی چیزها داشت که به او بگوید. اما وقتی می‌خواست حرف بزند زبانش بند می‌آمد.
دلش می‌خواست به کویتا بگوید: کویتا توی کشور من برای سال نو تنگ ماهی قرمز روی میز می‌گذارند تا سال پربرکتی داشته باشند. ماهی استروژن صد سال عمر می‌کند. پدربزرگ من ماهی‌گیر بود. حتا بلد نبود اسم خودش را بنویسد. مادربزرگم شاعر بود. شعرهایش را توی تاروپود قالی می‌بافت و به انگلیسی‌ها می‌فروخت. برای هر قالی دوتا گوسفند می‌گرفت. دارقالی‌اش توی جنگ گم‌وگور شد. اسم مادر بزرگم خدیجه بود. اسم مادرش هم خدیجه بود. خدیجه زن پیامبر بوده. اسم مادرم هم خدیجه بود. مادر من از فرق سر تا نوک پایش را می‌پوشاند. رنگ موهایش یادم نیست. همه زن‌های فامیل ما توی دویست سال گذشته اسم دخترهاشان را خدیجه گذاشته‌اند.
قبل از این که کویتا حامله شود حسن چندان به این چیزها فکر نمی‌کرد. به نظرش اول یک ریاضی‌دان و بعد آدمی از این دنیا بود. فهرست اسم‌های همکارهایش توی دانشکده ریاضی مثل اسامی اعضای سازمان ملل بود: عمران عباس‌پور، آنتونیو کاواریچی، سائول دیاموند ریکاردو گونزالس دلوس سانتوس، هنک هنسل، نگوگی اوبیوها، نیکولاس پاراکوپولوسریا، الکا راسوانوویک خوک سانگ هوک سانگ، آلامامی سوری-تونیس، لی وانگ، توشیو یاماتو. سه‌چهارم اعضا گروه تحقیق فرایندهای تصادفی آ‌ن‌قدرانگلیسی بلد نبودند که بتوانند ساعت را بپرسند اما با معادلاتی که می‌نوشتند متوجه منظور هم‌دیگر می‌شدند. اما حالا حسن توی تاریکی نشسته بود و نخودچی می‌خورد و فکر می‌کرد چه‌طور باید با زنش حرف بزند.
درست دوساعت بعد کویتا با بقیه دانش‌جوها بیرون آمد. کاملا مشخص بود که حامله است. با مرد خیلی قد بلندی راه می‌رفت. حسن با ترس به مرد نگاه کرد. مرد به طرف زن او خم شد و چیزی از روی شانه‌اش برداشت نگاه کرد. یک تار مو بود؟ انگشت‌های این مرد به موهای کویتا خورده بود. آن‌ها را که از هم خداحافظی می‌کردند نگاه کرد. صبر کرد تا کویتا سرپیچ خیابان ناپدید شد و خودش دنبال مرد رفت. او را که از بین ساختمان‌ها و زیر زمین گذاشت دنبال کرد تا به کتاب‌خانه بیست‌وچهارساعته رسید. آن‌جا زیر نور فلورسانت دید که مرد بور و چشم‌آبی است و سبیلش مثل یک بلدوزور کوچک بالای لبش تکان می‌خورد.
آن شب اعصاب حسن به کلی به هم ریخت. خواب دید که کویتا شب‌پره چشم آبی‌ای زاییده که پر‌هایش تمام سقف را گرفته است. به پدرش توی رشت زنگ زد. صبر کرد تا تلفن بیست و هفت تا زنگ خورد. گل محمد خانه نبود. شب بعد خواب دید از کویتا می‌پرسد چرا با او ازدواج کرده و کویتا جواب داد: دلم برات سوخت. ‌خواستم بتوانی اقامت بگیری.
از توشیو خواهش کرد دو هفته پشت هم به جای او سرکلاس محاسبات چندمتغیری برود. می‌ترسید نتواند گچ را توی دستش نگه دارد. توی یک هفته پنج بار صبحانه مفصلی با کلی ‌کیک خورد. وقتی خودش را با ترازوی حمام وزن کرد دید که وزنش تقریبا بیست پوند اضافه شده است.
سومین باری که حسن دنبال کویتا تا ساختمان هنر و معماری رفت لیله‌القدر بود. باران می‌بارید و او روزه بود. رمضان بود و برای پاکی جسم و جانش روزه می‌گرفت. نیم ساعت صبر کرد بعد رفت تو. تا آن موقع پایش را توی ساختمان هنر و معماری نگذاشته بود اما انگار غریزه‌اش راهنمایی‌اش می‌کرد. انگار به حج رفته باشد. بدون آن‌که اصلا دنبالش بگردد کلاس را پیدا کرد. بوی تینر می‌آمد. دانش‌جوها دور کلاس به شکل نیم دایره نشسته بودند و قلم‌موهاشان را توی مشت یا بین دندان‌هاشان گرفته بودند. جلو هر کدام‌شام بومی بود که رویش یک کویتای برهنه نقاشی شده بود. خود کویتا وسط نیم‌دایره روی کاناپه درب و داغونی لم داده بود. شکمش مثل خورشید گرد بود و نگاه کردن به آن برای حسن از نگاه‌ کردن به خورشید هم سخت‌تربود.
حسن دنبال نزدیک‌ترین چیزی که می‌توانست بگیرد گشت. بعدها هر وفت یاد این صحنه می‌افتاد خجالت می‌کشید. دستش به چیزی خورد. یک شیشه قهوه پر از تینر بود که چندتا قلم‌مو تویش گذاشته بودند. بدون این‌که درست بداند چه‌کار می‌کند شیشه را پرت کرد. زنی جیغ کوتاهی کشید. شیشه قهوه محکم به زمین خورد و تینر روی سه چهار نفر پاشید. یکی از آن‌ها مردی موبور و چشم آبی بود. حسن راست به او زل زده بود.
پرسید: اسمت چیه؟
صدایش شبیه صدای خودش نبود. مرد بلند شد و پرسید: ببخشید؟ این‌جا چه‌خبره؟
حسن دوباره پرسید: اسمت چیه؟
- برت. برت لارسون.
و به طرف حسن آمد. دست‌هایش را تندتند تکان می‌داد، انگار بخواهد حسن را آرام کند اما حرکتش حسن را یاد عروس دریایی انداخت.
- دنبال دردسر می‌گردی؟
حسن چرخید و توی باران بیرون دوید. جوراب‌هاش خیس شده بود. لیله‌القدر بود، شب قدرت خدا و جوراب‌های او خیس خیس بود. به خانه که رسید چنان به شدت سکسکه می‌کرد که محبور شد چند دقیقه نفسش را حبس کند. صحنه را برای خودش این‌جور بازسازی کرد که بوم را روی سر مرد بور شکسته، پتویی روی کویتا انداخته و او را از ساختمان هنر و معماری بیرون آورده است.
از همان روز بود که کویتا دیگر اصلا با حسن حرف نزد. اولش چندان بد نبود چون او هم نمی‌خواست با کویتا حرف بزند. جلو یک مشت غریبه برهنه شده بود. مثل همیشه حسن سر از کارش درنمی‌آورد. تنها چیزی که فرق کرده بود این بود که حالا کویتا نه تنها از او دور بود، کثیف هم بود. حسن تا می‌توانست بیرون خانه سر خود را گرم می‌کرد تا از خانه دور باشد. توی پایان نامه‌اش خیلی پیشرفت کرد و دلیلش را روزه گرفتن و پاکی روحش در مقابل کارهای بد کویتا می‌دانست.
بعد دوباره خواب شب‌پره را دید. این بار شب‌پره حامله بود و شاخک‌هایش اندازه درخت و بال‌هایش مثل پوست لاما پشم‌آلو بود. کویتا از شب‌پره بالا رفت و به آسمان آبی رسید. معلوم است که برهنه بود. روی پشت شب‌پره به اندازه یک لکه کوچک دیده می‌شد. توی خواب همان‌طور که شب‌پره کویتا را به طرف خورشید می‌برد اشتیاق و عشق او به زنش بیش‌تر می‌شد. از خواب که بیدار شد از گرسنگی دلش ضعف می‌رفت.
سومین روز سکوت درمانی‌ کویتا بود که شیشه‌ها را آوردند. روی کارت را خواند: تبریک می‌گوییم آقای حاجی حسین! شعار شما برای بروشور ما انتخاب شده است. برای قدردانی این گنجینه به یاد ماندنی را برای‌تان می‌فرستیم، ارادتمند، پیتر سیمپکین، مدیر عامل کارخانه کورنینگ.
توی جعبه پر از تکه‌های شیشه رنگی بود. حسن توی صندلی خیزرانی‌اش نشسته بود و آن‌ها را توی دست می‌چرخاند. یک تکه آبی را روی چشمش گرفت و از پشت آن به کویتا نگاه کرد. کویتا تازه حمام کرده بود و حوله سفید حمام تنش بود. تصویرش توی شیشه شکسته بود و لبه‌های تنش این‌ور و آن‌ور شده بودند. انگار زیر آب باشد. حسن نمی‌دانست که چه‌کار کند تا کویتا خوش‌حال شود. حسن بلد نبود به زبان او حرف بزند کوتیا هم زبان آب را نمی‌فهمید. با این که توی تینک دنیا آمده بود و تقریبا سالی یک بار تابستان سفری به ساحل جرسی می‌کرد نمی‌دانست بزرگ شدن درکرانه دریایی خزر چه معنی می‌دهد. برای همین بود که تکه‌های شیشه به حسن آرامش می‌دادند اما برای کویتا معنی چندانی نداشتند.
حسن توی جعبه ابزارش یک رشته سیم محکم پیدا کرد. پشت میز آشپزخانه نشست و طرحی کشید.
صدا زد: کویتا.
کویتا آمد.
- ‌ببین دارم یک آویز برای بالای تخت بچه درست می‌کنم.
کویتا ساکت بود.
حسن به او نگاه کرد و دید که چشم‌هایش قرمز شده‌اند. با لحن آرام‌تری گفت: دوست دارم اگر دختر بود اسمش را بگذاریم خدیجه.
کویتا نوک انگشتش را روی یک تکه شیشه نارنجی کشید.
حسن توضیح داد: اسم مادرم بود.
دستش را با احتیاط روی پهلوی کویتا گذاشت.
کویتا گفت: می‌دانم. قشنگه.
- آره. شبیه اسم تو است.
کویتا دستش را روی دست حسن گذاشت و آن را روی شکمش آورد و همان‌جا نگه‌داشت. چیزی توی شکم حسن پیچید. از لمس بدن کویتا موهای تنش سیخ شد. کویتا دهنش را باز کرد چیزی بگوید اما زود آن را بست انگار چیزی یادش آمد.
حسن ملتمسانه گفت: چیه؟ چی می‌خواستی بگویی؟
کویتا آرام شروع به حرف زدن کرد.
- می‌دانی هیچ وقت به تن من نگاه نمی‌کنی؟
صدایش نرم بود مثل کف پای برهنه.
- یادم نمی‌آید آخرین بار کی به من دست زدی.
حسن از جایش بلند شد. آب دهنش را قورت داد. نمی‌دانست به بوی موهای زنش چه بگوید. موهای کویتا را توی دستش گرفت و با ا نگشت نوک به هم ریخته‌شان را شانه کرد. بعد با نوک موهای خیس کویتا روی صورتش دایره‌های هم‌مرکزی کشید. روی ابروهایش پیشانس و گونه‌هایش. دلش می‌خواست با این کارش به کویتا بگوید تو تنها چیزی هستی که من نگاه می‌کنم تنها چیزی که می‌بینم.
امیلی ایشم رابوتد
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید