پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


آواز خاموش تبعید


آواز خاموش تبعید
● درباره منصور كوشان
منصور كوشان نویسنده، شاعر و روزنامه نگار در سال ۱۳۲۷ متولد شد. او عمده فعالیت های ادبی و هنری اش را از سال های دهه ۶۰ آغاز كرد. كوشان از عمده نویسندگانی محسوب می شود كه ذهنی مدرن دارند و در آثارشان به دنبال استفاده از فرم ها و قالب های تجربی تر و نوگرایانه تر هستند.
از جمله آثار منصور كوشان در حوزه ادبیات داستانی می توان به «محاق»، «خواب صبوحی و تبعیدی ها»، «آداب زمینی» و... اشاره كرد. منصور كوشان در بسیاری از نوشته های داستانی خود به دنبال روایت شكست ها و ناكامی هایی است كه انسان ایرانی از جمله روشنفكران به آن دچار شده اند. استفاده از محورهایی مانند سفر، حركت و یا رفت و آمدهای مكرر و چند باره ذهنی باعث شده اند تا فرم داستان ها و رمان های منصور كوشان رویه هایی استعاری و گاه تغزلی پیدا كنند. او از آن دسته نویسندگانی است كه در جست وجوی «یٲس ها» و «افسردگی های» عمیق در روابط اجتماعی شخصیت های داستانی اش است.
«افسردگی» شدیدی كه به انسان اش دست داده باعث آن شده تا نویسنده به استفاده از جریان های سیال ذهن و توجه و تمركز بر واقعیت های درونی تر، دنیای بیرون را روایت كند. داستان های منصور كوشان با توسل به روحیه شاعرانه ای كه همه چیز را در حال زوال و فروپاشی نشان می دهد، حركت می كنند و در نهایت هم به پایانی دراماتیك نمی انجامند. رخوت و كندی ای كه جهان داستان های او را دربر گرفته برآمده از انبوه سئوال های قهرمان های اغلب روشنفكرش از اتفاق هایی است كه خود او عامل به وجود آمدنشان بوده است. با این حساب نگاه كوشان را می توان تاملی انتزاعی بر اوضاع و احوال شكست های فردی مدام قهرمانان اش دانست. ناكامی در خلاص شدن از اوهام و جست وجوهای بی سرانجامی كه گاه ارمغان و ثمره ای جز وحشت و یا بهتی ویرانگر ندارند.
منصور كوشان نویسنده ای ساختارگرا است. او با استفاده از اتمسفرهای موجود و تجربه های خاص انسان اش مرزهای قراردادی زمان را می شكند و یك جهان چند بعدی و در عین حال سیال می آفریند. استفاده از زبانی آهنگین كه در آن با وجوه استعاری بارزی روبه رو هستیم نیز یكی دیگر از مولفه های اصلی این داستان نویس به حساب می آید. منصور كوشان در اواسط دهه ۷۰ از ایران به نروژ مهاجرت كرد و اكنون در آنجا سكونت دارد.
آن روز هم تا تلفن زنگ زد به نفس تنگی افتادم. گوشی را كه برداشتم دستم می لرزید. دلم نمی خواست متوجه اضطرابم شود. شاید هم شد و به رویش نیاورد. گوشی را كه گذاشتم، هنوز سه ساعت وقت داشتم، اما بلافاصله لباس پوشیدم، جلو آینه ایستادم و چند بار ملاقات با او را تمرین كردم. انگار كه برای نخستین بار بود كه می دیدمش. هر بار كه دستم را دراز می كردم بیشتر دچار هراس و لرز می شدم.
قهوه دم آمده بود. چند فنجان پیاپی نوشیدم. امیدوار بودم آرامش از دست رفته ام را باز آورم. حتی بی توجه به هوای گرم نوشیدنی خوردم. صدای تپش قلبم بیشتر نا آرامم می كرد. شیر دستشویی را باز كردم و صورتم را گرفتم زیر آب خنك و به او فكر كردم.
بیش از چهار سال می شد كه می شناختمش. در استاوانگر كه زندگی می كرد، چندبار دیده بودمش. به اسلو كه آمدم در مهمانی خانه نسیم دیدمش. از او هم سراغ خانه ای برای اجاره گرفتم. شماره تلفنم را در دفترچه یادداشت كوچك زردرنگی نوشت. سه روز بعد زنگ زد.
«طبقه بالای آپارتمان من خالی شده، می تونی بیایی آن را ببینی و اگر دوست داشتی اجاره كنی.»
شرحی هم از محله و موقعیت آن داد. حالا دو سال و شش ماه از روزی می گذرد كه به محل فعلی نقل مكان كرده ام. روزهای نخست زیاد می دیدمش. هر وقت به همدیگر می رسیدیم، می پرسید: «همه چیز خوبه»
خنده شیرین كنار لب ها و چهره گندم گونش آرامم می كرد. در نگاهش گونه ای حزن شیرین نهفته بود. دلم می خواست می توانستم ساعت ها نگاهش كنم. صدایش گوش نواز بود. بوی بازمانده عطرهای خوش بویش در پله ها را كه می بوییدی، درمی یافتی كی وارد خانه شده است یا بیرون رفته. شدت بوی بازمانده لحظه های گذر او را از پله ها اعلام می كرد. با همین بو بود كه همسایه ها متوجه غیبت های ناگهانی او می شدند. به مسافرت كه می رفت، بی آنكه بدانند چرا، برای بازگشتش روزشماری می كردند.
از ادكلن پله ژر كه حدس می زدم از بوی آن خوشش می آید، نه تنها به صورتم كه به تمام لباسم هم زدم. امیدوار بودم خودش به كافه بالی بیاید. یك ماه و ۹ روز بود كه رازش را با من در میان گذاشته بود. در تمام این مدت، حتی ساعت هایی كه در محل كارم بودم، با هر صدای تلفنی گمان می كردم لحظه ملاقات ما فرا رسیده است. حالا می توانم نشان بدهم كه از اعتمادش به من پشیمان نخواهد بود. می توانم همان طور كه انتظار دارد نقشه اش را مو به مو اجرا كنم و اطمینانش بدهم كه تا بازگشتش از سفر هیچ اتفاقی نمی افتد.
در تلفن گفته بود كه اگر نتوانست بیاید، نشانی و توضیح لازم را روی كارتش می نویسد و به دوستی می دهد تا برای من بیاورد. برای همین هم خواسته بود بروم كافه بالی.
احتمال می دادم اگر خودش نتواند بیاید، از دوستان نروژی اش كمك می گیرد. می توانست به فارسی بنویسد و به دست لئو یا آنت بدهد و خواهش كند آن را به من برسانند.
لئو را چند بار دیده بودم. اگر او می آمد، می توانستم به یك نوشیدنی دعوتش كنم. این امید وجود داشت كه با او از مسعود ب. و محل اختفایش حرف زده باشد. همكار بودند و دوستان چندساله. هر گاه بحث نژادپرستی پیش می آمد و مسئله ملیت ها مطرح می شد، از دوستانی كه داشت حرف می زد و از آنها دفاع می كرد.
در مهمانی سالیانه مجتمع هم از لئو حرف زده بود. بیشتر برای نروژی ها حرف می زد تا من، یا چانگ كه چینی بود، یا پدرو كه از كولیان جزایر كارائیب بود و از همشهری های گابریل گارسیا ماركز.
روز مهمانی از تمام سال های تنهایی اش در غربت حرف زد و از لئو كه درك درستی از تبعیدی ها دارد. خانم الن كه به نظر می رسید انتظار دارد از او هم صحبت بشود، بلند شد، جام اش را به افتخار همه مبارزان آزادی بلند كرد و بعد از آنكه نوشید، سخنرانی مبسوطی در ارتباط با روزی كه پلیس ها وارد ساختمان شدند، ایراد كرد. حرف های خانم الن همه را احساساتی كرد، طوری كه یكی بعد از دیگری از رنج های غربت سخن گفتند و به سلامتی همه مهاجران نوشیدند.
از همسایه ها، چانگ بیشتر از همه ترسیده بود. از او هم پرسیده بودند در این روزهای اخیر دیده است مردی چهار شانه، با موی مشكی و قدی نزدیك صدوهفتاد سانت به خانه شماره ۳ آمد و شد كند. بعد هم عكسی را نشانش داده بودند. چانگ در پاسخ پرسش های پلیس فقط گفته بود:
«نه، نه، من نمی دونم.»
خانم الن اما با خوشرویی از پلیس ها استقبال كرده بود و بعد كه متوجه شده بود برای چه آمده اند، اعتراض كرده بود كه چرا در باره آمد و شدهای نازنین پارسی سئوال می كنند. بعد هم از محبت ها و صمیمیت نازنین حرف زده بود.
آن روز، ناگهان صدایش را پایین آورد و در حالی كه به طبقه بالا اشاره می كرد در گوش پلیس حرف زد. گمانم اشاره ای هم به من كرد. در پاگرد جلو خانه ام ایستاده بودم كه دو طبقه بالاتر از همكف قرار دارد. پنجره خانم الن روبه روی در ورودی قرار داشت و همین باعث شده بود كه از تمام آمد و شدها اطلاع داشته باشد.
از سر كار كه برمی گشتم تا قهوه آماده شود، لباس هایم را در می آوردم، كتابی، نشریه ای دست می گرفتم، پشت پنجره می نشستم و سرگرم مطالعه و نوشیدن قهوه می شدم. هنوز قهوه ام را ننوشیده بودم كه صدای ترمزهای اتومبیلی توجهم را جلب كرد. چراغ گردان قرمز سقف اتومبیل را كه دیدم، چهار پلیس از آن پیاده شدند و بدون آنكه به اطراف نگاه كنند، به طرف در ساختمان ما آمدند. فاصله من تا دربازكن زیاد بود. تا آمدم گوشی را بردارم، صدای باز شدن در را شنیدم. حدس زدم در خانه های دیگر را هم زده اند. زیرپیراهن ركابی پوشیده بودم و شلوار كوتاه. آنها را در آوردم و پیراهن و شلوار پوشیدم.
در خانه را كه باز كردم، پلیسی جلوم سبز شد. چاق بود و كوتاه قد، با صورتی سرخ سرخ.
گفت: «مجبور م چند سئوال بكنم.»
گفتم: «اشكالی نداره. امیدوارم بتونم كمكتون كنم.»
گفت: «ساكن این خانه ای»
گفتم: «دو سال می شه.»
گفت: «پناهنده ای»
گفتم: «بله» و بلافاصله اضافه كردم: «البته دیگر یك پناهنده محسوب نمی شوم. سال ها است كه شهروند نروژ شده ام.»
لبخند زد و گفت: «ایرانی هستی»
گفتم: «بله، ملیتم ایرانیه.»
دستش را سر شانه ام گذاشت و گفت: « تو خیلی خوب می تونی به ما كمك كنی.»
سعی می كرد لبخندش را حفظ كند و لحنی صمیمانه داشته باشد. درباره پناهنده هایی كه اقامت دارند، هنوز شهروند نشده اند یا نتوانسته اند شرایط لازم را برای پناهندگی دارا باشند و اغلب دچار سوءتفاهمند، چند دقیقه جمله های كلیشه ای را كه عادتش شده بود، آرام و شمرده بیان كرد. بعد هم انگار كه از سخنرانی خود خشنود بود، نگاه پیروزمندانه ای به من كرد، اطراف را كه خالی بود دید زد و عكسی را جلو من گرفت.
«این مرد را می شناسی»
«نه»
مردی چهل وچند ساله بود با مو و چشم های سیاه.
«تا به حال او را دیده ای»
«هرگز.»
«ما فكر می كنیم كه این مرد با خانمی كه در طبقه دوم زندگی می كند و ملیت تو را دارد، در ارتباط است. فكر نمی كنی به خانه خانم نازنین پارسی آمد و شد داشته باشد»
«نه، هرگز او را ندیده ام.»
تشكر كرد و به دو پلیس دیگر پیوست كه داشتند از پله ها پایین می رفتند. معلوم بود از همسایه های دیگر هم سئوال كرده اند. خانم الن تازه از خانه اش بیرون آمده بود و داشت حرف می زد. سه پلیس دیگر در پشت سر پلیسی ایستادند كه زن بود.
از گفت وگویشان با همسایه ها هیچ اطلاعی نداشتم. همسایه روبه روی خانه ام، پدرو، آنارشیست است و از مدت ها پیش به مسافرت رفته بود. چانگ را هم كه چند روز بعد از آن جلو در دیدم، گفت خیلی ترسیده است و دلش نمی خواهد دیگر چنین اتفاقی بیفتد.
پلیس ها كه بیرون رفتند، به سرعت وارد خانه ام شدم تا از پنجره آنها را دنبال كنم. چند دختر و پسر سومالیایی ایستاده بودند و پلیس ها را تماشا می كردند كه به دور نازنین حلقه زده بودند. نازنین با پلیس چاق و كوتاه قد، حرف می زد كه صورت سرخ سرخ داشت. دست هایش مثل پاروهایی شتابان در هوا حركت می كرد. هر وقت عصبی و مضطرب می شد، از دست هایش كمك می گرفت. گفته بود:
«دست ها كمك می كنند تا بر احساساتم مسلط شوم، اعتمادبه نفس می دهند.»
گرچه نازنین حالا دیگر یك شهروند نروژی شناخته شده بود و قابل احترام برای همسایه ها یا همكارانش، اما هنوز حس بودن در وطن و امنیت آن را به دست نیاورده بود. نزدیك پانزده سال بود كه به نروژ آمده بود، درس خوانده بود و یك عكاس حرفه ای شناخته شده بود.
خانم الن هم به همین خاطر تعجب كرده بود كه چرا پلیس ها به در خانه ها آمده اند و قصد داشتند خانه نازنین را بگردند. خانم الن به پلیس گفته بود:
«می توانستید به نازنین تلفن بزنید و از او درباره مس ... مسود ب. سئوال كنید. امكان ندارد كه او كسی را مخفی كرده باشد.»دلم می خواست بیرون می رفتم، در پاگرد پله ها می ایستادم تا وقتی نازنین می خواهد وارد خانه اش شود با او درباره پلیس و پرسش هایشان حرف بزنم، اما وقتی یادم می آمد كه خانم الن چطور از نازنین دفاع كرد و شك آنها را بی مورد خواند، از خودم بدم می آمد. می ترسیدم نازنین در چشم هایم بخواند كه نتوانسته ام آن طور كه لازم بوده است، حرف بزنم. صدایش هنوز در گوشم زنگ می زند:
«تا كی قراره ما نفهم باشیم، بزدل باشیم، در برابر هر حادثه كوچك دست پاچه شویم آبروی هر چه مرده بردی، مرد سوگند به همین گیسوی سیاهم كه دیگر هرگز به تو و امثال تو اعتماد نمی كنم. خوشحالم كه با عكس هایم جلو خرابكاری های امثال تو را می گیرم.»
عكس های زیادی از شرایط زندگی ایرانی ها گرفته بود. نمایشگاه هایش اغلب با استقبال روبه رو می شد. هر وقت فرصتی به دست می آورد، اتومبیلش را سوار می شد و به محل های دور افتاده می رفت. در همین گشت و گذارهایش، به یك كلیسای قدیمی می رود كه در وسط روستایی خالی از سكنه است. به دنبال جغد می گشته است. گفته بود:
«می خواهم همزمان با سال دوهزار، نمایشگاه عكسی از جغدها بگذارم.»
وارد كلیسا كه می شود، كسی را نمی بیند. كشیش یا خادم كلیسا نبوده اند. از پله های تاریك و نموری پایین می رود. وارد زیرزمینی می شود شبیه سرداب های قدیمی ایران. صدای پرواز چند پرنده و جا به جایی چند حیوان را می شنود. چشمش كه به تاریكی عادت می كند، تابوت های زیادی را می بیند. همه جا را گرد و غبار گرفته است. در بعضی از تابوت ها باز است و درون آنها پرنده ها و حیوان هایی لانه كرده اند. عكس می گیرد. دو حلقه فیلمی را كه همراه دارد تمام می كند. احساس می كند محل امنی را كشف كرده است. مدتی همانجا می نشیند. سكوت و تاریكی و بوی نمور زیرزمین تاثیر غریبی رویش می گذارد.
در راه بازگشت فیلم ها را در دریا می اندازد. تصمیم می گیرد از آن كلیسا با كسی حرف نزند تا هر وقت خواست خودش را برای مدتی از چشم دیگران پنهان نگاه دارد بتواند به آنجا برود. در فاصله دو ماه سه بار به آن كلیسا می رود. بار دوم در یكی از تابوت ها می خوابد و از خودش عكس می گیرد. این عكس را چند بار در خانه اش دیده بودم. هر بار آن را جایی می گذاشت. نخستین بار كه دیدم روی میز كارش كنار كامپیوتر بود. همان روز كه من را به یك قهوه مهمان كرد. قرار گذاشت كافه بالی.
خندید و گفت: «تو را بدون بوی ادكلن ندیده بودم. اتفاقی افتاده »
فراموش كرده بودم ادكلن بزنم. سرم را زیر انداختم و به دوربینش نگاه كردم كه از دسته صندلی آویزان بود.
از اینكه روز ملاقات با لئو سر تا پایم را ادكلن زده بودم، خنده ام گرفته بود.
برای اینكه موضوع را عوض كنم، پرسیدم: «چی شد كه آن كلیسا را انتخاب كردی»
گفت: «آن زیرزمین امن ترین جایی است كه می شناسم. آن تابوت ها چنان آرامشی به من می دهند كه گمان نكنم خود مرگ بتونه.»
چشم هایش می درخشیدند، اما نفس هایش بریده بریده بود و نمی توانست هراسش از مرگ یا شاید خوابیدن در تابوتی را پنهان كند.
گفتم: «اگر كشیش یا خادم كلیسا یا ماموران كفن و دفن بروند به زیرزمین، چی می شود فكر اینجایش را كرده بودی»
خندید و پیش از آنكه پاسخش را بدهد، دوربینش را به سرعت برداشت و از جایی یا چیزی كه من نمی توانستم ببینم، چند عكس گرفت. در آن كلیسا به جز كشیش پیر، پنج پیرزن و پیرمرد سومالیایی زندگی می كردند.
گفتم: «می زد و یكی از این پناهنده ها می رفت به آن زیرزمین. یا از بد حادثه یكی از آنها می مرد، آن وقت چی می شد»
گفت: «آن روستا سال ها ا ست خالی از سكنه است. اهالی آن به شهرهای لی لی هامر و یوویك مهاجرت كرده اند. هیچ كس هم به درستی نمی داند چرا آن تابوت ها در زیرزمین آن كلیسا است.»
پیر زنی نروژی برایم تعریف كرد: در سال های گذشته، در دوره طاعون، كشیش این كلیسا، علاقه غریبی داشته است به تابوت هایی كه زیبا ساخته شده بودند. كشیش مرد نجاری را اجیر می كند تا برای او تابوت های ساده درست كند. هر وقت مرده ای طاعونی را درون تابوتی كنده كاری شده و شكیل می گذاشته اند، آن را در لحظه مناسب با تابوت ساده نجارش جا به جا می كرده است. پیر زن اعتقاد داشت، كشیش همه این كارها را برای رضایت مسیح می كرد. پیرزن یقین داشت فقط گناهكاران به طاعون دچار می شوند. شاید هم برای همین آن روستا خالی شده و كسی به آن كلیسا نمی رود. سومالیایی ها هم برای این به آنجا رفته اند كه كسی مزاحمشان نمی شود. چند وقت پیش هم یكی از آنها فوت كرد. پیرزن غذای فاسد خورده بود. كشیش به بنگاه كفن و دفن خبر داده بود و ماموران آمده و جسد را برده بودند.»
گفتم: «به نظر می رسد فكر همه جا را كرده ای. اما من در این فكرم كه چطور توانستی مسعود ب. را در آن زیرزمین، به حال خودش بگذاری و یقین داشته باشی در جای امنی است حتی اگر در آن كلیسا هیچ كس زندگی نمی كرد.»
كنجكاوی من از روزی شروع شد كه كارت دعوت به جشن تولد نازنین را در صندوق پست دیدم. مدت ها بود به آمد و شدهای او مشكوك شده بودم. می دیدم كه شلوار و بلوز و كفش های بدون پاشنه اش را می پوشد، با اتومبیلش می رود و سه تا چهار ساعت بعد بر می گردد. روزهای نخست خیال می كردم می رود عكس بگیرد. اما چند بار بدون دوربین دیدمش. یكی دوبار هم خیال كردم می رود بیرون شهر می دود.
در این دوره، صورتش تكیده تر از پیش بود و خستگی در چشم هایش موج می زد. در برخوردهایش تلاش نمی كرد اضطراب درونش را بپوشاند یا نمی توانست. سه مرتبه خواستم با او حرف بزنم. هر بار بهانه ای آورد و تن به صحبت نداد.
آخرین بار، یك هفته پیش از جشن تولدش بود، گفت: «خسته ام، خسته. حالم داره از همه چیز و همه كس به هم می خوره. هیچ كس نمی خواد خودش باشه. موقعیتش را بفهمه. موقعیت من را درك كنه. همه می خوان به جایشان فكر كنی، كشف كنی و عمل كنی. می خوان لقمه جویده دهانشون بگذاری.»
كافه شلوغ بود. از همه ملیتی آمده بودند. گمانم دفترچه تلفنش را گذاشته بود جلوش و همه را دعوت كرده بود. بلند بلند می خندید و تظاهر به شادی می كرد. تلاش می كرد با همه مهمان ها گرم بگیرد، شوخی كند و بخندد. بیشتر كنار كسانی بود كه به نظر می رسید نسبت به رفتار و حالت هایش حساس شده اند. هنوز دو ساعت از مهمانی نگذشته بود كه دیگر خنده گوشه لبش را نمی دیدم. با اینكه صورتش را با كرم پودر پوشانده بود و روی گونه هایش را سرخاب مالیده بود، باز زردی ناشی از افسردگی و خستگی زیر پوستش احساس می شد.
نخستین گروهی كه آواز تولدت مبارك را خواند، نروژی ها بودند. نازنین همین كه صدایشان را شنید، خودش را از جمع ایرانی ها بیرون انداخت و چرخ زنان رفت میان آنها كه در گوشه جنوب شرقی كافه دور هم جمع شده بودند. رقصش بیشتر به یك سماع می مانست. جمعیت هیجان ناشی از رقص غریب نازنین را با سكوت و حیرت دنبال می كرد. حتی آمریكای لاتینی ها هم كه كم نبودند، كنجكاو چرخ های ناگهانی و پیچش پاهای او شده بودند.
بعد از آوازهای دسته جمعی تولدت مبارك هر ملیتی، نازنین هدیه هایش را باز كرد. برایش سكه ای قدیمی برده بودم كه روی آن نقش جغدی نشسته بر سر در كلیسایی دیده می شد. آن را كه دید به طرفم آمد. در آستانه كافه، كنار بار نشسته بودم. دست هایش را به دور گردنم حلقه كرد و با چشم های پر از اشك آهسته و آرام گفت: «متشكرم، بهمن. متشكرم.»
در ازدحام خداحافظی ها، نازنین دیگر نتوانست نقاب روی چهره اش را حفظ كند. خستگی از پیش و كوفتگی رقصی جنون آسا از پا درش آورده بود. نخستین بار بود كه با شانه های افتاده و ناتوان از حفظ ظاهر می دیدمش. كنارش ایستادم و در گوشش گفتم: «می خوای برسونمت»
«زحمت می شه، اما متشكرم.»
روزی كه در صندوق پست را باز كردم، انگار كسی در گوشم فریاد زده بود: « احمق كی می خواهی بفهمی» شقیقه هایم تیر كشیده بود و مجبور شده بودم همان جا، پای صندوق ها بنشینم.
چانگ كه آمد پایین و خواست در صندوقش را باز كند، كنجكاو شدم ببینم نازنین برای او هم كارت دعوت فرستاده است. چهره چانگ در هم رفت و تا دید نگاهش می كنم، گفت: «خب، البته گاهی پیش می آید كه آدم نامه ای نداشته باشد.»
بلند شدم و در حالی كه مثل یك دوست قدیمی دست هایم را سر شانه هایش گذاشته بودم، گفتم: «ممكنه اتومبیلت را برای چند ساعت قرض بگیرم»
چانگ بازوهایش را به دور كمرم حلقه كرد و گفت: «البته، البته.»
دسته كلیدی را از جیبش در آورد، كلید اتومبیلش را از آن جدا كرد و به من داد. ساعت سه بود. از چانگ تشكر كردم و بیرون رفتم.
به قدر كافی وقت داشتم تا اتومبیل چانگ را بر دارم و در جای امنی كمین كنم و منتظر باشم تا نازنین حركت كند. سه شنبه بود و یقین داشتم با كفش های بدون پاشنه اش از خانه بیرون می آید.
خانه ما كنار رودخانه بود و نازنین هیچ راهی نداشت جز اینكه از روی پل بگذرد.
اتومبیل چانگ را پشت استیشن سرمه ای رنگی پارك كردم كه سمت غربی رودخانه بود. ساعت از چهار گذشته بود كه اتومبیل نازنین از روی پل گذشت. می دانستم به خاطر فعالیت های سیاسی گذشته اش، ممكن است حواسش به همه جا باشد.
زیاد به اتومبیل او نزدیك نمی شدم. از چند خیابان مركزی شهر كه گذشتیم، نازنین بر سرعتش افزود و به طرف شرق شهر رفت و خیلی زود وارد جاده اسلو یوویك شد. حالا از حدود یك كیلومتری می توانستم به راحتی تعقیبش كنم. بعد از مدتی وارد پمپ بنزین شد. كنار جاده منتظرش ایستادم. رفت داخل فروشگاه و پس از مدتی با دو پاكت بزرگ بیرون آمد، سوار اتومبیلش شد و همان راه را ادامه داد. اما هنوز بیش از پنج كیلومتر نرفته بودیم كه ناگهان از سرعت اتومبیلش كاست و پس از چند لحظه، كنار جاده توقف كرد. به سرعت وارد حاشیه خاكی جاده شدم. چرخ راست اتومبیل وارد مزرعه شد كه گل آلود بود و خیلی پست تر از جاده.
دیگر نمی توانستم اتومبیل نازنین را ببینم. پیاده شدم تا او را زیر نظر داشته باشم. كنار جاده نبود. حیران، اطراف و كامیونی را كه از جلو می آمد نگاه كردم. هوا مه گرفته و بارانی بود. احساس غبن و باختی سنگین می كردم. كامیون از كنارم گذشت و دیدم اتومبیل نازنین پیچید در حاشیه جاده. خوشحال شدم. فكر كردم همین اتفاق باعث می شود كه رازش را با من در میان بگذارد. در اتومبیلش را كه باز كرده بود تا شاید پیاده شود، محكم بست و راهش را، به سمت اسلو ادامه داد.
در راه بازگشت همه اش به این فكر می كردم كه چگونه به او توضیح بدهم. یقین داشتم مجاب كردنش سخت است. بهترین راه این بود كه حقیقت را به او بگویم. اما آیا باور می كرد
ساعت پنج عصر رفتم در خانه چانگ تا كلید اتومبیلش را بدهم. نزدیك ده دقیقه در خانه چانگ پا به پا كردم و از اینجا و آنجا گفتم شاید نازنین از خانه بیرون بیاید. حتی هی صدایم را بلند و بلند تر كردم، طوری كه چانگ مدام حیرتش بیشتر می شد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. می دانستم نازنین در خانه است و به عمد هیچ صدایی در نمی آورد. سرانجام فریاد زدم: «می مانم در خانه تا ببینم چه اتفاقی می افتد. خداحافظ چانگ.»می خواستم نازنین بداند من در خانه ام تا اگر خواست توضیح بدهم چرا تعقیبش كرده ام، بیاید بالا. بارها شده بود كه برای گرفتن كتابی یا نشریه ای آمده بود بالا و با هم قهوه نوشیده بودیم.
تا سه روز نتوانستم نازنین را ببینم. حتی روز چهارشنبه ده صبح كه می دانستم آماده رفتن به سركارش است و از قبل گفته بود برای تحویل عكس هایش قرار دارد، رفتم در خانه اش. چندبار در زدم. یقین پیدا كردم زودتر بیرون رفته است. اگر قرار بود كسی را نبیند یا خوشش نمی آمد ملاقاتش كند، از چشمی در كه نگاه می كرد و طرف را می شناخت، می گفت: «حوصله دیدن كسی را ندارم.» یا «گرفتارم، دارم كار می كنم، متاسفم.» یا شده بود كه از همان پشت در حرف هایش را زده بود.
دو روز مانده به نوروز سال ۷۷، رفتم در خانه اش. در را باز نكرد.
گفت: « چه كار داری، بهمن»
همیشه در این وقت ها لحنش سرد، اما محترمانه بود.
گفتم: «می خواستم برای سال تحویل دعوتت كنم بالا. دوستان همه ....»
گفت: «متشكرم، حوصله اش را ندارم.»
صدای صندل هایش را می شنیدم كه از پشت در دور می شد.
روز پنج شنبه، از ساعت سه بعدازظهر جلو در خانه ایستادم. نه تنها همسایه ها، بسیاری از اهالی محل هم كه برای نخستین بار می دیدمشان، متعجب نگاهم می كردند. این نخستین بار بود كه جلو در خانه ایستاده بودم.
سرانجام ساعت چهار و هفت دقیقه نازنین از خانه بیرون آمد.
گفتم: «می خواستم توضیح بدهم كه چرا تعقیبت می كردم.»
انگار می خواست تحقیرم كرده باشد، بدون آنكه نگاهم كند، در كیفش را باز كرد، پاكت سیگارش را در آورد، خیلی آرام سیگاری لای لب هایش گذاشت، آن را روشن كرد، پوك عمیقی زد و گفت: «مگر من توضیح خواستم»
« این لحن از صدتا فحش خواهر و مادر بدتره.»
«می توانید توهین به حساب نیاورید. از كی تا به حال احترام شده ست فحش»
«خواهش می كنم بگذار توضیح بدم.»
«بگویید از من چه می خواهید به جای توضیح دادن خواستتان را بگویید.»
«هر چه باشه ما با هم دوستیم، هموطنیم، نمی شه كه همسایه هم باشیم و از حال و روز هم خبر نداشته باشیم.»
«بروید سر اصل مطلب. چی را می خواهید بدانید»
«شما ناراحتید، گرفته اید، از سر تا پایتان را غم گرفته . شاید خودتان متوجه نباشید، خیال می كنید دیگران متوجه نیستند، من می دانم كه شما گرفتاری دارید، اما نمی دانم چیست، چه كمكی می توانم بكنم...»
این نخستین باری بود كه با تمام وجود با او حرف می زدم. شاید از اینكه بی اختیار با احترام و حسی توٲم با دوست داشتن حرف می زدم، ساكت بود و اجازه داد آنچه را بگویم كه در همه این سال ها در دلم تلمبار شده بود. آرام ایستاده بود و سیگار می كشید. لحظه ای در چشم هایم نگاه كرد، احساس كردم سبك تر از وقتی است كه از خانه بیرون آمد. سیگارش را كه خاموش كرد و خواست برود، برگشت دوباره در چشم هایم نگاه كرد و گفت: «سر فرصت با هم حرف می زنیم.»
بدون خداحافظی رفت. همان كفش های بدون پاشنه را پوشیده بود و بلوز و شلوار. تا دور نشد از جایم تكان نخوردم. احساس رضایت و خشنودی می كردم. سینه ام آرام گرفته بود و سرفه نمی كردم. به خانه برگشتم.
از آن روز به بعد هر صبح با این امید از خواب بیدار می شدم كه رازش را با من در میان خواهد گذاشت و می توانم در مشكلات و غم هایش شریك شوم. شاید هم هیچ كدام از اینها نباشد. همین كه حرف می زد، خشنود می شدم. دلم می خواست فكر كند می تواند روی من حساب كند. یقین داشته باشد می توانم خوشبختش كنم.
سیزده روز پس از جشن تولد، در پاگرد پله ها كه هم دیگر را دیدیم، گفت: «می تونی ساعت هشت شب بیایی كافه بالی»
«البته، خیلی هم خوشحال می شوم.»
«پس ساعت هشت می بینمت.»
در كافه بالی بود كه رازش را با من در میان گذاشت و از اینكه به من اعتماد كرده بود، در پوست خودم نمی گنجیدم. قول دادم تا پای جانم به او وفادار بمانم.
گفت: «متشكرم، احتمال داره نتونم سفری را كه در پیش دارم به عقب بیندازم، ممكنه بیست روز به استكهلم برم، روزی كه خواستم حركت كنم می خوام كه به خاطر انسانیت و نه هیچ چیز دیگر، هفته ای دو روز، برای مسعود آذوقه ببری. البته نه او تو را خواهد دید و نه تو او را. نشانی محل كلیسا و نقشه آن را هم روز رفتنم خواهم داد. هر چیزی برای او می بری، می گذاری پشت پنجره ای كه در نقشه مشخص خواهم كرد. با ماشین من هم می ری. قبول»
«قبول.»
به كافه كه رسیدم چند كبوتر از لابه لای پایه های میز و صندلی ها داشتند دانه های ناپیدایی را توك می زدند. خوشحال از اینكه خلوت است، روی آخرین صندلی در پیاده رو، پشت به كافه نشستم. قایقی كه در آن پیرزن، پیرمرد و دختر جوانی نشسته بودند، تنها چیزی بود كه در آن لحظه می توانست توجه را برانگیزد.
قایقران كه جوانی بود با موی بلند و بازوهای برجسته، آرام پارو می زد و به روبه رو خیره شده بود. حالت او بیشتر به مرد گلادیاتوری می مانست كه پیروز از جنگ برگشته بود و اكنون داشت پادشاه، ملكه و دخترشان را در میدان شهر می چرخاند تا احساسات مردم را پاسخ بگویند.
«چی می خواهی»
صدای آنیتا را كه شنیدم، بی اختیار گفتم: «شده به تماشای فیلم هایی بروی كه بر مبنای روایات تاریخ باستان ساخته اند»
نگاهش نشان می داد متوجه نشده است از چه حرف می زنم. گفتم: « یك نوشیدنی، خواهش می كنم.»
آنیتا نتوانست خنده اش را پنهان كند. وقتی می رفت آشكارا خندید. به ساعتم نگاه كردم. چند دقیقه زودتر رسیده بودم. از حالت آنیتا و وضعیت خودم خنده ام گرفت. بوی شدید ادكلن مشامم را می آزرد. یقین كردم این بو باعث شده است آنیتا كمتر حرف من را درباره فیلم های تاریخ باستان باور كند. اگر باور می كرد از روابط عاشقانه در آنها برایش می گفتم كه همیشه به آن غبطه خورده ام. نیرویی كه باعث می شد قهرمان داستان همه موانع را پشت سر بگذارد و... تاثیر فوق العاده ای روی من می گذاشت.
هنوز دیپلم نگرفته بودم كه یكی از این فیلم ها را دیدم. از سینما كه بیرون آمدم، احساسم این بود كه اگر عاشق شوم، می توانم همه مشكلات را با لذت تمام پشت سر بگذارم. حس رسیدن به معشوق كشش غریبی در من ایجاد می كرد. گمانم می توانستم دست به هر كاری بزنم برای اینكه او را داشته باشم.
اما آن روز پس از یك ساعت كلنجار رفتن با خودم، باز هم دچار تشویش و تپش قلب شده بودم. از اینكه به تمام لباسم ادكلن زده بودم، مدام خود را سرزنش می كردم. فكر اینكه ممكن است نازنین هم مثل آنیتا از رفتارم خنده اش بگیرد، نگرانم كرده بود. چند بار فكر كردم كاش فرصت داشتم و لباسم را عوض می كردم. تا چند لحظه پیش از آن، همه امیدم این بود كه نازنین خودش نشانی كلیسا را بیاورد، اما بعد آرزو می كردم نیاید. كمی از نوشیدنی را ریختم كف دستم و مالیدم به صورتم تا دست كم مقداری از بوی ادكلن بكاهم. كتم را هم در آوردم. در آن گرمای نیمه شرجی ماه آگوست، تنها فردی كه كت پوشیده بود من بودم. یاد قایقران افتادم. با اینكه از دوران زندانم هنوز عادت داشتم صبح ها ورزش كنم، بازوهایم خیلی باریك و نحیف بود. دوباره كتم را پوشیدم و گفتم: « اینجا هر خوبی داشته باشه، باز هم آدم نمی دونه آب و هواش چگونه است.»
نازنین خندید و گفت: «مگر اتفاقی افتاده »
گفتم: «نمی دونم چرا نسبت به آب و هوا حساسیت پیدا كرده ام. چند روز ه كه مدام عطسه می كنم. امروز هم فكر كردم نكنه ناگهان هوا سرد شه.»
نازنین گفت: «ممكنه به چیزی حساسیت پیدا كرده باشی، وگرنه امكان نداره در ماه آگوست هوا زیاد سرد شه. دست كم امروز كه حرارت هوا بیست و دو درجه بالای صفر ه و آسمان صاف و آفتابیه.»
فكركردم پیش از آنكه چنین پاسخی بدهد، اعتمادش را به من از دست خواهد داد و از اینكه گفته است نشانی و نقشه محل اختفای مسعود ب. را می دهد، پشیمان خواهد شد. جمله ام را تغییر دادم:
«می خوام كارم را عوض كنم. ساعت شیش با مدیر یه شركت تبلیغاتی ملاقات دارم. برای همین مجبور بودم كت بپوشم. به نظر تو بو آزار دهنده ست شیشه ادكلنم را در كمد گذاشته بودم. در آن باز شده و تمام آن ریخته روی لباسام»
در همین خیال ها بودم كه ناگهان متوجه شدم لئو در كنارم ایستاده است. هراسان بلند شدم و دستم را دراز كردم. پاكت نامه ای را گذاشت كف دستم و پیش از آنكه به خود بیایم و به یك نوشیدنی دعوتش كنم، خداحافظی كرد و رفت تا دوچرخه اش را كه تكیه داده بود به تنه درخت بردارد. حتی نتوانستم پاسخ خداحافظی او را بدهم. شاید هم داده ام به خاطرم نمی آید. همان طور مبهوت نگاهش كردم تا سوار دوچرخه شد و ركاب زنان دور گشت.
از درد فشار انگشت هایم روی پاكت به خود آمدم. از اینكه می دانستم نزدیك پنج ماه است مسعود ب.، در زیرزمین كلیسا زندگی می كند و شب ها از ترس لو رفتن، در تابوت در بسته می خوابد، نفس هایم به سختی بیرون می آمد. بدون اینكه متوجه اطرافم باشم یا روی صندلی بنشینم، در پاكت را باز كردم.
داخل پاكت پنج اسكناس ۲۰۰ كرونی بود و یك ورق كاغذ A۴ كه بالایش، در یك سطر نشانی نوشته شده بود و پایین آن، نمایی از كلیسا، پله های داخلی و نقشه مسیری نقاشی شده بود، كه بایست بگذرم تا به پشت پنجره برسم.
راه اصلی و ساختمان كلیسا را با مداد سیاه كشیده بود، اما بقیه نشانی ها به رنگ سبز بود و پنجره سرخ .
هنوز هم هركس آن نقشه را می بیند، خیال می كند برای اینكه سندی است قدیمی، من آن را در قاب گذاشته ام و به دیوار اتاقم آویخته ام.
آمستردام، استاوانگر، جولای ۱۹۹۹
منصور كوشان
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید