پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


میهمان


میهمان
خانه بزرگ بود. بچه ها پرش كرده بودند. اما از وقتی رگینا تنها زندگی می كرد خانه بزرگتر شده بود. به تدریج خودش را از این اتاق ها بیرون كشیده بود. اتاق ها برایش یكی بعد از دیگری غریبه و بالاخره هم گم شدند.
بعد از اینكه بچه ها اسباب كشی كردند، او و گرهارد جایشان كمی بیشتر شد. پیش از این آنها در كوچكترین اتاق خانه زندگی می كردند اما حالا بالاخره جا برای همه چیز بود، برای یك اتاق كار، برای یك اتاق خیاطی و یك اتاق میهمان، آنجا می توانستند بچه ها، وقتی به دیدارشان می آمدند، بخوابند.، اما فقط یك نوه بود. مارتینا دختر ورنا كه با یك نجار در دهكده مجاور ازدواج كرده بود. مارتینا كه كوچك بود رگینا گاه گاهی از او مراقب كرده بود، اما ورنا همیشه می خواست كه مادر پیش او برود. اوتمار و پاتریك پسرهای رگینا هم هیچ وقت شب ها آنجا نمی ماندند. ترجیح می دادند كه شب دیروقت به شهر برگردند. رگینا هر دفعه به آنها می گفت همین جا بخوابید اما پسرها بایست صبح زود سر كار باشند و یا بالاخره دلیلی برای رفتن پیدا می كردند.
اوایل بچه ها كلید خانه را داشتند. رگینا تقریبا به اصرار كلید بزرگ قدیمی را به آنها داده بود. این برای او امری كاملا بدیهی بود اما توی این سال ها آنها یكی بعد از دیگری كلیدهایشان را به او برگردانده بودند. می ترسیدند كلیدها را گم كنند. می گفتند، خوب، می توانند زنگ بزنند، مادر كه همیشه خانه است و اگر یك وقت اتفاقی بیفتد آنها می دانستند كه كلید زیرزمین كجا است.
البته یك بار بچه ها تمام شب را آنجا ماندند، هر سه تاشان. وقتی گرهارد در حال نزع بود، رگینا به آنها تلفن كرده بود و آنها با بیشترین سرعتی كه می توانستند آمدند. آنها به بیمارستان آمدند و دور رختخواب ایستادند و نمی دانستند چه بگویند یا چكار كنند.
در طی شب جایشان را با هم عوض می كردند، هر كدام كه توی بیمارستان نبودند در خانه می ماندند. رگینا تخت ها را ملافه كرد و از بچه ها عذر خواست كه در اتاق ورنا چرخ خیاطی بود و در اتاق اوتمار یك میز تحریر بزرگ كه گرهارد توانسته بود وقتی شركت مبلمان جدید تهیه كرده بود در مقابل پول كمی آن را بخرد.
رگینا دراز كشیده بود تا كمی استراحت كند ولی نتوانست بخوابد. او صدای بچه ها را می شنید كه توی آشپزخانه آهسته صحبت می كردند. فردا صبح همه با هم به بیمارستان رفتند. ورنا مرتب به ساعتش نگاه می كرد و اوتمار، بزرگ ترین فرزندش، با تلفن همراهش صحبت می كرد تا قرار ملاقات هایش را به هم بزند یا آنها را عقب بیندازد. حدود ظهر پدر مرد و رگینا و بچه ها به خانه رفتند و كارهایی را كه باید انجام می شد، انجام دادند. اما درست همان شب دوباره همه رفتند. ورنا پرسید كه آیا همه چیز رو به راه است آیا مادر از پس خودش برمی آید و قول داد كه فردا صبح زود دوباره آنجا باشد. رگینا به بچه ها نگاه كرد و دید كه جلوی خانه با هم حرف می زدند. احساس كرد كه بازیچه دست آنها قرار گرفته است. او می دانست آنها راجع به چه حرف می زنند. پس از مرگ گرهارد خانه خالی تر شده بود. در اتاق خواب، رگینا در طی روز پشت دری ها را باز نمی كرد، انگار كه از نور می ترسید.
از خواب بیدار می شد، خودش را می شست و قهوه درست می كرد. سر صندوق پست می رفت و روزنامه را می آورد، در تمام روز وارد اتاق خواب نمی شد. یك وقتی به فكر افتاد كه دارد فقط در اتاق نشیمن و آشپزخانه زندگی می كند و در فضاهای دیگر طوری رفت و آمد می كند كه انگار افرادی غریبه در آنها زندگی می كنند. بعد از خودش می پرسید كه اصلا خریدن خانه چه فایده داشته است. سال ها گذشته بودند.
بچه ها هر كدام در خانه خودشان كه بنا بر میل و سلیقه خودشان آن را درست كرده بودند و قابل زندگی تر و زنده تر بود، زندگی می كردند.
در باغ ظرف كوچكی برای آبتنی پرنده ها بود و در زمستان، مدت ها قبل از آنكه برف روی زمین را بپوشاند به پرندگان غذا می داد. تكه های كوچك غذای پرنده را به درخت افرای ژاپنی كه جلوی خانه سبز شده بود آویزان می كرد. یك بار در یك زمستان خیلی سرد درخت یخ زد، در بهار بعد دیگر سبز نشد و باید می بریدندش. در زمستان رگینا شب ها پنجره طبقه بالا را باز می گذاشت و امیدوار بود كه یك پرنده یا یك خفاش راهش را در اتاق ها گم كند یا در آنجا لانه بسازد.
وقتی تولدی باید جشن گرفته می شد، رگینا بچه ها را دعوت می كرد و گاهی واقعا همه وقت داشتند و می آمدند. رگینا ناهار درست می كرد و توی آشپزخانه ظرف ها را می شست. قهوه درست می كرد. وقتی به طبقه بالا می رفت تا یك پاكت قهوه بیاورد بچه ها در اتاق های قدیمی شان می ایستادند، مثل یك بازدید كننده موزه خجالتی یا بی توجه.
آنها روی مبل لم می دادند یا روی لبه پنجره ها می نشستند و راجع به سیاست یا آخرین تعطیلاتشان یا درباره كار صحبت می كردند. موقع غذا خوردن رگینا همیشه سعی می كرد كه صحبت را به پدر بكشاند اما بچه ها از كنار موضوع رد می شدند و بالاخره هم او این كار را كنار گذاشته بود.
كریسمس امسال ورنا برای اولین بار به خانه نیامده بود. او تعطیلات را با شوهرش و مارتینا در كوهستان به سر برده بود در كلبه ای ویلایی كه متعلق به پدر و مادر شوهرش بود. رگینا هدایایش را در كمد لباس های اتاق خواب پنهان كرده بود. انگار كسی می توانست به دنبال آنها بگردد. غذای عید را آماده كرد، زباله را روی توده كودها كه هنوز بقایای برف رویش بود خالی كرد. یك هفته پیش كمی برف آمده بود و از آن وقت هوا سرد شده بود. با این وجود بیشتر برف ها آب شده بود. رگینا سعی كرد به یاد بیاورد كه آخرین بار كی عید همراه با برف و سفید بوده است.
بعد دوباره به داخل خانه رفت و رادیو را روشن كرد.
در تمام كانال های رادیو موسیقی عید كریسمس پخش می شد. رگینا دم پنجره ایستاد. هیچ چراغی را روشن نكرد، به روبه رو به خانه همسایه نگاه كرد. وقتی كه بالاخره چراغ را روشن كرد، ترسید و به سرعت آن را خاموش كرد.
در روز تولد ۷۵سالگی رگینا همه خانواده دور هم جمع شدند. او همه را به یك رستوران دعوت كرد. غذا خوب بود. جشن خیلی خوبی بود. اوتمار و دوست اش اولین كسانی بودند كه به خانه رفتند. پاتریك كمی بعدتر رفت و بعد از آن هم ورنا و شوهرش خداحافظی كردند. مارتینا دوست صمیمی اش را همراهش آورده بود. یك استرالیایی كه برای یك سال به عنوان دانش آموز مهمان با او به دبیرستان می رفت. مارتینا گفت كه هنوز نمی خواهد به خانه برود. آنها با هم بحث می كردند. اینجا رگینا گفت مارتینا كه می تواند شب را پیش او بماند و دوستش او به اندازه كافی اتاق دارد. رگینا گفت او ورنا و شوهرش را تا دم در همراهی كرد. ورنا گفت مواظب باش كه كار احمقانه ای از او سر نزند.
رگینا به سالن غذاخوری برگشت و صورت حساب را پرداخت. سه تایی به خانه آمدند، استرالیایی به زحمت چند كلمه آلمانی حرف می زد و رگینا دیگر سال ها بود كه انگلیسی صحبت نكرده بود. وقتی جوان بود یك سال در انگلستان زندگی كرده بود. كمی بعد از جنگ، پیش یك خانواده اقامت داشت و از بچه های آنها نگهداری می كرد. در آن به نظرش رسیده بود كه انگار تازه درست و حسابی متولد شده است، با یك جوان انگلیسی آشنا شده بود كه در شب های تعطیلش با او به كنسرت و كافه می رفت. باید در انگلستان می ماند، وقتی به سوئیس برگشت همه چیز طور دیگری بود.
رگینا در را باز كرد و چراغ را روشن كرد. «Thatشs a nice house»، فیلیپ گفت و كفش هایش را كند، مارتینا رفت توی حمام تا دوش بگیرد. رگینا برایش حوله برد.
رگینا به آشپزخانه رفت. استرالیایی پشت میز نشسته بود، یك كامپیوتر كوچك روی زانویش بود، از او پرسید كه آیا چیزی برای نوشیدن می خواهد. گفت «Do you want a drink»، این جمله طنینی مثل فیلم ها داشت. استرالیایی خندید و چیزی گفت كه او نفهمید. استرالیایی چشمكی به او زد و به مانیتور كامپیوترش اشاره كرد، رگینا به طرفش رفت و تصویر هوایی یك شهر را دید. استرالیایی یك نقطه را نشان داد. رگینا نفهمید كه او چه می گوید. اما می دانست كه او آنجا زندگی می كند و وقتی امسال تمام شود به آنجا برخواهد گشت. گفت بله. Yes. Nice، و خندید. وقتی كه استرالیایی روی دكمه ای فشار داد شهر از روی صفحه محو شد ولی كشور و دریا دیده می شد، تمام استرالیا و بالاخره تمام دنیا، او به رگینا با لبخندی فاتحانه نگاه كرد و به نظر رگینا رسید كه انگار این استرالیایی خیلی از نوه اش به او نزدیك تر است. می خواست به او نزدیكتر باشد چون او مارتینا را ترك می كرد، همان طور كه گرهارد او را ترك كرده بود. این بار او می خواست در طرف قوی تر باشد، در طرف آنهایی كه می روند.
رگینا تخت اتاق اوتمار را ملافه كرد. مارتینا به طبقه بالا آمده بود. او دوباره لباس پوشیده بود. او بازوانش را روی شانه مادر بزرگ گذاشت و گونه اش را بوسید. رگینا به نوه اش نگاه كرد. چیزی نگفت. مارتینا دنبال او از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت كه او چیزی را در كامپیوتر تایپ می كرد. مارتینا روی صندلی او نشست و دستش را روی شانه او گذاشت به او چیزی به انگلیسی گفت.
«تو این كار را چه خوب می توانی» رگینا گفت مارتینا در این لحظه خیلی بزرگ به نظر می رسید شاید برای اولین بار بزرگ تر از خود او، پر از نیرو و اعتماد به نفسی كه زنان احتیاج دارند. رگینا شب بخیر گفت و به رختخواب رفت. مارتینا و دوستش هنوز در آشپزخانه نشسته بودند. انگار آشپزخانه خودشان است. مثل اینكه خانه خودشان است. اما این رگینا را ناراحت نكرد. پس از مدت های طولانی باز دوباره این احساس را داشت كه خانه پر است. او به استرالیا فكر می كرد جایی كه هرگز نبوده، به عكس های هوایی فكر می كرد كه استرالیایی به او نشان داده بود و بعد به اسپانیا، جایی كه او چندبار با بچه ها تعطیلاتش را آنجا گذرانده بود.
رگینا به حمام رفت و دندان هایش را شست. خیلی خسته بود. وقتی كه به طبقه همكف رفت از زیر در آشپزخانه نوری را كه از زیر آن رد می شد دید. خوشحال بود كه مارتینا و دوستش هنوز بیدارند. رگینا به رختخواب رفت. او می شنید كه چگونه استرالیایی به حمام رفت و دوش گرفت. او می خواست یك بار دیگر از جایش بلند شود و برای او حوله ای ببرد، ولی بعد منصرف شد. او به تصور در آورد كه او چگونه از حمام بیرون می آید. چگونه از راهرو به آشپزخانه می رود، جایی كه مارتینا منتظر او است. «حماقت». ورنا این را گفته بود و او باید مواظب باشد اما حماقتی نبود. همه چیز خیلی سریع می گذشت. رگینا یك بار دیگر از جایش بلند شد و به طبقه پایین رفت بدون اینكه چراغ را روشن كند. او در تاریكی ایستاد و گوش داد.
چیزی شنیده نمی شد. به حمام رفت. از چراغی توی خیابان، نوری كم به درون فضا می آمد. روی دستگیره بالای وان حمام حوله حمام آویزان بود. رگینا آن را برداشت به صورتش فشرد. حوله روی پیشانی خنك بود و بویی ناآشنا داشت. دوباره حوله را سر جایش گذاشت و به اتاق برگشت. وقتی در رختخواب دراز كشید به استرالیا فكر كرد جایی كه هرگز نخواهد دید، اسپانیا راهم دیگر نخواهد دید ولی یك سفر دیگر خواهد رفت.
پتر اشتام
ترجمه: فرزانه بحرالعلومی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید