جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


دختر شاه پریان


دختر شاه پریان
● درباره جمال میرصادقی
از مهم ترین ویژگی های داستانی میرصادقی می توان به تنوع آثار او اشاره كرد. او در زمینه های واقع گرایی و شاخه های آن مانند واقع گرایی نمادین كه مربوط به مكتب های پیش مدرن است آثاری به وجود آورده، همچنین تجربیاتی در زمینه آثار تمثیلی و نمادین دارد. او در زمینه شیوه و سبك نگارش نیز طبع آزمایی كرده است.
ازجمله در بعضی داستان هایش مانند اقلیما، نویسنده و مار و... از ادبیات داستانی گذشته تاثیر پذیرفته و شیوه نگارشی متناسب با آن برگزیده است. از دیگر كارهای میرصادقی می توان به بازنویسی قصه های گذشته و بازنویسی آنها با مضامین امروزی اشاره كرد. داستان های میرصادقی با مضامینی اجتماعی شروع می شود و در كارهای اخیر او نوعی بازگشت به خود و بیان فردیت شخصیت ها برجسته شده است. میرصادقی آثار تحقیقی بسیاری در زمینه ادبیات داستانی به وجود آورده كه ازجمله آنها می توان به عناصر داستان، ادبیات داستانی، واژه نامه هنر داستان نویسی و... اشاره كرد. میرصادقی ۴ كتاب در انتظار مجوز چاپ دارد.
روزهای پنجشنبه و جمعه مهمان عمه شمیرانی بود. از مدرسه كه می آمد، ناهارش را كه می خورد، راه می افتاد. روزهای اول، مادرش تا اتوبوس همراهش می آمد و می گفت:
«عمه تو اذیت نكنی ها.»
سوار اتوبوس می شد و به شمیران می رفت. پسرعمه توی ایستگاه منتظرش بود. پنجشنبه می ماند و عصر جمعه برمی گشت. پسرعمه هم سن وسال او بود. با هم توی باغ می گشتند و بازی می كردند و از جویباری كه از میان باغ می گذشت ماهی می گرفتند، ماهی های سیاه و كوچولو. چند بار آنها را توی یك ظرف ریخت و با خودش آورد. به خانه كه رسید مرده بودند.
شب زیر كرسی می خوابیدند و عمه برایشان قصه می گفت، قصه نمكی، قصه سنگ صبور، قصه دختر شاه پریان. مدرسه ها كه تعطیل می شد، جمعه شب ها هم می ماند و صبح شنبه از همان جا به دكان باباش می رفت.
صبح شنبه ای بلند شد كه زودتر راه بیفتد. پسرعمه خواب بود. عمه توی آشپزخانه سماور را روشن می كرد و ظرف ها را می شست. هوا تاریك و روشن بود. پشت پنجره ایستاد و به باغ جلو خانه عمه نگاه كرد. باغ قدیمی بزرگی بود پر از گل و درخت. استخری میانش بود. جویبار از باغ عمه می گذشت و زیرزمین می رفت. «می ره تو باغ صدرالدوله، می ریزه تو استخر و از اون ورش می ره.»
«كجا می ره»
پسرعمه گفت: «می ره، می ره، می ره تا برسه به یه دریا.»
«كدوم دریا»
«یه دریا دیگه بچه، اون دور دورها.»
جویبار را می دید كه شرشر به استخر می ریخت و از آن سرش بیرون می آمد و دوباره به زیرزمین می رفت. سارها توی درخت زبان گنجشك جمع شده بودند و دسته جمعی با هم صدا می كردند. آفتاب سر درخت ها نشسته بود و استخر مثل آینه برق برق افتاده بود. نگاهش می گشت. باغ پر از گل و درخت بود.
چشم هایش خیره شد. یكی روی آب افتاده بود و آب از روی تنش می گذشت و موج برمی داشت و از آن طرف توی جوی می رفت.
«یه آدمه، افتاده تو استخر غرق شده.»
خرخر پسرعمه بلند بود. خواست عمه را صدا بزند كه دست های سفیدی بالا آمد.
و آب موج برداشت. دست ها روی آب حركت كرد و به كنار استخر آمد. چشم هایش خیره شد. دختری از توی استخر بیرون آمد. مثل چینی های اصل برق می زد. موهای سیاه و بلندش روی شانه ها ریخته بود. قدم هایش به طرف درخت ها رفت و پشت آنها گم شد.
«دختر شاه پریونه.»
عمه اش قصه دختر شاه پریان را برایشان گفته بود. دختر شاه پریان همراه ندیمه اش از آسمان پایین آمده بودند و توی استخر بلور پسر پادشاه پریده بودند. پسر پادشاه پشت درخت ایستاده بود.
عمه می گفت: «هر كی یه نظر دختر شاه پریونو ببینه یك دل نه صد دل عاشقش می شه.»
«پسر پادشاهه هم عاشق او شد»
پسرعمه گفت: «پس چی بچه»
عمه گفت: «واسه همین پادشاه نمی گذاشت اون از قصرش بیرون بیاد.»
«برای چی نمی گذاشت»
پسرعمه گفت: «خنگه برای اینكه هر كی بهش نگاه می كرد عاشقش می شد دیگه...»
«خب بشه، مگه چی می شه»
پسرعمه گفت: «نمی شه كه همه عاشق یه دختر بشن دیگه.»
عمه گفت: «آخه یه دختر كه نمی تونه با همه عروسی كنه كه.»
«اگه نمی تونست از قصرش بیرون بیاد چطور اومده بود خونه پسر پادشاه»
پسرعمه گفت: «خب اومده بود دیگه.»
عمه گفت: «صبح های زود بلند می شد و با ندیمه اش می اومدن باغ پسر پادشاه. پدرش خواب بود و خبردار نمی شد.»
پسرعمه چشم هایش را باز كرد.
«واسه چی اونجا واسادی»
«دختر شاه پریون اومده بود.»
پسرعمه هرهرش بلند شد.
«اون كه دختر شاه پریون نیست بچه، دختر صدرالدوله است.»
بلند شد و آمد جلو پنجره.
«كوشش»
«رفت پشت درخت ها.»
پسرعمه برایش تعریف كرد كه چند بار هم او را دیده كه صبح های زود می آید. بعدش هم میاد سوار ماشین می شه می ره مدرسه. اوناهاش، اون ماشین قهوه ای یه كه جلو خونه شون واساده.
مرد چاق و خپله ای كنار ماشین ایستاده بود و سیگار می كشید. در خانه باز شد دختر شاه پریان سبك بیرون پرید. مرد چاق سیگارش را به زمین انداخت، تند رفت و در عقب ماشین را باز كرد. دختر سوار شد.
پسرعمه گفت: «صبح ها می بردش مدرسه عصرها برش می گردونه خونه.»
«حالا كه مدرسه نیست.»
«خب نباشه بچه می بردش یه جا و برمی گردونه. هیچ جا تنهایی نمی ره.»
هفته بعد زودتر بیدار شد دختر آنجا خوابیده بود.
«كی می دونه گاسم دختر شاه پریون باشه كه به شكل آدم دراومده.»
آنقدر نگاهش كرد تا دختر بیرون آمد و پشت درخت ها رفت.
«دختر شاه پریونه من هم عاشقش شدم.»
ماشین قهوه ای جلو در خانه ایستاده بود. راننده چاق توی آن نشسته بود و سیگار می كشید.
یك بار كه جلو دكان باباش ایستاده بود ماشین را دید جلو كفش فروشی روبه روی دكان ایستاد. دختر با زن بلندقد و خوش لباسی از آن پیاده شدند و توی كفش فروشی رفتند. كفش فروشی، كفش های ایتالیایی می فروخت. خانم های جوان و شیك می آمدند و ازش كفش می خریدند. چند بار دیگر هم ماشین از جلو دكان گذشته بود و همیشه دختر تنها توی آن نشسته بود.
یك شب خواب دید. رفته بود توی باغ صدرالدوله دختر او را دید.
«تو از كجا اومدی»
خانه عمه را نشان داد.
«از خونه عمه ام. پنجشنبه ها و جمعه ها میام اونجا. چه باغ گنده ای دارین.»
«بیا بهت نشون بدم.»
با هم میان گل ها و درخت ها گشتند.
«صبح ها میای، مثل دختر شاه پریون كه صبح های زود می اومد باغ پسر پادشاه.»
دختر خندید:
«مثل دختر شاه پریون»
«آره اون قدر خوشگله كه هر كی بهش نگاه كنه یه دل نه صد دل عاشقش می شه. برای همین شاه پریون اونو تو قصر زندونی كرده.»
دختر گفت: «من هم تو اینجا زندونی شده ام تنهام.»
«اگه منو اینجا ببینن چی»
«كسی تو رو نمی بینه، الان همه شون خوابن. خوب كردی اومدی. همیشه صبح های زود بیا با هم بازی كنیم.»
«من عاشق تو شده ام، مثل پسر پادشاهه كه عاشق دختر شاه پریون شد.»
سرش را پیش برد ، صدای نكره ای توی گوش هایش پیچید «آهای ی ی ی ی...»
از خواب پرید. باباش داشت داد می زد.
«آهای كره بز تا كی می خوای بخوابی»
هوا سرد شده بود. دختر دیگر نمی آمد. جلو پنجره می ایستاد و نگاه می كرد كه یك بار دیگر او را ببیند. یك بار ماشین قهوه ای آمد. در خانه باز شد دو تا زن چاق و گنده، دختر را بغل كرده بودند. زن قدبلند و خوش پوش پشت سر آنها می آمد. دختر را سوار ماشین كردند و زن كنارش نشست و ماشین راه افتاد.
سه هفته بعد به جای ماشین قهوه ای ماشین سیاهی آمد و جلو در باغ ایستاد. روی آن را با تاج گل های سفید پوشانده بودند. ماشین های دیگر هم آمدند و جلو در بزرگ باغ نگه داشتند. سارها دیگر نمی خواندند. همه جا ساكت بود. برف می بارید.
در خانه باز شد. چند زن و مرد سیاهپوش آمدند زیر بغل زن قدبلند و سیاهپوش را گرفته بودند. زن گریه می كرد. چند نفر چیز سیاهی را بالای دست شان آوردند و توی ماشین سیاه گذاشتند. زن قدبلند به طرف ماشین دوید. او را گرفتند و سوار ماشین دیگری كردند. دانه های درشت برف پایین می ریخت. عمه شمیرانی كنار پنجره آمد با دستمال اشك هایش را پاك كرد.
«بمیرم الهی برای مادرش، مثه یه گل پرپر شد.»
مهرماه ۱۳۸۲
جمال میرصادقی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید