چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


دخترخاله ها


دخترخاله ها
● درباره جویس كرول اوتس
خانم جویس كرول اوتس یكی از مهمترین نویسندگان امروز آمریكا به حساب می آید. او به سال ۱۹۳۸ در حومه شهر نیویورك متولد شد. اوتس تحصیلات خود را در دانشگاه سیراكیوز آغاز و لیسانس اش را از این دانشگاه اخذ كرد. اوتس نویسنده پركاری است و آثار متعدد او جوایز فراوانی را برایش به همراه داشته اند. جوایزی مانند جایزه پولیتزر جایزه ملی كتاب آمریكا و... اوتس چند سالی است كه جزء نویسندگانی به حساب می آید كه برای بردن جایزه نوبل ادبیات از بخت و اقبال زیادی برخوردار هستند. از جمله آثار وی می توان به «تروریست ها»، «هر كاری دلت خواست با من بكن»، «پسر بامداد»، «سیاهاب» و... اشاره كرد. اوتس از نویسندگانی است كه به بی عدالتی ها و آشفتگی های اجتماعی و طبقاتی جامعه آمریكا می پردازد. او نویسنده ای است كه در هر رمان خود به مفاهیمی می پردازد كه از اهم موضوع های تشكیل دهنده هویت آمریكایی به شمار می آیند، شاید مولفه تكرار شونده آثار اوتس حضور و برجسته شدن خشونت های رفتاری ای باشد كه در جهان داستانی وی نقش مهمی بازی می كنند. جویس كرول اوتس نویسنده رویاهای فراموش شده آمریكایی است كه تناقض های اجتماعی اش به فردیت انسان های اوتس راه پیدا كرده است.
لیك ورت فلوریدا
۱۴ سپتامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،
چقدر دلم می خواهد می توانستم شما را «فریدا» خطاب كنم اما نمی توانم چنین اجازه ای به خودم بدهم. تازگی كتاب خاطرات تان را خوانده ام. دلایلی دارم كه نشان می دهد ما دخترخاله هستیم. نام قبل از ازدواجم «شوارد» است البته نام خانوادگی واقعی پدرم نیست. فكر می كنم این نام سال ۱۹۳۶ در جزیره الیز عوض شده است، ولی نام خانوادگی مادرم «مورگن اشترن» بود و همه خانواده اش مثل خانواده شما اهل كافبرن بودند.
ما قرار بود همدیگر را در سال ۱۹۴۱ وقتی كه خیلی كوچك بودیم ببینیم، شما و پدر و مادر و خواهر و برادرتان قرار بود بیایید و با پدر، مادر، دو برادرم و من در ملبورن نیویورك زندگی كنید ولی اداره مهاجرت آمریكا اجازه ورود قایقی به نام ماریا را كه شما و دیگر پناهندگان سوارش بودید به بندر نیویورك صادر نكرد و قایق را برگرداند.
در كتاب خاطرات تان خیلی خلاصه راجع به این ماجرا صحبت می كنید. به نظر می رسد كه نامی غیر از ماریا را یادتان می آید. اما من مطمئن هستم كه نامش ماریا بود، چون نامش برای من به زیبایی نوای موسیقی بود. البته شما خیلی بچه بودید. بعد از آن، خیلی اتفاق های دیگر هم افتاده كه نمی گذارد شما این یكی را به یاد داشته باشید. با حسابی كه من كردم شما شش ساله بوده اید و من پنج ساله. تمام این سال ها نمی دانستم كه شما زنده هستید اصلا نمی دانستم كه از خانواده شما كسی هم نجات پیدا كرده است. پدرم به ما گفت كه هیچ كس زنده نمانده است. برای شما و موفقیت تان خیلی خوشحالم.
فكر این كه شما از سال ۱۹۵۶ در آمریكا زندگی می كرده اید یعنی درست زمانی كه من در شمال ایالت نیویورك زندگی می كردم طی ازدواج اولم كه ازدواج موفقی نبود و شما در شهر نیویورك دانشجو بوده اید برای من حیرت انگیز است مرا ببخشید، كتاب های قبلی تان را هیچ وقت ندیده بودم، با اینكه فكر می كنم كتاب «مردم شناسی زیستی» حتما كنجكاوی ام را جلب می كرد خیلی خجالت می كشم آخر من هیچ كدام از تحصیلات دانشگاهی شما را ندارم. نه تنها در كالج درس نخوانده ام بلكه حتی دیپلم دبیرستان را هم نگرفته ام. به هر حال من به امید اینكه بتوانیم همدیگر را ملاقات كنیم دارم این نامه را می نویسم. وای، امیدوارم خیلی زود این اتفاق بیفتد، فریدا قبل از اینكه خیلی دیر شود. من دیگر آن دخترخاله پنج ساله ای نیستم كه آرزوی داشتن یك «خواهر» جدید داشت همان كه مادر قولش را به من داده بود كه بتواند در تختخوابم بخوابد و برای همیشه در كنارم باشد.
دخترخاله «گمشده» شما ربكا
لیك ورت، فلوریدا
۱۵ سپتامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،
دیروز برایتان نامه ای نوشتم. اما حالا با شرمندگی متوجه شده ام كه ممكن است نامه را اشتباهی به آدرس دیگری فرستاده باشم. اگر شما طبق نوشته روكش كتاب خاطرات تان در دوره «فرصت مطالعاتی» از دانشگاه شیكاگو به سر می برید، دوباره این نامه را از طریق آدرس پستی ناشر برایتان می فرستم.نامه دیروز را هم پیوست می كنم. با اینكه احساس می كنم درست نیست آنچه را كه در قلبم است اظهار كنم.
دخترخاله گمشده شما ربكا
پی نوشت: فریدا مطمئن باش كه هر كجا و هر وقت كه بگویی به دیدارت می آیم.
لیك ورت، فلوریدا
۲ اكتبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،
ماه گذشته برایتان نامه هایی نوشتم اما می ترسم نكند نامه هایم به آدرس اشتباهی رفته باشند. الان كه می دانم شما در پالو آلتوی كالیفرنیا در انستیتوی «تحقیقات پیشرفته» دانشگاه استنفورد هستید، نامه ها را پیوست می كنم.ممكن است نامه هایم را خوانده باشید و ناراحت شده باشید. می دانم، من نویسنده خیلی خوبی نیستم. نباید آنچه درباره عبور از اقیانوس آتلانتیك در سال ۱۹۴۱ را گفتم می گفتم، طوری كه انگار شما خودتان این اتفاقات را نمی دانید. استاد مورگن اشترن عزیز، واقعا قصد نداشتم فرمایشات شما را تصحیح كنم، آن هم تصحیح نام همان قایقی كه شما و خانواده تان در آن زمان وحشتناك در آن بوده ایدوقتی در مصاحبه ای كه با شما در روزنامه میامی دوباره چاپ شده بود خواندم كه از زمان چاپ كتاب خاطرات تان، نامه های زیادی از «خویشاوندان» دریافت كرده اید خیلی شرمنده شدم. و با خواندن این كه در جایی گفته بودید «كجا بودند همه این خویشاوندان در آمریكا وقتی كه به آنها احتیاج داشتیم»، لبخند زدم.فریدا ما واقعا اینجا بودیم. در ملبورن نیویورك در اری كانال.
دخترخاله ات ربكا
پالو آلتو، كالیفرنیا
اول نوامبر ۱۹۹۸
ربكا شوارد عزیز، از نامه و توجه شما به كتاب خاطراتم تشكر می كنم. با نامه هایی كه از زمان چاپ «بازگشت از مرگ: كودكی یك دختربچه» هم از داخل آمریكا و هم از خارج از آمریكا به دستم رسیده عمیقا تحت تاثیر قرار گرفته ام و واقعا دلم می خواست فرصت جواب دادن به تك تك نامه ها را به تفصیل می داشتم.
با احترام فریدا مورگن اشترن
استاد ممتاز سال ۴۸ ژولیوس ك.تریسی
استاد رشته مردم شناسی دانشگاه شیكاگو
لیك ورت، فلوریدا
۵ نوامبر ۱۹۹۸
استاد مورگن اشترن عزیز،
الان دیگر خیالم راحت است، آدرس درست را دارم امیدوارم این نامه را بخوانید. فكر می كنم لابد یك منشی دارید كه نامه هایتان را باز می كند و به آنها جواب می دهد. می دانم با این همه آدم هایی كه ادعا می كنند از خویشاوندان فریدا مورگن اشترن هستند، مخصوصا بعد از پخش مصاحبه تلویزیونی كیف كرده اید یا نكند دلخور شده اید ولی من سخت احساس می كنم دخترخاله واقعی شما هستم. برای اینكه من تنها دختر آنا مورگن اشترن بودم. مطمئن هستم كه آنا مورگن اشترن تنها خواهر مادر شما یعنی، سارا بوده است، البته خواهر كوچك تر. مادرم هفته ها راجع به خواهرش، سارا، پدر شما و الزبیتای شما كه سه، چهار سال از شما بزرگ تر بود و لئون برادرتان كه او هم كمی از شما بزرگ تر بود و قرار بود بیایند و با ما زندگی كنند، حرف می زد. ما عكس های شما را داشتیم. خوب یادم هست كه موهایتان چقدر مرتب بافته شده بود و چقدر خوشگل بودید و مادرم به شما می گفت «دختر اخمو»، مثل من. فریدا، ما آن موقع خیلی شبیه هم بودیم، البته شما خیلی خوشگل تر بودید، الزبیتا موهایش بور بود و صورتی تپل داشت. لئون توی عكس خیلی شاد بود، پسربچه ای بانمك حدودا هفت هشت ساله. وقتی كه خواندم خواهر و برادرتان به آن وضع اسفناك در یكی از كمپ های نازی ها «تریسینشتاد» از بین رفتند خیلی ناراحت شدم. فكر می كنم مادرم هیچ وقت از شوك آن ماجرا بیرون نیامد. خیلی امیدوار بود كه خواهرش را دوباره ببیند. وقتی كه ماریا را از بندر بازگرداندند، مادر خیلی ناامید شد. پدر دیگر به او اجازه نداد آلمانی صحبت كند، فقط انگلیسی، ولی او نمی توانست خوب انگلیسی حرف بزند. وقتی كسی به خانه مان می آمد او قایم می شد. بعد از آن دیگر با ما هم خیلی حرف نمی زد و اغلب اوقات مریض بود. مادر در ماه مه سال ۱۹۴۹ درگذشت.
الان كه دارم این نامه را می خوانم می بینم كه شاید از این نوشته ها برداشت اشتباهی بشود، ولی من هیچ وقت به این گذشته های دور فكر نمی كنم، جدی می گویم فریدا اینها همه به خاطر دیدن عكس تو در روزنامه بود. شوهرم داشت روزنامه نیویورك تایمز را می خواند كه صدایم كرد و گفت كه خیلی جالب است، توی روزنامه عكس زنی است كه عین همسرش است به طوری كه می تواند خواهرش باشد، با اینكه من و تو به نظرم دیگر مثل گذشته ها خیلی هم شبیه هم نیستیم. ولی وقتی عكس تو را دیدم خیلی جا خوردم، تا آنجا كه یادم می آید صورتت خیلی شبیه چهره مادرم است.
و بعد هم اسمت را دیدم، فریدا مورگن اشترن.
همان موقع رفتم بیرون و كتاب بازگشت از مرگ: كودكی یك دختربچه را خریدم. من هیچ وقت هیچ خاطراتی از آشوویتس نخوانده بودم چون كه می ترسیدم از چیزهایی باخبر شوم. ولی كتاب خاطرات تو را همان موقع كه خریدم توی ماشین در پاركینگ كتاب فروشی شروع كردم، نفهمیدم زمان چطور گذشت تا اینكه چشم هایم دیگر نمی توانست نوشته ها را بخواند، با خودم گفتم، «فریداست خودش است خواهری كه قولش را به من داده بودند.» الان من ۶۲ساله ام و در محله ای زندگی می كنم كه مردم بازنشسته ثروتمند در آن زندگی می كنند و با دیدن من خیال می كنند كه من هم یكی از آنها هستم و خیلی احساس تنهایی می كنم. من از آن آدم هایی نیستم كه زود به گریه بیفتم. اما خیلی از صفحه های كتابت مرا به گریه انداخت. اینها را می گویم با اینكه با خواندن مصاحبه هایت می دانم دوست نداری از خواننده هایت چنین چیزهایی را بشنوی و اهمیتی به «دلسوزی ظاهری آمریكایی» نمی دهی. می دانم، من هم همین طور هستم. تو حق داری كه چنین احساسی داشته باشی. من هم در ملبورن خیلی از دست مردمی كه به حال «دختر گوركن شغل پدرم» غصه می خوردند ناراحت می شدم. از دست آنها خیلی بیشتر ناراحت می شدم تا بقیه كه اصلا برایشان مهم نبود كه شوارد زنده است یا مرده.عكس ۱۶سالگی ام را ضمیمه می كنم. تنها چیزی است كه از آن زمان دارم. البته متاسفانه الان خیلی فرق كرده ام. چقدر دلم می خواست می توانستم عكسی از مادرم، آنا مورگن اشترن برایت بفرستم ولی همه عكس ها در سال ۱۹۴۹ از بین رفت.
دخترخاله ات ربكا
پالو آلتو، كالیفرنیا
۱۶ نوامبر ۱۹۹۸
ربكا شوارد عزیز،
ببخشید كه زودتر از این جواب نامه ات را ندادم. بله خیلی امكان دارد كه ما «دخترخاله» باشیم ولی این محال ترین اتفاق هم به خودی خودش كشف بزرگی است، نهمن امسال خیلی مسافرت نمی كنم، می خواهم كوشش كنم كتاب جدیدم را قبل از اتمام دوره فرصت مطالعاتی تمام كنم. دیگر كمتر «سخنرانی» می كنم و تور معرفی كتابم هم خدا را شكر تمام شده. كار مخاطره آمیز خاطرات نویسی اولین و آخرین تلاشم در زمینه نوشتن كارهای غیردانشگاهی است. اولش خیلی ساده به نظر می رسید ولی بعدش دردسرهای زیادی برایم درست كرد. بنابراین درست نمی دانم چطور می شود در حال حاضر همدیگر را ملاقات كنیم.
از عكسی كه فرستاده بودی متشكرم. همراه نامه برایت برش می گردانم.
با احترام ف.م.لیك ورت، فلوریدا
۲۰ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،بله مطمئنم كه ما «دخترخاله» هستیم هرچند من هم مثل تو نمی دانم معنی «دخترخاله» بودن چیست.خیال می كنم دیگه هیچ خویشاوند زنده ای ندارم. پدر و مادرم از سال ۱۹۴۹ فوت شده اند و هیچ خبری از برادرهایم ندارم، خیلی سال می شود كه رنگ شان را هم دیگر ندیده ام.فكر می كنم تو از من به عنوان «دخترخاله آمریكایی ات» بدت می آید امیدوارم می توانستی مرا ببخشی. با این كه من مثل تو در كافبورن زاده شده ام ماه مه و در سال ۱۹۳۶ در بندر نیویورك به دنیا آمده ام با این همه نمی دانم چقدر «آمریكایی» هستم. تاریخ دقیق تولدم گم شده است. یا اصلا شناسنامه ای وجود نداشته یا اگر داشته گم شده است. منظورم این است كه من در قایق پناهندگان به دنیا آمده ام به من گفته اند كه چه محل كثیف چندش آوری بوده است.سال ۱۹۳۶ همه چیز فرق می كرد. جنگ هنوز شروع نشده بود و آدم هایی از نوع ما هم اگر صاحب پول كافی بودند اجازه «مهاجرت» داشتند. برادرهایم هرشل و آگوستوس در كافبورن به دنیا آمده اند و همچنین پدر و مادرم البته. پدرم در این كشور اسمش را گذاشت «ژاكوب شوارد». تا به حال با هیچ كس راجع به این اسم حرف نزده ام. حتی با شوهرم. من از گذشته پدرم چیز زیادی نمی دانم جز این كه در «دنیای قدیم» كارگر چاپخانه بوده است. همیشه با سرافكندگی راجع به آن حرف می زد. و زمانی هم در مدرسه پسرانه معلم ریاضی بوده است. تا اینكه نازی ها ممنوع كردند كه این آدم ها تدریس كنند. مادرم، آنا مورگن اشترن، خیلی زود ازدواج كرده بود. قبل از ازدواج پیانو می زد، بعضی وقت ها كه پدرم خانه نبود، ما به موسیقی رادیو گوش می كردیم. آخر رادیو مال پدر بود.
مرا ببخش، می دانم كه هیچ كدام از این حرف ها برایت جالب نیست. در خاطراتت از مادرت به عنوان یكی از نوكرهای نازی ها حرف می زنی، یكی از آن «مجریان انتقال یهودی ها». تو خیلی در مورد خانواده ات عاطفی نیستی. توی حرف هایت تحقیر حس می شود، درست نمی گویم من به اعتقادهای نویسنده بازگشت از مرگ كه نگاهی بسیار انتقادی به خویشاوندان و یهودی ها و تاریخ یهودیت و باورهایی از قبیل «فراموشی» پس از جنگ دارد احترام می گذارم. فریدا من قصد ندارم تو را از احساس قلبی ات منصرف كنم.من خودم هیچ احساس قلبی ای نسبت به گذشته وحشتناكمان ندارم. منظورم این است كه دیگران بدانند.
بابا گفت شماها همه از بین رفته اید. گفت: مثل گله گاو و گوسفند آنها را برای هیتلر فرستادند. یادم می آید كه از كوره درمی رفت و با صدای بلند می گفت: نهصد و هفتاد و شش پناهنده، هنوز هم صدایش توی گوشم است و حالم را بد می كند.بابا به من گفت كه دخترخاله، پسرخاله هایم را فراموش كنم آنها دیگر نخواهند آمد، آنها رفته اند.فریدا، خیلی از صفحه های كتاب خاطراتت را حفظ شده ام و همچنین نامه هایی را كه برایم نوشته ای. با واژه های خودت، صدایت را می توانم بشنوم. صدایت را كه مثل صدای خودم است، دوست دارم. البته منظورم صدای پنهانم است كه هیچ كس آن را نشنیده است.فریدا من به كالیفرنیا خواهم آمد. اجازه می دهی «فقط بگو بله تا روح من آرام بگیرد.»
دخترخاله ات ربكا
لیك ورت، فلوریدا
۲۱ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،خیلی خجالت می كشم، در نامه ای كه دیروز برایت پست كردم واژه «منصرف كردن» را با سین نوشته ام و نوشته ام كه هیچ كدام از اعضای خانواده ام زنده نیستند، منظورم این بود كه هیچ كدام از اعضای فامیل شوارد دیگر زنده نیستند. از ازدواج اولم، پسری دارم كه ازدواج كرده و صاحب دو فرزند است. سایر كتاب هایت را هم خریده ام. تاریخچه ای از زیست شناسی، تاریخچه ای از نژاد و نژادپرستی. اگر ژاكوب شوارد زنده بود خیلی تحت تاثیر قرار می گرفت، دختر كوچولوی توی عكس نه تنها هیچ وقت از بین نرفته بلكه خیلی هم از او پیشی گرفته است اجازه می دهی در پالو آلتو به دیدنت بیایم فریدا می توانم یك روزه بیایم، می توانیم با هم شام بخوریم و من صبح روز بعدش برمی گردم. قول می دهم.
دخترخاله تنهایت ربكا
لیك ورت، فلوریدا
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،
من فكر می كنم یك شب از وقت تو توقع زیادی است. یك ساعت چطور یك ساعت نباید خیلی توقع زیادی باشد، قبول نداری شاید بتوانی درباره كار و بارت با من حرف بزنی، شنیدن هر چیزی با صدای تو برای من ارزش دارد. نمی خواهم تو را به منجلاب گذشته كه خیلی در موردش سخت گیر هستی بكشم. قبول دارم كه زنی مثل تو كه در رشته خودش بسیار معتبر است و توانایی های اندیشمندانه بسیاری دارد، برای حرف های احساساتی وقت ندارد.در این مدت كتاب هایت را می خواندم، زیر واژه هایی كه نمی دانستم خط می كشیدم و در فرهنگ لغت معنی آنها را پیدا می كردم. فرهنگ لغت را خیلی دوست دارم، دوست خیلی خوبی است.
توجه به این كه علم، چطور پایه های ژنتیكی رفتار را نمایان می كند، خیلی هیجان انگیز است.
كارت پستالی برایت ضمیمه می كنم كه جواب را روی آن بنویسی. ببخش كه تا به حال به فكرم نرسیده بود این كار را بكنم.
دخترخاله ات ربكا
پالو آلتو، كالیفرنیا
۲۴ نوامبر ۱۹۹۸
ربكا شوارد عزیز،
نامه هایی كه در تاریخ های ۲۱ و ۲۲ نوامبر فرستادی جالب بودند. ولی متاسفانه نام «ژاكوب شوارد» من را به یاد هیچ چیزی نمی اندازد. افراد بی شماری با نام فامیل «مورگن اشترن» زنده هستند. شاید بعضی از آنها هم دخترخاله یا پسرخاله های تو باشند، اگر احساس تنهایی می كنی می توانی پیدایشان كنی.همان طور كه گمانم قبلا هم برایت توضیح داده ام، الان زمان شلوغی كار من است. بیشتر روز را كار می كنم و شب ها دیگر حوصله معاشرت ندارم.«احساس تنهایی» چیزی است كه زمانی كه با مردم بیشتر نزدیك بشوی بیشتر برایت مشكل ساز می شود بهترین راه علاج آن كار كردن است.
با احترام ف.م.
پی نوشت: فكر می كنم در مركز انستیتو برای من چندین پیغام تلفنی گذاشته ای. همان طور كه دستیارم برایت توضیح داده، من وقت جواب دادن به چنین تلفن هایی را ندارم.
لیك ورت، فلوریدا
۲۷ نوامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز، نامه هایمان از كنار هم گذشتند ما هر دو روز ۲۴ نوامبر به هم نامه نوشتیم، این خود شاید یك نشانه باشد. تلفن زدنم از روی یك تصمیم لحظه ای بود. یكهو این فكر به سرم زد. «اگر می شد صدایش را بشنوم.»تو قلب ات را برای «دخترخاله آمریكایی ات» مثل سنگ كرده ای. در خاطراتت خیلی جسورانه و آشكار اظهار كرده ای كه برای زنده ماندن چطور باید قلب را در مورد خیلی چیز ها مثل سنگ بكنی. آمریكایی ها معتقدند كه رنج كشیدن از ما قدیس می سازد، كه شوخی بامزه ای است. هنوز هم به نظر می رسد كه حالا هم هیچ وقتی برای من در زندگی ات نداری. هیچ «دلیلی» هم ندارد. اگر نمی خواهی در این فرصت مرا ببینی می شود لااقل برایت نامه بنویسم حتی اگر تو جواب ندهی مهم نیست. فقط دلم می خواهد چیز هایی را كه برایت می نویسم بخوانی، همین مرا خیلی خوشحال می كند می بینی چقدر تنها هستم، این طور می توانم مثل زمان بچگی در افكارم با تو حرف بزنم.
دخترخاله ات ربكا
پی نوشت: در نوشته های دانشگاهی ات خیلی به «سازگاری انواع موجودات زنده با محیط زیست» اشاره كرده ای. اگر من، یعنی دخترخاله ات را در لیك ورت فلوریدا كنار اقیانوس درست در جنوب ساحل پالم بیچ در نقطه ای آنقدر دور از ملبورن نیویورك و دور از «دنیای قدیم» می دیدی حتما خنده ات می گرفت.
پالو آلتو، كالیفرنیا
اول دسامبر ۱۹۹۸
ربكا شوارد عزیز،
دخترخاله سمج آمریكایی با عرض معذرت، به نظر من این كه نامه های ما در یك روز نوشته شده است نشانه هیچ چیزی نیست، این كه نامه های ما در یك روز نوشته شده اند و از «كنار هم گذشته اند» حتی نشانه «پدیده تصادف» هم نیست.اما برویم سراغ كارتی كه فرستاده بودی. اعتراف می كنم كه انتخابت خیلی برایم جالب بود. دقیقا همان كارتی است كه روی دیوار اتاق مطالعه ام چسبانده ام. آیا من در كتاب خاطرات راجع به این مسئله حرفی زده ام فكر نمی كنم. چطور صاحب این كارت كه نسخه ای چاپی از اثر «استرزكر» كار كاسپر دیوید فردریك است شده ای تو كه هیچ وقت به موزه هامبورگ نرفته ای، رفته ای آمریكایی ها حتی نام این هنرمند را هم نمی دانند. هنرمندی كه در آلمان سخت مورد احترام است.
با احترام ف.م.
لیك ورت، فلوریدا
۴ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،كارت پستال كاسپر دیوید فردریك را به همراه چند كارت پستال دیگر كسی از موزه هامبورگ در سفری كه به آنجا داشته برایم آورده بود. در واقع، پسرم كه نوازنده پیانو است. ممكن است نامش را شنیده باشی، نامش اصلا ربطی به نام من ندارد. این كارت را به این دلیل انتخاب كردم چون فكر كردم نمایانگر روحیه تو است.البته آن طوری كه از لحن حرف هایت حس می كنم. شاید نمایانگر روحیه من هم باشد. دلم می خواهد نظرت را درباره این كارت جدید بدانم. این هم آلمانی است ولی مهیب تر از آن قبلی.
دخترخاله ات ربكا
پالو آلتو، كالیفرنیا
۱۰ دسامبر ۱۹۹۸
ربكای عزیز،بله من این اثر ترسناك «نولد» را دوست دارم. دود سیاهی كه از قله كوه دیده می شود و آلب كه مثل آتش فشانی مذاب است برایم دوست داشتنی است. تو می توانی ذهن من را بخوانی، درست است البته من قصد ندارم كه احساساتم را مخفی كنم.بنابراین اثر «توبات روی آلب» را برای دخترخاله سمج آمریكایی ام برمی گردانم. متشكرم ولی خواهش می كنم دیگر برایم نامه ننویس، دیگر تلفن هم نزن. من به اندازه كافی تو را تحمل كرده ام.
ف.م.
پالو آلتو، كالیفرنیا
ساعت ۲ نیمه شب ۱۱ دسامبر ۱۹۹۸
«دخترخاله» عزیز
از عكس ۱۶سالگی ات یك نسخه كپی گرفتم. از آن زلف های زبر و زمخت و آرواره های محكم خوشم می آید. شاید چشم هایت از چیزی ترسیده بوده ولی ما خوب بلد هستیم ترس را پنهان كنیم، مگر نه دخترخاله.
در كمپ نازی ها یاد گرفتم كه بلند و موقر بایستم. یاد گرفتم چطور خودم را بزرگ نشان بدهم. مثل حیوانات كه خودشان را بزرگ تر از آنچه هستند نشان می دهند، یك جور حقه ای كه به شكارچی ها می شود زد. فكر می كنم تو هم دختر «بزرگی» بوده ای.من همیشه حقیقت را گفته ام. هیچ وقت دوست نداشته ام از راه دوز و كلك در زندگی پیش بروم. از خیالبافی خوشم نمی آید. مطمئنم كه بین «هم نوعانم» برای خودم دشمن درست كرده ام. وقتی كه «از مرگ بازگشته باشی» دیگر نظر بقیه برایت پشیزی ارزش ندارد و باور كن كه در این به اصطلاح «حرفه» این كار برایم سنگین تمام شده است، در حرفه ای كه پیشرفت وابسته به كاسه لیسی و گونه های مختلف جنسی آن است و بی شباهت به اعمال خویشان اولیه و نخستی ما نیست.ناكامی ام به اندازه كافی بد هست كه دیگر نباید مثل یك زن محتاج در حرفه ام رفتار كنم. در خاطراتم وقتی صحبت از تحصیلات عالی در دانشگاه كلمبیا در اواخر دهه ۱۹۵۰ می شود لحن تمسخر آمیزی به خودم می گیرم. آن زمان خیلی دوران خوشایندی نبود. در دیدار با دشمن های قدیمی كه آرزویشان زیر پا له كردن زن خدانشناسی بود كه تازه كارش را شروع كرده بود، نه فقط زن بلكه یك یهودی آن هم یك یهودی فراری از یكی از آن كمپ های نازی ها، وقتی به چشم هایشان نگاه می كردم، هیچ وقت از خودم تزلزل نشان ندادم، اما آن لعنتی ها تزلزل نشان دادند.
هرجا و هر وقت كه توانستم انتقامم را از آنها گرفتم. الان دیگر نسل آنها دارد از بین می رود، من حتی با خواندن خاطرات آنها خم به ابرو نیاوردم. در همایش هایی كه برای ارج نهادن به آنها تدارك دیده می شود، فریدا مورگن اشترن حقیقت گوی «شوخ طبع بی رحمی» است.
در آلمان، جایی كه تاریخ، مدت ها نادیده گرفته می شد، بازگشت از مرگ پنج ماه پشت سر هم پرفروش ترین كتاب انتخاب شده است. هنوز چیزی نگذشته كاندید دو جایزه مهم شده است. شوخی بامزه ای است، نه در این كشور، چنین استقبالی از آن نشد. شاید نقد های «خوب» را درباره اش خوانده باشی. شاید تبلیغ تمام صفحه ای را كه بالاخره ناشرم با همه گدایی اش در مجله نقد كتاب نیویورك چاپ كرده را هم دیده باشی. خیلی ها به كتاب حمله كرده اند. حمله ها بدتر از تمام حمله های ابلهانه ای بود كه تا به حال در این «حرفه» دیده بودم.در نشریه های یهودی و در نشریه های متمایل به یهودی ها، از كتاب به صورت یك شوك نگرانی انزجار نام برده شد. یك زن یهودی بی هیچ احساسی نسبت به مادر و خویشاوندان دیگری كه در «زین اشتاد» از سرما «نابود شدند»، زنی یهودی كه از «میراث» خود با لحنی سرد و «علمی» سخن می گوید. طوری كه انگار این به اصطلاح «اتفاق» یك «میراث» است. طوری كه انگار حق ندارم كه از واقعیاتی كه آنها را دیده ام حرف بزنم و به بیان واقعیت ها ادامه بدهم، چون كه برنامه ای برای بازنشسته شدن از كار تحقیق، نوشتن، تدریس و راهنمایی دانشجویان دوره دكتری برای مدتی طولانی ندارم. در شیكاگو به افتخار این بازنشستگی قبل از موعد نائل خواهم شد، با همه مزایای خیلی جذابش و دكانم را در جایی دیگر دایر خواهم كرد. این همه حرمت به آشوویتس خنده ام گرفت، تو در یكی از نامه هایت با احترام این كلمه را به كار برده بودی. من هرگز از این كلمه كه حالا این طور راحت مثل گریس از زبان آمریكایی ها بیرون می ریزد استفاده نمی كنم. یكی از این منتقدان هتاك، مورگن اشترن را خائنی نامید كه می خواهد دشمن را خوشحال كند. كدام دشمن تعدادشان زیاد است. این خانم پی در پی تكرار می كند كه «آن ماجرا» یك تصادف در تاریخ بود، همان طور كه همه حوادث تاریخ تصادف اند. هیچ مقصود و منظوری در تاریخ نیست، همانطور كه در تكامل هم نیست، هیچ هدف یا پیشرفتی نیست و تكامل واژه ای است كه به آنچه «هست» اطلاق می شود. ... من این را گفته ام و باز هم خواهم گفت. نسل كشی های زیادی وجود دارد، از زمانی كه بشر وجود داشته است. تاریخ ابداع كتاب ها است. ما در رشته مردم شناسی هستی متوجه می شویم كه آرزوی درك «معنی» خود یك ویژگی بشر در میان ویژگی های بسیار است. اما این نكته «معنی» را در دنیا ثابت نگه نمی دارد. اگر تاریخ وجود می داشت، رود چاه فاضلابی بود كه در آن نهرها و شاخه های كوچك بی شماری سرازیر می شد، آن هم فقط از یك جهت. به خلاف فاضلاب، دیگر نمی توانست به عقب برگردد. نمی تواند «آزمایش» شود یا به نمایش درآید. فقط هست. اگر نهرهای انفرادی خشك شوند، رود ناپدید می شود. چیزی به نام «رود سرنوشت» وجود ندارد. اینها صرفا تصادف هایی در زمان هستند. دانشمند و پژوهشگر، بی آنكه احساساتی شود یا تاسف بخورد، متوجه این امر خواهد شد.شاید من این اباطیل را برایت بفرستم، دخترخاله سمج آمریكایی ام. در این لحظه به اندازه كافی سرمستم و در حالتی آكنده از خوشی به سر می برم.
دخترخاله «خائن» تو ف. م.
لیك ورت، فلوریدا
۱۵ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیز،
آنقدر نامه ات را دوست داشتم كه دست هایم به لرزه افتاد. مدت ها بود این طور نخندیده بودم. منظورم، خنده های خودمان است.خندیدن از روی نفرت خیلی عادی است. هر چند آدم را از درون می خورد. خیال می كنم. اینجا شب سردی است، باد سردی از اقیانوس اطلس می آید. فلوریدا معمولا سرد و خیس است. لیك ورت پالم بیچ خیلی زیبایند و در عین حال خیلی ملال آور. دلم می خواست می آمدی اینجا و دیداری با هم داشتیم، می توانستی بقیه زمستان را كه البته معمولا آفتابی است اینجا بگذرانی.نامه های باارزشت را صبح های زود كه برای پیاده روی به ساحل می روم با خودم می برم. با اینكه تمام واژه هایش را از بر هستم. تا یك سال پیش می توانستم فرسنگ ها بدوم و بدوم و بدومحتی در توفانی ترین هواها هم می دویدم. اگر مرا با آن پاهای عضلانی و پشت و قامت صاف می دیدی، هیچ وقت نمی توانستی بگویی كه جوان نیستم.فریدا، خیلی غریب است كه ما در ۶۰سالگی مان هستیم ولی عروسك های دختربچگی درونی مان حتی یك روز هم بزرگ نشده اند.از پیر شدن بدت نمی آید عكس هایت زن پرشوری را نشان می دهد. هر روز با خودت می گویی «هر روزی كه از عمرم می گذرد قرار نبوده وجود داشته باشد» و خوشبختی در همین است.فریدا، در خانه ما كه پر از پنجره های رو به اقیانوس است احساس می كنی «بال» های خودت را داری. ما چند اتومبیل داریم و تو هم اتومبیل شخصی خودت را خواهی داشت. هیچ كس نمی پرسد كه كجا می روی و از كجا می آیی. مجبور نیستی شوهرم را ببینی، راز باارزش زندگی خود من خواهی بود.بگو كه
می آیی فریدا
بهترین موقع بعد از سال نو خواهد بود. هر روز بعد از اینكه كارهایت را انجام دادی می توانیم برای پیاده روی با هم به ساحل برویم. قول می دهم كه با هم حرف نزنیم.
دخترخاله ای كه دوستت دارد ربكا
لیك ورت، فلوریدا
۱۷ دسامبر ۱۹۹۸
فریدای عزیزم،
برای نامه قبلی عذر می خواهم، خیلی با پررویی و آشنایی نوشته شده بود. معلوم است كه تو دوست نداری به دیدار یك غریبه بروی.باید یك نكته را فراموش نكنم: درست است كه ما دخترخاله هستیم ولی غریبه ایم.
داشتم دوباره «بازگشت از مرگ» را می خواندم. بخش آخرش را كه در آمریكا می گذرد. سه بار ازدواجت «تجربه های نسنجیده در عالم صمیمیت حماقت». تو خیلی تندخو و خیلی بامزه هستی، فریدا سخت گیر نسبت به دیگران و نسبت به خودت.اولین ازدواج من هم از روی عشق و كوركورانه و خیال می كنم حماقت بود. با این همه اگر این ازدواج نبود، حالا پسرم را نداشتم ]...[ فریدای بیچاره تو در سال ۱۹۵۷ در اتاقی كثیف در منهتن تا سرحد مرگ خونریزی داشتی، در آن زمان من مادر جوانی بودم شیفته زندگی، با این همه اگر ماجرا را می دانستم حتما به سراغت می آمدم.درست است كه می دانم اینجا نمی آیی، ولی امیدم را از دست نمی دهم، چه بسا ناگهان بیایی به امید دیدار و ماندن پیش من تا هر قدر كه دلت بخواهد. مطمئن باش خلوت و زندگی خصوصی ات را تضمین می كنم.
دخترخاله سمج تو ربكا
لیك ورت، فلوریدا
سال نو ۱۹۹۹
فریدای عزیز،
خبری ازت ندارم، نكند رفته ای سفر، با این همه گفتم بد نیست این نامه را برایت پست كنم. «اگر فریدا نامه ام را ببیند حتی اگر بخواهد دورش بیندازد...»خوشحال و امیدوار هستم. تو یك دانشمندی و حتما حق با تو است كه این طور احساسات «عجیب و غریب» و «بچگانه» برایت ارزشی نداشته باشد.ولی من فكر می كنم در این سال نو تازگی خاصی می تواند وجود داشته باشد. البته امیدوار هستم كه این طور باشد.پدرم، ژاكوب شوارد، معتقد بود كه در زندگی حیوانی ضعیف ها خیلی زود از بین خواهند رفت و ما همیشه باید ضعف مان را پنهان كنیم. من و تو این مسئله را از بچگی می دانستیم. البته این را هم می دانیم كه زندگی من و تو خیلی عمیق تر از زندگی حیوانات است.
دخترخاله ای كه دوستت دارد ربكا
پالو آلتو، كالیفرنیا
۱۹ ژانویه ۱۹۹۹
ربكا:
بله من سفر بودم. و دوباره هم به سفر می روم. اصلا به تو چه ارتباطی دارددیگر داشتم به این نتیجه می رسیدم كه تو باید ابداع ساختگی ذهن من باشی. بدترین ضعف من. ولی تا آمدم این طور فكر كنم عكس روی لبه پنجره با آن موهایی كه به یال اسب می ماند و چشمانی مشتاق با زیرنویس «ربكا سال ۱۹۵۳» به من خیره شد.دخترخاله تو خیلی باوفایی وفاداری تو مرا خسته می كند. می دانم كه باید خیلی به تو افتخار كنم، خیلی های دیگر دلشان می خواست می توانستند استاد
مورگن اشترن «سخت گیر» را رام كنند. ولی من الان دیگر پیر شده ام. نامه هایت را توی كشو می اندازم و بعد من از روی ضعف نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و بازشان می كنم. یك بار یكی از نامه هایت را توی آشغال های سطل زباله پیدا كردم و بعد در موقع ضعفم بازش كردم. می دانی كه چقدر از ضعیف بودن متنفرم
دخترخاله، دیگر بس كن. ف.م.
لیك ورت، فلوریدا
۲۳ ژانویه ۱۹۹۹
فریدای عزیز،می دانم مرا ببخش.نباید این قدر حریص می بودم. من هیچ حقی ندارم. سپتامبر گذشته وقتی كه برای اولین بار فهمیدم كه تو زنده هستی، تمام فكر و ذكرم فقط این بود «دخترخاله ام، فریدا مورگن اشترن، خواهر گمشده ام، او زنده است برایم مهم نیست كه مرا دوست داشته باشد یا حتی مرا بشناسد یا به من فكر كند. دانستن این كه او نابود نشده است و زندگی كرده است برایم كافی است.»
دخترخاله ای كه دوستت دارد ربكا
پالو آلتو، كالیفرنیا
۳۰ ژانویه ۱۹۹۹
ربكای عزیز،خواهش می كنم بیا به خودمان رحم كنیم ما با این سن و سال وقتی كه احساساتی می شویم، درست مثل وقت هایی كه لباس باز می پوشیم خودمان را مسخره می كنیم.نه دلم می خواهد تو را ببینم نه چشم دیدن خودم را دارم. چطور پیش خودت تصور كردی كه من با این سن و سال هوس داشتن «دخترخاله» یا به قول تو «خواهر» كرده ام ترجیح می دهم فكر كنم كه دیگر هیچ خویشاوند زنده ای ندارم، چون كه دیگر مجبور نیستم فكر كنم آیا اینها هنوز زنده اند یا نهبگذریم، من دارم می روم. تمام بهار را در سفر خواهم بود. از اینجا متنفرم. حومه كالیفرنیا خسته كننده و بی روح است. «همكاران دوستان» آدم های سطحی فرصت طلبی هستند كه من برایشان حكم یك فرصت طلایی را دارم.من از واژه هایی مثل «نابود شدن» بیزارم. پشه آیا «نابود می شود»، چیزهای فاسدشدنی «نابود می شوند»، دشمن آدم «نابود می شود» این سخن های فخیمانه حال مرا به هم می زند.
در كمپ نازی ها هیچ كس «نابود نشد». خیلی ها «مردند»، خیلی ها «كشته شدند». فقط همین.كاش می توانستم كاری كنم كه دیگر دوستم نداشته باشی. دخترخاله عزیز به خاطر خودت می گویم. این طور كه به نظر می رسد من هم نقطه ضعف تو هستم. شاید هم می خواهم به تو رحم كنم. هر چند كه اگر دانشجوی من بودی كار دیگری می كردم با یك لگد از شرت خلاص می شدم این روزها ناگهان همه جا جایزه ها و افتخارات در انتظار فریدا مورگن اشترن است. نه تنها فریدا مورگن اشترنی كه خاطره می نویسد بلكه «مردم شناسی برجسته». این است كه به مسافرت می روم تا آنها را دریافت كنم. البته برای همه اینها دیگر خیلی دیر شده است. ولی من هم مثل تو ربكا، آدم حریصی هستم. بعضی وقت ها فكر می كنم كه روح من حكم شكمم را دارد من كسی هستم كه خودم را بدون لذت پر می كنم فقط برای اینكه غذای بقیه را ازشان گرفته باشم.به خودت رحم كن. احساساتی شدن بس است نامه فرستادن بس است
ف.م.
شیكاگو، ایلینوی
۲۹ مارس ۱۹۹۹
ربكا شوارد عزیز،اخیرا خیلی به یادت بودم. وسایلم را كه از بسته ها درمی آوردم نامه ها و عكست را دیدم. خیلی وقت است كه از تو خبری ندارم. چقدر چشم هایمان در عكس های سیاه سفید بی حالت می افتد مثل عكس هایی كه با اشعه ایكس از روح گرفته شده باشد. موهای من هیچ وقت مثل موهای تو دخترخاله آمریكایی ام پرپشت و زیبا نبود.فكر می كنم كه از خودم ناامیدت كرده ام. ولی راستش را بخواهی، الان دلم برایت تنگ شده است. نزدیك دو ماه می شود كه دیگر نامه ای ننوشته ای. این افتخارات و جایزه های مختلف چه ارزشی دارد اگر كسی نباشد كه از آنها تعریف كند یا كسی تو را در آغوش نگیرد و تبریك نگوید. تواضع خیلی چیز بی خودی است و من خیلی مغرورتر از آن هستم كه به غریبه ها فخر بفروشم.واقعا باید از اینكه بالاخره تو را از خودم زده كردم از خودم راضی باشم. می دانم، من زن «سختی» هستم. یك ذره هم از خودم خوشم نمی آید. حتی نمی توانم خودم را تحمل كنم. فكر می كنم كه یكی دو تا از نامه هایت را گم كرده ام، مطمئن نیستم چند تا، یك چیزهایی یادم می آید كه گفته بودی تو و خانواده ات در شمال نیویورك زندگی می كردید و این كه خانواده من قصد داشتند بیایند و با شماها زندگی كنند، درست است اینها مربوط به سال ۱۹۴۱ است نه تو واقعیاتی را در اختیارم گذاشتی كه در كتاب خاطراتم وجود ندارد. ولی درست است من یادم می آید كه مادرم عاشقانه درباره خواهر كوچك ترش آنا صحبت می كرد. پدرت نامش را از چی به «شوارد» تغییر داد معلم ریاضیات در كافبورن بود پدر من پزشك معتبری بود.
تعداد زیادی بیمار غیریهودی داشت كه خیلی به او احترام می گذاشتند. در جوانی زمان جنگ جهانی اول در ارتش آلمان خدمت كرده بود، برای شجاعت در جنگ به او مدال طلا داده بودند، قول داده بودند كه این مدال زمانی كه بقیه یهودی ها را منتقل می كردند، او را حمایت می كند. پدرم به سرعت از زندگی ما محو شد و همان موقع ما به آن مكان شوم منتقل شدیم، سال ها فكر می كردم كه او حتما فرار كرده است و زنده است و در جایی است و با ما تماس خواهد گرفت. فكر می كردم مادر از او خبر دارد و ما را در جریان نمی گذارد. در واقع او آن شیرزن كتاب بازگشت از مرگ نبود... خوب دیگر این حرف ها بس است با این كه براساس نظریه مردم شناسی تكاملی باید تمام گذشته را به دقت كاوید انسان موظف به انجام این كار نیست.اینجا امروز در شیكاگو روز شفاف و زیبایی است، از آشیانه ام در طبقه ۵۲ ساختمان آپارتمانی نوساز می توانم منظره گسترده دریاچه میشیگان را ببینم. حق تالیف كتاب خاطراتم كمكم كرد تا اینجا را بخرم، اگر كتابم این حد «بحث برانگیز» نبود هیچ وقت چنین حق التالیفی به دست نمی آمد. دیگر هیچ چیزی احتیاج ندارم، درست است.دخترخاله ات فریدا
لیك ورت، فلوریدا
۳ آوریل ۱۹۹۹
فریدای عزیز،نامه ات خیلی برایم ارزش داشت. خیلی متاسفم كه زودتر جواب نامه ات را ندادم. هیچ توجیهی ندارم. با دیدن این كارت با خودم گفتم «برای فریدا» دفعه بعد بیشتر برایت می نویسم. قول می دهم، خیلی زود.
دخترخاله ات ربكا
شیكاگو، ایلینوی
۲۲ آوریل ۱۹۹۹
ربكای عزیز،كارتت را دریافت كردم. نمی دانم چه احساسی نسبت به آن دارم. آمریكایی ها به همان اندازه كه از جوزف كرنل خوششان می آید ادوارد هاپر را هم تحسین می كنند. «لانر والتز» دیگر چیست نقش عروسكی دو تا دختر كوچولو سوار بر نوك قوس موج و قایق بادبانی كهنه با بادبان های متلاطم در زمینه كارت «مال زمان دانشكده» من از هنر پرابهام متنفرم. هنر را باید دید. نه این كه به آن فكر كرد.ربكا چیزی پیش آمده لحن نوشتارت تغییر كرده است. امیدوارم كه برای گرفتن انتقام از نامه سرزنش آمیزی كه ماه ژانویه برایت فرستاده بودم قصد بازی كردن نداشته باشی. من دانشجوی دكترایی دارم، زن جوان باهوشی است البته نه آن طورها كه خودش فكر می كند، او در حال حاضر دارد چنین بازی هایی سر من درمی آورد. البته باید حواسش باشد اینها همه با مسئولیت خودش است من از بازی هم متنفرم
مگر اینكه بازی های خودم باشند.
دخترخاله ات فریدا
شیكاگو، ایلینوی
۶ مه ۱۹۹۹
دخترخاله عزیز:بله، فكر می كنم از دست من خیلی عصبانی هستی یا اینكه حالت خوب نیست. ترجیح می دهم بر این باور باشم كه عصبانی هستی. كه من به قلب زودرنج آمریكایی ات توهین كرده ام. اگر این طور است معذرت می خواهم. نسخه نامه هایی را كه به تو نوشته ام ندارم و یادم نمی آید كه چه چیزهایی گفته ام. شاید اشتباه می كرده ام. وقتی خیلی هوشیار هستم امكان دارد كه اشتباه بكنم. مواقع بی خودی كمتر اشتباه می كنم.به پیوست كارت تمبر خورده ای با آدرس برایت می فرستم. فقط ازت می خواهم كه یكی از این جاهای خالی را علامت بزنی: عصبانی بیمار.
دخترخاله ات فریدا
پی نوشت: ربكا این كارت «بركه» اثر جوزف كرنل مرا یاد تو انداخت. دختربچه عروسكی قشنگی كه كنار یك مرداب ویولن می نوازد.
لیك ورت، فلوریدا
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز،چقدر در مراسم اهدای جوایز واشینگتن زیبا و محكم بودی من آنجا بودم، در كتابخانه فالجر بین تماشاچیان. فقط به خاطر تو به آنجا سفر كردم.همه نویسندگانی كه جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت می كردند ولی هیچ كس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخ طبعی و حرف های غیرمنتظره اش به شوق نیاورد و شور و ولوله برنینگیخت.با كمال شرمندگی باید بگویم، هر كاری كه كردم نتوانستم خودم را آماده كنم و با تو حرف بزنم. با خیلی های دیگر كه می خواستند كتاب بازگشت از مرگ را برایشان امضا كنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد تو دیگر می خواستی خستگی دركنی. نیم نگاهی به من كردی. از دست دختر جوانی كه دستیارت بود و با دستپاچگی با كتاب ور می رفت عصبانی بودی، فقط زیر لب گفتم «ممنون» و با عجله دور شدم.فقط یك شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز كردم. تازگی ها خیلی زود خسته می شوم. كاری كه كردم دیوانگی محض بود. اگر شوهرم می دانست به كجا می خواهم بروم حتما جلویم را می گرفت.در مدت سخنرانی ها روی صحنه بی قرار بودی، چشم هایت را دیدم كه این طرف و آن طرف را می پاییدند. نگاهت را روی خودم حس كردم. در ردیف سوم آمفی تئاتر نشسته بودم آمفی تئاتر كوچولوی قدیمی و زیبایی در كتابخانه فالجر. فكر می كنم در این دنیا باید زیبایی های زیادی وجود داشته باشد كه ما ندیده ایم. الان دیگر تقریبا خیلی دیر است كه بخواهیم به آن زیبایی ها دست یابیم.من آن زنی بودم كه جمجمه اش تقریبا پیدا بود، با موهای خیلی كوتاه. عینك سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. دیگرانی كه در موقعیت من هستند یا كلاه زرق و برق دار سرشان می گذارند یا كلاه گیس های رنگارنگ می پوشند. صورت هایشان را با شجاعت آرایش می كنند. در پالم بیچ لیك ورت زن های زیادی در موقعیت من زندگی می كنند. سر بدون مویم در هوای گرم و وقتی با غریبه ها هستم اذیتم نمی كند، چون طوری با چشم هایشان به من نگاه می كنند كه انگار من نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی ولی تند سرت را برگرداندی و بعد از آن هر كاری كردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت كنم. وقتش نبود، تو را برای مواجه شدن با خودم آماده نكرده بودم. از دلسوزی مردم احساس حقارت می كنم و حتی تحمل همدردی آنها برایم سخت است. تا صبح روز مسافرت نمی دانستم كه بی پروا دست به آن سفر خواهم زد. و چون همه چیز بستگی به آن دارد كه صبح آن روز چه حالی دارم وضعیت جسمانی ام قابل پیش بینی نیست. روز به روز فرق می كند.هدیه ای برایت آورده بودم. ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود، توانستم دخترخاله ام را از نزدیك ببینم البته از ترسو بودن خودم پشیمانم ولی الان دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد.درباره پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را كه می دانم به تو می گویم. نام واقعی او را نمی دانم.«ژاكوب شوارد» نامی بود كه خودش روی خودش گذاشته بود و به همین دلیل من شدم «ربكا شوارد» ولی این نام خیلی وقت است كه از صفحه روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم كه بیشتر با فرهنگ آمریكایی هماهنگی دارد و همچنین نام فامیل شوهرم را هم دارم و «ربكا شوارد» فقط برای تو دختر خاله ام شناخته شده است. خوب بگذار یك چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم كه آن موقع گوركن بود خاله ات آنا را به قتل رساند. می خواست مرا هم بكشد ولی موفق نشد. لوله تفنگ را به طرف خودش برگرداند و خودش را كشت. من ۱۳ ساله بودم و برای گرفتن تفنگ با او كلنجار رفتم و خاطره روشنی كه از آن زمان در مغزم نقش بسته است صورت او در ثانیه های آخر است و چیزی كه از صورتش باقی ماند، جمجمه اش و مغزش و گرمی خونش روی من پاشیده شد.فریدا، هیچ وقت برای هیچ كس این ماجرا را تعریف نكرده ام. خواهش می كنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچ وقت از این موضوع حرف نزن.
دخترخاله ات ربكا
وقتی این نامه را شروع كردم به هیچ وجه قصد نداشتم كه ماجرایی به این وحشتناكی را برایت بنویسم.
شیكاگو، ایلینوی
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربكای عزیز،حیرت كردم كه تو این قدر به من نزدیك بودی و با من حرف نزدی.
و همچنین درباره چیزهایی كه برایم تعریف كردی. آنچه كه در ۱۳ سالگی بر سرت آمد.نمی دانم چه بگویم. به جز اینكه واقعا مبهوت شده ام. عصبانی و آزرده ام. نه از دست تو كه از دست خودم عصبانی ام.تلاش كردم به تو تلفن كنم. در دفتر راهنمای تلفن لیك ورت نام «ربكا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی كه چیزی به نام «ربكا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچ وقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی چرا این قدر كمرو و خجالتی هستی چرا آن قدر بازی درمی آوری. من از بازی متنفرم و اصلا وقت بازی كردن ندارم. بله من از دست تو عصبانی ام. هم ناراحتم هم عصبانی كه تو حالت خوش نیست. هنوز كارتم را پس نفرستاده ای. منتظر شدم و منتظر شدم و تو كاری نكردی.آیا باید حرفت را درباره «ژاكوب شوارد» باور كنم به این نتیجه می رسیم كه زشت ترین و محال ترین چیزها هم ممكن است درست باشنددر خاطراتم این طوری نیست. وقتی كه كتاب را نوشتم، بعد از گذشت پنجاه و چهار سال فقط متنی بود نوشته شده از واژه هایی كه برای «تاثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. بله واقعیت های درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشوند، صحت ندارند. كتاب خاطرات من می بایست با دیگر كتاب های خاطرات از این نوع رقابت می كرد. بنابراین باید موضوع های «اصیلی» را ارائه می داد. من به بحث و جدل عادت كرده ام. می دانم چطور دست روی نقاط حساس آدم ها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیر شدن راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمی كردم كه یكی از آنها هستم كه باید بمیرد خیلی جوان بودم و بی توجه و در مقایسه با بقیه اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا خواهر بزرگ موطلایی ام كه همه خویشان تحسینش می كردند و شبیه یك عروسك آلمانی بود، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم كه لئون زیر مشت و لگد جان سپرد. چیزهایی كه درباره مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود ولی قصد داشت با همكاری با نازی ها به خانواده اش البته و دیگران ا كمك كند. گرداننده خیلی خوبی بود و خیلی قابل اعتماد بود ولی هیچ وقت مثل چیزهایی كه توی خاطراتم نوشته ام قوی نبود. مادرم آن حرف های خیلی ظالمانه را نزده بود، اصلا به غیر از هوارهایی كه مسئولان كمپ بر سر ما می كشیدند چیز دیگری از گفته های دیگران به یاد ندارم. تمامی گفتارهای آرام، نفس زندگی همه ما با هم، همه گم شده بود. ولی كتاب خاطرات باید گفتار داشته باشد و زندگی را نفس بكشد.من این روزها خیلی معروف شده ام، معروف رسوا و بدنام در فرانسه این ماه كتاب من از پرفروش ترین كتاب های جدید شده است. در انگلیس كه مردم به طرزی آشكار ضدیهودی هستند كه بس دلپذیر است حرف هایم طبیعتا شك برانگیز بوده است ولی باز هم كتابم فروش دارد.ربكا، باید با تو صحبت كنم. شماره تلفن ام را ضمیمه می كنم. منتظر تلفنت هستم. شب ها بعد از ساعت ده خیلی عالی است، من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.
دخترخاله ات فریدا
پی نوشت: شیمی درمانی می كنی الان در چه وضعیتی هستی لطفا جواب بده.
لیك ورت، فلوریدا
هشتم اكتبر
فریدای عزیز،از دست من عصبانی نباش، خیلی دلم می خواست به تو تلفن كنم. به دلایل زیادی نتوانستم به تو تلفن كنم ولی شاید به زودی دوباره سرحال شوم و قول می دهم كه به تو تلفن بزنم.خیلی برایم مهم بود كه ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار می كنم. خیلی زجر می كشم وقتی می بینم كه درباره خودت آن قدر بی رحمانه حرف می زنی. امیدوارم كه دیگر این كار را نكنی. «به هر دویمان رحم كن.» باشدنیمی از اوقات در رویا به سر می بریم و خیلی خوشحالم. همین الان بوی ریشه مار آمد. حتما نمی دانی گیاه ریشه مار چیست، تو همیشه در شهر زندگی كرده ای. پشت كلبه سنگی گوركنی در ملبورن، باتلاقی بود كه این گیاه بلند قد آنجا سبز می شد. بلندی این گیاهان وحشی به پنج فوت هم می رسید. آنها، گل های سفید كوچكی داشتند كه شبیه شبنم بود. پودری شكل و بوی تند عجیبی داشتند. گل ها تازه بودند و با زنبورهایی كه دور آنها با صدای خیلی بلند وزوز می كردند شبیه موجود زنده ای به نظر می رسید. یادم می آید كه چقدر منتظرت بودم كه از آن طرف اقیانوس بیایی، دو تا عروسك داشتم. مگی كه قشنگ ترین عروسك بود مال تو بود و عروسك من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم هرشل عروسك ها را در زباله دانی ملبورن پیدا كرده بود. خیلی چیزهای به درد بخور در زباله دانی پیدا می كردیم
ساعت ها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی می كردم. همه ما با هم وراجی می كردیم. برادرهایم به من می خندیدند. دیشب خواب عروسك ها را دیدم آن قدر روشن و سرزنده كه انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است كه حتی نگاهی هم به آنها نینداخته ام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعدا باز هم برایت نامه می نویسم. دوستت دارم.
دخترخاله ات ربكا
شیكاگو، ایلینوی
دوازدهم اكتبر
ربكای عزیز،حالا دیگر من عصبانی هستم تو نه به من تلفن كرده ای نه شماره تلفنت را به من داده ای آخر من چطور می توانم پیدایت كنم من از تو فقط اسم خیابان و نام «ربكا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیت بدی هستم. انگار كه سرم با پتك خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. با این همه فكر می كنم باید به لیك ورت بیایم و تو را ببینم.
واقعا بیایم
جویس كارول اوتس
ترجمه: طناز تقی زاده
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید