پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


بعد


بعد
● درباره آلیس مونرو
اغلب داستان های مونرو در هارون كانتی، در انتاریوی كانادا، به وقوع می پیوندند. توجه به مكان و فضاسازی پرقدرت از شاخصه های آثار این نویسنده كانادایی است. ویژگی دیگر داستان های او وجود راوی دانای كلی است كه جهان را قابل درك می سازد.
بسیاری فضای شهر كوچك مونرو را با فضای آثار نویسندگان جنوب آمریكا مقایسه می كنند. همچون داستان های ویلیام فاكنر و فلانری اوكانر، شخصیت های او اغلب با آداب و رسومی ریشه دار رویاروی می شوند. هرچند واكنش شخصیت های مونرو در برابر این سنن به مراتب خوددارانه تر از همتاهای جنوبی آنها است. مونرو به خصوص در رابطه با شخصیت های مذكر خود به جوهره فرد عامی everyman دست یافته است.
این درحالی است كه شخصیت های مونث او پیچیده ترند.عمده آثار مونرو در ژانر ادبی «گوتیك انتاریوی جنوبی» می گنجد. داستان های مونرو اغلب با آثار نویسندگان بزرگ داستان كوتاه مقایسه می شود. برای مثال كرول شیلدزنویسنده كانادایی مونرو را چخوف عصر ما نامیده است.موضوع اغلب داستان های او مواجهه دختری نوجوان با دوراهی ها و تنگناهای زندگی و سازگاری تدریجی با خانواده و شهرستان زادگاه خویش است.
مونرو در تازه ترین آثار خود همچون «نفرت، دوستی، مهرورزی، عشق ورزی، ازدواج» ۲۰۰۱ و فراری ۲۰۰۴ به رنج های میانسالان، زنان تنها و سالخوردگان می پردازد.هرچند مونرو یك نویسنده زن است اما به هنگام داستان سرایی جنسیت خود را از یاد می برد. محور داستان های او «جنسیت» نیست و از این رو آثار او متفاوت با آثار نویسندگانی چون دوریس لسینگ، آنجلا كارتر، تونی موریسون و یا حتی ویرجینیا وولف است.
داستان های مونرو به آثار فلانری اوكانر نزدیك است، اما برخلاف داستان های اوكانر كه پایانی پرصدا، چون صدای شلیك گلوله دارد، داستان های او به آرامی، چون تیلیك بسته شدن در عینك جیبی، به انتها می رسد. و باز برخلاف اوكانر كه گرایش خود به آئین كاتولیك را بر شخصیت های خود تحمیل می كند مونرو با احساسی ناب، به نابی احساسات چخوف كه هیچ ایدئولوژی خارجی ای قادر به آلوده ساختن شخصیت هایش نبود، آدم هایش را می آفریند.از جمله آثار آلیس مونرو: رقص سایه های شاد ۱۹۶۸ برنده جایزه گاورنر جنرال ۱۹۶۸، فكر می كنی كی هستی ۱۹۷۸ برنده جایزه گاورنر جنرال ۱۹۷۸، تكامل عشق ۱۹۸۶ برنده جایزه گاورنر جنرال ۱۹۸۶، عشق یك زن خوب ۱۹۹۸ برنده گیلرپرایز ۱۹۹۸، فراری ۲۰۰۴ برنده گیلرپرایز ۲۰۰۴.
دری مجبور شد سه تا اتوبوس عوض كند یكی به مقصد كینكاردین، جایی كه به انتظار اتوبوس های لندن نشست و تو لندن هم مجددا منتظر اتوبوس های شهری شد كه سمت بیمارستان می رفتند. ساعت ۹ صبح یكشنبه روزی راهی این سفر شد. تاخیر پیش از حركت اتوبوس ها، سفر صد و خرده ای مایل را تا ۲ بعدازظهر به درازا كشاند.
تمام این مدت نشستن، چه تو اتوبوس ها چه ایستگاه ها، چیزی نبود كه خم به ابرویش بیاورد. كار روزانه اش نشستنی نبود. خدمتكار مهمانسرای كامفورت بود. دستشویی ها را می سابید و وسایل را جابه جا و تخت ها را مرتب و قالی ها را جارو می كرد و غبار از آینه ها می زدود. از كارش راضی بود تا حدی ذهنش را مشغول نگه می داشت و خسته اش می كرد چنان كه شب ها راحت سر به بالین می گذاشت. به ندرت به اتاقی برمی خورد كه خر با بارش در آن گم بشود، گو این كه بعضی از خانم های همكارش حكایت هایی نقل می كردند كه انگشت به دهان می ماندی.
این زن ها مسن تر از او و همه بر این باور بودند كه او باید بكوشد تا ترقی كند. بهش می گفتند تا زمانی كه هنوز جوان است و سروشكل آبرومندانه ای دارد باید برای كار دفتری دوره ببیند. اما دری از كارش راضی بود. خوش نداشت ناچار به هم صحبتی با دیگران شود.هیچ كدام از همكارهاش در جریان واقعه نبودند. اگر هم بودند به رویشان نمی آوردند. عكسش در روزنامه ها چاپ شده بود عكسی را كه از او با هر سه تا بچه هایش گرفته بود زده بودند، دیمیتری، طفل تازه متولدش، در آغوش اش و باربارا آن و ساشا در دو طرف اش با نگاه هایی رو به دوربین. آن زمان گیسوانش بلند و تاب دار و خرمایی بود، جعد و رنگ اش طبق پسند او، طبیعی و چهره اش محجوب و مهربان بود بیشتر نمای مورد پسند او بود تا خود واقعی اش. پس از آن ماجرا، گیسوانش را كوتاه و دكولوره و تیغ تیغی و كلی وزن كم كرد.
و حال او را با نام دیگرش می خوانند: فلور. به علاوه، كاری كه برایش دست و پا كردند تو شهری بود كه از محل زندگی سابقش فاصله خوبی داشت.این سومین باری بود كه به این سفر می رفت. دو دفعه قبل از دیدن اش سرباز زد. این بار هم اگر تكرار می كرد از خیرش می گذشت. اگر هم موفق به دیدنش می شد، شاید تا مدتی به سراغش نمی رفت. خیال نداشت هوایی شود. واقعا نمی دانست تكلیفش چیست. تو اتوبوس اول حال و روزش بدك نبود.
هم تفرجی و هم مناظر را سیاحت می كرد. در ساحل بزرگ شده بود، جایی كه پدیده ای همچو بهار وجود داشت، اما در اینجا زمستان كم و بیش یك راست به تابستان ختم می شد. یك ماه پیش برف از آسمان می بارید و حال هوا چنان شرجی بود كه می شد آستین حلقه ای پوشید. حوضچه های پرتلالو آب در دشت ها درست شده بود و پرتو آفتاب از لابه لای شاخه های برهنه می تابید.تو اتوبوس دوم رفته رفته بی قرار شد و به صرافت افتاد كه كدام یك از زنان اطرافش مقصدشان ممكن بود با او یكی باشد.
این زن ها تنها بودند، اغلب با ملاحظه اخلاقی لباس پوشیده بودند، شاید می خواستند سر و وضع شان مناسب جایی مثل كلیسا باشد. مسن ترها جوری به نظر می آمدند كه انگار عازم كلیساهای مقرراتی عهد عتیق بودند جایی كه باید كت دامن و جوراب به پا می كردی و چیزی همچو كلاه به سر می گذاشتی، درحالی كه جوان ترها احتمالا از دارودسته مومنان سرزنده تری بودند كه كت و شلوار می پوشیدند، روسری های روشن سر می كردند، گوشواره به گوش می كردند و موها را پوش می دادند. اگر دوباره نگاه می كردی، متوجه می شدی بعضی از زن های كت و شلوارپوش به قدر بقیه پیرهستند.
دری با هر دو گروه فرق داشت. یك سال و نیم كار كرده بود و تو این مدت یك تكه لباس هم برای خود نخریده بود. سركار اونیفورم و دیگر جاها جین می پوشید. تو خط بزك و دوزك هم نبود چون او قدغن كرده بود و حال كه امكانش را داشت دست به صورتش نمی برد. موهای تیغ تیغی زردش به چهره استخوانی اش نمی خورد، ولی مهم نبود.تو اتوبوس سوم كنار پنجره نشست و كوشید با خواندن تابلوها تابلوهای تبلیغاتی و راهنما هیجانش را فروبنشاند. برای مشغول كردن ذهنش متوسل به ترفندی شد. حروف كلماتی را كه اتفاقی می دید تفكیك و امتحان می كرد كه ببیند چند تا واژه تازه می شد با آنها ساخت. مثلا از «قهوه»، «قو»، «قوه» و «وه» درمی آمد و از «مغازه»، «مزه» و «غم» و «ماه» و «مه» و اجازه بده «زاغ» مشتق می شد. بیرون شهر، حین عبور از كنار بیلبوردها، فروشگاه های غول آسا، پاركینگ ها، حتی بالن های تبلیغاتی حراج آویخته بر بالای بام ها، بی نهایت لغت بود.
دری در مورد دوباری كه به ملاقات اش رفته بود به خانم سندز چیزی نگفته بود و احتمالا این یكی را هم ازش پنهان می كرد. خانم سندز، كه دری عصرهای دوشنبه باش قرار ملاقات داشت، از فراموشی ماجرا و ادامه زندگی حرف زده بود، گرچه همیشه می گفت كه این كار زمان می برد، كه نباید شتاب كرد. به دری گفت كه حالش رو به بهبودی است، كه رفته رفته دارد نیرویش را به دست می آورد.گفت، «می دانم كه این حرف ها تا حد مرگ كسل كننده اند، اما با وجود این حقیقت دارند.»واژه مرگ را كه از زبان خود شنید برافروخته شد، اما با عذرخواهی وضع را خراب تر نكرد.
دری شانزده سالش كه بود یعنی هفت سال پیش هر روز بعد از مدرسه به عیادت مادرش به بیمارستان می رفت. مادرش پس از عمل جراحی ای كه بر روی ستون فقراتش كرده بودند و می گفتند عمل جدی ولی بی خطر است دوره نقاهتش را سپری می كرد. لوید كارگر بیمارستان بود. وجه مشترك او و مادر دری این بود كه هر دو هیپی های قدیمی بودند گرچه لوید در واقع چند سالی جوان تر بود و هر وقت كه فرصتی پا می داد سری به مادرش می زد و راجع به كنسرت ها و تظاهرات هایی كه هر دو در آن شركت داشتند، آدم های عجیبی كه می شناختند و این قبیل امور با هم گپ می زدند.لوید به خاطر لطیفه ها و اعتماد به نفس در كار میان بیماران شهرتی به هم زده بود. كوتاه قامت و ستبر و چهارشانه و به قدری مقتدر بود كه گاه او را به جای دكتر می گرفتند. نه اینكه این مسئله به مذاقش خوش می آمد به عقیده او اكثر داروها تقلبی و اكثر دكترها آشغال بودند پوست قرمز حساس و موهایی روشن و نگاهی گستاخ داشت.
لوید، دری را تو آسانسور دید و او را گلی در صحرا نامید. بعد به خودش خندید و گفت، «خلاقیت را می بینی»دری، به قصد ابراز محبت، گفت، «تو شاعری و خودت خبر نداری.»شبی مادرش به طور ناگهانی به عارضه خون لختگی جان سپرد. مادر دری با زن های زیادی دوست بود كه حاضر به سرپرستی دری بودند و مدتی هم نزد یكی شان به سر برد اما او رفیق تازه اش لوید را به دیگران ترجیح می داد. با فرارسیدن سالگرد تولد بعدی اش آبستن بود، بعد عروس شد. لوید پیش از این هرگز همسری اختیار نكرده بود، گرچه صاحب حداقل دو فرزند بود كه از محل سكونت شان اطمینان نداشت. به هرحال، بزرگ می شدند.
با بالارفتن سن فلسفه زندگی اش عوض شده بود، حال به ازدواج، ثبات و عدم كنترل زاد و ولد اعتقاد داشت و جزیره سی شلت را یافت، جایی كه بادری زندگی شان را شروع كردند و آن روزها لبریز از جمعیت بود لبریز از دوستان دیرینه، سبك زندگی دیرینه، عاشقان دیرینه. چندی نگذشت كه لوید و دری از روستا به شهرستانی كه نام اش را بر روی نقشه دیده بودند: مایلدمی، نقل مكان كردند. تو شهرستان زندگی نكردند جایی را تو روستا اجاره كردند. لوید در كارخانه بستنی سازی مشغول به كار شد. باغچه كاشتند. لوید اطلاعات زیادی در مورد باغداری داشت، همان طور كه تو نجاری، ساخت خوراك پز چوبی و راه انداختن یك ابوطیاره سر رشته داشت.ساشا به دنیا آمد.
خانم سندز گفت، «كاملا طبیعی است.»دری گفت، «راستی»
دری همیشه بر روی صندلی پشت صافی مقابل میز می نشست، نه روی كاناپه كه طرح گلدار و كوسن داشت. خانم سندز صندلی خود را كشید كنار میز تا بی هیچ مانعی میان شان باهم صحبت كنند.گفت، «یك جورهایی انتظار این كار را ازت داشتم. گمانم من هم اگر جای تو بودم ممكن بود همین كار را كنم.»خانم سندز اوایل از این حرف ها نمی زد. حتی تا یك سال پیش محتاطانه تر عمل می كرد، چون می دانست دری در مقابل این ایده كه هركسی، هر موجود زنده ای، ممكن بود جای او باشد به هم می ریخت. حال یقین داشت كه دری حرفش را به این معنی می گیرد او می كوشد به نحوی، به نحو فروتنانه، درك اش كند.
خانم سندز سوای بعضی هاشان بود. نه فرز بود، نه باریك اندام، نه خوشگل. خیلی هم پیر نبود. بفهمی نفهمی هم سن و سال مادر دری بود، گرچه به قیافه اش نمی خورد كه قدیم ها هیپی بوده باشد. موهای جوگندمی اش را كوتاه كرده و خالی بر روی گونه اش جای داشت. كفش های پت و پهن و شلوارهای گل گشاد به پا و بلوزهای گل منگلی می پوشید. حتی وقتی بلوزهاش جیگری یا فیروزه ای بودند به نظر نمی رسید واقعا برایش مهم باشد كه چی بپوشد بیشتر به این می ماند كه یك نفر بهش گفته بود بایست سر و وضعش را درست كند و او با حرف شنوی به خرید رفته و لباسی گرفته بود كه به نظر خودش احتمالا شیك اش می كرد. تحكم مهرآمیز و بی طرفانه او، شادی دل آزار، اهانت برخواسته از آن لباس ها را، به تمامی از بین می برد.دری گفت، «خب، دو دفعه اول كه اصلا ندیدم اش. بیرون نیامد.»
«اما این بار آمد بیرون آمد»
«بله، آمد. اما اصلا نشناختم اش.»
«پیر شده بود»
«گمانم. به نظرم یك كم لاغر شده بود. و آن لباس ها، اونیفورم اش. هیچ وقت تو همچنین چیزی ندیده بودمش.»
«مگر قبلا كارگر بیمارستان نبوده»
«مثل همیشه نبود.»
«مثل كس دیگه ای به نظرت آمد»
«نه»، دری لب بالایی اش را گزید، می كوشید بفهمد چه فرقی كرده بود. خیلی آرام بود. هرگز او را آنقدر آرام ندیده بود. حتی به نظر نمی آمد بداند باید روبه روی دری بنشیند. دری سر حرف را این جور باز كرده بود، «نمی خواهی بشینی» و لوید گفته بود، «اشكال نداره»
دری گفت، «یك جورهایی بهت زده بود فكر كردم شاید معتادش كرده بودند»
«شاید برای حفظ تعادل چیزی بهش تزریق كرده بودند. چی بگم باهم حرف زدید»
دری نمی دانست آیا می شد اسمش را حرف زدن گذاشت. دو سه پرسش معمولی احمقانه ازش كرد. حالش چطوره خوبه. خورد و خوراك اش خوبه گمان می كند. اگر هوس قدم زدن می كرد، جایی بود كه برود تحت نظارت دیگران، بله. گمان می كرد می شد بهش جا گفت. گمان می كرد می شد اسمش را قدم زدن گذاشت.
دری گفته بود، «باید هوای تازه بخوری.»
لوید گفته بود، «راست میگی.»
چیزی نمانده بود كه ازش بپرسد با كسی دوست شده بود. همان جور كه از بچه ات در مورد مدرسه می پرسی. همان جور كه اگر بچه هات به مدرسه می رفتند، ازشان می پرسیدی.خانم سندز، درحالی كه جعبه دستمال كلینكس را آرام پیش می كشید، گفت، «خب. خب.» دری نیازی به دستمال نداشت چشم هاش خشك بودند. مشكل ته شكمش بود. حال تهوع داشت.خانم سندز صبر كرد، آن قدر سرش می شد كه او را به حال خود بگذارد. و لوید، كه انگار حدس زده بود دری چی می خواست بگوید، گفته بود گاه گاهی روانشناسی به سراغش می آید و باهاش صحبت می كند.
گفت، «بهش می گم داره وقتشو تلف می كنه. همه حرف هاش رو ازبرم.»
فقط همین موقع به نظر دری شبیه خودش بود.در تمام مدت ملاقات قلبش بی وقفه تند می زد. بعید نمی دانست غش كند یا قبض روح شود. برای اینكه نگاهش كند، برای اینكه نگاهش را معطوف این مرد نحیف و رنگ پریده، كمرو و در عین حال سرد، به طرز غیرارادی متحرك و در عین حال عاجز از كنترل حركات خود، كند خیلی با خود كلنجار رفته بود.چیزی در این باره به خانم سندز نگفته بود. خانم سندز احتمالا با ظرافت می پرسید كه از كه ترسیده بود از خودش یا او اما نترسیده بود.
ساشا یك سال و نیم اش بود كه باربارا آن متولد شد و باربارا آن دو سالش بود كه دیمیتری به دنیا آمد. اسم ساشا را باهم انتخاب كردند و بعد توافق كردند كه از این پس لوید پسرها را و او دخترها را نام گذاری كند.تو بچه ها فقط دیمیتری گرفتار دل پیچه شد. دری گمان می كرد شاید به قدر كافی شیر نخورده، یا شیرش به قدر كافی مغذی نیست. یا شاید زیادی مغذی است به هر حال، شیرش یك عیب و ایرادی داشت. لوید خانمی را از «لا لچه لیگ» برای مشاوره نزدش فرستاد. خانمه می گفت، هركار می كنی نباید به شیر خشك عادتش بدی. می گفت، وگرنه اول بدبختی ات است و هنوز هیچ نشده می بینی دیگر سینه به دهان نمی گیرد.
جوری حرف می زد كه انگار فاجعه بزرگی است.خبر نداشت كه از مدتی پیش دری شیرخشك را جایگزین كرده بود. و به نظر هم می آمد كه بچه آن را ترجیح می داد الم شنگه اش سر گرفتن سینه مدام بیشتر می شد. در سه ماهگی فقط از شیشه تغذیه می كرد و دیگر هیچ جور نمی شد از لوید پنهان كرد. بهش گفت چون شیرش خشك شده بود به ناچار شیرخشك می داد. لوید با عزم جنون آمیزی موفق شد دو سه قطره شیر فلك زده بیرون بكشد. بهش گفت دروغگو. دعواشان شد. گفت عین مادرش بدكاره است.گفت، همه آن هیپی ها بدكاره بودند.زود زود آشتی كردند. اما هر وقت دیمیتری بدقلقی می كرد، هر وقت سرما می خورد، یا از خرگوش خانگی بچه های بزرگ تر وحشت می كرد و وقتی به سنی رسیده بود كه خواهر، برادرش بدون كمك گام برمی داشتند اما او هنوز به صندلی ها آویزان می شد، خاطره شكست در شیردهی زنده می شد.
اولین بار كه دری قدم به دفتر خانم سندز گذاشت، یكی از زن های حاضر در آنجا جزوه ای به دستش داد. بر روی جلدش صلیبی زرین و واژه هایی با حروف زرین و ارغوانی نوشته شده بود: «آنگاه كه مرگ عزیزانت تاب ربا می شود...» داخل جزوه، تصویر مسیح با رنگ آمیزی ملایم و خطوط ریزتری بود كه دری از خواندنشان چشم پوشی كرد. وقتی دری بر روی صندلی پشت میز نشست، در حالی كه همچنان جزوه را در دست می فشرد، شروع به لرزیدن كرد. خانم سندز ناچار شد به زور از دستش بیرون بكشد.
گفت: «كسی این را بهت داد»
دری گفت: «اون.» و با سر به در بسته اشاره كرد.
«نمی خواهی ش»
گفت، «درست وقتی افسرده ای سعی می كنند یك جوری حالت را بگیرند.» و بعد متوجه شد مادرش، وقتی خانم هایی با چنین نیتی به عیادت اش به بیمارستان می آمدند، چنین حرفی زده بود. «به خیال شان با یك زانو زدن رو به راه میشی.»
خانم سندز آه كشید.
گفت، «خب، قطعا به این سادگی ها نیست.»
دری گفت، «غیر ممكن هم هست.»
«شاید.»
آن روزها هرگز اشاره ای به لوید نمی كردند. دری اگر می توانست هرگز به او نمی اندیشید و پس از مدتی فقط به عنوان تصادف وحشتناك طبیعت در نظر می آوردش.
گفت: «حتی اگر به این حرف ها باور داشتم»، منظورش مطالب جزوه بود «تنها اتفاقی كه می افتاد این بود كه...» می خواست بگوید چنین باوری كار را راحت می كرد چون این جوری می توانست كباب شدن لوید را تو آتش جهنم تجسم كند یا چیزی تو این مایه ها، اما قادر به ادامه صحبت نبود، چون حرف زدن در موردش خیلی احمقانه بود. و چون مشكل همیشگی به سراغش آمده بود كه چون چكشی به شكمش ضربه می زد.
از نظر لوید بچه هاشان می بایست در منزل تعلیم می دیدند. به خاطر دلایل مذهبی نبود مذهبی كه مخالف دایناسورها و بشر غارنشین و میمون ها و غیره است بلكه به این دلیل بود كه مایل بود بچه هاش نزدیك والدین شان باشند و با احتیاط و به تدریج قدم به دنیا بگذارند، تا اینكه آنی به میان مردم پرتاب شوند. می گفت، «از قضا به فكرم رسید كه بچه های ما هستند، می خوام بگم اینها بچه های ما هستند، نه بچه های آموزش و پرورش.»دری مطمئن نبود كه از پس اش بربیاید، اما مشخص شد كه اداره آموزش و پرورش سرمشق ها و برنامه های درسی ای دارد كه می شد از مدرسه محل گرفت. ساشا بچه بااستعدادی بود كه كم و بیش خودش خواندن را آموخت و آن دو تای دیگر هنوز خیلی كوچك بودند كه چیز زیادی یاد بگیرند.
غروب ها و تعطیلات آخر هفته لوید راجع به جغرافیا و منظومه شمسی و خواب زمستانی حیوانات و چگونگی حركت خودروها به ساشا درس می داد، هر وقت هم سئوالی پیش می آمد موضوع را خوب روشن می كرد. چندی نگذشت كه ساشا از دروس مدرسه پیش افتاد، اما دری به هرحال بچه ها را سوار ماشین می كرد و به موقع ساشا را برای امتحان دادن به مدرسه می برد تا رضایت قانون جلب شود.تو محله شان زن دیگری هم تو خانه درس می داد. نام اش مگی و یك مینی وانت داشت. لوید برای رفتن به محل كار ماشین را لازم داشت و دری رانندگی بلد نبود، بنابراین وقتی مگی پیشنهاد كرد كه او را یك بار در هفته برای تحویل تمرین های نوشته شده و گرفتن تمرین های تازه با ماشین به مدرسه ببرد، خوشحال شد.
مسلما همه بچه ها را همراه شان می بردند. مگی دو تا پسر داشت. بزرگتره به هرچیزی آلرژی داشت، به حدی كه او ناچار بود چهارچشمی مراقب هر آنچه كه به دهان اش می گذاشت باشد برای همین تو خانه بهش درس می داد و بعد به نظر رسید كه توانایی نگهداری از كوچك تره را هم تو خانه دارد. پسره خوش نداشت از برادرش جدا شود و به علاوه به آسم هم مبتلا بود.دری خدا را شكر می كرد وقتی سه فرزند تندرستش را با بچه های مگی مقایسه می كرد. لوید می گفت به این دلیل است كه او در جوانی آبستن شده بود، در حالی كه مگی تا آستانه یائسگی صبر كرده بود. در مورد سن و سال مگی اغراق می كرد، اما در مورد صبرش بی راه نمی گفت. مگی عینك ساز بود. او و شوهرش شریك بودند، زمانی بچه دار شدند كه توانست كار را رها كند و در روستا خانه بخرند.موهای مگی فلفل نمكی، تقریبا از ته تراشیده شده بود. بالابلند، سینه تخت، شاد و خودرای بود. لوید لزی صداش می زد.
البته فقط پشت سرش. پای تلفن سر به سرش می گذاشت، اما برای دری لب می زد، «لزی .» دری زیاد به دل نمی گرفت لوید خیلی از زن ها را این طور می خواند. اما از این می ترسید كه شوخی هاش به نظر مگی زیادی خودمانی بیاید، مزاحمت تلقی شود، یا كم كم وقتش را تلف كند.«می خوای با خانم ام صحبت كنی آره، اتفاقا همین جاست. داره شلوارم را رو تخته شور می سابد. می دانی، فقط همین یك دانه شلوار برام مانده. به هرحال، یك جوری باید سرش را گرم كنم، نباید بیكار بماند.»
دری و مگی بعد از گرفتن تكالیف مدرسه عادت كردند باهم به خرید خواروبار بروند. بعد گاه گاهی برای نوشیدن قهوه سری به كافه تیم هورتون می زدند و بچه ها را به پارك ریورساید می بردند. درحالی كه ساشا و پسرهای مگی این طرف و آن طرف می دویدند یا از وسایل بازی عجیب بالارونده آویزان می شدند و باربارا آن تاب بازی می كرد و دیمیتری تو زمین شن بازی می كرد، آن دو بر روی نیمكتی می نشستند. یا هوا اگر سرد بود، تو مینی وانت می چپیدند. بیشتر راجع به بچه ها و پخت و پز گپ می زدند، اما دری از صحبت هاشان پی برد كه مگی پیش از گذراندن دوره عینك سازی پای پیاده گرد اروپا سفر كرده بود و مگی متوجه شد كه دری زمان ازدواج اش چقدر كم سن و سال بوده. این را فهمید كه دری اول ازدواج اش چه راحت حامله شده بود و اینكه دیگر به این راحتی ها حامله نمی شد و این مسئله ظن لوید را برانگیخته بود، تا جایی كه كشوهای لباس اش را پی قرص ضدبارداری زیر و رو می كرد به خیالش دری پنهانی قرص مصرف می كرد.
مگی پرسید، «حالا می كردی یا نه»
دری جاخورد. گفت جرات اش را ندارد.
«منظورم این است كه بدون اجازه او، كار ناپسندی است. گشتن هاش هم یك جور شوخی است.»
مگی گفت، «آهان.»
و یك بار مگی گفت، «همه چیز روبه راه است منظورم روابط زناشویی ات است. خوشبختی»دری بی درنگ گفت، بله. از آن پس سنجیده تر حرف می زد. متوجه شد مسائلی برای او عادت شده كه ممكن است برای دیگری غیر قابل درك باشد. لوید مسائل را به شیوه خاص خود مشاهده می كرد شخصیت اش این جوری بود. حتی اولین بار كه او را در بیمارستان دید این جوری بود. سرپرستار آدم اطو كشیده ای بود، برای همین به جای اسمش خانم میچل، او را خانم میخ چل صدا می زد. آنقدر تند می گفت كه حالیت نمی شد. گمان می كرد خانمه با آدم های درست و حسابی قاطی می شد و او را داخل آدم حساب نمی كرد. حالا از یك نفر تو كارخانه بستنی سازی بیزار بود، بهش می گفت ساك استیك لوئی.دری اسم اصلی اش را نمی دانست. اما دست كم روشن شد كه فقط زن ها نمی چزاندنش.دری حتم داشت كه این آدم ها به آن بدی كه لوید تصور می كرد نبودند، اما مخالفت باهاش بی ثمر بود. شاید مردها نیاز به دشمن داشتند، همان طور كه بدون مزه ریختن شب شان روز نمی شد. و گاهی لوید از دشمن هاش لطیفه می ساخت، انگاری به ریش خودش می خندید. حتی دری هم، تا وقتی خندیدن را خودش شروع نكرده بود، اجازه داشت هم پایش بخندد.آرزو می كرد با مگی چنین رفتاری را پیش نگیرد. گاه می ترسید بروز این حالت را دیده باشد. اگر او را از رفتن به مدرسه و خواربارفروشی به همراه مگی منع می كرد، بدجوری تو دردسر می افتاد. اما بدتر از آن شرمندگی اش بود.
برای اینكه دلیل بیاورد، ناچار می شد دروغ احمقانه ای به هم ببافد. اما مگی پی می برد دست كم پی می برد كه دری دروغ گفته و احتمالا، این جور استنباط می كرد كه موقعیت دری وخیم تر از آنی است كه واقعا در آن به سر می برد. مگی با نگاه جدی و هوشمندانه خاص خود مسائل را مشاهده می كرد.بعد دری از خود پرسید كه اصلا چرا باید برایش مهم باشد كه مگی چه فكری می كند. مگی یك غریبه بود، حتی آن قدرها باهاش خودمانی نبود. مهم، لوید و دری و خانواده شان بود. این گفته لوید بود و بی راه نمی گفت. حقیقت آنچه كه میان شان وجود داشت، این پیوند، چیزی نبود كه كسی درك كند و ارتباطی به كسی داشته باشد. اگر دری به شوهرش وفادار می ماند مشكل حل می شد.
كم كم اوضاع وخیم تر شد. مستقیما او را از كاری منع نمی كرد، اما عیب جویی هاش بیشتر شد. لوید با این تئوری به میدان آمد كه آلرژی ها و آسم پسرهای مگی شاید تقصیر مگی است. می گفت، اكثر اوقات مادر مقصر بوده. همیشه تو بیمارستان شاهد این مسئله بوده. تر و خشك كردن زیادی، معمولا از طرف مادرهای زیادی باسواد.
دری احمقانه گفت، «گاهی بچه ها با یك مرضی به دنیا میان. نمی تونی بگی هربار گناه مادره.»
«ا، چرا نتونم»
«مقصودم تو نبودی. منظورم این نبود كه تو نمی تونی. منظورم این بود كه نمی شه موقع تولد...»
«از كی تا حالا شما در پزشكی صاحب نظر شدید»
«من نگفتم صاحب نظرم.»
«معلومه كه نیستی.»
بد بدتر شد. می خواست بداند، او و مگی، در چه مورد باهم صحبت می كردند.
«نمی دانم. راستش، هیچی.»
«خنده داره. دو تا زن كه با ماشین بیرون می روند. اولین باره كه چنین چیزی می شنوم. دو تا زن راجع به هیچی حرف می زنند. خیال دارد ما را از هم جدا كند.»
«كی مگی»
«با این تیپ زن ها آشنام.»
«چه تیپی»
«تیپ او.»
«خر نشو.»
«مواظب حرف دهن ات باش. به من نگو خر.»
«آخه به خاطر چی باید همچین كاری كنه»
«از كجا بدانم قصدش همینه. صبر كن. خودت می بینی. به آنجا می كشاندت كه میشینی به آبغوره گرفتن و نالیدن كه من چه پستی ام.»
و راست راستی حرفش درست از آب درآمد. دست كم از دیده لوید قطعا این جور به نظر می رسید. ساعت ده شبی خود را در آشپزخانه مگی یافت، در حالی كه فین فین كنان جلوی اشك هاش را می گرفت و چای گیاهی می نوشید. وقتی در زد، شوهر مگی گفته بود، «چی از جان ما می خوان» از پشت در صداش را شنیده بود. دری را نمی شناخت. وقتی با ابروهای بالاجسته و لب و لوچه فشرده شده بهش خیره شد، گفته بود، «از اینكه مزاحم تان شدم جدا عذر می خوام» و بعد مگی سر رسیده بود.سراسر راه را تو تاریكی پای پیاده گز كرده بود، از جاده شنی خانه شان راه افتاده و رسیده بود به بزرگراه.
هر وقت ماشینی نزدیك می شد راهش را به سمت جوی كج می كرد و همین به نحو قابل ملاحظه ای از سرعت گام هایش می كاست. به ماشین هایی كه عبور می كردند نگاهی می انداخت، فكر می كرد یكی از آنها ممكن است لوید باشد. خوش نداشت پیداش كند، فعلا نه، تا زمانی كه به هول و ولا نیفتد و دست از دیوانگی اش نكشد نه. مواقع دیگر، با گریه و زاری و جیغ و داد و حتی با كوفتن سر به زمین، خودش از پس ترساندن و رام كردنش برمی آمد، مرتب فریاد می زد، «اشتباه می كنی، اشتباه می كنی، اشتباه می كنی.» تا اینكه عاقبت تسلیم می شد. می گفت، «باشد، باشد. باور می كنم. عزیزم، آرام باش. به بچه ها فكر كن. به خدا، باور می كنم. فقط بس كن.»اما امشب درست لحظه ای كه می خواست نمایش كذایی را شروع كند، بر خود مسلط شده بود. كت اش را به تن كرده و از در بیرون زده بود، در حالی كه لوید پشت سرش فریاد می زد، «این كار را نكن.
بهت هشدار میدم»شوهر مگی، كه انگار هنوز اوقاتش تلخ بود، به بستر رفته بود، در حالی كه دری مرتب می گفت، «ببخشید، خیلی ببخشید كه این وقت شب آرامش تان را به هم زدم.»مگی، با تحكم مهرآمیزی گفت، «اه، میشه خفه شی. یك لیوان نوشیدنی بریزم»«اهل اش نیستم.» پس بهتره الان هم معتادش نشی. برات چای دم می كنم. خیلی آرام بخش است. چای بابونه و تمشك. بچه ها كه طوری نشدند، نه«نه.»مگی كت اش را گرفت و یك مشت دستمال كلینكس برای پاك كردن چشم ها و بینی اش به دستش داد. «فعلا نمی خواهد چیزی بگی. به زودی آرام می شی.»
حتی زمانی كه نسبتا آرام شد، دری خوش نداشت تمام حقیقت را افشا كند و اجازه بدهد مگی بفهمد كه خودش تو هچل افتاده. بیش از آن، خوش نداشت در مورد لوید توضیح بدهد. مهم نبود چقدر از دست اش به تنگ آمده بود، لوید هنوز نزدیك ترین كس او تو دنیا بود و حس می كرد اگر خود را راضی به تشریح شخصیت لوید برای كسی می كرد، اگر بی معرفتی می كرد، همه چیز خراب می شد.گفت سر یك موضوع قدیمی با لوید بگومگوشان شده و این بحث به قدری خسته و بیزارش كرده كه دلش خواسته از خانه بیرون بزند. گفت، ولی هرچی هست تمامش می كند. هر دو تمامش می كنند.
مگی گفت، «برای هر زوجی گاهی پیش می آید.»
بعد تلفن زنگ زد و مگی جواب داد.
«بله. حالش خوبه. فقط فكرهای بی خود را باید از سرش بیرون می كرده، همین. خیلی خب. باشد. صبح می رسانم اش خانه. زحمتی نیست. باشد. شب به خیر.»
گفت، «شوهرت بود. گمانم شنیدی.»
«به نظرت صداش چه جوری آمد طبیعی بود»
مگی زد زیر خنده. «خب. من كه نمی دانم وقت هایی كه طبیعی است صداش چه جوری است، می دانم مست كه به نظر نمی آمد.»
«اون هم اهل نوشیدنی نیست. ما حتی تو خانه قهوه نمی خوریم.»
«نان تست می خوری.»
صبح زود مگی رساندش خانه. شوهر مگی هنوز سركار نرفته بود و پیش پسرها ماند.مگی عجله داشت كه برگردد، برای همین در حالی كه توی حیاط دور می زد، فقط گفت، «بای بای. اگر احتیاج به درددل داشتی به هم زنگ بزن.»صبح سردی در اوایل بهار بود، بر روی زمین همچنان برف نشسته بود، لوید اما بدون ژاكت بر روی پله ها نشسته بود. با صدای رسا و لحن به طرز طعنه آمیزی مودب، گفت، «صبح به خیر.» دری هم با لحنی كه وانمود می كرد متوجه طعنه اش نشده صبح به خیر گفت.برایش راه باز نكرد تا از پله ها بالا برود.
گفت، «نمی شود بری تو.»
تصمیم گرفت با ملایمت برخورد كند.
«حتی اگر خواهش كنم خواهش می كنم برو كنار.»
لوید نگاهش كرد، اما جواب نداد. با لب های به هم فشرده لبخند زد.
گفت، «لوید لوید»
«بهتره نری تو.»
«من بهش چیزی نگفتم، لوید. ببخشید كه دیشب رفتم. به گمانم، نیاز به تنفس داشتم.»
«بهتره نری تو.»
«تو چت شده بچه ها كجان»
مثل وقت هایی كه خوش نداشت حرفش را بشنود، سر جنباند. حرف كم و بیش گستاخانه ای چون، «چرند است.»
«لوید، بچه ها كجان»
كمی جابه جا شد، تا اگر دوست داشت برود بالا.
دیمیتری هنوز تو تخت نوزاد، به پهلو آرمیده بود. باربارا آن كف زمین بغل تخت اش بود، انگار از تخت بیرون آمده یا بیرون كشیده شده بود. ساشا دم در آشپزخانه افتاده بود كوشیده بود فرار كند. نشان خون مردگی تنها بر روی گردن او بود. بالش برای آن دوتای دیگر به كار رفته بود.لوید گفت، «دیشب كی زنگ زدم وقتی زنگ زدم، كار تمام شده بود.»گفت، «خودت باعث شدی.»
دادگاه رای به جنون اش داد، مشمول محاكمه نمی شد. به لحاظ جنایی دیوانه بود باید در موسسه ای امن نگهداری می شد.دری از خانه بیرون دویده و گرد حیاط تلوتلو خورده بود، شكم اش را چنان سفت گرفته بود كه گفتی پاره شده بود و می كوشید پیكرش از هم جدا نشود. مگی وقتی برگشت شاهد این صحنه بود. دلش شور افتاده و تو جاده دور زده بود. اولین چیزی كه به ذهن اش رسیده بود این بود كه شوهرش با مشت و لگد تو شكم اش زده بود. از سر و صداهایی كه دری از خود درمی آورد چیزی دستگیرش نشد. اما لوید، كه هنوز بر روی پله ها نشسته بود، بی ادای كلامی، مودبانه راه باز كرد و او داخل خانه شد و آنچه را كه حالا انتظار دیدن اش را داشت، یافت. به پلیس زنگ زد.
دری تا مدتی هرآنچه را كه می شد تو دهن می چپاند. از خاك و علف گرفته تا ملافه، حوله یا رخت و لباس های خودش. گویی می كوشید نه تنها فریاد برخاسته از گلو بلكه صحنه زنده شده در ذهن را فرونشاند. برای آرام كردن اش به طور مرتب، مخدر تزریق می كردند، كه افاقه می كرد. مات زده نمی شد فقط خیلی آرام می شد. بهش گفتند به خاطر تثبیت وضع اش است. وقتی از بیمارستان مرخص شد و مددكار اجتماعی او را به این مكان جدید آورد، خانم سندز مسئولیت اش را به عهده گرفت، جایی برای زندگی اش، شغلی برایش دست و پا كرد و برنامه ای ترتیب داد كه هفته ای یك بار باهم صحبت كنند. مگی به دیدن اش می آمد، اما او تنها كسی بود كه دری تاب دیدن اش را نداشت. از نظر خانم سندز حس اش طبیعی بود مگی تو این ماجرا نقش داشت. گفت مگی درك می كند.
خانم سندز گفت رفتن و نرفتن دری به دیدن لوید به خودش مربوط است و بس. «می دانی كه وظیفه من نیست موافقت یا مخالفت كنم. از دیدن اش حس خوبی بهت دست داد یا بد»«نمی دانم.» دری نمی دانست چطور بگوید كه آنی كه دیده بود شباهتی به لوید نداشت. انگار كه روحی را دیده بود. رنگ و رویش حسابی پریده بود. لباس گل گشاد و بی رنگ و رویی به تن داشت، پاپوش های بی صدایی احتمالا دمپایی به پا داشت. حس كرد موهاش تنك شده. موهای ضخیم و مجعد عسلی رنگ اش. شانه هاش انگار دیگر پهن نبودند، از گودی استخوان ترقوه اش جایی كه آن وقت ها سرش را می گذاشت، اثری نبود.آنچه كه بعدا به پلیس گفته و در روزنامه ها درج شده بود این بود، «برای اینكه از بدبختی نجات شان بدهم كشتم شان.»
«چه بدبختی ای»گفت: «این بدبختی كه بفهمند مادرشان ول شان كرده.»حرفش آتش به جان دری زد و شاید با این نیت تصمیم به دیدن اش گرفته بود كه او را وادارد تا حرف اش را پس بگیرد. او را وادارد تا واقعیت ماجرا را ببیند و بپذیرد.«گفتی یا هر چی می گم بگو چشم یا از خانه برو بیرون. خب من هم رفتم.»«من یك شب بیشتر خانه مگی نماندم. جدا قصد داشتم برگردم. كسی را ول نكردم برم.»خوب به یاد می آورد كه بگومگوشان چطور شروع شده بود. یك قوطی اسپاگتی خریده بود كه مختصری قر شده بود. برای همین جزء اجناس حراجی بود و از اینكه صرفه جویی كرده بود خوشحال بود. به خیالش زرنگی كرده بود. اما وقتی لوید از این بابت سین جین اش كرده بود، چیزی نگفت. به دلیلی گمان كرده بود بهتر است وانمود كند متوجه فرورفتگی نشده.
لوید گفت، تابلو است، همه متوجه می شوند. ممكن بود همه مان مسموم بشویم. چه اش شده بود نقشه اش این بود می خواست روی بچه ها امتحان كند یا او
دری گفته بود، دیوانگی نكن.
لوید گفته بود، دیوانه یكی دیگر است. جز یك زن دیوانه كی واسه خانواده اش سم می خردبچه ها از درگاهی اتاق جلو تماشاشان می كردند. این آخرین باری بود كه آنها را زنده دیده بود.پس همچین نیتی داشت كه بهش نشان بدهد آخرش كی دیوانه بودزمانی كه به نیت اش پی برد باید از اتوبوس پیاده می شد. اصلا باید دم ورودی پیاده می شد، با دو سه تا زن دیگر كه لك و لك طرف ورودی می رفتند. باید از جاده عبور می كرد و منتظر اتوبوسی كه به شهر برمی گشت می شد. احتمالا بعضی ها چنین كاری می كردند. تصمیم به دیدن كسی می گرفتند و بعد منصرف می شدند. احتمالا مردم تمام مدت چنین كاری می كردند. اما شاید بهتر این بود كه می رفت و می دید كه چقدر غریب و درهم شكسته شده. این آدم حتی ارزش ملامت كردن نداشت. اصلا آدم نبود. به شخصیت های تو خواب می ماند.خواب دیده بود. تو یكی از خواب هاش بعد از جستن بچه ها از خانه بیرون دویده و لوید با همان حالت بی خیال سابق اش شروع كرده بود به خندیدن و بعد صدای خنده ساشا را از پشت سر شنیده بود و، در كمال حیرت، متوجه شده بود كه همه داشتند سربه سرش می گذاشتند.
«ازم پرسیدید وقتی دیدم اش حس خوبی بهم دست داد یا بد دفعه قبل بود، نه»
خانم سندز گفت: «بله.»
«باید بهش فكر می كردم.»
«خب.»«به این نتیجه رسیدم كه حالم را خراب می كرد. بنابراین دیگر نرفتم.»نمی شد فهمید خانم سندز چه نظری دارد، اما تكان سرش به نظر حكایت از رضایت یا موافقت می كرد.بنابراین وقتی دری، به رغم خیلی چیزها، تصمیم گرفت دوباره برود، فكر كرد بهتر است چیزی نگوید. و از آنجا كه پنهان كردن هرآنچه كه برایش روی می داد راحت نبود كه اغلب هم چیز زیادی نبود تلفن زد و قرارش را بهم زد. گفت می خواهد به سفر برود. تابستان فرامی رسید و تو این فصل سیر و سفر عادی بود. گفت، با دوستش می رود.
«كتی را كه هفته پیش تن ات بود نپوشیدی.»
«هفته پیش نبود.»
«نبود»
«سه هفته پیش بود. هوا الان یك پارچه آتش است. این یكی نازك تره اما همین جوری تنم كرده ام. هیچ احتیاجی به كت نمی شه.»
از سفرش پرسید، اینكه از مالدمی به اینجا باید سوار اتوبوس های كدام خط می شد.
گفت كه دیگر آنجا زندگی نمی كند. در مورد محل اقامت اش و سه تا اتوبوسی كه سوار می شد توضیح داد.
«سفر درازی است. دوست داری جای بزرگ تری زندگی كنی»
«كار كردن آن جا راحت تر است.»
«مگر كار می كنی»
دفعه پیش راجع به محل اقامت اش، اتوبوس ها و محل كارش توضیح داده بود.
گفت، «اتاق های یك مهمانسرا را نظافت می كنم. بهت كه گفته بودم.»
«آره. آره. یادم رفته بود. ببخشید. هیچ به برگشتن به مدرسه فكر كرده ای مدرسه شبانه»گفت، بهش فكر كرده بود منتها هیچ وقت به طور جدی اقدامی نكرده بود. گفت، از كارش بدش نمی آید.بعد انگار موضوع دیگری برای گفتن به ذهن شان نرسید.آه كشید و گفت: «ببخشید. ببخشید. گمانم زیاد به حرف زدن عادت نكرده ام.»«پس تمام مدت چی كار می كنی»«گمانم یك خرده مطالعه می كنم. یك جور مدیتیشن است. به روش خودم.»«عجب.»
«ممنونم كه به اینجا می آیی. یك دنیا برایم ارزش دارد. اما خودت را مجبور به آمدن نكن. می خواهم بگم، فقط هر وقت خواستی بیا. فقط هر وقت دلت خواست بیا. اگر چیزی پیش آمد، یا اگر احساس ناراحتی كردی می خواهم بگم، همین كه آمدی اینجا، حتی اگر فقط یك بار باشد، برای من یك پاداش است. می فهمی چی می گم»
گفت، بله. گمان می كرد.
لوید گفت، مایل نبود تو زندگی اش دخالت كند.
گفت، «دخالتی نیست.»
«می خواستی همین را بگویی فكر كردم می خواهی چیز دیگری بگی.»
در واقع تقریبا گفته بود، كدام زندگی
گفت، نه، اصلا، چیز دیگه ای نبود.
«خوبه.»
سه هفته بعد تلفن اش زنگ زد. خود خانم سندز پشت خط بود، نه یكی از زن های دفترش.«دری. گفتم لابد هنوز برنگشته ای. منظورم مسافرت است. پس برگشتی»دری در حالی كه به مغزش فشار می آورد كه بگوید كجا رفته، گفت: «بله.»«پس حتما فرصت نكردی دوباره وقت بگیری»«نه، هنوز نه.»«اشكال ندارد. فقط داشتم وقت ها را چك می كردم. حالت كه خوبه»«خوبم.»«خوبه. خوبه. می دانی كه اگر به هم احتیاج داشتی كجایم اگر خواستی صحبت كنی»«بله.»«پس مراقب خودت باش.»به لوید اشاره ای نكرده بود، نپرسیده بود بازهم به دیدن اش رفته بود یا نه. خب البته دری قبلا گفته بود كه دیگر نمی رود.
اما خانم سندز معمولا شم تیزی داشت. وقتی هم می فهمید كه یك سئوال ممكن است او را به جایی نرساند خوب می توانست خوددارباشد،. دری نمی دانست اگر ازش سئوال می كرد چه جوابی می داد حرفش را پس می گرفت و دروغ می گفت یا حقیقت را برملا می كرد. حقیقت این است كه درست یكشنبه بعدش، بعد از اینكه لوید بگویی نگویی گفت كه رفتن و نرفتن اش فرقی به حالش نمی كند، دوباره به دیدن اش رفت.سرما خورده بود. نمی دانست چطور گرفته بود.گفت، شاید دفعه پیش كه او را دیده بود سرما خورده بود و برای همین برزخ بود.برزخ. این روزها به ندرت به كسی كه چنین كلمه ای را به كار می برد برمی خورد و به نظرش عجیب آمده بود. اما لوید همیشه به استفاده از چنین كلماتی عادت داشت و البته یك وقتی آن قدر كه الان تو ذوقش خورده بود به نظرش نمی آمد.
لوید پرسید: «به نظرت من فرق كرده ام»
با احتیاط گفت: «خب، به نظر عوض شده ای. من چی»
با لحن غمگینی گفت: «قشنگ شده ای.»
دل اش نرم شد. اما با دل اش جنگید.
لوید پرسید: «حس نمی كنی عوض شده ای حس نمی كنی آدم دیگری شده ای»
گفت نمی داند، «تو چی»
گفت: «به كلی.»
هفته بعدش سركار پاكت بزرگی را تحویلش دادند. به آدرس مهمانسرا پست شده بود. چندین ورق نامه بود كه پشت و رویش نوشته شده بود. اولش گمان نمی كرد از طرف لوید باشد یك جورهایی خیال می كرد زندانی ها اجازه نامه نگاری ندارند. ولی، البته، حساب او سوای سایر زندانی ها بود. لوید جانی نبود. به لحاظ جنایی مجنون بود.
نامه فاقد تاریخ و حتی «دری عزیز» بود. نامه جوری شروع شده بود كه فكر كرد باید نوعی دعوت دینی باشد:«مردم به دنبال راه حل به این در و اون در می زنند. ذهن شان از این همه كاوش كوفته شده. بسیاری چیزها در اطراف شان تحریك شان می كند و آزارشان می دهد. می توان همه زخم ها و دردها را در چهره شان دید. گرفتارند. این ور و آن ور می دوند. ناچارند به خرید بروند و سری به لباسشویی بزنند و موها را كوتاه كنند و بخور و نمیری دربیاورند یا بروند و مستمری تامین اجتماعی شان را بگیرند. بی بضاعت ها ناچارند این كار را بكنند و مال دارها ناچارند به این در و آن در بزنند تا بهترین راه خرج كردن پول شان را پیدا كنند. خب این هم برای خودش كاری است.
باید مجلل ترین خانه ها را با شیرآب طلایی برای آب سرد و گرم شان بسازند. با اودی ها۱ و مسواك های جادویی شان و همه چیزهای عجیب و غریب ممكن و دزدگیرهایی كه جان شان را از مرگ نجات می دهد و هیچ كدام هم چه پولدارها چه بی پول ها آرامش روحی ندارند. می خواستم عوض «هم» بنویسم «همسایه ها»، چرا عوض اش كردم چون اینجا همسایه ای ندارم. جایی كه من هستم آدم ها دست كم سردرگم نمی شوند. آنها می دانند دار و ندارشان چیه و می دانند همیشه همینی است كه هست و حتی مجبور نمی شوند شام و ناهار شان را بخرند یا بپزند. یا انتخاب اش كنند. اینجا امكان انتخاب وجود ندارد.
تنها چیزی كه اینجا نصیب ما می شود فراموشی بعضی چیزها است. اولش دلحره درست نوشتم كلافه ام كرده بود. توفانی ابدی تو سرم به پا بود و سرم را به سیمان می كوفتم به این امید كه از شرش خلاص شوم. تا عذاب و زندگی ام تمام شود. بنابراین تصمیم گرفتند گوشمالی ام بدهند. شلنگ آب رویم می گرفتند و دست و پایم را می بستند و مخدر تو رگ ام می زدند، گله و شكایت نمی كنم، چون به اجبار یاد گرفتم كه این كار سودی ندارد. اینجا با دنیای مثلا حقیقی هم توفیری ندارد، جایی كه مردم می نوشند و به جان هم می افتند و آدم می كشند تا افكار زجرآورشان را نابود كنند و اغلب دستگیر و محبوس می شوند اما طولی نمی كشد كه از آن رو می شوند. كدام رو یا به كلی مجنون می شوند یا به آرامش می رسند.
آرامش. من به آرامش رسیدم و همچنان مجنون ام. به نظرم الان كه داری این نامه را می خوانی فكر می كنی می خواهم راجع به پروردگارمان مسیح یا در نهایت بودا چیزی بگم انگار كه به كیش تازه ای گرویده ام. نه. من چشم هام را نمی بندم تا نیروی ماورای طبیعی خاصی از زمین بلندم كند. من اصلا نمی فهمم این كارها یعنی چی. من دارم خودم را می شناسم. شناخت خود از واجبات الهی آمده در یكی از كتاب های خداست، احتمالا انجیل، بنابراین می بینی كه از این جهت من یك مسیحی هستم. عبارت« با خود صادق باشید» هم به گمانم نقل قول انجیل است. نمی گوید با كدام وجه خود بد یا خوب بنابراین راهنمای اخلاق محسوب نمی شود. شناخت خود ارتباطی هم به اصول اخلاقی مربوط به رفتار ندارد. دغدغه من اما رفتار نیست چون مرا به عنوان كسی كه نمی داند چطور باید رفتار كند، خوب شناخته اند و اصلا به همین دلیل اینجا هستم.برگردیم سر بحث خود در شناخت خود. به جد می گویم كه من خودم را می شناسم و می دانم كه شنیع ترین كارها از من برمی آید و می دانم كه این كار را كرده ام. دنیا منو یك هیولا می داند و من مخالفتی با این موضوع ندارم، گرچه وقتی به این نكته می رسم می بینم آدم هایی كه شهرها را بمباران یا ویران می كنند یا مردم را از گرسنگی هلاك و صدها هزار نفر را قتل عام می كنند معمولا هیولا به شمار نمی آیند تازه غرق مدال و افتخار هم می شوند، فقط نفله كردن تك و توكی آدم عملی تكان دهنده و شنیع است.
نمی خواهم خودم را توجیه كنم فقط یك نظر است.من از وجه شر خودم باخبرم. راز آرامش ام همین است. منظورم این است كه شرترین وجه خودم را می شناسم. شاید شرتر از شرارت آمیزترین رفتار بقیه مردم باشد اما حقیقتش نیازی نمی بینم فكرم را مشغولش كنم یا بابت اش نگران باشم. نیازی به توجیه ندارد. من به آرامش رسیده ام. آیا من یك هیولا هستم نظر همه دنیا این است و اگر چنین است من حرفی ندارم. اما در آن صورت می گویم، دنیا مفهومی واقعی برای من ندارد. من خودم هستم و امكان خود دیگری شدن را ندارم. می توانستم بگویم من دیوانه ام. اما معنی اش چیه دیوانه. مجنون. من من هستم. بنابراین نمی توانستم من ام را عوض كنم و حالا هم نمی توانم عوض اش كنم.دری، اگر تا حالا این نامه را خوانده ای، موضوع خاصی هست كه می خواستم باهات درمیان بگذارم منتها نمی توانم روی كاغذ بیارم اش. شاید اگر خیال داشتی بازهم بیای بهت بگم. خیال نكن آدم سنگدلی ام. این جور نیست كه اگر می توانستم خودم را عوض كنم نمی كردم ولی واقعا نمی توانم.
این نامه را به محل كارت كه یادم است كجا است پست می كنم. نام شهرات هم فراموش ام نشده پس مغرم از بعضی جهات خوب كار می كند.»
پیش خود فكر كرد موضوع صحبت جلسه بعد شان این نامه است و آن را چند دور خواند، اما چیزی به ذهنش نرسید كه بهش بگوید. تنها چیزی كه راست راستی می خواست در موردش حرف بزند چیزی بود كه به قول لوید نوشتن اش غیرممكن بود. اما دوباره كه با او رو در رو شد برخوردش جوری بود كه انگار هرگز نامه ای بهش ننوشته بود. پی موضوعی برای گفت وگو گشت و از آوازه خوان محلی سابقا معروفی گفت كه آن هفته در مهمانسراشان به سر می برد. در كمال حیرت متوجه شد كه اطلاعات لوید از كسب و كار آن خواننده بیش از خودش بود. معلوم شد تلویزیون دارد، یا به یك تلویزیون دسترسی دارد و بعضی از برنامه ها و البته اخبار را به طور مرتب می دید. با این حساب كمی بیش از قبل حرف برای گفتن داشتند، تا اینكه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
«چی بود كه باید حتما رودررو بهم می گفتی»
لوید گفت ای كاش ازش نمی پرسید. مطمئن نبود آمادگی اش را دارند در موردش حرف بزنند یا نه.
حال دری از این می ترسید كه بخواهد چیزی بگوید كه واقعا نتواند از پس اش برآید، یك حرف غیر قابل تحمل، مثلا بگوید هنوز عاشق اش است. «عشق» واژه ای بود كه تاب شنیدن اش را نداشت.
گفت: «باشد، شاید حق با تو باشد.»
بعد گفت: «با وجود این، بهتر است بهم بگی. اگر از اینجا برم و یك ماشین بهم بزند، هرگز نمی فهمم چی بوده و تو هم هرگز فرصت گفتن اش را به دست نمی آوری.»
گفت: «درست است.»
«پس بگو.»
«دفعه دیگه. باشه دفعه دیگه. گاهی دیگر نمی توانم حرف بزنم. دلم می خواهد اما زبانم بند می آید.»
«از همان وقت كه رفتی بهت فكر كردم و از اینكه مایوس ات كردم پشیمانم دری. وقتی روبه رویم می نشینی دلم می خواهد احساساتی تر از آنی كه نشان می دهم باشم. من حق ندارم جلوی تو احساساتی بشوم، چون مسلما تو بیش از من حق داری احساساتی بشوی و با این حال همیشه خیلی خودداری. بنابراین می خواهم برخلاف آنچه كه قبلا گفته بودم عمل كنم چون به این نتیجه رسیدم كه به هرحال نوشتن ام بهتر از حرف زدن ام است.
حالا از كجا شروع كنیم
بهشت وجود دارد.
بهشت یك راه است اما نه راه راست چون من هرگز به بهشت و جهنم و این جور چیزها اعتقادی نداشته ام. بنابراین خیلی باید عجیب به نظر برسد كه حالا خودم دارم از این حرف ها می زنم. می خواهم بگویم من بچه ها را دیده ام.دیده ام شان و باهاشان حرف زده ام.همین را می خواستم بگویم. الان به چی فكر می كنی پیش خود میگی بیچاره بالاخانه را دربست اجاره داده. یا خواب دیده، نمی فهمد خواب بوده، خواب و بیداری را از هم تشخیص نمی دهد. اما حتم بدان این دو را از هم تشخیص می دهم و یقین دارم كه بچه ها وجود دارند. می گویم وجود دارند، نه اینكه زنده اند، چون زنده بودن یعنی زندگی در بعد خاص ما و من به جای خاصی اشاره نمی كنم كه بگم آنجا هستند.در واقع به اینجا بودن شان اعتقادی ندارم. اما وجود دارند و بعد دیگری یا بعد های بی شمار دیگری باید وجود داشته باشد و این را می دانم كه من به هر بعدی كه آنها در آن هستند راه دارم. احتمالا به خاطر اینكه خیلی تو خودم بوده ام و ناچار بودم مرتب فكر كنم و فكر كنم و به خاطر آنچه كه باید در موردش تعمق می كردم به این مرحله رسیدم. خب بعد از این همه رنج و تنهایی لطف خدا شامل حالم شد و این پاداش را به من بخشید. منی كه از نظر دنیا سزاوار هیچ ام.خب اگر همچنان مشغول خواندن این نامه هستی و تا به حال تكه پاره اش نكرده ای معنی اش این است كه دلت می خواهد یك چیز را بدانی. مثلا اینكه حال شان چطور است. حال شان خوب است. واقعا خوشبخت و زیرك هستند. به نظر هیچ خاطره بدی ندارند. شاید كمی بزرگ تر شده اند اما نمی شود صددرصد گفت. قوه درك شان به نظر بالا رفته.
درسته. دیمیتری كه قبلا بلد نبود حرف بزند حالا اگر ببینی اش حرف می زند. تو اتاقی هستند كه تقریبا برایم قابل تشخیص است. شبیه خانه مان است اما وسیع تر و قشنگ تر. ازشان پرسیدم چطور ازشان مراقبت می شود كه بهم خندیدند و چیزی تو این مایه ها گفتند كه خودشان قادرند از خود مواظبت كنند. گمانم ساشا بود كه گفت. گاهی همه باهم حرف می زنند یا دست كم من صداهاشان را از هم تشخیص نمی دهم اما هویت شان خوب مشخص است و باید بگم كه سرحال اند.لطفا استنباط نكن كه با یك دیوانه طرفی. از همین برداشت می ترسیدم كه نمی خواستم بهت بگم. یك زمانی چرا، دیوانه بودم اما باوركن مثل خرسی كه پوست می اندازد جنون سابق ام را به كل دور انداخته ام. یا شاید باید بگم مثل ماری كه پوست می اندازد. حتم دارم اگر آن كار را نكرده بودم هرگز توانایی ایجاد رابطه با ساشا و باربارا آن و دیمیتری را به دست نمی آوردم. حال آرزو می كنم تو هم مثل من از این فرصت استفاده كنی چون اگر مسئله استحقاق درمیان باشد تو از من سزاوارتری.
ممكن است انجام اش برای تو سخت تر از من باشد چون تو خیلی بیش از من تو دنیا زندگی می كنی اما دست كم می توانم آگاهت كنم از حقیقت و با گفتن اینكه بچه ها را دیده ام بار اندوهت را سبك تر كنم.»دری تو این فكر بود كه اگر خانم سندز این نامه را می خواند چی می گفت یا چه برداشتی می كرد. خانم سندز، مسلما با احتیاط برخورد می كرد. احتیاط می كرد كه بی پرده انگ دیوانگی به لوید نزند، اما با ملایمت و با احتیاط، دری را به این سمت سوق می داد. یا ممكن بود چنین كاری نكند صرفا سردرگمی اش را رفع می كرد تا دری ناگزیر با آنچه كه گویا از ابتدا استنباط خودش بوده مواجه شود. باید ذهن اش را از تمامی این چرندیات خطرناك توصیه خانم سندز بود پاك می كرد.به همین جهت دری طرف مطبش آفتابی نمی شد.
از نظر دری، لوید دیوانه بود. و ظاهرا در نوشته هاش ردی از لاف آمدن های سابق اش به چشم می خورد. جواب نامه اش را نداد. روزها گذشت. هفته ها از پی هم سپری شد. تغییر عقیده نداد اما گفته های او همچو رازی، در ذهن اش باقی بود. و وقت و بی وقت، حین تمیز كردن آینه حمام و مرتب كردن ملافه، حسی بر او غالب می شد. تقریبا تا دوسال به چیزهایی كه مایه شعف مردم می شد، همچون هوای خوب یا شكوفه های گل یا بوی نانوایی بی اعتنا بود. هنوز آن شعف خودانگیخته را تمام و كمال در دل حس نكرده بود، اما چیزی بود كه حال و هوای این شادی را به یادش می آورد. به هوای خوب یا گل و بلبل ربطی نداشت.
ایده وجود بچه ها در آنچه كه لوید از آن به عنوان بعدشان اسم برده بود چنین غافلگیرش می كرد و سبب شد برای اولین بار احساس سبكی كند، احساسی غیر از درد و رنج.تمام این مدت یعنی از زمانی كه آن اتفاق رخ داده بود، فكر بچه ها مشكلی شده بود كه باید از شرش خلاص می شد و آن را بی درنگ همچو كارد فرو رفته توی گلویش بیرون می كشید. به اسم شان هم نمی توانست فكر كند و اگر از قضا نامی شبیه نام یكی شان به گوش اش می خورد آن را هم از ذهن اش بیرون می راند. حتی صدای بچه ها، داد و قال و تلپ تلپ پاهاشان را حین دویدن به سمت استخر مهمانسرا یا خارج شدن ازش ناگزیر بود با به هم كوفتن چیزی همچو دروازه پشت گوش هاش از سر به در كند. آنچه كه حالا عوض شده بود این بود كه اكنون مامنی داشت كه می توانست به محض احساس همچو خطراتی در آن پناه بگیرد.
و این مامن را كی بهش بخشیده بود به طور حتم خانم سندز نبود. نتیجه ساعت ها نشستن كنار میزی با جعبه دستمال كلینكسی كه محتاطانه دم دست بود، نبود.این مامن را لوید به او بخشیده بود. لوید، همان موجود خوفناك، همان آدم منزوی و مجنون.اگر مایلی اسم اش را بگذار مجنون. یعنی ممكن است حرف هاش درست باشد كه آدم دیگری شده باشد و كی گفته كه تصورات آدمی كه مرتكب چنین عملی شده و چنین سفری كرده حتما بی معنی استاین ایده تو ذهن اش رخنه كرد و باقی ماند.به این هم فكر كرد كه از میان همه الان باید كنار لوید باشد. مگر وجودش تو این دنیا فایده ای دیگری هم داشت انگار با كسی حرف می زد، احتمالا خانم سندز اگر دست كم به درددل شوهرش گوش ندهد پس به چه دردی می خورددر دل به خانم سندز گفت، من حرفی از «بخشش» نزدم. هرگز چنین چیزی نمی گویم. هرگز نمی بخشم اش.
اما فكرش را بكن مگر این اتفاق منو هم مثل او منزوی نكرده هر كی از ماجرا باخبر است از من دوری می كند. تنها كاری كه از من برمی آید این است كه مردم را یاد اتفاقی می اندازم كه هیچ كسی طاقت به یادآوردن اش را ندارد.
تغییر قیافه هم غیرممكن بود، واقعا نمی شد. این كاكل سیخ سیخی زرد به هیچ دردی نخورد.
به این ترتیب بازهم دید تو اتوبوس نشسته و دارد تو بزرگراه پیش می رود. شب هایی را به خاطر آورد كه مادرش تازه فوت كرده بود و برای دیدن لوید یواشكی جیم می شد و در این باره به دوست مادرش، كه به خانه اش نقل مكان كرده بود، دروغ می گفت. نام آن دوست، نام دوست مادرش را، به خاطر آورد. لوری.
حال غیر از لوید كی اسم بچه ها، یا رنگ چشم شان، را به یاد داشت حتی خانم سندز وقتی مجبور می شد بهشان اشاره كند، كلمه بچه ها را به كار نمی برد، می گفت «خانواده ات»، همه را باهم جمع می بست.
در آن ایامی كه به دیدن لوید می رفت و به لوری دروغ می گفت، احساس گناه نمی كرد، فقط حس می كرد خواست تقدیر چنین است، تسلیم سرنوشت است. حس می كرد تنها دلیل تولدش در این كره خاكی این است كه كنار لوید باشد و درك اش كند.
خب، حالا نظرش عوض شده بود. چنین احساسی نداشت.
صندلی جلو، ردیف راننده، نشسته بود. چشم انداز پشت شیشه واضح و روشن پیش چشم اش بود. و به همین خاطر تنها مسافر اتوبوس، تنها كسی غیر از راننده بود، كه وانتی را دید كه بی این كه از سرعت اش بكاهد از جاده ای فرعی منحرف شد، به چشم دید كه از بزرگراه خلوت بامداد یكشنبه، روبه روشان پرت شد و افتاد توی نهر. شاهد چیز عجیب تری هم بود: راننده وانت جوری تو هوا پرتاب شد كه همزمان پرشتاب و آهسته، مضحك و باشكوه جلوه كرد. تو سنگریزه های حاشیه پیاده رو، آن طرف بزرگراه، فرود آمد.سایر مسافرها متوجه نشدند كه چرا راننده ترمز زد و ناگهانی و به طرز ناخوشایندی توقف كرد و تنها چیزی كه اولش به ذهن دری رسید این بود كه، چه جوری پرت شد بیرون این جوان یا پسركی كه قطعا پشت فرمان چرتش برده بود. چه جوری از تو وانت پرت شد بیرون و به این قشنگی تو هوا پرتاب شد
راننده به مسافرها گفت، «یارویی كه درست جلوی ما بود،» می كوشید بلند و آرام صحبت كند اما صداش از حیرت، از چیزی همچو بهت، می لرزید. «پرت شد اون دست جاده و افتاد تو نهر. همین كه بتوانیم راه می افتیم و در ضمن خواهش می كنم از اتوبوس خارج نشوید.»دری، انگار كه متوجه حرفش نشده بود یا حق خاصی داشت كه كاری بكند، پشت سرش پیاده شد. راننده از این بابت سرزنش اش نكرد.حین عبور از جاده گفت، «خر دیوانه.» حالا تو صدایش چیزی جز خشم و غیظ نبود. «بچه خر دیوانه، باورت می شه»پسره طاقباز افتاده بود، دست و پاهاش از هم گشوده بود، مثل كسی كه فرشته وار تو برف ها بخوابد. با این تفاوت كه گرد او سنگریزه بود، نه برف. لای چشم هاش باز بود. بچه سال بود، پسری كه پشت لب اش هنوز سبزنشده قد كشیده بود. احتمالا گواهی نامه هم نداشت.
راننده هه داشت تو گوشی اش حرف می زد.
«چند مایلی جنوب بی فیلد، خیابان ۲۱، ضلع شرقی جاده.»
قطرات كف صورتی از زیر سر پسره، نزدیك گوش اش جاری شد. هیچ شباهتی به خون نداشت، به لرد توت فرنگی كه موقع مربا پختن جمع می شود می ماند.
دری كنارش سرپا نشست. دست اش را روی قفسه سینه اش گذاشت. بی حركت بود. گوش اش را برد نزدیك. بلوزش تازه اتو خورده بود بوی اتو می داد.
نفس نمی كشید.
اما انگشت هاش نبض اش را روی گردن نرم اش یافت.
یاد یك چیزی افتاد. چیزی كه لوید یادش داده بود تا اگر در نبودش اتفاقی برای بچه ها می افتاد خودش دست به كار می شد. زبان. زبان اگر ته گلو جسته باشد، راه نفس را می گیرد. انگشت های یك دست را روی پیشانی پسره گذاشت و دوتا انگشت دست دیگر را زیر چانه اش. پیشانی را رو به پایین، چانه را رو به بالا فشار داد، تا راه هوا باز شود. فشار محكمی كه سرش را یك خرده برگرداند.اگر بازهم نفس نكشد باید تنفس مصنوعی بدهد.سوراخ های بینی اش را محكم می گیرد، نفس عمیقی می كشد، هوا می دمد. دو دم و معاینه.
دو دم و معاینه.صدای مردانه دیگری به گوش رسید، راننده نبود. باید راننده ماشینی باشد كه سر راه توقف كرده. «می خوای این لحاف را بذاری زیر سرش» به شدت سر به راست و چپ جنباند. به یاد چیز دیگری افتاده بود، اینكه به خاطر آسیب ندیدن ستون فقرات نباید مصدوم را حركت می داد. دهان بر دهان اش گذاشت. پوست شفاف گرم اش را فشرد. نفس دمید و منتظر شد. نفس دمید و باز منتظر شد. و انگار اندك بخاری به صورتش خورد.راننده چیزی گفت اما دری نمی توانست سر بلند كند. بعد نفس اش را خوب حس كرد. نفسی از دهان پسره دمیده بود. دست بر سینه اش گذاشت و چون خودش می لرزید اولش از تپش اش مطمئن نبود.
بله. بله.
راست راستی نفس می كشید. راه هوا بازشده بود. خود به تنهایی نفس می كشید. پسره نفس می كشید.
به مردی كه لحاف دستش بود گفت: «بنداز رویش گرم شود.»
راننده اتوبوس، در حالی كه بالاسرش خم می شد، گفت، «زنده س»
به نشانه تایید سر جنباند. انگشت هاش بازهم نبض اش را یافت. ماده صورتی هولناك بند آمده بود. شاید اصلا چیز مهمی نبود. خونریزی مغزی نبود.
راننده هه گفت، «نمی تونم اتوبوس را برات نگه دارم. با تاخیر می رسیم.»
راننده سواری یه گفت، «اشكال ندارد. من مراقبش ام.»
دلش می خواست بگوید، ساكت. ساكت. به نظرش سكوت حیاتی بود، دنیای خارج از پیكرش باید تمركز می كرد، كمك اش می كرد كه وظیفه اش تنفس را از سر بگیرد.
حال نفس هایی محجوب اما منظم بود، سینه به طرز شیرینی رام شده بود. نفس بكش. بازهم. بازهم.
راننده اتوبوس گفت: «شنیدی چی گفت ایشان می گوید اینجا می ماند و مراقبش است. آمبولانس با حداكثر سرعت می اد.»
دری گفت، «شما برید. من همراه اینها می رم شهر و امشب تو مسیر برگشت بهتون می رسم.»
برای شنیدن صدایش ناچار شد خم شود. با بی تفاوتی، بی اینكه سر بلند كند، حرف می زد، انگار نفس خودش پرارزش بود.
گفت، «مطمئنی»
آره.
«نباید به لندن بری»
نه.
آلیس مونرو
ترجمه: مریم محمدی سرشت
پی نوشت:
۱ مدل ماشین Audi
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید