پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


گذرگاه‌ِ مُردگان‌


گذرگاه‌ِ مُردگان‌
خودم‌ را تكاندم‌ و در را هُل‌ دادم‌ رفتم‌ تو. در پشت‌ِ سرم‌ بسته‌ شد وروی‌ِ شیشهٔ‌ عینكم‌ بخار نشست‌. با بال‌ِ شال‌ِ گردن‌ بخارِ روی‌ِ شیشهٔ‌ عینكم ‌را پاك‌ كردم‌ و چشم‌ گرداندم‌، ولی‌ كسی‌ توی‌ِ قهوه‌خانه‌ نبود. هوای‌ِمرطوب‌ و سنگینی‌ داشت‌ با بوی‌ِ چای‌ِ جوشیده‌ و كاه‌گل‌ِ باران‌خورده‌.یك‌ چراغ‌ِ زنبوری‌ روی‌ِ میزی‌ كه‌ به‌ دیوارِ روبه‌روی‌ِ در تكیه‌ داشت‌ باشعلهٔ‌ گوگردی‌ می‌سوخت‌. قطرهٔ‌ آبی‌ به‌ سنگینی‌ِ سرب‌ روی‌ِ قوزك‌ِ بینی‌ام‌چكید. سر بلند كردم‌ دیدم‌ از میان‌ِ تیرك‌های‌ِ چوبی‌ِ سقف‌ آب‌ِ باران‌ به‌كف‌ِ سیمانی‌ِ قهوه‌خانه‌ می‌چكد. قدمی‌ به‌ جلو برداشتم‌، ولی‌ یك‌ قطرهٔ‌دیگر چكید و تا خواستم‌ سرم‌ را بدزدم‌ قطره‌ رفت‌ تو یقه‌ام‌ و لغزید و ازسرمایش‌ لرزه‌ای‌ در طول‌ِ مهرهٔ‌ پشتم‌ دوید.
ــ تعطیل‌ است‌.
پیرمردِ گوژپشتی‌ با لُنگی‌ روی‌ِ شانه‌ از درِ آب‌دارخانه‌ كه‌ شمدِ سفیدِچرك‌تابی‌ جلوش‌ آویخته‌ بود آمد بیرون‌. یك‌ منقل‌ِ برنجی‌ِ دودزده‌ و یك‌بشكهٔ‌ حلبی‌ِ نفت‌ دستش‌ بود. منقل‌ و بشكهٔ‌ نفت‌ را روی‌ِ زمین‌، پای‌ِ یك‌میز، گذاشت‌ و بِربِر نگاهم‌ كرد. لب‌ِ بالایی‌اش‌ كمی‌ برگشته‌ بود و از وسط‌فاق‌ داشت‌.
گفتم‌: چیزی‌ نمی‌خواهم‌. اتومبیلم‌ خراب‌ شده‌، گفتم‌ شاید این‌جاكسی‌ باشد بتواند راهش‌ بیندازد.
ــ این‌جا كسی‌ نیست‌ بتواند كمكت‌ كند.
ــ این‌ اطراف‌ چی‌؟ تو نخلستان‌؟
غرش‌ِ رعد نگذاشت‌ صدایش‌ را بشنوم‌. شاید هم‌ حرفی‌ نزد و فقط‌دهنش‌ را باز كرد كه‌ حفرهٔ‌ سیاه‌ِ بی‌دندانی‌ بود. برگشت‌ به‌ طرف‌ِآب‌دارخانه‌. لبه‌های‌ِ پالتوِ سیاه‌ِ گِل‌و گشادش‌ روی‌ِ زمین‌ِ خیس‌ و چرب‌كشیده‌ می‌شد. گربهٔ‌ سیاهی‌ كه‌ زیرِ میزِ رو به‌ روی‌ِ در خوابیده‌ بود بلند شدبه‌ بدنش‌ كش‌ و قوسی‌ داد و رفت‌ طرف‌ِ منقل‌ دُمش‌ را علم‌ كرد و خاكسترو زغال‌های‌ِ منقل‌ را بو كشید. پیرمرد كه‌ از آب‌دارخانه‌ بیرون‌ آمد گربه‌ دورِمیز چرخید و با نهیب‌ِ پیرمرد آمد طرف‌ِ من‌ و پوتین‌ها و پاچهٔ‌ شلوارم‌ را بوكشید.
گفتم‌: می‌توانم‌ شب‌ را این‌جا بمانم‌؟
پیرمرد چمباتمه‌ زد و روی‌ِ زغال‌هایی‌ كه‌ میان‌ِ خاكسترِ منقل‌ چیده‌ بودنفت‌ ریخت‌ و از جیب‌ِ پالتوش‌ كبریتی‌ درآورد و منقل‌ را آتش‌ كرد و بادگیرِحلبی‌ِ دودزده‌ای‌ را روی‌ِ شعلهٔ‌ زغال‌ها گذاشت‌. دستش‌ را با پیش‌سینه‌اش‌كه‌ چرب‌ و سیاه‌ بود پاك‌ كرد. دَم‌ به‌ دَم‌ آب‌ِ بینی‌اش‌ را بالا می‌كشید. به‌ من‌نگاه‌ نمی‌كرد. انگار نه‌ انگار كه‌ جلوش‌ ایستاده‌ بودم‌ یا از او چیزی‌ پرسیده‌بودم‌. شاید صدایم‌ را نشنیده‌ بود. جلوتر رفتم‌.
ــ اجازه‌ می‌دهید شب‌ را این‌جا بمانم‌؟
ــ این‌جا ما جای‌ِ خواب‌ نداریم‌.
ــ جای‌ِ خواب‌ نمی‌خواهد. روی‌ِ یكی‌ از همین‌ صندلی‌ها می‌نشینم‌ وهمین‌ كه‌ هوا روشن‌ شد زحمت‌ را كم‌ می‌كنم‌.
ــ گفتم‌ كه‌ این‌ جا ما...
ــ زنبور، بگذار بماند.
پیرمرد دستش‌ را بالا آورد و با دل‌ِ انگشتانش‌ ابروها و پیشانیش‌ رامالید، بعد نگاهش‌ به‌ طرف‌ِ سوراخ‌ِ مربعی‌ چرخید كه‌ در كمركش‌ِ دیوارِسمت‌ِ راست‌ِ قهوه‌خانه‌ بود. پیرمرد زیرِ لب‌ چیزی‌ گفت‌ و خم‌ شد بشكهٔ‌نفت‌ را برداشت‌ به‌ طرف‌ِ آب‌دارخانه‌ رفت‌. مردی‌ كه‌ آن‌ طرف‌ِ سوراخ‌ِدیوار نشسته‌ بود و سایهٔ‌ شكستهٔ‌ نیم‌رخش‌ در سه‌كُنج‌ِ قهوه‌خانه‌ افتاده‌ بودهیكل‌ و چهره‌اش‌ دیده‌ نمی‌شد، ولی‌ پیدا بود دارد سیگار می‌كشد، چون‌امواج‌ِ دود، كُند و سنگین‌، از سوراخ‌ بیرون‌ می‌زد. صدای‌ِ خسته‌ وگره‌داری‌ داشت‌.
ــ بیایید كنارِ چراغ‌، باید پاك‌ خیس‌ شده‌ باشید.
شقیقه‌هایم‌ از سرما تیر می‌كشید. وقتی‌ از میان‌ِ دو ردیف‌ میز و صندلی‌ِچوبی‌، كه‌ تنگ‌ِ هم‌ چیده‌ شده‌ بود، می‌گذشتم‌ پایم‌ به‌ ستون‌ِ آهنی‌ِ زمخت‌ِوسط‌ِ قهوه‌خانه‌ خورد و سوزشی‌ در كشالهٔ‌ رانم‌ حس‌ كردم‌. گربه‌ دنبالم‌می‌آمد. روی‌ِ صندلی‌ِ كنارِ چراغ‌ِ زنبوری‌ نشستم‌، جوری‌ كه‌ بتوانم‌ چهرهٔ‌مرد را ببینم‌.
ــ اگر سردتان‌ است‌ بگویم‌ زنبور براتان‌ پتو بیاورد.
ــ نه‌، ممنونم‌.
بارانی‌ام‌ را كه‌ از آب‌ِ باران‌ سنگین‌ شده‌ بود درآوردم‌ انداختم‌ روی‌ِپشتی‌ِ صندلی‌ِ كنارم‌. نورِ چراغ‌ به‌ چهرهٔ‌ مرد می‌تابید. چشمانش‌ درشت‌بود و مردمك‌های‌ِ سیاه‌ و چانه‌ای‌ باریك‌ و سبیل‌ِ جوگندمی‌ داشت‌.زخمی‌ كه‌ خوب‌ جوش‌ نخورده‌ بود از بالای‌ِ گونهٔ‌ چپ‌ تا فرفرهای‌ِ روی‌ِشقیقه‌اش‌ پیش‌ رفته‌ بود، به‌ شكل‌ِ یك‌ قوس‌ِ شكسته‌ كه‌ از تابش‌ِ آفتاب‌سوخته‌ بود و گوشت‌ِ آن‌ روی‌ِ استخوان‌ِ برآمدهٔ‌ شقیقه‌اش‌ سرخ‌ می‌زد.
ــ پیداست‌ زیرِ باران‌ راه‌ِ زیادی‌ آمده‌اید.
كاسهٔ‌ زانویم‌ را كه‌ به‌ ستون‌ِ آهنی‌ِ قهوه‌خانه‌ خورده‌ بود مالیدم‌.
ــ هر چه‌ بهش‌ وَر رفتم‌ نتوانستم‌ راهش‌ بیندازم‌. از وقتی‌ راه‌ افتادم‌موتورش‌ بازی‌ درآورد. باز جای‌ِ شكرش‌ باقی‌ است‌ تو كوه‌ و كمرنگذاشتم‌.
ــ پس‌ از راه‌ِ دوری‌ می‌آیید.
ــ مدتی‌ سرِ جاده‌ وایستادم‌ گفتم‌ شاید كسی‌ پیدا بشود بتواند راهش‌بیندازد. اما باران‌ امان‌ نداد. انگار دل‌ِ پُری‌ دارد این‌ آسمان‌. این‌ جاده‌ هم‌ كه‌عجب‌ سوت‌ و كور است‌.
ــ مگر كسی‌ مجبور باشد تا گذرش‌ به‌ این‌ جاده‌ بیفتد.
به‌ سیگارش‌ پُك‌ زد و با پشت‌ِ انگشت‌ِ شست‌ بینی‌اش‌ را مالید.
ــ پیش‌ترها این‌قدر سوت‌ و كور نبود.
ــ كدام‌ پیش‌ترها؟
ــ قبل‌ از جنگ‌. البته‌ آن‌ موقع‌ هم‌ گذرگاه‌ِ قاچاق‌چی‌ها بود.
ــ حالا دیگر قاچاق‌چی‌ها هم‌ گذرشان‌ به‌ این‌ جاده‌ نمی‌افتد. این‌ جادهٔ‌راه‌گُم‌ كرده‌ها و اموات‌ است‌.
نمی‌دانستم‌، اما شنیده‌ بودم‌.
گفتم‌: خیلی‌ها جان‌شان‌ را روی‌ِ این‌ جاده‌ گذاشتند. برای‌ تصاحب‌ِ آن‌دو لشكر با تجهیزات‌ِ كامل‌ ماه‌ها می‌جنگیدند. این‌ جاده‌ مقدس‌ است‌.
برق‌ زد و قهوه‌خانه‌ را روشن‌ كرد و شیشه‌های‌ِ پنجره‌ لرزیدند. مرد به‌سیگارش‌ پُك‌ زد و آن‌ را در فنجانی‌ كه‌ پُر از ته‌سیگار بود خاموش‌ كرد.پیرمرد با یك‌ سینی‌ و دو استكان‌ چای‌ از آب‌دارخانه‌ بیرون‌ آمد. گربه‌ كه‌پنجه‌هایش‌ را روی‌ِ چرم‌ِ خیس‌ِ پوتین‌هایم‌ می‌كشید خودش‌ را در پناه‌ِدیوار فشرد. پیرمرد یك‌ استكان‌ را جلوِ من‌ روی‌ِ میز گذاشت‌ و استكان‌ِدیگر را روی‌ِ پیش‌خان‌، آن‌ طرف‌ِ سوراخ‌، جلوِ مرد. چشم‌هایش‌ ریز ونمناك‌ و پوست‌ِ صورتش‌ خشكیده‌ و لك‌ و پیس‌ بود. به‌ طرف‌ِ منقل‌ رفت‌ وبادگیر را از روی‌ِ زغال‌ها كه‌ گُر گرفته‌ بود برداشت‌ و با انبر روی‌ِ زغال‌هاخاكستر پاشید و بادگیر را دوباره‌ روی‌ِ زغال‌ها گذاشت‌. نگاهی‌ به‌ من‌ وبعد به‌ مرد انداخت‌ و دستش‌ را بالا آورد ــ انگار بخواهد چیزی‌ بگوید ــو دیدم‌ مرد نگاهش‌ را از او گرفت‌ و رو به‌ من‌ گفت‌:
ــ اگر خسته‌اید می‌توانید روی‌ِ یكی‌ از همین‌ نیمكت‌ها بخوابید، زنبوربراتان‌ پتو می‌آورد.
ــ وقتی‌ پلك‌هام‌ سنگین‌ شد یك‌ چرتی‌ می‌زنم‌.
خسته‌ بودم‌، ولی‌ خوابم‌ نمی‌آمد. وقتی‌ زیاد خسته‌ می‌شدم‌ خواب‌ ازسرم‌ می‌پرید. احساس‌ كردم‌ مزاحم‌ِ آن‌ها هستم‌. از رفتارِ پیرمرد پیدا بودكه‌ دمغ‌ و كلافه‌ است‌، و وقتی‌ نگاهش‌ می‌كردم‌ رویش‌ را برمی‌گرداند.چای‌ جوشیده‌ و تلخ‌ بود. دست‌ دراز كردم‌ و توی‌ِ جیب‌ِ بارانیم‌ دنبال‌ِ پاكت‌ِسیگارم‌ گشتم‌، اما نبود. آن‌ را توی‌ِ اتومبیل‌ جا گذاشته‌ بودم‌.
ــ می‌توانم‌ از سیگارتان‌ یك‌ نخ‌ بردارم‌؟
مرد كه‌ سیگارِ خاموشی‌ لای‌ِ انگشتانش‌ بود سر تكان‌ داد و از روی‌ِپیش‌خان‌ پاكت‌ِ سیگارش‌ را برداشت‌ به‌ طرفم‌ دراز كرد. سیگاری‌ از پاكت‌درآوردم‌ به‌ لبم‌ گذاشتم‌ و بلند شدم‌، چون‌ مرد كبریت‌ِ شعله‌وری‌ در كاسهٔ‌دستش‌ گرفته‌ بود تا سیگارم‌ را روشن‌ كنم‌. از آن‌ فاصلهٔ‌ كوتاه‌ به‌ سفیدی‌ِكدرِ چشم‌ها و لب‌های‌ِ قهوه‌ای‌ رنگ‌ و سبیل‌ِ جوگندمی‌ِ بلندش‌ كه‌ تارهای‌ِسفیدِ آن‌ زرد می‌زد نگاه‌ كردم‌، همین‌طور به‌ قوزك‌ِ استخوانی‌ِ بینی‌ِ برگشته‌و كوفته‌اش‌ كه‌ انگار با ضربه‌ای‌ از جا در رفته‌ بود. یك‌ لحظه‌ به‌ نظرم‌ رسیداین‌ چهره‌ را می‌شناسم‌. وقتی‌ برگشتم‌ روی‌ِ صندلی‌ نشستم‌ قاب‌ِ پنجره‌هااز غرش‌ِ رعد لرزیدند و صدای‌ِ افتادن‌ِ چیزی‌، مثل‌ِ غلتیدن‌ِ یك‌ بشكهٔ‌حلبی‌ِ خالی‌، را روی‌ِ پشت‌بام‌ِ قهوه‌خانه‌ شنیدم‌. به‌ سیگار پُك‌ زدم‌ و دود راتوی‌ِ سینه‌ام‌ حبس‌ كردم‌، خشك‌ و تند بود. چشم‌هایم‌ را بستم‌ و دنبال‌ِچهره‌ای‌ گشتم‌ كه‌ به‌ مردِ آن‌ طرف‌ِ سوراخ‌ شباهت‌ داشته‌ باشد، اما چیزی‌به‌ خاطرم‌ نیامد. پیرمرد منقل‌ را به‌ آب‌دارخانه‌ برده‌ بود و صدای‌ِ مِرمِرگربه‌ را دَم‌ِ درِ قهوه‌خانه‌ شنیدم‌. قطرات‌ِ باران‌ به‌ شیشه‌های‌ِ پنجره‌می‌پاشید.
ــ اگر تا صبح‌ همین‌طور ببارد جاده‌ را آب‌ می‌برد.
مرد گفت‌: با آن‌ همه‌ گودال‌ و سنگری‌ كه‌ در دشت‌ كنده‌اند خطرِ سیل‌جاده‌ را تهدید نمی‌كند. خیال‌تان‌ آسوده‌ باشد. یك‌ تعمیركار نزدیك‌ِ پُل‌هست‌، باران‌ كه‌ هیچ‌، اگر سرب‌ِ مذاب‌ و آتش‌ هم‌ از آسمان‌ ببارد فردا كلهٔ‌سحر تو دكه‌اش‌ حاضر است‌.
ــ اما قبل‌ از درآمدن‌ِ آفتاب‌ من‌ باید تو شهر باشم‌.
بی‌صدا خندید و گفت‌: این‌طور كه‌ معلوم‌ است‌ شما پس‌ از سال‌هادارید پا به‌ این‌ شهر می‌گذارید، چند ساعت‌ دیرتر چه‌ فرقی‌ می‌كند؟
ــ صبح‌ِ اول‌ِ وقت‌ یك‌ جنازه‌ هست‌ كه‌ تو قبرستان‌ِ شهر باید چال‌ بشود.
مرد انگشت‌ِ سبابه‌اش‌ را روی‌ِ لبش‌ گذاشت‌، بعد اشاره‌ كرد كه‌ روی‌ِصندلی‌ نزدیك‌ به‌ او بنشینم‌. سرش‌ را جلو آورد و نگاهش‌ را به‌ طرف‌ِآب‌دارخانه‌ چرخاند، گفت‌:
ــ مواظب‌ِ حرف‌ زدن‌تان‌ باشید! ممكن‌ است‌ پا بگذارد به‌ فرار.
منظورش‌ را نفهمیدم‌. نگاهم‌ را به‌ طرف‌ِ درِ آب‌دارخانه‌ و شیشه‌های‌ِپنجرهٔ‌ آن‌ گرداندم‌.
ــ ما جلوِ زنبور اسم‌ِ مرده‌ نمی‌آوریم‌.
ــ نمی‌دانستم‌، ببخشید.
ــ همان‌ روزهای‌ِ اول‌ِ جنگ‌ یك‌ گلولهٔ‌ خمسه‌خمسه‌ می‌افتد توخانه‌اش‌، و آن‌ گلولهٔ‌ بی‌پیر جان‌ِ همسر و سه‌ فرزندش‌ را می‌گیرد. زنبور آن‌شب‌ سرِ كارش‌، روی‌ِ اسكله‌، كشیك‌ می‌كشیده‌. فردای‌ِ آن‌ روز خودش‌جنازه‌ها را از زیرِ آوار، زیرِ خروارها خاك‌، می‌آورد بیرون‌ و می‌بَرَد توقبرستان‌ِ شهر چال‌ می‌كند. آن‌ روزها مردم‌ خودشان‌ مرده‌شان‌ را چال‌می‌كردند.
ــ می‌توانم‌ یك‌ نخ‌ِ دیگر بكشم‌؟
پاكت‌ِ سیگار را به‌ طرفم‌ سُراند. سیگارم‌ را كه‌ خاموش‌ شده‌ بود درفنجان‌ِ روی‌ِ میز چلاندم‌. دهن‌ِ مرد خشك‌ بود و هر چند لحظه‌ زبانش‌ راروی‌ِ لب‌هایش‌ می‌مالید.
ــ ماه‌ها می‌گذرد و از آن‌ قبرستان‌ نمی‌آید بیرون‌، تا این‌ كه‌ یك‌ شب‌یك‌ گلولهٔ‌ توپ‌، بدتر از آن‌ خمسه‌خمسهٔ‌ بی‌پیر، می‌افتد تو قبرستان‌، واستخوان‌های‌ِ زیادی‌ از دل‌ِ خاك‌ِ سیاه‌ می‌زنند بیرون‌.
مرد خم‌ شد و یك‌ لحظه‌ جز سوراخ‌ِ خالی‌ِ روی‌ِ دیوار چیزی‌ ندیدم‌. به‌سیگارم‌ پُك‌ زدم‌ و در میان‌ِ دود چشم‌های‌ِ درخشان‌ِ گربه‌ روی‌ِ پیش‌خان‌ظاهر شد، و بعد دست‌ها و سرِ مرد بالا آمد كه‌ گُردهٔ‌ گربه‌ را نوازش‌می‌كرد.
ــ همان‌ شبی‌ كه‌ آن‌ گلولهٔ‌ توپ‌ تو قبرستان‌ منفجر می‌شود من‌ توچادرهای‌ِ بهداری‌ِ ارتش‌، تو نخلستان‌، كنارِ رودخانه‌ بستری‌ شدم‌. فرداش‌كه‌ برادرم‌ به‌ عیادتم‌ آمد زنبور هم‌ همراهش‌ بود. یك‌ گونی‌ همراه‌ِ زنبوربود كه‌ توش‌ استخوان‌های‌ِ شكسته‌ و پول‌پول‌شده‌ای‌ بود كه‌ با انفجارِگلولهٔ‌ توپ‌ از خاك‌ِ قبرستان‌ زده‌ بودند بیرون‌. حاضر نبود استخوان‌ها راچال‌ بكند و ازشان‌ دل‌ بكند.
گربه‌ از روی‌ِ پیش‌خان‌ پرید پایین‌ و رفت‌ به‌ طرف‌ِ آب‌دارخانه‌. به‌سیگارم‌ پُك‌ زدم‌ و منتظر شدم‌ تا مرد سیگاری‌ را كه‌ به‌ لب‌ گذاشته‌ بودبگیراند.
ــ تا این‌ كه‌ یك‌ شب‌ كه‌ خوابش‌ برده‌ بود برادرم‌ گونی‌ را برمی‌داردمی‌برد، پای‌ِ ریشهٔ‌ یك‌ نخل‌، استخوان‌ها را چال‌ می‌كند. تا هفته‌ها زنبور ازپای‌ِ آن‌ نخل‌ جنب‌ نخورد. وقتی‌ این‌ دكه‌ را راه‌ انداختیم‌ آوردیمش‌ پیش‌ِخودمان‌.
مرد آرنج‌هایش‌ را روی‌ِ پیش‌خان‌ گذاشت‌ و شقیقه‌هایش‌ را از دوطرف‌ توی‌ِ دست‌ها گرفت‌. سعی‌ می‌كردم‌ او را بدون‌ِ زخم‌، بدون‌ِ آن‌ قوس‌ِشكسته‌ كه‌ خوب‌ روی‌ِ صورتش‌ جوش‌ نخورده‌ بود، در ذهنم‌ مجسم‌ كنم‌.آرواره‌های‌ِ محكم‌ و پیشانی‌ِ جلوآمده‌ و خط‌ِ ناهموارِ قوزك‌ِ بینی‌اش‌ برایم‌آشنا بودند، اما در چشم‌های‌ِ مه‌گرفته‌ و نگاه‌ِ آرامش‌ چیزی‌ بود كه‌ آن‌حالت‌ِ آشنا را محو می‌كرد. از صدای‌ِ پای‌ِ گربه‌ كه‌ به‌ طرف‌ِ در می‌دویدروبرگرداندم‌. پیرمرد شمدِ آب‌دارخانه‌ را كنار زد.
ــ آقا وقت‌ِ خوردن‌ِ دواتان‌ است‌.
ــ تو برو بخواب‌ زنبور، بعد خودم‌ می‌خورم‌.
پیرمرد بی‌آن‌ كه‌ پلك‌ بزند نگاه‌ می‌كرد. دست‌هایش‌ را كرد توی‌ِ جیب‌ِپالتو. منتظر بود. انگار نشنیده‌ بود مرد چه‌ گفته‌ است‌.
ــ آقا...
ــ برو بخواب‌ زنبور.
ــ توی‌ِ منقل‌ برای‌ِ قوری‌ كته‌ بسته‌ام‌، چای‌ هم‌ حاضر است‌. اگر میل‌دارید بیاورم‌.
ــ قبل‌ از این‌ كه‌ بخوابی‌ دو پیاله‌ چای‌ بیار.پیرمرد شمد را كنار زد و رفت‌ تو. مرد خندید:
ــ بعضی‌ شب‌ها نمی‌خوابد. آن‌قدر دورِ قهوه‌خانه‌ می‌گردد تا از پابیفتد. این‌جا را به‌ تنهایی‌ می‌گرداند. حاضر هم‌ نمی‌شود كسی‌ راوردستش‌ بگذارم‌ تا كمك‌ حالش‌ باشد.
خنكای‌ِ گزنده‌ای‌ پشت‌ِ گردنم‌ حس‌ كردم‌. سر برگرداندم‌ دیدم‌ درِقهوه‌خانه‌ چارتاق‌ باز شده‌ است‌ و از سیاهی‌ِ میان‌ِ قاب‌ِ در قطره‌های‌ِ باران‌به‌ كف‌ِ قهوه‌خانه‌ می‌پاشد. صدای‌ِ مِرمِرِ گربه‌ بلند شد. پیرمرد با سینی‌ِچای‌ از آب‌دارخانه‌ بیرون‌ آمد. تا چشمش‌ به‌ در افتاد سینی‌ را گذاشت‌روی‌ِ میز و رفت‌ در را بست‌ و یك‌ میز را كشید تكیه‌ داد پشت‌ِ در. گربه‌ ازبغل‌ِ پای‌ِ پیرمرد دوید رفت‌ توی‌ِ آب‌دارخانه‌.
پیرمرد گفت‌: لعنت‌ بر دل‌ِ سیاه‌ِ شیطان‌.
سر بلند كرد و به‌ سقف‌، همان‌ جایی‌ كه‌ قطره‌های‌ِ باران‌ از میان‌ِتیرك‌ها می‌چكید، نگاه‌ كرد.
ــ این‌ دیگر نعمت‌ نیست‌ كُفرات‌ است‌.
مرد گفت‌: اگر همان‌ هفتهٔ‌ پیش‌ داده‌ بودی‌ بام‌ را اندود كرده‌ بودنداین‌طور مثل‌ِ آب‌كش‌ ازش‌ آب‌ راه‌ نمی‌افتاد.
پیرمرد گفت‌: بر پدرِ زایر چولان‌ لعنت‌.
مرد گفت‌: مثل‌ِ همیشه‌ تقصیر را به‌ گردن‌ِ زایر چولان‌ بینداز.
پیرمرد گفت‌: پشت‌بام‌ را نشانش‌ دادم‌ گفت‌ اندود نمی‌خواهد مثل‌ِ كوه‌ِابوقبیس‌ است‌.
مرد گفت‌: اجل‌ كه‌ آمد در نمی‌زند.
پیرمرد گفت‌: آقا نفوس‌ِ بد نزنید.
مرد گفت‌: اگر همین‌طور پُرزور ببارد ابوقیس‌ رو سرمان‌ آوار می‌شود.
پیرمرد كلماتی‌ زیرِلب‌ زمزمه‌ كرد و بعد چشم‌هایش‌ را بست‌ به‌ چهارطرفش‌ فوت‌ كرد. وقتی‌ استكان‌های‌ِ چای‌ را جلوِ من‌ و مرد گذاشت‌ و به‌طرف‌ِ آب‌دارخانه‌ رفت‌ گربه‌ از پشت‌ِ شمد بیرون‌ آمد و دوید طرف‌ِ میزِمن‌.
پیرمرد گفت‌: نَغَل‌!
گفتم‌: انگار میانه‌اش‌ با گربه‌ خوب‌ نیست‌.
مرد خندید: با هیچ‌كس‌ میانه‌اش‌ خوب‌ نیست‌. می‌گوید اگر موی‌ِ گربه‌برود تو قوری‌ِ چای‌ و آدم‌ از آن‌ بخورد كوتوله‌ می‌شود.
ــ به‌ امتحانش‌ نمی‌ارزد.
گربه‌ پنجه‌هایش‌ را به‌ پاچهٔ‌ شلوارم‌ می‌كشید. خم‌ شدم‌ دست‌ كشیدم‌روی‌ِ موی‌ِ پشتش‌ كه‌ صاف‌ و براق‌ بود. پیرمرد كه‌ سرش‌ را از لای‌ِ شمدبیرون‌ آورده‌ بود گفت‌:
ــ دو تا پتو گذاشته‌ام‌ روی‌ِ این‌ صندلی‌، شاید سردتان‌ بشود.
گفتم‌: ممنونم‌.
ــ آقا، حیدر كلهٔ‌ سحر می‌آید كه‌ برویم‌ شهر برای‌ خریدن‌ِ آذوقه‌.
مرد گفت‌: پس‌ زودتر برو راحت‌ كن‌.
برقی‌ در قهوه‌خانه‌ درخشید و لحظه‌ای‌ بعد رعد غرید. گربه‌ به‌ طرف‌ِدر دوید. پیرمرد توی‌ِ آب‌دارخانه‌ رفت‌. وقتی‌ به‌ طرف‌ِ مرد سر برگرداندم‌دیدم‌ حب‌ِ سیاه‌رنگی‌ توی‌ِ دهن‌ می‌اندازد. جرعه‌ای‌ چای‌ از استكانش‌نوشید و سرفه‌ كرد. صدای‌ِ پارس‌ِ سگی‌ از دور شنیده‌ می‌شد.
ــ نگفتید فردا چه‌ كسی‌ را قرار است‌ دفن‌ كنید؟
چای‌ را كه‌ توی‌ِ دهن‌ مزه‌مزه‌ می‌كردم‌ قورت‌ دادم‌.
ــ مادربزرگم‌.
ناگهان‌ دلم‌ هُری‌ ریخت‌ پایین‌ كه‌ نكند باز هم‌ نرسم‌. انگار فكرم‌ راخوانده‌ باشد گفت‌:
ــ یادم‌ رفته‌ بود كه‌ قرار است‌ فردا صبح‌ حیدر بیاید دنبال‌ِ زنبور.می‌توانید همراه‌شان‌ بروید و كارتان‌ كه‌ تمام‌ شد برگردید سروقت‌ِاتومبیل‌تان‌.
ــ مطمئنید تو این‌ هوا پیداش‌ می‌شود؟
ــ كی‌؟ حیدر؟ خیال‌تان‌ آسوده‌ باشد.
صدای‌ِ باز و بسته‌ شدن‌ِ دری‌ را شنیدم‌. مرد رویش‌ را به‌ طرف‌ِ صدابرگرداند:
ــ تو كه‌ هنوز نخوابیده‌ای‌!
آن‌ طرف‌ِ سوراخ‌ِ دیوار زنبور با پتوی‌ِ سیاه‌رنگ‌ِ كوچكی‌ كنارِ مردایستاد و خواست‌ پتو را روی‌ِ شانه‌هایش‌ بیندازد.
ــ سردم‌ نیست‌.
ــ پس‌ بگذارید بیندازم‌ روی‌ِ پاهاتان‌.
خم‌ شد پتو را روی‌ِ پاهای‌ِ مرد انداخت‌. نمی‌دیدم‌. آن‌ طرف‌ِ سوراخ‌فقط‌ تا زیرِ سینه‌های‌ِ مرد پیدا بود.
ــ حالا دیگر برو بخواب‌.
زنبور خم‌ شد تا چیزی‌ زیرِ گوش‌ِ مرد بگوید.
ــ نگران‌ نباش‌ من‌ خوبم‌.
زنبور نگاهی‌ به‌ من‌ انداخت‌ و از جلوِ سوراخ‌ كنار رفت‌، و بارِ دیگرصدای‌ِ باز و بسته‌ شدن‌ِ دری‌ را كه‌ به‌ آب‌دارخانه‌ باز می‌شد شنیدم‌.
ــ می‌بینید، مثل‌ِ یك‌ بچه‌ ازم‌ مراقبت‌ می‌كند. تقدیرِ ما هم‌ این‌جوری‌است‌ دیگر.
آخرین‌ جرعهٔ‌ چایم‌ را سر كشیدم‌.
ــ چی‌ شد از این‌جا سردرآوردید؟
ــ خواست‌ِ برادرم‌ بود. وقتی‌ این‌ دكه‌ را می‌ساختیم‌ جادهٔ‌ اصلی‌ ناامن‌بود. گذرگاه‌ِ نظامی‌ها بود فقط‌.
ــ جنگ‌ كه‌ تمام‌ شد چرا برنگشتید؟
ــ از خیلی‌ پیش‌تر همه‌ چیز توی‌ِ این‌ شهر برای‌ِ من‌ تمام‌ شده‌ بود.وقتی‌ برادرم‌ تو یك‌ بمباران‌ سربه‌نیست‌ شد فقط‌ همین‌ زنبور برایم‌ ماند.این‌جا، تو این‌ دكه‌، ماند و شد عصای‌ِ دستم‌.
سیگاری‌ به‌ لب‌ گذاشت‌ و پاكت‌ِ سیگارش‌ را به‌ طرفم‌ دراز كرد. سیگارِمن‌ و خودش‌ را گیراند. هر دو به‌ سیگارهای‌مان‌ پُك‌ زدیم‌.
ــ ناخوش‌ كه‌ می‌شود و تب‌ می‌كند زندگی‌ِ هردوتامان‌ زهرمارمی‌شود. وقتی‌ بیدار است‌ اتفاقی‌ نمی‌افتد، اما تو خواب‌، وقتی‌ حرارت‌ِبدنش‌ بالا می‌رود، یك‌كاره‌ از جاش‌ پا می‌شود از قهوه‌خانه‌ می‌زند بیرون‌،پا می‌گذارد به‌ فرار، یا وقتی‌ كه‌ اسم‌ِ مرده‌ می‌شنود؛ انگار كسی‌ دنبالش‌گذاشته‌ باشد. گاهی‌ شب‌ها، بی‌هوا، غیبش‌ می‌زند و هوا روشن‌برمی‌گردد. می‌دانم‌ می‌رود پای‌ِ آن‌ نخل‌، یا می‌رود سرِ مزارِ برادرم‌، كه‌هیچ‌كدام‌مان‌ نمی‌دانیم‌ كجاست‌، اما زنبور می‌گوید كه‌ تو نخلستان‌ كنارِیك‌ نهر است‌. هر وقت‌ خُلقش‌ تنگ‌ می‌شود، یا تو لاك‌ِ خودش‌ می‌رود،بی‌اختیار ترس‌ بَرَم‌ می‌دارد.
آرام‌ خندید و گفت‌: باورتان‌ می‌شود من‌ِ خِرس‌ِ گُنده‌ بترسم‌!
ــ آدمی‌ كه‌ شهامت‌ دارد گاهی‌ باید بترسد. سر كردن‌ تو این‌ قهوه‌خانه‌دل‌ِ گُنده‌ای‌ می‌خواهد، آن‌ هم‌ موقعی‌ كه‌ مردم‌ دارند برمی‌گردند سرِ خانه‌و زندگی‌شان‌.
ــ كسانی‌ كه‌ برمی‌گردند چاره‌ای‌ ندارند. آن‌جا آخرِ خط‌ است‌. سه‌سال‌ است‌ از همین‌ جا، از پشت‌ِ این‌ سوراخ‌، به‌ قیافهٔ‌ آن‌هایی‌ كه‌ دارندبرمی‌گردند نگاه‌ می‌كنم‌. تو چهره‌شان‌ فقط‌ ترس‌ هست‌، ترس‌ و تسلیم‌.می‌روند آن‌جا كه‌ تمام‌ كنند.
ــ اما خواب‌ِ خیلی‌ها هم‌ به‌ حقیقت‌ تعبیر شد. خیلی‌ها امید نداشتندكه‌ چشم‌شان‌ به‌ خاك‌ِ این‌ شهر روشن‌ شود.
بی‌صدا خندید و گفت‌:
ــ مثل‌ِ مرحوم‌ِ مادربزرگ‌ِ شما!
ــ مادربزرگ‌ِ من‌ دیگر عمرش‌ به‌ دنیا نبود.
ــ برادرم‌ حاضر بود جانش‌ را بدهد و اولین‌ روزی‌ را كه‌ سروكلهٔ‌ مردم‌تو این‌ جاده‌ پیدا می‌شود ببیند.
ــ به‌ جاش‌ شما دیدید.
ــ دیدم‌، ولی‌ نه‌ آن‌طوری‌ كه‌ او انتظار می‌كشید.
قطره‌ آبی‌ توی‌ِ استكانم‌ چكید.
ــ انگار بالای‌ِ سرمان‌ دارد یك‌ اتفاقاتی‌ می‌افتد.
ــ كوه‌ِ ابوقبیس‌ در برابرِ گلولهٔ‌ توپ‌ دوام‌ آورده‌، آب‌ِ باران‌ روش‌ كارگرنیست‌. فقط‌ صندلی‌تان‌ را بكشید كنار خیس‌ نشوید.
صدایش‌ خسته‌ و گره‌دار بود و مرتب‌ زبانش‌ را روی‌ِ لب‌های‌ِ خشكش‌می‌كشید. خاكسترِ سیگارم‌ را تكاندم‌ و گفتم‌:
ــ شما در آن‌ جا بیش‌ از دیگران‌ حق‌ِ آب‌ و گِل‌ دارید.
گفت‌: من‌ برای‌ِ آدم‌های‌ِ آن‌ شهر غریبه‌ام‌.
گفتم‌: دوست‌تان‌ زنبور چرا برنگشت‌؟
گفت‌: بارها ازش‌ خواسته‌ام‌ برگردد، برود پی‌ِ سرنوشت‌ِ خودش‌، اماوانمود می‌كند زندگی‌ تو این‌ دخمه‌ به‌ كامش‌ است‌.
گفتم‌: شاید خودش‌ را مدیون‌ِ شما می‌داند.
گفت‌: اگر یك‌ نفر از ما مدیون‌ِ دیگری‌ باشد این‌ من‌ هستم‌ نه‌ او. گاهی‌وقت‌ها فكر می‌كنم‌ دارد به‌ من‌ ترحم‌ می‌كند.
گفتم‌: چرا ترحم‌؟
خندید و به‌ سیگارش‌، كه‌ توتون‌ِ آن‌ به‌ آخر رسیده‌ بود، پُك‌ زد. توی‌ِسفیدی‌ِ كدرِ چشم‌هایش‌ موی‌رگ‌های‌ِ قرمز دویده‌ بود.
ــ سر كردن‌ تو این‌ دخمه‌ آدم‌ را به‌ فكرِ مرگ‌ می‌اندازد. شب‌هاسنگینی‌ِ یك‌ بختك‌ را روی‌ِ سینه‌ام‌ حس‌ می‌كنم‌.
پشت‌ درِ قهوه‌خانه‌ صدای‌ِ وقهٔ‌ سگی‌ بلند شد. به‌ طرف‌ِ در برگشتم‌.
ــ شنیدید؟ انگار صدای‌ِ سگ‌ بود!
ــ اطراف‌ِ این‌ دشت‌ پُر است‌ از سگ‌هایی‌ كه‌ كفارهٔ‌ گناه‌شان‌ را پس‌می‌دهند. مردم‌ آن‌ها را با چوب‌ و سنگ‌ از خودشان‌ می‌رانند، چون‌گوشت‌ِ آدمیزاد خورده‌اند.
از روی‌ِ صندلی‌ پا شدم‌ به‌ طرف‌ِ پنجره‌ رفتم‌. با سرآستین‌ بخارِ شیشهٔ‌پنجره‌ را به‌ اندازهٔ‌ كف‌ِ دست‌ پاك‌ كردم‌ و صورتم‌ را چسباندم‌ به‌ شیشه‌ كه‌سرمای‌ِ گزنده‌ای‌ داشت‌. شبح‌ِ سگ‌ را دیدم‌ كه‌ از كنارِ پنجره‌ گذشت‌ وپشت‌ِ ستون‌ِ طارمی‌ِ جلوِ درِ قهوه‌خانه‌ پنهان‌ شد. آسفالت‌ِ جاده‌ پیدا نبود وبرق‌ِ محوی‌ در دوردست‌ها می‌درخشید. وزنه‌ای‌، مثل‌ِ كندهٔ‌ هیزم‌، به‌ میان‌ِدو لنگهٔ‌ چوبی‌ِ درِ قهوه‌خانه‌ خورد و زوزهٔ‌ سگ‌ بلند شد. شبح‌ِ حیوان‌ رادیدم‌ كه‌ عقب‌ جست‌ و بارِ دیگر خودش‌ را به‌ در زد، و چیزی‌ نمانده‌ بودكه‌ لنگه‌های‌ِ در از پاشنه‌ كنده‌ شوند. از بیخ‌ِ گلو زوزه‌ می‌كشید وچشم‌هایش‌ می‌درخشید. دورِ خودش‌ چرخید و آمد طرف‌ِ پنجره‌ و بادهن‌ِ باز و له‌له‌كنان‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد. زنبور كه‌ یك‌ چوب‌دستی‌ِ گره‌دار توی‌ِمشتش‌ بود مرا از جلوِ پنجره‌ كنار زد و دیدم‌ كه‌ مرد سرش‌ را از سوراخ‌بیرون‌ آورد.
ــ زنبور بگذارش‌ به‌ حال‌ِ خودش‌.
پیرمرد گفت‌: الا´ن‌ است‌ كه‌ در را از جا بكند.
خودم‌ را كنار كشیدم‌ كه‌ خودش‌ را به‌ پنجره‌ زد و شیشهٔ‌ یكی‌ از قاب‌هاشكست‌ و پیرمرد چوب‌دستی‌ را پراند و زوزهٔ‌ سگ‌ برید و من‌ خرده‌شیشه‌ها را از روی‌ِ بلوزم‌ تكاندم‌. قطره‌های‌ِ باران‌ از شیشهٔ‌ شكستهٔ‌ پنجره‌به‌ درون‌ِ قهوه‌خانه‌ می‌پاشید. پیرمرد زیرِلب‌ می‌غرید و به‌ سگ‌، كه‌ صدای‌ِدورشدنش‌ را می‌شنیدم‌، فحش‌ می‌داد. برگشتم‌ نشستم‌ روی‌ِ صندلی‌.
مرد گفت‌: این‌ دعوا را هر شب‌ داریم‌.
ــ هیچ‌وقت‌ هم‌چو جانوری‌ ندیده‌ بودم‌.
پیرمرد نیمكتی‌ پشت‌ِ پنجره‌ گذاشت‌.
مرد گفت‌: وقتی‌ چندتاشان‌ با هم‌ جفت‌ می‌شوند به‌ گاوها و گاومیش‌هاحمله‌ می‌كنند. روزها آفتابی‌ نمی‌شوند. لانه‌هاشان‌ نزدیك‌ِ مرز توسنگرهاست‌. گاهی‌ هم‌ می‌روند روی‌ِ مین‌ می‌تركند.
به‌ ساعتم‌ نگاه‌ كردم‌. بیش‌ از دو ساعت‌ از نیمه‌شب‌ گذشته‌ بود. كم‌تراز پنج‌ ساعت‌ِ دیگر باید خودم‌ را به‌ گورستان‌ِ خارج‌ از شهر می‌رساندم‌.
مرد گفت‌: هنوز تا صبح‌ خیلی‌ مانده‌.
ــ اگر باران‌ نمی‌بارید پیاده‌ راه‌ می‌افتادم‌.ــ پیداست‌ خیلی‌ دوستش‌ داشته‌اید.
ــ بهش‌ قول‌ داده‌ بودم‌. وصیت‌ كرده‌ بود كنارِ پدربزرگم‌ دفنش‌ كنیم‌.سال‌ها بود كه‌ همه‌جور دوادرمانش‌ می‌كردیم‌. چهار سال‌ بود كه‌ در كُنج‌ِخانه‌ افتاده‌ بود و بهش‌ سُرم‌ وصل‌ بود. شده‌ بود پوست‌ و استخوان‌. اگرمقاومت‌ نمی‌كرد همان‌ سال‌ِ اول‌ تمام‌ كرده‌ بود و ما مجبور بودیم‌ زیرِ آتش‌ِبمب‌ و موشك‌ همان‌ جایی‌ كه‌ وصیت‌ كرده‌ بود دفنش‌ كنیم‌.
ــ آدم‌های‌ِ پیر بركت‌ِ خانه‌ هستند. جاشان‌ همیشه‌ خالی‌ می‌ماند. امابچه‌ها و جوان‌ترها، هر چه‌قدر كه‌ مرگ‌شان‌ دردناك‌ باشد، باز می‌شودیك‌جوری‌ جاشان‌ را پُر كرد.
ــ تو این‌ سال‌ها سرِ خاك‌ِ هیچ‌كدام‌ از اجدادم‌ نتوانستم‌ به‌ موقع‌ حاضرشوم‌. حق‌ِ نمك‌ِ هیچ‌كدام‌شان‌ را به‌ جا نیاوردم‌. درست‌ مثل‌ِ یك‌ آدم‌ِبی‌غیرت‌.
ــ باید حسابی‌ خسته‌ شده‌ باشید. بهتر است‌ چند ساعتی‌ استراحت‌كنید. به‌ زنبور می‌گویم‌ بیدارتان‌ كند.
ــ نباید با آن‌ لكنته‌ راه‌ می‌افتادم‌.
مرد نگاهش‌ را به‌ طرف‌ِ دری‌ كه‌ به‌ آب‌دارخانه‌ باز می‌شد گرداند.صدای‌ِ پیرمرد را كه‌ انگار با خودش‌ حرف‌ می‌زد شنیدم‌. صدایش‌ از آن‌طرف‌ِ پنجرهٔ‌ آب‌دارخانه‌ شنیده‌ می‌شد.
ــ انگار دارد ناله‌ می‌كند.
مرد هیچ‌ نگفت‌.
ــ نكند تب‌ كرده‌ باشد؟
ــ زنبور به‌ این‌ سادگی‌ تب‌ نمی‌كند.
آن‌جور كه‌ او سرش‌ را كج‌ گرفته‌ بود فقط‌ نیم‌رخش‌ را می‌دیدم‌، بی‌آن‌كه‌ زخم‌ِ روی‌ِ گونه‌ و شقیقه‌اش‌ دیده‌ شود. وقتی‌ سرش‌ را به‌ طرفم‌چرخاند او را یك‌ لحظه‌، بدون‌ِ زخم‌، همان‌طوری‌ دیدم‌ كه‌ بیست‌ سال‌پیش‌ دیده‌ بودم‌.
گفت‌: چشم‌هاتان‌ پُرِ خواب‌ است‌.
دست‌ دراز كردم‌ از پاكت‌ِ سیگار یك‌ نخ‌ برداشتم‌. برایم‌ كبریت‌ كشید وسرم‌ را جلو بردم‌. به‌ دست‌هایش‌ نگاه‌ كردم‌. انگشتانش‌ كشیده‌ و گره‌دار واستخوان‌ِ مچش‌ درشت‌ بود. وقتی‌ سیگار را روشن‌ كردم‌ به‌ نشانهٔ‌ تشكر باسرِ انگشتم‌ به‌ پشت‌ِ دستش‌ زدم‌. سرفه‌ام‌ گرفت‌. خودش‌ بود. نمی‌دانم‌چرا زودتر از این‌ او را به‌ جا نیاوردم‌. صندلیم‌ را كشیدم‌ كنار.
ــ چی‌ شد مشت‌زنی‌ را ول‌ كردید؟
با پلك‌های‌ِ تنگ‌ كرده‌ از پشت‌ِ پردهٔ‌ دود نگاهم‌ كرد. نرمهٔ‌ بینی‌اش‌ رامالید. بعد زد زیرِ خنده‌ و سرش‌ را انداخت‌ پایین‌.
ــ بعد از این‌ همه‌ سال‌ فكر نمی‌كردم‌ كسی‌ دیگر یادش‌ باشد.
ــ من‌ مدتی‌ برای‌ِ باشگاه‌ِ كارگرها مشت‌ می‌زدم‌. شما را از آن‌ موقع‌می‌شناسم‌.
سرش‌ را بالا آورد و نگاهم‌ كرد، انگار بخواهد مرا به‌ یاد بیاورد. باانگشت‌ به‌ گونه‌اش‌ اشاره‌ كردم‌.
ــ اما این‌ زخم‌ قیافه‌تان‌ را پاك‌ عوض‌ كرده‌.
ــ پیر شده‌ام‌، اشكال‌ از این‌ زخم‌ نیست‌.
ــ پیر شده‌ایم‌، همه‌ پیر شده‌اند. آدم‌های‌ِ به‌ سن‌ و سال‌ِ ما باخاطرات‌شان‌ زندگی‌ می‌كنند.
ــ دنیا فراموش‌كار است‌. هر كس‌ خاطرهٔ‌ خودش‌ را مرور می‌كند.
ــ خیلی‌ها آرزو داشتند مثل‌ِ شما مشت‌ بزنند.
ــ تو رینگ‌ آدم‌ كافی‌ است‌ تروفرز باشد و بداند چه‌طور سرپاش‌وایستد و جا عوض‌ كند.
ــ رقص‌ِ پای‌ِ شما محشر بود.
كف‌ِ دستش‌ را روی‌ِ صورتش‌ كشید و خندید.
گفتم‌: بازی‌تان‌ را با باقرو سیاه‌ هیچ‌وقت‌ یادم‌ نمی‌رود. زیرِ باران‌ چند دوربازی‌ كردید، وقتی‌ خوب‌ عرقش‌ را درآوردید با یك‌ ضربه‌ انداختیدش‌روی‌ِ طناب‌، بعد عقب‌ وایستادید نگاهش‌ كردید. انگار نتیجهٔ‌ كار رامی‌دانستید. سرِ زانوهاش‌ خورد زمین‌ و دورِ خودش‌ چرخید و كله‌پا شد.مردم‌ پریدند تو رینگ‌ شما را سرِ دست‌هاشان‌ بلند كردند. بازی‌ِ معركه‌ای‌بود. از آن‌ سَربَند باقرو سیاه‌ دیگر مشت‌زنی‌ را ول‌ كرد.
ــ چه‌ خوب‌ یادتان‌ مانده‌.
ــ آخرین‌ باری‌ كه‌ شما را تو رینگ‌ دیدم‌ مقابل‌تان‌ یك‌ مشت‌زن‌ِاسكاتلندی‌ بود. یك‌ ملوان‌ِ ارنعوت‌ِ گردن‌كلفت‌ كه‌ روی‌ِ بازوها وسرشانه‌هاش‌ خال‌كوبی‌ِ رنگی‌ داشت‌. گوش‌تا گوش‌ سالن‌ پُر بود ازجمعیت‌. ملوان‌ها و ناخدای‌ِ آن‌ كشتی‌ِ اسكاتلندی‌ هم‌ آمده‌ بودند. آن‌ بداسكاتلندی‌ دوتای‌ِ شما بود، اما دخلش‌ را آوردید. قیافه‌اش‌ را پاك‌ ازریخت‌ انداختید. اسمش‌ چی‌ بود؟
ــ اسمش‌ جك‌ كیلگروی‌ بود. هم‌شهری‌هاش‌ بهش‌ می‌گفتند ببرِ بیشهٔ‌اسكاتلند.
ــ وقتی‌ به‌ سرش‌ ضربه‌ می‌زدید مثل‌ِ آهن‌ صدا می‌كرد.
ــ دورِ پنجم‌ دو بندِ انگشت‌ِ دست‌ِ راستم‌ شكست‌.
ــ از نیمهٔ‌ دوم‌ِ بازی‌ فقط‌ با چپ‌ بهش‌ ضربه‌ می‌زدید. خیلی‌ها روی‌ِ آن‌بد اسكاتلندی‌ شرط‌ بسته‌ بودند. گول‌ِ هیكلش‌ را خورده‌ بودند. وقتی‌داور پیشنهاد كرد برای‌ خون‌ِ زیادی‌ كه‌ ازش‌ رفته‌ بازی‌ نكند قبول‌ نكرد.ناخدای‌ِ اسكاتلندی‌ كه‌ در طول‌ِ بازی‌ چپق‌ می‌كشید عقل‌ كرد مانع‌ِ ادامهٔ‌بازی‌ شد. تخته‌های‌ِ كف‌ِ رینگ‌ از خونش‌ قرمز شده‌ بود.
بالاتنه‌اش‌ را آورد جلو و خم‌ شد روی‌ِ پیش‌خان‌، گفت‌:
ــ جك‌ كیلگروی‌ مشت‌زن‌ِ خوبی‌ بود. دو روز بعدش‌ تو كافهٔ‌ ملوان‌آمد دیدنم‌ با یك‌ بطر بلاك‌اندوایت‌. دعوت‌ كرد بروم‌ ولایت‌شان‌ برای‌ِباشگاهی‌ كه‌ عضوش‌ بود مشت‌ بزنم‌. گفت‌ پول‌ِ خوبی‌ نصیبم‌ می‌شود.حالیش‌ كردم‌ كه‌ مشت‌زن‌ِ حرفه‌ای‌ و عضوِ هیچ‌ باشگاهی‌ نیستم‌، و فقط‌وقتی‌ احساس‌ِ بی‌چارگی‌ می‌كنم‌ و كلافه‌ می‌شوم‌ می‌روم‌ تو رینگ‌، وبیش‌ترِ وقت‌ها هم‌ بدون‌ِ حریف‌ به‌ كیسهٔ‌ شن‌ مشت‌ می‌زنم‌. ملوانی‌ كه‌همراه‌ كیلگروی‌ بود خندید و گفت‌ من‌ باید شاعر می‌شدم‌ نه‌ مشت‌زن‌.
ــ همیشه‌ از خودم‌ پرسیده‌ام‌ چه‌طور می‌شود دخل‌ِ آدمی‌ مثل‌ِكیلگروی‌ را آورد.
خندید و گفت‌: آدم‌ وقتی‌ واردِ رینگ‌ می‌شود باید به‌ خودش‌ اطمینان‌بدهد حریفش‌ را، هر كه‌ هست‌، از پا درخواهد آورد. نباید به‌ خودش‌تردید راه‌ بدهد.
ــ هیچ‌ وقت‌ شد از حریفی‌ بترسید؟
ــ آدم‌ هر چه‌قدر هم‌ به‌ خودش‌ اطمینان‌ داشته‌ باشد باز ته‌ِ دلش‌می‌ترسد. هیچ‌وقت‌ نباید حریف‌ را دست‌ِكم‌ گرفت‌، چون‌ ممكن‌ است‌یك‌ غفلت‌ِ كوچك‌ كارت‌ را بسازد.
ــ شما باید ادامه‌ می‌دادید، دست‌ِكم‌ به‌ عنوان‌ِ مربی‌ می‌توانستیدمشت‌زن‌های‌ِ خوبی‌ تربیت‌ كنید.
انگشتان‌ِ دستش‌ را میان‌ِ موهای‌ِ ژولیده‌اش‌ فرو برد و تكیه‌ داد به‌صندلی‌ و نگاه‌ كرد به‌ سقف‌ِ بالای‌ِ سرش‌.
ــ مشت‌زن‌ها به‌ قاچاق‌چی‌ها می‌مانند. هر چه‌قدر جَلد و چابك‌ وساق‌ و سلامت‌ باشند و حساب‌ِ كار دست‌شان‌ باشد عاقبت‌ به‌خیرنمی‌شوند.
سوی‌ِ چراغ‌ِ زنبوری‌ كم‌ شده‌ بود و پِت‌پِت‌ می‌كرد.
ــ پس‌ معلوم‌ است‌ شما بخت‌ِ بلندی‌ داشته‌اید.
سرش‌ را تكان‌ داد و خیره‌ نگاهم‌ كرد، گفت‌:
ــ دیگر چه‌ جوری‌ باید یك‌ نفر تلنگش‌ دربرود؟ لابد برای‌ِ دفع‌ِچشم‌زخم‌ باید یك‌ اسفندِ مریم‌ بزنم‌ بالای‌ِ سردرِ این‌ دخمه‌.
ــ هیچ‌وقت‌ دلت‌تان‌ خواسته‌ یك‌ بارِ دیگر بروید توی‌ِ رینگ‌؟
ــ از من‌ دیگر گذشته‌.
دست‌هایش‌ را جلو آورد و به‌ انگشت‌هایش‌ نگاه‌ كرد و بعد هر دودستش‌ را مشت‌ كرد و گفت‌:
ــ هر كس‌ دنبال‌ِ جغد بیفتد سر از بیغوله‌ درمی‌آورد.
حس‌ كردم‌ بارِ دیگر صدای‌ِ پیرمرد را می‌شنوم‌. برگشتم‌ دیدم‌ گربه‌روی‌ِ میز نشسته‌ دارد به‌ شعلهٔ‌ لرزان‌ِ چراغ‌ِ زنبوری‌ نگاه‌ می‌كند. با كف‌ِدست‌ موی‌ِ پشت‌ِ گربه‌ را نوازش‌ كردم‌. از قطره‌های‌ِ بارانی‌ كه‌ از سقف‌می‌چكید سطح‌ِ چرب‌ و كدرِ میز خیس‌ شده‌ بود. گربه‌ سرش‌ را به‌ طرف‌ِحباب‌ِ چراغ‌ نزدیك‌ برد و آرام‌ خُرخُر كرد. به‌ سوراخ‌ِ دیوار نگاه‌ كردم‌دیدم‌ مرد دست‌هایش‌ را روی‌ِ پیش‌خان‌ گذاشته‌ و پیشانیش‌ را تكیه‌ داده‌ به‌دست‌هایش‌. چراغ‌ پِت‌پِت‌ كرد و خاموش‌ شد و گربه‌ توی‌ِ تاریكی‌ جست‌زد روی‌ِ زمین‌. صدای‌ِ هوهوی‌ِ باد و قطره‌های‌ِ باران‌ واضح‌تر شنیده‌می‌شد. هیچ‌ صدایی‌ از مرد بلند نشد. صبر كردم‌ تا چشم‌هایم‌ به‌ تاریكی‌عادت‌ كرد. بعد بلند شدم‌ كورمال‌ كورمال‌ به‌ طرف‌ِ درِ قهوه‌خانه‌ رفتم‌.پیشانیم‌ را چسباندم‌ به‌ شیشهٔ‌ مدوری‌ كه‌ توی‌ِ در بود. آسمان‌ به‌ رنگ‌ِخاكستری‌ِ تیره‌ بود و روی‌ِ زمین‌ تا راستهٔ‌ جاده‌ كه‌ خط‌ِ سیاهی‌ بود جا به‌جا بركه‌های‌ِ كوچك‌ِ آب‌ بود. كمان‌ِ شكستهٔ‌ فسفری‌ رنگی‌ در افق‌ روشن‌ وخاموش‌ شد. برگشتم‌ نشستم‌ روی‌ِ صندلی‌. دو دستم‌ را بر لبهٔ‌ میز وپیشانیم‌ را روی‌ِ دست‌هایم‌ گذاشتم‌ و پلك‌هایم‌ را بستم‌. قطره‌های‌ِ باران‌ ازسقف‌ روی‌ِ میز می‌چكید و پخش‌ می‌شد. حس‌ می‌كردم‌ چشم‌هایم‌ داردگرم‌ می‌شود و خون‌ در رگ‌های‌ِ شقیقه‌ام‌ می‌تپد.
اولین‌ ضربه‌ را در كاسهٔ‌ سرم‌ شنیدم‌، سنگین‌ و خفه‌، مثل‌ِ ضربهٔ‌ كُنده‌ای‌كه‌ سرش‌ را نمد پیچیده‌ باشند. ضربه‌های‌ِ دوم‌ و سوم‌ آرام‌تر بود، وضربه‌های‌ِ بعدی‌ انگار به‌ كف‌ِ سیمانی‌ِ قهوه‌خانه‌ می‌خورد و در سكوت‌طنین‌ می‌انداخت‌ و دور می‌شد.
وقتی‌ چشم‌ باز كردم‌ چشم‌های‌ِ گربه‌ مثل‌ِ شعلهٔ‌ دو شمع‌ جلوم‌می‌درخشید. پشت‌ به‌ دیوار، روی‌ِ میز، قوز كرده‌ بود. پیرمرد فانوس‌ به‌دست‌ از پشت‌ِ شمدِ آب‌دارخانه‌ بیرون‌ آمد. فانوس‌ را روی‌ِ میزِ كنارِ چراغ‌ِزنبوری‌ گذاشت‌ و رفت‌ طرف‌ِ درِ قهوه‌خانه‌ میز را كنار كشید در را باز كرد.نسیم‌ِ خنك‌ و مرطوبی‌ به‌ درون‌ِ قهوه‌خانه‌ وزید. نگاهم‌ را به‌ طرف‌ِ دیوارچرخاندم‌. مرد آن‌ طرف‌ِ سوراخ‌ نبود. گربه‌ پرید پایین‌ دوید به‌ طرف‌ِآب‌دارخانه‌. بارانی‌ام‌ را پوشیدم‌ رفتم‌ طرف‌ِ درِ قهوه‌خانه‌. هوا روشن‌ شده‌بود. پیرمرد درِ اتاقكی‌ را كه‌ به‌ دیوارِ جنوبی‌ِ قهوه‌خانه‌ چسبیده‌ بود باز كردرفت‌ تو. سقف‌ِ اتاقك‌ از برگ‌ِ نخل‌ پوشیده‌ بود. باران‌ نم‌نم‌ می‌بارید وروی‌ِ بركه‌های‌ِ آب‌ِ جلوِ قهوه‌خانه‌ حباب‌های‌ِ كوچكی‌ درست‌ می‌كرد. نورِلرزانی‌ روی‌ِ جاده‌ دیده‌ می‌شد. یقهٔ‌ بارانی‌ام‌ را بالا زدم‌ و چشمم‌ به‌ سگ‌افتاد. پشت‌ِ تپهٔ‌ شنی‌ِ آن‌ طرف‌ِ اتاقك‌ پنهان‌ شد. پای‌ِ راستش‌ می‌لنگید.چند قدم‌ به‌ طرف‌ِ اتاقك‌ برداشتم‌ و دیدم‌ كه‌ پیرمرد با یك‌ بغل‌ هیزم‌ ازاتاقك‌ بیرون‌ آمد و برگشت‌ نگاهی‌ به‌ تپهٔ‌ شنی‌ انداخت‌. با قدم‌های‌ِ بلند ازكنارم‌ گذشت‌.
ــ بیایید تو، در را ببندید!
رفتم‌ توی‌ِ قهوه‌خانه‌ در را پشت‌ِ سرم‌ بستم‌. پیرمرد رفت‌ توی‌ِآب‌دارخانه‌ و گربه‌ از میان‌ِ پاهایش‌ جست‌ زد بیرون‌ و آمد طرف‌ِ من‌ وخودش‌ را به‌ قوزك‌ِ پایم‌ مالید. از شیشهٔ‌ مدورِ در بیرون‌ را نگاه‌ كردم‌. یك‌جیپ‌ِ جنگی‌ِ لكنته‌ از شیب‌ِ شنی‌ِ جاده‌ داشت‌ پایین‌ می‌آمد. مردی‌ كه‌پشت‌ِ فرمان‌ نشسته‌ بود سر و صورتش‌ را با چفیه‌ پوشانده‌ بود. گربه‌خودش‌ را به‌ میان‌ِ در فشرد. جیپ‌ از میان‌ِ بركه‌های‌ِ آب‌ گذشت‌ و روی‌ِزمین‌ِ مسطح‌ و سفتی‌، روبه‌روی‌ِ درِ قهوه‌خانه‌، ایستاد. سگ‌ از شیب‌ِ تپهٔ‌شنی‌ پایین‌ آمد و آن‌ سوی‌ِ جاده‌، كه‌ دشت‌ در شیب‌ِ ملایمی‌ گسترده‌ بود،از نظر ناپدید شد. راننده‌ دستش‌ را با شلوارش‌ پاك‌ كرد و بی‌آن‌ كه‌ موتوررا خاموش‌ كند از میان‌ِ بركه‌های‌ِ آب‌ به‌ طرف‌ِ قهوه‌خانه‌ آمد. رفتم‌ نشستم‌پشت‌ِ میزی‌ كه‌ فانوس‌ روی‌ِ آن‌ می‌سوخت‌. گربه‌ هم‌ آمد كنارم‌ ایستاد.راننده‌ در را باز كرد.
ــ صَباح‌الخیر.
پیرمرد از آب‌دارخانه‌ بیرون‌ آمد.
ــ صَباح‌النور زایرحیدر. گفتم‌ نكند نیایی‌.
راننده‌ چفیه‌اش‌ را باز كرد. سبیل‌ِ تُنُك‌ و چشم‌های‌ِ ریزی‌ داشت‌. كف‌ِدست‌هایش‌ را به‌ هم‌ مالید و پشت‌ِ میزی‌، رو به‌ درِ آب‌دارخانه‌، نشست‌.
ــ بازم‌ كه‌ دكهٔ‌ خورشیدو بوده‌ای‌!
راننده‌ خندید: تو هم‌ انگار علم‌ِ غیب‌ داری‌ عمو زنبور.
ــ علم‌ِ غیب‌ نمی‌خواهد، از ریخت‌ و روزت‌ پیداست‌.
ــ مگر چه‌ جوری‌ است‌ ریخت‌ و روزم‌؟
ــ می‌خواهی‌ چه‌ جوری‌ باشد؟
ــ لابد مثل‌ِ خودت‌!
راننده‌ قه‌قه‌ زد. دست‌ كرد توی‌ِ جیب‌ِ كُتش‌ جعبهٔ‌ فلزی‌ِ سیگارش‌ رادرآورد و یك‌ سیگارِ دست‌پیچ‌ میان‌ِ لب‌های‌ِ قهوه‌ایش‌ گذاشت‌.
ــ مواظب‌ِ خودت‌ باش‌ زایرحیدر گرفتار نشوی‌!
ــ مواظب‌ هستم‌ عمو زنبور.
ــ نیستی‌. اگر بودی‌ پایت‌ به‌ دكهٔ‌ خورشیدو باز نمی‌شد.
ــ تو كه‌ لالایی‌ بلدی‌ چرا خودت‌ خوابت‌ نمی‌برد!
پیرمرد در مخزن‌ِ چراغ‌ِ زنبوری‌ الكل‌ ریخت‌ و توری‌ را روشن‌ كرد.برگشتم‌ نگاهی‌ به‌ سوراخ‌ِ دیوار كردم‌. مرد نبود.
ــ تو جای‌ِ من‌ نبوده‌ای‌. خدا نكند هیچ‌وقت‌ هم‌ باشی‌.
ــ نصیحت‌ دیگر بس‌ است‌. حالا یك‌ پیاله‌ چای‌ بیار تا نچاییده‌ام‌.پیرمرد فانوس‌ را برداشت‌ رفت‌ توی‌ِ آب‌دارخانه‌. راننده‌ رویش‌ را به‌طرف‌ِ من‌ برگرداند و به‌ سیگارش‌ پك‌ زد.
گفت‌: همه‌ را از فشارِ قبر می‌ترساند، اما خودش‌ بدتر از همه‌ گرفتاراست‌.
گفتم‌: كی‌ راه‌ می‌افتید؟
گربه‌ پرید روی‌ِ صندلی‌ و جست‌ زد لبهٔ‌ میزی‌ كه‌ راننده‌ پشت‌ِ آن‌نشسته‌ بود. راننده‌ سرش‌ را پایین‌ آورد دودِ سیگارش‌ را ول‌ داد توی‌ِصورت‌ِ گربه‌ و خندید.
ــ نكند تو هم‌ دودی‌ شده‌ای‌ بی‌نوا!
گربه‌ دندان‌هایش‌ را نشان‌ داد.
ــ اوه‌، انگار بهش‌ برخورد. من‌ برای‌ِ خودت‌ می‌گویم‌ ممكن‌ است‌گرفتار بشوی‌!
قه‌قه‌ خندید و سیگارش‌ را لای‌ِ لب‌هایش‌ گذاشت‌ و دست‌ دراز كرد تاپشت‌ِ گربه‌ را نوازش‌ كند، اما حیوان‌ خودش‌ را كنار كشید.
ــ حالا نمی‌خواهد قهر وَرچسونی‌!
پیرمرد با سینی‌ِ چای‌ از آب‌دارخانه‌ آمد بیرون‌. گربه‌ پرید پایین‌.
راننده‌ گفت‌: میان‌تان‌ انگار هنوز شكرآب‌ است‌.
پیرمرد هیچ‌ نگفت‌. یك‌ استكان‌ چای‌ جلوِ من‌ گذاشت‌ و یك‌ استكان‌جلوِ راننده‌.
راننده‌ گفت‌: لابد اگر آقاجُویْدر می‌گذاشت‌ حیوان‌ِ بی‌چاره‌ را زنده‌زنده‌ چال‌ می‌كردی‌!
راننده‌ دو حب‌ِ قند توی‌ِ استكان‌ انداخت‌ و با قاشق‌ چای‌ را هم‌ زد.
پیرمرد گفت‌: صبحانه‌ می‌خوری‌؟
راننده‌ گفت‌: گرسنه‌ نیستم‌.
پیرمرد رو كرد به‌ من‌: شما چی‌؟
گفتم‌: نه‌ ممنون‌.
راننده‌ استكان‌ را به‌ لب‌ گذاشت‌ و جرعه‌ای‌ چای‌ از لب‌ِ استكان‌ مكیدو گفت‌:
ــ باید دیشب‌ بودی‌ حرف‌های‌ِ فرحان‌ را می‌شنیدی‌.
پیرمرد گفت‌: آن‌ نكبت‌ یك‌ رودهٔ‌ راست‌ تو شكمش‌ نیست‌. حرفش‌ رابه‌ اشتهای‌ِ مشتری‌های‌ِ عمویش‌ می‌زند.
با لُنگی‌ كه‌ روی‌ِ شانه‌ داشت‌ مشغول‌ِ پاك‌ كردن‌ِ میزها شد. به‌ ساعتم‌نگاه‌ كردم‌. از پنج‌ گذشته‌ بود.
راننده‌ گفت‌: به‌ برادرزادهٔ‌ غضبان‌ می‌گفت‌ چپق‌ نكش‌، چون‌ بچه‌ اگرچپق‌ بكشد موی‌ِ سرش‌ سفید می‌شود. یا پسربچه‌ اگر تریاك‌ بكشد ریش‌درنمی‌آورد. عمو زنبور گفتم‌ نكند شما هم‌... یعنی‌ من‌ نگفتم‌ فرحان‌ گفت‌.
پیرمرد گفت‌: گورِ پدرش‌ كرده‌. خودش‌ ریختش‌ از دنیا برگشته‌، نگاه‌كردن‌ بهش‌ كفاره‌ دارد، آن‌ وقت‌ گُه‌ زیادی‌ می‌خورد. وقتی‌ از صدقهٔ‌ سرِدیگران‌ نفسش‌ زیرِ حقهٔ‌ وافور چاق‌ می‌شود چانه‌ می‌جنباند و آن‌قدر ورمی‌زند تا حكّه‌اش‌ بخوابد. مردكهٔ‌ دبنگ‌!
راننده‌ استكان‌ِ چایش‌ را هورت‌ كشید و خندید.
ــ من‌ نمی‌دانم‌ تو چرا با فرحان‌ كج‌افتاده‌ای‌ عمو زنبور، اما خدایی‌اش‌با تو دلش‌ صاف‌ است‌. خوش‌مزه‌ حرف‌ می‌زند تا دیگران‌ خوش‌ باشند.
پیرمرد گفت‌: شاخ‌ تو جیب‌ِ مشتری‌ها می‌كند تا آن‌ها را بسلفد. شیره‌سرشان‌ می‌مالد.
راننده‌ استكان‌ِ خالی‌ را با پشت‌ِ دستش‌ كنار زد و سیگارش‌ را خاموش‌كرد توی‌ِ نعلبكی‌. وقتی‌ می‌خندید دندان‌های‌ِ زردش‌ پیدا می‌شد.
ــ حرف‌هایی‌ می‌زند كه‌ تو قوطی‌ِ هیچ‌ عطاری‌ پیدا نمی‌شود. غضبان‌را از روزِ پنجاه‌ هزار سال‌ می‌ترساند. می‌گفت‌ نزدیك‌ِ قیامت‌ كه‌ می‌شودآدم‌ها به‌ قدری‌ كوچك‌ می‌شوند كه‌ پیرزن‌ می‌تواند توی‌ِ نی‌ِقلیان‌ بنشیندزنبیل‌ ببافد. غضبان‌ گفت‌ كسی‌ چه‌ می‌داند، شاید نی‌ِقلیان‌ها بزرگ‌می‌شوند.
از خنده‌ غیه‌ كشید. ناگهان‌ خنده‌اش‌ برید و پرسید:
ــ آقاجُویْدر خواب‌ نباشد؟
پیرمرد گفت‌: با همین‌ حرف‌هاست‌ كه‌ دندان‌ِ مشتری‌ها را می‌شمارد وكاسهٔ‌ گدایی‌ پی‌ِ این‌ و آن‌ دراز می‌كند. مشتری‌هایی‌ كه‌ نمی‌شناسندش‌خیال‌ می‌كنند عقل‌ِ عالم‌ است‌. اما از فهم‌ و شعور ماشاالله‌ برادرِ گوسفنداست‌.
راننده‌ نگاهی‌ به‌ من‌ كرد و چشمك‌ زد، گفت‌:
ــ تو عمو زنبور با فرحان‌ سرِ قوز افتاده‌ای‌.
پیرمرد به‌ راننده‌ چشم‌غره‌ رفت‌.
ــ منظور بدی‌ كه‌ ندارم‌ عمو زنبور! خداوكیلی‌ همیشه‌ خودش‌ وخورشیدو خوبی‌ِ تو را می‌گویند.
پیرمرد گفت‌: فرحان‌ سگ‌ِ كی‌ باشد!
راننده‌ از جعبهٔ‌ سیگارش‌ توتون‌ درآورد تا سیگاری‌ بپیچد، گفت‌:
ــ آدم‌ِ تریاكی‌ باید بیخ‌ِ كامش‌ تلخ‌ باشد بُن‌ِ دندانش‌ شیرین‌. فرحان‌نقلش‌ شیرین‌ است‌. بدخواه‌ِ هیچ‌كس‌ نیست‌.
پیرمرد گفت‌: آن‌ ملعون‌ سقش‌ سیاه‌ است‌. كاش‌ یك‌ موی‌ِ عمویش‌ به‌تن‌ِ او بود.
راننده‌ گفت‌: پس‌ بترس‌ مبادا نفرینش‌ تو را بگیرد! اگر یك‌ پیالهٔ‌ دیگرچای‌ بدهی‌ بخورم‌ می‌توانیم‌ راه‌ بیفتیم‌. دنبالهٔ‌ حكایت‌ را بگذاریم‌ برای‌ِتوی‌ِ راه‌.
پیرمرد لُنگ‌ را انداخت‌ روی‌ِ شانه‌ و رفت‌ به‌ طرف‌ِ آب‌دارخانه‌. راننده‌كاغذِ سیگار را با تُك‌ِ زبان‌ تر كرد و آن‌ را پیچید. رو به‌ من‌ گفت‌:
ــ هر دو ته‌ِ دل‌شان‌ هم‌دیگر را دوست‌ دارند. این‌ هم‌ یك‌ جورش‌است‌ دیگر.
پرسیدم‌: جاده‌ كه‌ از باران‌ آسیبی‌ ندیده‌؟
گفت‌: جاده‌ تا خودِ شهر حالش‌ خوب‌ است‌، سُرومُروگُنده‌! گفتید شماهم‌ به‌ شهر می‌روید؟
ــ آره‌. اگر مزاحم‌ نباشم‌!
ــ ممكن‌ است‌ خودتان‌ ناراحت‌ بشوید، چون‌ صندلی‌ِ لكنتهٔ‌ من‌ حالش‌خیلی‌ خوب‌ نیست‌.
ــ مهم‌ نیست‌. اما من‌ عجله‌ دارم‌. ساعت‌ِ هفت‌ باید تو...
گربه‌ پرت‌ شد وسط‌ِ قهوه‌خانه‌. پیرمرد كه‌ شمدِ آب‌دارخانه‌ را كنارمی‌زد به‌ گربه‌ فحش‌ می‌داد. گربه‌ رفت‌ زیرِ میزی‌ كه‌ در سه‌كُنج‌ِ دیوار بود.
راننده‌ گفت‌: خدا را خوش‌ نمی‌آید حیوان‌ِ زبان‌بسته‌ را این‌طورمی‌چزانی‌
پیرمرد گفت‌: زبان‌ و دستش‌ از من‌ و تو درازتر است‌.
راننده‌ گفت‌: دست‌ِ شما درد نكند!
پیرمرد استكان‌ِ چای‌ را جلوِ راننده‌ گذاشت‌.
ــ چایت‌ را بخور پاشو راه‌ بیفتیم‌.
بی‌آن‌ كه‌ به‌ من‌ نگاه‌ كند استكان‌ِ چای‌ را روی‌ِ میزم‌ گذاشت‌.
گفتم‌: ممنون‌.
پیرمرد رفت‌ توی‌ِ آب‌دارخانه‌. راننده‌ چایش‌ را شیرین‌ كرد و نیمی‌ ازچای‌ را ریخت‌ توی‌ِ نعلبكی‌ و هورت‌ كشید و پشتش‌ به‌ سیگارش‌ پك‌ زد،گفت‌:
ــ هر وقت‌ باران‌ِ زیادی‌ می‌بارد نرخ‌ِ جنس‌ و بار می‌رود بالا.
ــ كاش‌ بند می‌آمد. دیشب‌ مجبور شدم‌ این‌ جا لنگ‌ كنم‌. اتومبیلم‌ كنارِدگل‌ِ برق‌ از كار افتاد.
راننده‌ با پلك‌های‌ِ تنگ‌ شده‌ نگاهم‌ كرد.
ــ كدام‌ دگل‌ِ برق‌؟
ــ یك‌ كیلومتر بالاتر. تا قبل‌ از ظهر باید یك‌ تعمیركار پیدا كنم‌ بیایدراهش‌ بیندازد.
ــ عیبش‌ از موتور است‌ یا از برق‌؟
ــ باید از موتورش‌ باشد.
ــ استارت‌ می‌زند؟
ــ آره‌، اما روشن‌ نمی‌شود.
ــ اگر كارمان‌ زود تو شهر تمام‌ شد شاید بتوانم‌ براتان‌ راهش‌ بیندازم‌.
ــ ممنون‌ می‌شوم‌. من‌ تو شهر دو سه‌ ساعتی‌ بیش‌تر كار ندارم‌.
ــ افسارِ من‌ دست‌ِ زنبور است‌.
پیرمرد سرش‌ را از پشت‌ِ شمد بیرون‌ آورد و گفت‌:
ــ چای‌تان‌ را كه‌ خوردید بروید سوار بشوید. من‌ هم‌ الا´ن‌ می‌آیم‌.
چایم‌ را تلخ‌ سر كشیدم‌. راننده‌ پا شد رفت‌ به‌ طرف‌ِ میزی‌ كه‌ در سه‌كُنج‌ِ دیوار بود و خم‌ شد برای‌ِ گربه‌ سوت‌ زد. نگاه‌ كردم‌ دیدم‌ آن‌ طرف‌ِسوراخ‌ توی‌ِ دیوار هیچ‌كس‌ نیست‌. راننده‌ برگشت‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ درِقهوه‌خانه‌. چفیه‌اش‌ را دورِ سرش‌ پیچید و در را باز كرد رفت‌ بیرون‌. پاشدم‌ رفتم‌ طرف‌ِ سوراخ‌ سرم‌ را كردم‌ آن‌ تو. اتاق‌ِ كوچكی‌ بود با یك‌صندلی‌ و كف‌ِ پوشیده‌ از حصیر و درِ دولته‌ای‌ِ بسته‌ای‌ كه‌ به‌ آب‌دارخانه‌باز می‌شد. صدای‌ِ پیرمرد را پشت‌ِ سرم‌ شنیدم‌:
ــ مگر نمی‌آیید؟
پیرمرد دكمهٔ‌ پالتوش‌ را انداخته‌ بود و شال‌گردن‌ بسته‌ بود و كلاه‌ِ پشمی‌سرش‌ گذاشته‌ بود. راه‌ افتاد طرف‌ِ در. از شكاف‌ِ درِ قهوه‌خانه‌ دیدم‌ كه ‌راننده‌ پشت‌ِ فرمان‌ نشسته‌ است. بوق‌ زد. گربه‌ از زیرِ میز آمد بیرون‌. پشت‌ِسرم‌ تا دَم‌ِ در آمد. راننده‌ داد زد:
ــ اگر می‌آیید دست‌ بجنبانید.
بیرون‌ كه‌ آمدم‌ در پشت‌ِ سرم‌ بسته‌ شد. گربه‌ كنارم‌ ایستاده‌ بود. از پله‌هارفتم‌ پایین‌. جیپ‌ دور زد. گربه‌ سرِ جایش‌ ایستاده‌ بود. وقتی‌ پایم‌ را كنارِبركهٔ‌ كوچكی‌ گذاشتم‌ صدا را پشت‌ِ سرم‌ شنیدم‌، سنگین‌ و خفه‌، مثل‌ِضربهٔ‌ كُنده‌ای‌ كه‌ سرش‌ را نمد پیچیده‌ باشند. سر برگرداندم‌، گربه‌ نبود.راننده‌ بوق‌ زد، بلند و كش‌دار. آسمان‌ روشن‌ شد و رعد غرید. پیرمرد كنارِدست‌ِ راننده‌ نشسته‌ بود و هر دو نگاهم‌ می‌كردند. پایم‌ تا قوزك‌ دربركه‌ای‌ فرو رفت‌ و لغزیدم‌، اما توانستم‌ تعادلم‌ را حفظ‌ كنم‌. در آن‌ لحظه‌بود كه‌ مرد را دیدم‌. در قاب‌ِ درِ قهوه‌خانه‌ ایستاده‌ بود و سیگار لای‌ِلب‌هایش‌ دود می‌كرد. پالتوِ پشمی‌ِ قهوه‌ای‌ رنگی‌ روی‌ِ دوش‌ انداخته‌ بودو موی‌ِ مجعدِ سفیدِ شقیقه‌اش‌ در باد می‌جنبید. به‌ دو چوب‌ِ بلند و باریك‌تكیه‌ داده‌ بود و جای‌ِ پاهایش‌ تا زیرِ زانو دو كُندهٔ‌ تراشیده‌ بود كه‌ سرِ هردوتاشان‌ چیزی‌ مثل‌ِ نمد پیچیده‌ بود. لبخند زد و دست‌ِ راستش‌ را بلندكرد:
ــ به‌ امیدِ دیدار.
دو دستم‌ را تا سر شانه‌ها بالا آوردم‌. نتوانستم‌ چیزی‌ بگویم‌. توی‌ِاتاقك‌ِ جیپ‌ پُر از دودِ سیگارِ راننده‌ بود.
محمد بهارلو
برای‌ِ محمد مرادی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید