شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


اعدام‌


اعدام‌
برادرم‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ پدرم‌ را محكوم‌ كرده‌اند.
«آخه‌ چرا؟ به‌ چه‌ دلیل‌؟ مگر پدرم‌ چه‌كار كرده‌؟»
توقع‌ داشتم‌ عمویم‌ دخالت‌ كند و نگذارد.
«ظاهراً دخالت‌ نكرده‌؛ مثل‌ اون‌ دفعه‌؛ یادت‌ می‌یاد؟»
داشت‌ به‌ قضیهٔ‌ من‌ اشاره‌ می‌كرد.
بیست‌ و یكی‌ دو سال‌ پیش‌ كه‌ مرا دستگیر كرده‌ بودند، همه‌ مطمئن‌ بودند كه‌ چون‌ عموی‌ با نفوذی‌ دارم‌، او كاری‌ خواهد كرد كه‌ مرا آزاد كنند.
«حالا گیریم‌ مال‌ من‌ فرق‌ می‌كرد. من‌ كمونیست‌ بودم‌. عمویم‌ اهل‌ دین ‌بود؛ مجتهد بود. به‌ همین‌ دلیل‌ دخالت‌ نكرد. اما پدرم‌ كه‌ كمونیست‌ نیست‌. مثل‌ خودش‌ است‌؛ مذهبی‌ست‌.»
برادرم‌ با بی‌حوصلگی‌ گفت‌:«خودت‌ هم‌ می‌دونی‌ صحبت‌ سركمونیست‌ بودن‌ یا نبودن‌ نیست‌. عمو اصلاً نمی‌خواست‌ دخالت‌ كنه‌.»
«اگر پسرش‌ بود چی‌؟ اگر پسرش‌ كمونیست‌ بود چی‌؟ دخالت‌ نمی‌كرد؟»
باز با بی‌حوصلگی‌ ادامه‌ داد:«چرا این‌طور حرف‌ می‌زنی‌؟ رابطهٔ‌ پدر و فرزند فرق‌ می‌كنه‌. خوب‌، معلومه‌ كه‌ دخالت‌ می‌كرد؛ و نه‌ به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ مجتهده‌، به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ پدره‌.»
من‌ كه‌ مورد هجوم‌ غم‌ و خشم‌ قرار گرفته‌ بودم‌ گفتم‌:«برادر چی‌، بالاخره ‌بابای‌ من‌ برادرشه‌؛ نیست‌؟»
برادرم‌ فقط‌ با بی‌حوصلگی‌ گفت‌:«چه‌می‌دونم‌.»
حالا وقتش‌ نبود كه‌ در این‌باره‌ صحبت‌ كنیم‌. به‌ هر حال‌ حالا بیست‌ سال‌ ازماجرای‌ من‌ گذشته‌ بود و من‌ زندانم‌ را كشیده‌ و آزاد شده‌ بودم‌؛ و یك‌ سال‌ بعدش‌ عروسی‌ كرده‌ بودم‌؛ و حالا زن‌ و بچه‌ داشتم‌... گذشته‌ها گذشت‌. اما چرا پدر من‌؟ پدرم‌ كه‌ حالا شصت‌ و چهار سالش‌ است‌. پدرم‌ چه‌ كار كرده‌؟
«اصلاً به‌ عقلم‌ نمی‌رسه‌.» و مكث‌ كرد.
پدرم‌ به‌ عمرش‌ دزدی‌ نكرده‌ بود. بر عكس‌، همیشه‌ او را غارت‌ كرده ‌بودند. مال‌ كسی‌ را نخورده‌ بود. همیشه‌ مالش‌ را خورده‌ بودند. آخر پدرم‌ چه‌كار می‌توانست‌ كرده‌ باشد؟
حالا موقعش‌ رسیده‌ بود كه‌ سؤال‌ اصلی‌ را بكنم‌.
«در هر حال‌، بگو ببینم‌، به‌ چی‌ محكومش‌ كرده‌ن‌؟»
برادرم‌ مدتی‌ طولانی‌ سكوت‌ كرد. بعد با صدای‌ گرفته‌ گفت‌: «به‌... اعدام‌.»
من‌ می‌دانستم‌. همین‌طوری‌ می‌دانستم‌، و همین‌طوری‌ دیگر باورم‌ شده‌ بود كه‌ كیفر كسی‌ كه‌ معلوم‌ نبود چه‌كار كرده‌ چیزی‌ جز اعدام‌ نمی‌تواند باشد. من‌ این‌را می‌دانستم‌. به‌ همین‌ جهت‌ اصلاً تعجب‌ نكردم‌.
«آخه‌... عجیبه‌... پدرم‌... شریف‌ترین‌ آدمیه‌ كه‌ من‌ به‌ عمرم‌ شناخته‌م‌. آن‌قدر شریف‌ و آن‌قدر ساده‌.»
آن‌ حرفی‌ را كه‌ پدرم‌ بیست‌، بیست‌ و پنج‌ سال‌ پیش‌ به‌ رییس‌ ساواك‌ زده ‌بود، هر دو به‌ یاد آوردیم‌. من‌ مطمئن‌ هستم‌ كه‌ هم‌زمان‌ هم‌ به ‌یادمان‌ آمد.
پدرم‌ را به‌ جرم‌ عبور قاچاق‌ از مرز گرفته‌ بودند. هیچ‌وقت‌ به‌ عمرش‌ پاسپورت‌ نگرفته‌ بود، چون‌ هیچ‌وقت‌ به‌ عمرش‌ فكر نكرده‌ بود كه‌ به‌ جایی ‌جز كربلا و نجف‌ برود، و همیشه‌ این‌طور به‌نظرش‌ می‌رسید كه‌ خنده‌دار است ‌اگر برای‌ رفتن‌ به‌ كربلا و نجف‌ برود پاسپورت‌ بگیرد. آخر چرا باید بگیرد؟ كربلا فقط‌ آن‌طرف‌ آب‌ بود.
«آقای‌ ساواك‌» با لهجهٔ‌ عربیش‌ گفته‌ بود:«شوما، شوما خودت‌ خنده‌ت‌ نمی‌گیره‌؟ من‌؟ من‌... برای‌ رفتن‌ به‌ كربلا بایس‌ پاسپورت‌ بگیرم‌؟» و خندیده‌ بود، انگار نه‌ انگار كه‌ سه‌ روز بود كه‌ او را توی‌ آن‌ اتاق‌ كوچك‌ كثیف‌ نگه‌ داشته‌ بودند، و انگار نه‌ انگار كه‌ حالا روبه‌رویش‌ رییس‌ ساواك‌ بود.
وضعیت‌ خودش‌ را فراموش‌ كرده‌ بود، مثل‌ همیشه‌ كه‌ وضعیت‌ خودش‌ را فراموش‌ می‌كرد.
«تازه‌... آقای‌ ساواك‌... اون‌هم‌ من‌... من‌.» و باز خندیده‌ بود.
رییس‌ ساواك‌ كه‌ ظاهراً خودش‌ را با یك‌ آدم‌ خُل‌وضع‌ روبه‌رو می‌دید، آرام‌ و با خنده‌ گفته‌ بود:«تو... تو... تو چی‌؟ مگر تو كی‌ هستی‌؟»
و او با تعجب‌ گفته‌ بود: «من‌ كی‌ هستم‌؟ یك‌جوری‌ می‌گی‌ انگار من‌ را نمی‌شناسی‌... من‌... من‌.»
«خوب‌، من‌... من‌... من‌ چی‌؟»
«من‌ سید هستم‌. می‌خواستم‌ برم‌ پیش‌ جدم‌... باید پاسپورت‌ بگیرم‌؟... شوما خودت‌ خنده‌ت‌ نمی‌گیره‌؟»
و رییس‌ ساواك‌ خندیده‌ بود و بعد... آزادش‌ كرده‌ بود.
من‌ و برادرم‌، بدون‌ این‌كه‌ چیزی‌ به‌ هم‌ بگوییم‌، لبخند زدیم‌. بعد یادمان‌ آمد كه‌ حالا باز پدرمان‌ را دستگیر كرده‌ بودند.
«شاید از مرز گذشته‌.»
«واقعاً كه‌.»
«نه‌ جدی‌ می‌گم‌.»
«ای‌ بابا؛ تو انگار حالیت‌ نیست‌. بابام‌ بیست‌ ساله‌ كه‌ به‌ كربلا نرفته‌.» و بعداز لحظه‌ای‌ سكوت‌ گفته‌ بود: «تازه‌، حالا، تو این‌ اوضاع‌...»
«چی‌ می‌دونم‌... آخر باید یه‌ كاری‌ كرده‌ باشه‌.»
«هیچ‌كاری‌ نكرده‌. من‌ می‌دونم‌ هیچ‌كاری‌ نكرده‌.»
«تقاضای‌ تجدید نظر نكرده‌؟»
برادرم‌ به‌ تلخی‌ گفت‌:«خودت‌ خوب‌ می‌دونی‌ كه‌ این‌جور چیزا دیگه‌ وجود نداره‌...»
«پس‌ آخه‌ چی‌؟ می‌گی‌ چه‌كار كنیم‌؟»
برادرم‌ بعد از مكثی‌ طولانی‌ گفت‌:«شاید هم‌ تا حالا حكم‌ اجرا شده‌ باشه‌.»
من‌ فلج‌ شده‌ بودم‌. نمی‌توانستم‌ از جایم‌ تكان‌ بخورم‌. تنها چیزی‌ كه‌ جلو چشمم‌ بود قیافهٔ‌ پیر پدرم‌ بود. با آن‌ قدِ رشیدش‌، توی‌ آن‌ دشداشه‌ و چفیه‌، و با آن‌ لبخند، و آن‌ دندان‌های‌ سیاه ‌شده‌ از دود سیگار، اما مرتب‌ و ریز. حتی‌ یكی‌ از دندان‌هایش‌ هم‌ نریخته‌ بود. با آن‌ لبخند توی‌ صورت‌ ساده‌اش‌.
آخر این‌ها چرا نمی‌دانند كه‌ باید احترام‌... احترام‌ حداقل‌ سن‌ بابای‌ مرا نگه‌ دارند. پیرمردی‌ شصت‌ و چهار ساله‌ كه‌ توی‌ زندگی‌اش‌ به‌ هیچ‌كس‌ بدی‌نكرده‌ بود.
او را می‌دیدم‌ كه‌ دارند می‌برندش‌؛ با آن‌ قد بلند خمیده‌؛ و او كه‌ حالا دیگر باورش‌ شده‌ بود می‌خواهند او را بكشند، معصومانه‌ از صورتی‌ به‌ صورت‌ دیگر نگاه‌ می‌كرد؛ و نمی‌دانست‌ چه‌كار كند.
می‌دیدم‌ كه‌ او مات‌ شده‌ است‌؛ مات‌ شده‌ است‌ و مهم‌ترین‌ دارایی‌ زندگی‌اش‌ را از دست‌ داده‌ است‌: معنا.
تنها دارایی‌ كه‌ همیشه‌ او را به‌ جلو می‌راند. معنا. او فكر می‌كرد، همیشه ‌فكر می‌كرد، كه‌ همه‌چیز زندگی‌ معنا دارد. اصلاً زندگی‌ معنا دارد.
«صرفاً به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ خدا ما رو خلق‌ كرده‌، زندگی‌ معنا داره‌.»
و آن‌قدر به‌ این‌ حرف‌ خودش‌ اعتقاد داشت‌ كه‌ هیچ‌ كم‌بودی‌ در زندگی‌ او را ناراحت‌ نمی‌كرد. او كه‌ در تمام‌ زندگی‌ مرتب‌ از دست‌ داده‌ بود. هیچ‌وقت ‌جداً غمگین‌ نمی‌شد؛ چون‌ فكر می‌كرد اشكالی‌ ندارد، چون‌ زندگی‌ معنا دارد.
«من‌ كه‌ از دیوار كسی‌ بالا نرفته‌م‌، باباجان‌، به‌ ناموس‌ مردم‌ نیگا نكرده‌م‌؛ به‌كسی‌ ظلم‌ نكرده‌م‌؛ پس‌ چرا ناراحت‌ باشم‌؟»
و هیچ‌وقت‌ نبود. هیچ‌وقت‌ از این‌ چیزها ناراحت‌ نشده‌ بود.
«بالاخره‌ خدا خودش‌ شاهده‌ كه‌ من‌ گناهی‌ نكرده‌م‌.» و می‌خندید.
اما صورت‌ بابای‌ من‌ حالا جور دیگر بود. بزرگ‌ترین‌ ثروت‌ خودش‌ را ازدست‌ داده‌ بود. اگر می‌توانست‌ فكر كند، حتماً به‌ این‌ فكر می‌كرد كه‌ این‌كارها چه‌ معنایی‌ دارند؟
چرا توی‌ دادگاه‌ واضح‌ حرف‌ نمی‌زدند؟
چرا واضح‌ به‌ او نمی‌گفتند چه‌كار كرده‌ است‌؟
و حالا... این‌ چه‌ معنایی‌ دارد؟ اعدامش‌ می‌كنند؟ چه‌ بی‌معنا.
بعد می‌دیدم‌ دارند او را می‌بندند. می‌بندند. تا وقتی‌ كه‌ توفان‌ گلوله‌ توی ‌بدنش‌ نشست‌ به‌ گوشه‌ای‌ پرت‌ نشود.این‌ امتیاز را به‌ او داده‌ بودند. به‌ تقاضای‌ مادرم‌ گوش‌ داده‌ بودند.
«اقلاً ببندینش‌ جسدش‌ پرت‌ نشه‌ سرش‌ به‌جایی‌ بخوره‌. می‌بینین‌ كه‌ پیره‌.»
حالا فقط‌ مادرم‌ آن‌جا بود. با آن‌ قد كوتاهش‌ كه‌ تا ناف‌ بابای‌ من‌ هم‌نمی‌رسید. با مقنعه‌ و روی‌ آن‌ عبای‌ سنگین‌ عربی‌، با آن‌ عینك‌. همان‌ گوشه‌ ایستاده‌ بود و منتظر بود. گریه‌ نمی‌كرد. منتظر بود سید را اعدام‌ كنند و جسدش‌ را به‌ او بدهند.
گویا فقط‌ از جوانی‌ پرسیده‌ بود:«تو صورتش‌ كه‌ نمی‌زنین‌؟»
«ها؟»
«تیر، تیر... كه‌ تو صورتش‌ نمی‌زنین‌؟»
و در حالی‌ كه‌ دچار هجوم‌ عاطفهٔ‌ شگفتی‌ شده‌ بود، لب‌هایش‌ لرزیده ‌بودند؛ چشم‌هایش‌ از مهری‌ دیوانه‌كننده‌ پُر شده‌ بودند؛ و در حالی‌ كه‌ به‌ جوان‌ نگاه‌ می‌كرد گفت‌:«گناه‌ داره‌، جوون‌، گناه‌ داره‌... بذارین‌ با همین‌ صورت‌ بره‌ تو قبرش‌.»
جملهٔ‌ آخرش‌ را از ترس‌ عوض‌ كرده‌ بود. می‌خوست‌ بگوید «با همین ‌صورت‌ بره‌ پیش‌ جدش‌ رسول‌الله‌.» اما ترسیده‌ بود او را هم‌ بگیرند و به‌ تیرببندند. حالا مدت‌ها بود كه‌ باورش‌ شده‌ بود كه‌ از این‌ها همه‌كار برمی‌آید، همه‌كار.
جوان‌ هیچ‌ ندیده‌ بود. صورت‌ مادر مرا ندیده‌ بود؛ فقط‌ گفته‌ بود:«نه‌، مادر، چه‌قدر ساده‌ هستی‌... تا حالا دیدی‌ كه‌ تو صورت‌ كسی‌ تیر بزنند؟»
«خدا عمرت‌ بده‌ پسرم‌.»
و جوان‌ برای‌ آرام ‌كردن‌ مادرم‌، انگار كه‌ با یك‌ بچه‌ صحبت‌ می‌كند، گفته ‌بود: «نه‌، مادر خیالت‌ تخت‌ باشه‌.»
بعد انگار كه‌ بخواهد به‌ او ثابت‌ كند كه‌ هیچ‌كاری‌ بی‌دلیل‌ نیست‌ گفته‌ بود:«خوب‌ مادر اگر با تیر بزنن‌ تو صورت‌ محكوم‌، بعد چه‌طور بشناسنش‌؟...فقط‌...»
«فقط‌ چی‌ پسرم‌؟»
«فقط‌... خوب‌ برای‌ خودش‌ خوبه‌. زودتر راحت‌ می‌شه‌.»
«چی‌... چی‌... پسرم‌؟»
«بعد از تیربارون‌ تیر خلاص‌ می‌زنیم‌ تو شقیقه‌ش‌...»
و گویا مادرم‌ شروع‌ كرده‌ بود به‌ لرزیدن‌.
«نه‌... نه‌... تو رو خدا نزنین‌... اون‌ پیره‌، همین‌جوری‌ می‌میره‌...»
و جوان‌ با تعجب‌ پرسیده‌ بود:«ولی‌ مادر... این‌ قانونه‌... قانونه‌... واسه‌خودش‌ هم‌ خوبه‌.»
«نه‌... پسرم‌... گوش‌ كن‌. گوش‌ كن‌. گوش‌ كن‌. من‌ یه‌ چیزی‌ می‌گم‌... یه‌چیزی‌ می‌گم‌... چه‌طوره‌ قبل‌ از این‌كار، اول‌ معاینه‌ش‌ كنی‌... معاینه‌ش‌ كنی‌...ببین‌ تموم‌ كرده‌ یا نه‌...»
جوان‌ با هم‌دردی‌ گفته‌ بود:«ولی‌ مادر، چرا متوجه‌ نیستی‌... خوب‌ حق‌داری‌... قانون‌ رو نمی‌دونی‌...»
مادرم‌ با تضرع‌ گفته‌ بود:«ولی‌، وقت‌ زیادی‌ نمی‌گیره‌ كه‌ مادرجان‌؛ فقط‌....فقط‌ كافیه‌ دست‌تو بذاری‌ رو دلش‌. همین‌. می‌بینی‌ ایستاده‌. دیگه‌ نمی‌زنه‌.»
و جوان‌ كه‌ كمی‌ بی‌حوصله‌ شده‌ بود گفته‌ بود:«ولی‌ مادر، من‌ كه‌ نمی‌تونم ‌زیاد برات‌ توضیح‌ بدم‌... ایستادن‌ قلب‌ دلیل‌ مرگ‌ نیست‌. اینو كه‌ تو نمی‌دونی‌...تیر خلاص‌ باید زد... تازه‌...»
و مادرم‌، كه‌ فكر كرده‌ بود جوان‌ راه‌حلی‌ پیدا كرده‌، با چشم‌های‌ خیس‌شده‌، از پشت‌ عینك‌ كلفتش‌، با نوعی‌ شادی‌ بی‌خبرانه‌ به‌ جوان‌ لبخند زده‌ بودو گفته‌ بود:«ها... تازه‌ چی‌؟... تازه‌ چی‌، مادر؟»
«این‌... این‌ دست‌زدن‌ به‌ قلب‌... خیلی‌ وقت‌ می‌گیره‌... خیلی‌ بیش‌تر از تیرِخلاص‌... و ما... می‌دونی‌...»
و حق‌به‌جانب‌، انگار كه‌ می‌خواست‌ در عین‌ حال‌ هم‌دردی‌ مادرم‌ را به‌خودش‌ جلب‌ كند، گفت‌: «می‌دونی‌، مادر، ما خیلی‌ كار داریم‌... وقت‌ نمی‌كنیم‌.»
مادرم‌ كه‌ دیگر خسته‌ و مات‌ و گیج‌ شده‌ بود، و نمی‌توانست‌ خودش‌ را سرپا نگه‌ دارد، گفته‌ بود: «اما آخر... پسرم‌... آخر...» اما دید كه‌ جوان‌ رفته‌ و او دیگر نباید چیزی‌ بگوید.
او هم‌ دیگر چیزی‌ نگفته‌ بود؛ فقط‌ احساس‌ می‌كرد دارد روی‌ دیوار سُرمی‌خورد و روی‌ زمین‌ می‌نشیند. انگار فقط‌ چشم‌های‌ مادرم‌ كار می‌كردند؛ چشم‌هایی‌ كه‌ به‌ پدرم‌ خیره‌ مانده‌ بودند؛ و از چشم‌های‌ پدرم‌ می‌فهمید كه‌ او،عالی‌ترین‌ دارایی‌اش‌ را از دست‌ داده‌.
حالا دیگر پدرم‌ كاملاً دچار بی‌معنایی‌ شده‌ بود. وقتی‌ من‌ و برادرم‌ به‌ هم‌نگاه‌ كردیم‌، هر دو دیدیم‌ كه‌ چشم‌هامان‌ پر از شفقت‌ شده‌اند؛ و خیس‌ از اشك ‌ناچاری‌ هستند.
«روزنامه‌ها كجان‌؟»
«اون‌ گوشه‌. اون‌جا.»
من‌ برادر بزرگ‌تر بودم‌. من‌ می‌توانستم‌ خودم‌ را زودتر جمع‌ و جور بكنم‌.
تند رفتم‌ به‌طرف‌ روزنامه‌ها. شروع‌ كردم‌ به‌ ورق‌زدن‌ La Stampa؛ دیدم‌ خبری‌ نیست‌. خبر اعدام‌ پدرم‌ را آن‌جا ننوشته‌ بودند. بعد رفتم‌ سراغ‌ روزنامهٔ‌Corriera della Sera... آن‌جا هم‌ خبری‌ نبود. رفتم‌ سراغ‌ مجله‌ها. ولی‌ فایده‌ نداشت‌. توی‌ مجله‌ هم‌ خبر اعدام‌ را نمی‌نویسند. خبرهای‌ اعدام‌ را توی ‌روزنامه‌ها می‌نویسند.
بعد، همین‌طور كه‌ داشتم‌ ورق‌ می‌زدم‌، متوجه‌ شدم‌.
متوجه‌ شدم‌.
خدای‌ من‌ چه‌قدر عالی‌ بود!
انگار برادرم‌ هم‌ متوجه‌ شده‌ بود؛ چون‌ وقتی‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌ دیدم‌ كه‌ جای‌ اشك‌ ناچاری‌، اشك‌ خوش‌حالی‌ توی‌ چشم‌هایش‌ نشسته‌ بود. حتماً مال‌ من‌هم‌ همین‌طور بود.
فقط‌ این‌ نبود. فقط‌ این‌ نبود كه‌ مرا خوش‌حال‌ می‌كرد.
سرِ برادرم‌ هم‌ بود. سرِ او هم‌ بود. سبیل‌های‌ او هم‌ بود. حالا دیگر كاملاً اطمینان‌ داشتم‌. درست‌ است‌ كه‌ برادرم‌ فقط‌ سی‌ و هفت‌ سال‌ دارد، ولی‌ موهای‌ سرش‌ توی‌ این‌ ده‌ دوازده‌ سال‌ تقریباً همه‌ سفید شده‌ بودند. سبیل‌هایش‌ هم‌ همین‌طور. چشم‌هایش‌ نه‌، چشم‌هایش‌ هم‌چنان‌ سی‌ و هفت‌ساله‌ بودند. شاید هم‌ كم‌تر. چشم‌های‌ برادرم‌ همیشه‌ جوان‌ بودند. همیشه‌ بچه‌سال‌ بودند.
او هم‌ حتماً مرا دیده‌ بود. او هم‌ حتماً دیده‌ بود كه‌ تمام‌ موهای‌ سرم‌ سفید شده‌ بودند. من‌ چهل‌ و هفت‌ سال‌ داشتم‌، اما تمام‌ موهای‌ سر و سبیلم‌ سفید شده‌ بودند. چه‌قدر عالی‌ است‌.
حالا می‌دیدم‌ كه‌ برادرم‌ دارد لبخند می‌زند.
چرا ما این‌را نمی‌دانستیم‌؟
چرا ما این‌را نفهمیده‌ بودیم‌؟
برادرم‌ هیچ‌ نگفت‌، فقط‌ با چشم‌های‌ خندان‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد. من‌ هم‌ با چشم‌های‌ خندان‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌.
برادرم‌ یك‌باره‌ گفت‌:«الان‌ چندوقت‌ می‌شه‌؟»
می‌دانستم‌ دارد دربارهٔ‌ چه‌ چیزی‌ حرف‌ می‌زند، و خوش‌حال‌ بودم‌؛ یك‌ خوش‌حالی‌ غریب‌؛ یك‌ خوش‌حالی‌ مطلقاً غریب‌ و پُرمعنا.
«تقریباً نه‌ سال‌.»
«پدرم‌ چی‌؟»
«تقریباً ده‌ سال‌؟»
نُه‌ سال‌ بود كه‌ مادرم‌ مرده‌ بود؛ و ده‌سال‌ بود كه‌ پدرم‌.
عدنان‌ غُریفی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید