پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


قرص


قرص
● درباره محمدرضا گودرزی
محمدرضا گودرزی نویسنده و منتقد به سال ۱۳۳۶ متولد شده است. او نخستین كار داستانی اش را در همان سال های جوانی منتشر كرد اما بعد از آن كتاب نزدیك به یك دهه و نیم كتاب جدیدی منتشر نكرد. عمده كتاب های محمدرضا گودرزی از نیمه دهه هفتاد تا به امروز منتشر شده اند. او در كنار داستان نویسی به فعالیت جدی در حوزه نقد ادبی مشغول بوده و هست. از محمدرضا گودرزی تاكنون آثاری مانند «پشت حصیر»، «در چشم تاریكی»، «به زانو درنیا»، «شهامت درد» و... منتشر شده است. گودرزی در نوشتن داستان كوتاه تبحر دارد و به عنوان یك داستان كوتاه نویس شناخته شده است. نكته های اصلی ای كه جهان داستانی محمدرضا گودرزی بر پایه آنها تشكیل شده اند را باید در خشونت و بی پروایی های رفتاری و فكری انسان داستان های او جست وجو كرد. او كه نویسنده واقعیت گرا به شمار می آید، به دلیل نثر تصویری و روایت های پرشتاب و پردامنه اش توانسته فضاهایی را بسازد كه در آنها واقعیت ها و تراژدی های زندگی انسان شهری دیگر فاجعه های بزرگی به حساب نمی آیند. او قهرمان هایش را از طیف های گوناگون اجتماعی انتخاب می كند.
جاهل ها، كارمندان، جوانان افسرده، زنان خانه دار و... همگی در یك نكته اشتراك دارند و آن افشا و بازگویی بدون حد و مرز ترس ها، خشونت ها و دغدغه هایی است كه فشار زنده بودن را برای آنها دوچندان كرده است. گودرزی نویسنده جهان بی قاعده و گاه تلخی است كه در آن هیچ نقطه و مركزی برای دور شدن از هیاهوی زندگی و روابط سالم و ناسالم آن وجود ندارد. «نفرت» در میان همین شكل و ساختار آفریده می شود و گاه به همراه خشونت های رفتاری یا ذهنی، تركیبی می آفریند كه طی آن ما شاهد هولناك ترین لحظه های زندگی انسان او می شویم. جهان داستانی گودرزی برآمده از تفكری است كه در آن می توان ناكافی های مختلف انسان اجتماعی را مشاهده كرد. مردان و زنان اش در وضعیت های ملال آور زندگی دچار بحران هایی می شوند كه سرنوشت های تلخی را برای آنها و دیگران رقم می زند. شاید به همین دلیل باشد كه ساختار سبك شناختی داستان های گودرزی، بیانگر نگاهی اكسپرسیونیستی به جهان است. محمدرضا گودرزی در حوزه نقد و روزنامه نگاری ادبی نیز آثار فراوانی را منتشر كرده است. او ساكن تهران است.
گوشی را برداشتم و گفتم: بفرمایید
زنی گفت: آقای كیانی
صداش آشنا نبود و لحن خاصی داشت.
گفتم: بله
از بیمارستان بزرگمهر زنگ می زنم، خواهرتان...
هان، خودكشی كرده
انگار جا خورد، مكثی كرد و گفت: از كجا می دانید
گفتم: آمدم.
اورژانس را بلد بودم، قبلا سه چهار بار آمده بودم. از مردی كه پشت میز نشسته بود پرسیدم: خانم كیانی كجان
كی اش هستید
برادرش
اتاق سه
برگشتم و به سردر اتاق ها نگاه كردم. رفتم سمت اتاق سه. مرد آبله رو قدبلند و چهارشانه ای جلو در ایستاده بود، گفت: چند دقیقه صبر كنید.
گفتم: خواهرم اینجاست.
از داخل اتاق زنی جیغ كشید: عوضیا نامردا می دهم
همه تونو دار بزنن
به مرد نگاه كردم، چهره اش چیزی نشان نمی داد. یك قدم رفتم جلو، با همان چهره سنگی باز گفت: چند دقیقه صبر كنید.
زنی كه چادر مشكی اش را دور گردنش پیچیده بود دوان دوان از ته راهرو آمد و یك ضرب وارد اتاق شد. همان زن قبلی داد زد: هنوز منو نشناختین، بهتون نشون می دم،...
پیرزنی آمد دم در و به مرد قدبلند اشاره كرد. مرد كه رفت تو، من هم دنبالش رفتم.
روی اولین تختی كه نزدیك در بود چشمم به فتانه افتاد. دراز كشیده بود. رنگش پریده و زیر چشم هایش گود رفته بود. از لای پلك های نیم باز نگاهم كرد. رفتم جلو. گفت: دیگر نمی توانم.
و زد زیر گریه.
گذاشتم سیر گریه كند. چشم گرداندم، دو تخت دیگر در اتاق بود. روی تخت دوم زن جوانی دراز كشیده بود. دو زن میانسال و یك زن جوان شانه هایش را گرفته بودند و نمی گذاشتند بلند شود. زن زور می زد و داد می زد: می دم همه تونو بذارن سینه دیوار، فقط صبر كنین پامو از اینجا بذارم بیرون.
تنومند بود و پیشانی برآمده و فك چهار گوشش میان مقنعه ی تیره، خشن تر نشانش می داد. به فتانه نگاه كردم، حالا چشم هاش بسته بود و اشك لای مژه های بسته اش برق می زد. روی تخت سوم زن سی ونه چهل ساله ای سیگار می كشید و دودش را سمت سقف فوت می كرد. نگاهم به نگاه زن تخت دو گره خورد، داد زد: یابو كجا رو نیگا می كنی مگه خودت خواهر مادر نداری
سریع چشم گرداندم.
مرده شور تركیب همه تونو ببره.
مرد آبله رو گفت: ساكت، می گم دهنت رو ببندند ها
زن تخت سه به سمت من آمد و گفت: شما برادر فتانه خانم هستید
انگار زور می زد نرم و لطیف حرف بزند.
بله
روحیه اش خیلی خرابه، راستی از كجا می دانستید خودكشی كرده
شما بودید، زنگ زدید
خندید و ابرو بالا انداخت و گفت: بله... مزاحمتان شدم
نه، خواهش می كنم، به این مزاحمت ها عادت دارم.
و خندیدم. لای چشم های فتانه باز شد، انگار از جایی دور نگاه می كرد. مدتی كه گذشت به چپ چرخید تا روی آرنج چپ بلند شود، اما همان طور ماند.
بلند نشو، استراحت كن.
انگار نشنید، همان طور به تلاشش ادامه داد. زن با دست بدون سیگارش كمك كرد فتانه بنشیند.
بده یك پك هم من بزنم.
زن سیگار را به طرف لب فتانه برد. اولین بار بود فتانه جلو من سیگار می كشید. دود را كه از دهان بیرون می داد گفت: داداش شرمنده، دیگر نمی توانم.
مسئله ای نیست، این بار چی بود، دیازپام یا والیوم
دیازپام.
چند تا، پانزده تا
نه، شانزده تا.
لب پایینش می لرزید، موهای رنگ كرده اش از بار قبلی كه دیده بودمش تنك تر شده بود.
زن چشم ها را خمار كرد و آهسته گفت: بی خود نیست، ورد زبانش فقط تعریف از شما است.
داداش دیگر نمی توانم.
زن گفت: لوس نشو.
صدای زن تخت دو بلند شد: می گه سلام، می گم سلام و زهر مار آهای این قد فشارش نده آب لمبو می شه. وا چه حرفا مرده شور ریختتو ببره
انگار جمله آخر را رو به فتانه گفته بود كه فتانه یك مرتبه راست نشست و گفت: بی شعور باز زر زیادی زدی
یكی از زن های میانسال با چشم و ابرو یك بار به من و یك بار به فتانه اشاره كرد.
گفتم: انگار تو هم دست كمی از او نداری، چرا این قدر دهان به دهانش می گذاری
از همان وقتی كه آورده اندش، یك ریز ور می زند.
پیش پیش پیش نازی نازی بذار هی پارس كنن نوبت من هم می رسه.
مرد كوتاه قد و پت و پهنی با روپوش سبز وارد شد. زن تخت سه سریع از كنار تخت فتانه رفت روی تخت خودش دراز كشید. فتانه هم ساكت ماند، اما زن تخت دو ادامه داد: به خط شین، دارم می آم.
مرد كوتاه قد گفت: سر و صداتان راهرو را برداشته
اشاره كردم به فتانه و پرسیدم: چرا نخواباندینش تو بخش
جا نیست، تخت ها همه پراند، وقت می شود شش روز تو نوبت، همین جا بمانند.
بعد دست كرد تو جیبش و یك مشت قرص درآورد. یكی به فتانه داد، یكی هم به زن تخت سه، اما قرص زن تخت دو را به یكی از همراهان زن داد. تا پا از اتاق بیرون گذاشت زن تخت دو گفت: سر و صدا نكنین، آروم برین اون ور، الان پالوناتونو واسه تون می آرن.
به فتانه نگاه كردم، با آن اندام لاغر و وارفته، عین میت به سقف زل زده بود.
كی می خواهی از این كارهات دست برداری
لب پایینش لرزید.
ببین هم معده خودت را داغان می كنی، همه بچه هات را عصبی می كنی، راهش قرص نیست، بهترین راه این است كه از ساختمان پلاسكو بپری پایین، یا سیم لخت بگیری تو دستت، یا یك كاسه آب آهك سر بكشی، قرص كه كاری نمی كند، حتما این بار هم خودت به بیمارستان آمده ای
جواب نداد. اشك از گوشه چشم هاش راه گرفت.
این بار چی شده
سی... سیگار می خواهم.
به زن تخت سه نگاه كردم و به پاكت مگنای كنار دستش. خودش بلند شد و سیگاری روشن كرد و آورد گذاشت گوشه لب فتانه و گفت: این را چه كارش كرده اند
خودش با خودش این كار را كرده
فتانه خاكستر سیگار را روی زمین تكاند.
همه جا رو آشغال گرفته بو گند همه جا رو برداشته...
نمی دانم چطور و با چه سرعتی زن جوان خودش را به فتانه رساند و محكم زد پشت دستش و سیگار را از دستش انداخته و جیغ كشید: آبرو رو خوردن، حیا رو قی كردن.
فتانه از جا پرید و چنگ زد مقنعه زن را كشید. سه زن همراه زن جوان جلو آمدند و سواشان كردند.
معلوم هست چی كار می كنی
ندیدی چطور مثل سگ هار بهم حمله كرد
مرد آبله رو جلو آمد: معذرت می خواهم آبجی، هوش وحواس درست حسابی ندارد، پاك قاطی كرده.
اشكال ندارد، شما خودتان را ناراحت نكنید، این خواهر ما هم حال و روزی بهتر از او ندارد.
مقنعه منو می كشی، صبر كن نشونت می دهم آشغال كله.
فتانه باز نیم خیز شد. شانه اش را به تخت فشار دادم. زن تخت سه بیرون رفته بود. اشاره كردم به تخت خالی اش: این هم قاطی كرده
آرام گرفت، می دانستم وقتی چیزی برای تعریف كردن پیدا كند، قند تو دلش آب می شود و می نشیند از سیر تا پیاز تعریف می كند. همین طور هم شد، آهسته اما تند گفت: تو خیابان پیداش كرده اند، بیهوش بوده، خودش هم نمی داند چه به سرش آمده هنوز نمی دانم شوهر دارد یا نه، چیزی نمی گوید. راجع به خانواده یا گذشته كه ازش می پرسی لام تا كام حرف نمی زند، انگار هیچی یادش نیست. دله دزد هم هست، مدام سر كمد این یكی آن یكی است. فكر كنم ساعتم را او برده.
از خودت بگو باز چی شده
ساكت شد. گفتم: اگر واقعا دیگر نمی توانی، بروم ناصرخسرو برات سیانور بخرم.
خودم پریروز رفتم، پنجاه هزار تومان می گفتند، گفتم سی هزار تومان، ندادند.
نداشتی یا دلت نیامد
آخر چه خبر راست پنجاه هزار تومان برای یك ناخن سیانور، مگر سر گردنه است
اگر مطمئن باشم مصرفش می كنی، خودم برات می خرم.
لب برچید و به سقف نگاه كرد.
ببین من هم دیگر از بس كه تو قرص خورده ای و از بیمارستان ها یا تیمارستان ها به من زنگ زده اند خسته شده ام، یا درست حسابی بنشین سر زندگی ات یا واقعا كار را یك سره كن.
حرف نزد. مرد كوتاه قد روپوش سبز وارد شد و پشت سرش زن تخت سه آهسته سرید تو. مرد با سه ظرف یك بار مصرف، شام را میان فتانه و آن دو زن تقسیم كرد. فتانه تكه لواش روی ظرف را پس زد: باز هم قیمه خشك است، همه اش لپه است، نمی خورم.
اگر قول می دهی آخرین بارت باشد كه قرص می خوری، بروم برات ساندویچ بخرم.
مكثی كرد و به چشم هام زل زد.
خوب چه می خوری
همبرگر مخصوص
زن تخت سه هم گفت: اگر زحمت نیست، یك پاكت مارلبورو هم برای من بگیر.
طور خاصی نگاه می كرد. سر تكان دادم. تا پا را از اتاق بیرون گذاشتم، جیغ و داد بلند شد، خواستم برگردم، گفتم ولش كن از پس هم برمی آیند. حالا آژیر آمبولانس همه جا را پر كرده بود.
محمدرضا گودرزی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید