چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


غم‌باد


غم‌باد
بعد از مرگ‌ِ گیله‌خاتون‌ دخترهای‌ خانه‌ از پله‌های‌ سردابی‌ پایین‌ رفتند. تا او زنده‌ بود جرأت‌ قدم‌گذاشتن‌ به‌ آن‌جا را نداشتند. قفل‌ِ چمدان‌ كهنهٔ‌ او راشكستند و در آن‌ تمام‌ چیزهایی‌ را پیدا كردند كه‌ سال‌ها پیش‌ گم‌ كرده‌ بودند.
بزرگ‌ترین‌شان‌ گوش‌واره‌های‌ یاقوت‌ را در برابر آینه‌ روی‌ تاقچه‌، كنارتارهای‌ خاكستری‌ مو گرفت‌ و دختر سیاه‌موی‌ سی‌ و پنج‌ سال‌ قبل‌ را به‌ یادآورد كه‌ از زیر سفیدی‌ تور، یاقوت‌ها بر خاج‌ گوش‌هایش‌ برق‌ می‌زد.
یكی‌ لنگهٔ‌ كفشی‌ را بیرون‌ آورد كه‌ با آن‌ در اولین‌ مهمانی‌ همراه‌ مردی‌رقصیده‌ بود و حالا پاپیون‌ رویش‌ كنده‌ شده‌ بود و پاشنه‌اش‌ لق‌ می‌خورد ودیگری‌ نامه‌ای‌ زرد شده‌ و بی‌فرستنده‌ كه‌ هنوز فراموش‌ نكرده‌ بود كلمات‌مركب‌ پس‌داده‌ و كم‌رنگش‌ دست‌خط‌ِ كیست‌.
بعد از میان‌ پاره‌های‌ پارچه‌، دانه‌های‌ مروارید جامانده‌ از گردن‌بند،اسكناس‌ شاه‌های‌ سرنگون‌ شده‌، تكه‌های‌ ظروف‌ چینی‌ شكستهٔ‌ توی‌ چمدان‌،عكس‌ مچالهٔ‌ مردی‌ را پیدا كردند كه‌ سال‌ها قبل‌ از دیوار اتاق‌شان‌ آویزان‌ بود.یك‌صبح‌، چشم‌ باز كردند و چهار میخی‌ را دیدند كه‌ بی‌هیچ‌ عكسی‌، آن‌ بخش‌سفیدماندهٔ‌ دیوار را نگاه‌ داشته‌ بود. دیگر هرگز در عكسی‌ موهای‌ مجعد تاشانه‌ رسیده‌، ریش‌ انبوه‌ و عنبیه‌های‌ آبی‌ مردی‌ را ندیدند تا بتواند در قالب‌تمام‌ مردهایی‌ نفس‌ بكشد كه‌ بعدها شناختند. كوچك‌ترین‌ِ دخترها تصمیم‌گرفت‌ دیوار سرداب‌ را رنگ‌ بزند و از شلوغی‌ خانه‌ به‌ آن‌جا پناه‌ ببرد. همان‌عصر چمدان‌ كهنه‌ و بستهٔ‌ رختخواب‌های‌ گیله‌خاتون‌ را زیر درخت‌بهارنارنج‌ حیاط‌ آتش‌ زد.
ماه‌ بعد، لكهٔ‌ سیاه‌ سوختگی‌ هم‌ دیگر بر كاشی‌های‌ حیاط‌ باقی‌ نمانده‌ بود تازوزه‌های‌ جنون‌آسا و گریه‌های‌ بی‌علتش‌ را یاد كسی‌ بیاورد. تنها شاه‌بانو كه‌مادر دخترها بود، شبی‌ از پشت‌ پنجره‌، مردهایی‌ را زیر نور ماه‌ دید كه‌ از جاده‌آمده‌ بودند و با بیل‌ و كلنگ‌ زمین‌ را كندند. از میان‌ خاك‌ خشك‌ سال‌هاباران‌نخورده‌، قبری‌ دهان‌ باز كرد و گیله‌خاتون‌ بیرون‌ آمد. صورتش‌ مثل‌وقتی‌ كه‌ زنده‌ بود به‌شمعی‌ آب‌شده‌ می‌مانست‌، پر از شیارها و چروك‌های‌عمیق‌ و دو چشم‌ وق‌زده‌ كاشته‌شده‌ میان‌شان‌.
مردها بدن‌ استخوانی‌اش‌ را بردوش‌ گرفته‌ و چند بار دور قبر چرخاندند. شاه‌بانو برای‌ اولین‌ و آخرین‌بارتوانست‌ كلمات‌ صدای‌ گیله‌خاتون‌ را واضح‌ بشنود: «گرسنه‌ام‌... دارم‌ ازگرسنگی‌ می‌میرم‌.» بعد از آن‌ هر ماه‌ شب‌های‌ جمعه‌ بادیه‌ای‌ قیمه‌ خیرات‌می‌داد تا دیگر در شب‌های‌ مهتابی‌ وهم‌ نگیردش‌ و گیله‌خاتون‌ را با آن‌ شكل‌غریب‌ نبیند، بی‌غُدّهٔ‌ بزرگ‌ گلوگاهش‌ كه‌ هشتاد و پنج‌ سال‌ قبل‌، نخستین‌چیزی‌ بود كه‌ قابلهٔ‌ یهودی‌ بر بدن‌ آغشته‌ به‌ خون‌ و خاكسترش‌ دیده‌ بود. وقتی‌دعای‌ بر پوست‌نوشتهٔ‌ زودزایی‌ را از ران‌ عالم‌تاج‌ باز می‌كرد، گفت‌: «چشمت‌روشن‌ پیله‌خانم‌!»
اما لرزِ صدا، سر بلندنكردنش‌، پچ‌پچ‌ زن‌ها و خنج‌ بر گونه‌كشیدن‌ها در نورپیه‌سوز، همه‌چیز را برای‌ عالم‌تاج‌ روشن‌ كرده‌ بود. پیچیده‌ از درد ورنگ‌باخته‌، از سر خشت‌ بلند شده‌ و در بستر خوابیده‌ بود و صدای‌ سرخ‌جابررا از تاریكی‌ خیاط‌ می‌شنید، به‌ مردی‌ كه‌ پشت‌ بام‌ دعای‌ «اخرجكم‌ من‌ بطون‌»می‌خواند، امر می‌كرد پایین‌ بیاید.
بعد قدم‌های‌ سنگینش‌ از پلكان‌ بالا آمد.تشت‌ها و كهنه‌های‌ خونی‌ را كه‌ بیرون‌ می‌بردند، لحظه‌ای‌ سایه‌اش‌ با شانه‌های‌فروافتاده‌ بر پردهٔ‌ در افتاد كه‌ كلاه‌ نمدی‌ را میان‌ انگشتان‌ مچاله‌ می‌كرد.عالم‌تاج‌ دامن‌ قابلهٔ‌ یهودی‌ را چنگ‌ زد و كلمه‌ها توی‌ دهانش‌ یخ‌ بست‌. قابله‌چاقویی‌ را كه‌ برای‌ رماندن‌ آل‌ با آن‌ دور بسترش‌ را خط‌ می‌كشید، كنارانداخت‌ و نوزادِ قُنداق‌شده‌ را در آغوشش‌ گذاشت‌. غده‌ به‌بزرگی‌ سیب‌ِ گلاب‌بود و گریه‌های‌ نوزاد انگار اول‌ در آن‌ می‌پیچید و بعد گره‌گره‌ بیرون‌ می‌آمد. اماقطرات‌ شیری‌ كه‌ از نُك‌ پستان‌های‌ عالم‌تاج‌ می‌ریخت‌، غده‌ را از یادش‌ برد وتمام‌ نُه‌ماهی‌ كه‌ رو به‌ قبله‌ آیهٔ‌الكرسی‌ خوانده‌ بود، به‌ شكم‌ كوبیده‌ بود تاسرخ‌جابر بتواند نام‌ پدرش‌ را...
همان‌ شب‌ توفانی‌ شروع‌ شد كه‌ روزها ادامه‌ پیدا كرد.
مردم‌ «توكا»بی‌توجه‌ به‌ دانه‌های‌ درشت‌ تگرگی‌ كه‌ بر سرهای‌شان‌ می‌شكست‌، دسته‌دسته‌برای‌ دیدن‌ نوزاد می‌آمدند. دهان‌ به‌ دهان‌ می‌گشت‌ به‌ خاطر مرگ‌ پدر عالم‌تاج‌زیر شلاق‌ مباشران‌ ارباب‌ و نپرداختن‌ عوارض‌ جاروب‌ است‌ كه‌ نوزاد باغم‌بادی‌ به‌ این‌ بزرگی‌ دنیا آمده‌ تا همیشه‌ از گهوارهٔ‌ چوبی‌اش‌ صدای‌ گریه‌ بلندباشد و آن‌قدر ضعیف‌ و ریزجثه‌ باشد كه‌ حتی‌ شاخه‌های‌ انار آویخته‌ ازپنجره‌ها هم‌ امید به‌ زنده‌ ماندش‌ را در دل‌ كسی‌ ننشاند. شب‌ ششم‌، بی‌هیچ‌ضیافت‌، پای‌كوبی‌ و تُرنابازی‌، سرخ‌جابر با شكافی‌ ابدی‌ میان‌ ابروها،گوسفندی‌ عقیقه‌اش‌ كرد و نامش‌ را گیله‌خاتون‌ گذاشت‌. بعد سوار بر اسب‌كهرش‌ به‌ نیروهای‌ جنگل‌ پیوست‌ و سوگند وفاداری‌ یاد كرد.
تا هفت‌سال‌ بعد كه‌ با چوخای‌ سوراخ‌شده‌ و زخمی‌ مهلك‌ در سینه‌ روی‌پرچین‌ حیاط‌ می‌مرد، دختر تنها كلماتی‌ بی‌معنا به‌ زبان‌ آورد و به‌ سختی‌ راه‌رفت‌. دایم‌ پستان‌ بزرگ‌ عالم‌تاج‌ در دهانش‌ بود یا به‌ دامن‌ چین‌دار اومی‌آویخت‌ كه‌ در مطبخ‌ بادنجان‌ تنوری‌ می‌كرد و حصیر می‌بافت‌. غدهٔ‌گلویش‌ روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شد. اولین‌ چروك‌های‌ زودرس‌ زمانی‌ زیرچشم‌هایش‌ نشست‌ كه‌ سرخ‌جابر در جنگ‌ «ماكلوان‌» گلوله‌ خورد. قونسول‌روس‌ و قزاق‌هایش‌ پستوهای‌ خانه‌ را گشتند، صندوق‌ِ لباس‌ها را خُرد كردند،لاله‌ها را شكستند، رویهٔ‌ تشك‌ها را دریدند، با قنداق‌ تفنگ‌ به‌ صورت‌عالم‌تاج‌ كوبیدند اما لحظه‌ای‌ هم‌ گمان‌ نبردند رد مرد زخمی‌ را در چاهی‌بگیرند كه‌ دختربچه‌ای‌ شبیه‌ پیرزنان‌، با غده‌ای‌ به‌ اندازهٔ‌ نارنج‌ زیر گلویش‌، برسرپوش‌ چوبی‌ آن‌ چمبر زده‌ بود و كف‌ دست‌هایش‌ را به‌ هم‌ می‌كوبید.
سه‌ماه‌ قبل‌ از این‌كه‌ توده‌های‌ برف‌ «گیلوان‌» سردار جنگل‌ را منجمد كند،سرخ‌جابر در نیمه‌شبی‌ بارانی‌ سوار بر كهرش‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌. بعد از سال‌ها،زیر نور چراغ‌ زنبوری‌ به‌ صورت‌ عالم‌تاج‌ خیره‌ شد كه‌ شنل‌ و چموشش‌ را برتنور خشك‌ می‌كرد و تفنگش‌ را با پیه‌ مرغ‌ برق‌ می‌انداخت‌. زنی‌ آن‌قدر مطیع‌و آرام‌ كه‌ می‌توانست‌ تمام‌ دربه‌دری‌ و بدبیاری‌های‌ گذشته‌ را تلافی‌ كند. كتهٔ‌از شام‌ مانده‌ را خورد و گفت‌: «یك‌من‌ رفتم‌ و صدمن‌ برگشتم‌ گیله‌مار...»
گیس‌ بلند عالم‌تاج‌ را در مشت‌ گرفت‌ و بافه‌اش‌ را باز كرد. زیر لب‌ گفت‌:«عین‌ شب‌خوس‌ نرم‌!» وقتی‌ زن‌ بسترشان‌ را به‌ زمین‌ گسترد و شعلهٔ‌ چراغ‌ راپایین‌ كشید فكر كرد روزهای‌ جنگ‌ چنان‌ گذشته‌اند تا تنها بفهمد در دنیابه‌هیچ‌ چیز تعلق‌ ندارد. نه‌ عالم‌تاج‌ كه‌ از بوی‌ عرق‌ آمیخته‌ به‌ باروت‌، پِهِن‌اسب‌ و گیاهان‌ جنگلی‌ بدنش‌ مست‌ شده‌ بود اما خطوط‌ صورتش‌ بی‌تغییرمانده‌ بود، نه‌ دختری‌ كه‌ با چشم‌های‌ باز خواب‌ بود و انگار تقاص‌ گناهانش‌بود.
سپیده‌، قبل‌ از این‌كه‌ زین‌ بر گُرده‌ كهرش‌ بگذارد، عكس‌ سردار جنگل‌ را ازشكاف‌ دیوار سرداب‌ بیرون‌ آورد. با قطار فشنگ‌ حائل‌ سینه‌ زیرِ درخت‌نارنج‌ ایستاده‌ بود. موها مجعد و بلند، ریش‌ انبوه‌، كوله‌ بر دوش‌ و تفنگ‌ دردست‌. روزی‌ هم‌ كه‌ با زخمی‌ مهلك‌ در سینه‌ روی‌ پرچین‌ حیاط‌ افتاد، قبل‌ ازخزیدن‌ سرمای‌ مرگ‌ به‌ انگشتانش‌، عكس‌ را از چوخایش‌ بیرون‌ آورد. نرده‌هاكمرش‌ را آن‌قدر تا كرده‌ بود تا موهای‌ بلندش‌ به‌ بابونه‌ها بسابد و تمام‌ خون‌بدنش‌ توی‌ پیشانی‌اش‌ جمع‌ شود. صورت‌ بهت‌زدهٔ‌ عالم‌تاج‌ و گیله‌خاتون‌ راكه‌ از دامنش‌ آویزان‌ بود، واژگونه‌، بالای‌ پلكان‌ می‌دید. اما گوش‌هایش‌ به‌ روی‌فریادهای‌ او بسته‌ شد كه‌ چهار ماه‌ بعد دختری‌ بی‌غم‌باد بر گلو، به‌ دنیا آورد:شاه‌بانو.
گیله‌خاتون‌ نمی‌دانست‌ چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌. دنبال‌ بوی‌ شور دریایی‌می‌گشت‌ كه‌ طغیان‌ كرده‌ بود و شالیزارها و امام‌زاده‌های‌ بی‌معجزه‌ را با خود به‌اعماق‌ برده‌ بود. به‌ جای‌ عالم‌تاج‌، شاه‌بانو غذایش‌ را می‌داد و موهایش‌ رامی‌بافت‌. جای‌ رگبار را خورشیدی‌ داغ‌ گرفته‌ بود كه‌ آفتاب‌گردان‌ها رامی‌سوزاند و شیروانی‌ سرخ‌ خانه‌ را بر بالای‌ اتاق‌های‌ پُرشده‌ از دخترهای‌شاه‌بانو سیاه‌ می‌كرد.
یك‌روز، مردی‌ بلندقامت‌ از مینی‌بوسی‌ پیاده‌ شد كه‌ در جادهٔ‌ آسفالته‌ رو به‌پایتخت‌ می‌رفت‌. كنار تابلوی‌ دایره‌ای‌ سفید و قرمز با نقش‌ آهو ایستاد و به‌خانه‌ نگاه‌ كرد. گیله‌خاتون‌ از پشت‌ پرچین‌ برایش‌ دست‌ تكان‌ داد و صدای‌خنده‌اش‌ در غدهٔ‌ به‌بزرگی‌ طالبی‌ شده‌اش‌ گم‌ شد. مرد به‌ جای‌ تفنگ‌ عصای‌سیاهی‌ در دست‌ داشت‌ و چوخایش‌ را با بارانی‌ سیاهی‌ عوض‌ كرده‌ بود. قطارفشنگی‌ حایل‌ سینه‌اش‌ نبود، اما موهای‌ مجعدش‌ شبیه‌ همان‌ زمانی‌ بود كه‌ زیردرخت‌ نارنج‌ ایستاده‌ بود و لكه‌های‌ خون‌ سرخ‌جابر مثل‌ گل‌هایی‌ زیرپاهایش‌ شكفته‌ بود. ولی‌ گیله‌خاتون‌ همان‌طور عاشقش‌ شد كه‌ درهفت‌سالگی‌، وقتی‌ برای‌ نخستین‌بار میان‌ انگشتان‌ چنگ‌شدهٔ‌ پدر دیده‌بودش‌.
پس‌ از آن‌، همیشه‌ در شكاف‌ دیوار سرداب‌، جای‌ اعلامیه‌های‌ قدیمی‌و مرام‌نامهٔ‌ جنگل‌، پنهانش‌ می‌كرد. عالم‌تاج‌ هرگز نفهمید چرا ساعت‌ها غیبش‌می‌زد، سرش‌ گرم‌ شاه‌بانو بود كه‌ اندوه‌ مرگ‌ سرخ‌جابر را از یادش‌ برده‌ بود.چند سال‌ بعد هم‌ كه‌ اولین‌ رگه‌های‌ خون‌ را میان‌ پاهای‌ استخوانی‌ دختر پیردید، گمان‌ نبرد با وجود چروك‌های‌ صورتش‌ زیر فشار غده‌های‌ بلوغ‌ خفه‌می‌شود. نفهمید چرا ساعت‌های‌ طولانی‌ در مبال‌ می‌ماند یا تنهٔ‌ درخت‌ نارنج‌را بغل‌ می‌گیرد و پا دورش‌ حلقه‌ می‌كند. نفهمید چون‌ سینه‌های‌ دخترك‌ به‌كوچكی‌ سینهٔ‌ مردها بود و دنده‌هایش‌ از لاغری‌ بیرون‌ زده‌ بود، مثل‌ استخوان‌ماهی‌.
گاهی‌ مردم‌ توكا كه‌ سوار بر ارابه‌ و درشكه‌ از جادهٔ‌ خاكی‌ می‌گذشتند،دختر پیری‌ را می‌دیدند كه‌ گِل‌ به‌ سر و رویش‌ می‌مالید، مرغابی‌ها دور و برش‌بال‌ تكان‌ می‌دادند و از غدهٔ‌ گلویش‌ صدای‌ وزش‌ باد زمستانی‌ به‌ گوش‌می‌رسید: «وو... وو... وو.»
گالِش‌های‌ سوار بر اسب‌ ورد می‌خواندند و رو به‌ او فوت‌ می‌كردند.بچه‌ها سنگش‌ می‌زدند. حاج‌ مصطفی‌ سرشان‌ داد می‌زد: «چه‌كارش‌ داریدبخت‌برگشته‌ را!» ریش‌ سفیدش‌ را در مشت‌ می‌گرفت‌ و پا زمین‌ می‌كوبید:«جنگ‌، بلبشو، قحطی‌... مار زاییده‌ای‌، چه‌ پاقدمی‌ گیله‌مار!»
عالم‌تاج‌ هیچ‌ نمی‌گفت‌. به‌ دختر پیر یاد می‌داد سر تشت‌ چندك‌ بزند وچرك‌ از تار و پود رخت‌ها دربیاورد. برای‌ قلیان‌، زغال‌ در آتش‌گردان‌ بگذاردو با كوك‌های‌ كج‌ و معوج‌ لباس‌ها را وصله‌ كند و گاه‌ معنی‌ صداهایی‌ را بفهمدكه‌ مثل‌ آبشار از دهانش‌ سرریز می‌كرد.
قبل‌ از خشك‌سالی‌، سرخ‌جابر كه‌ سال‌ها روی‌ پرچین‌ چوبی‌افتاده‌ بود وتكان‌ نمی‌خورد، بلند شد. دست‌ بر پشت‌ گذاشت‌ و كمر به‌ جلو و عقب‌ تا كرد.انگار دردی‌ كهنه‌ را از میان‌ مهره‌ها بیرون‌ می‌ریخت‌. بعد سوار بر كهرش‌ كه‌همیشه‌ از بابونه‌ها می‌خورد، رو به‌ شالیزارهای‌ جادهٔ‌ مال‌رو تاخت‌.گیله‌خاتون‌ دنبالش‌ دوید.
در میانهٔ‌ راه‌ شاه‌بانو تغار بر سر رو به‌ خانه‌ می‌آمد.مرد سوار دورش‌ چرخید، چیزهایی‌ گفت‌ و چهل‌گیس‌ از زیر سربیرون‌آمده‌اش‌ را كشید. شاه‌بانو جیغ‌ كشید و تغار از سرش‌ افتاد روی‌ زمین‌.هیچ‌كدام‌ گیله‌خاتون‌ را ندیدند كه‌ از آن‌ به‌بعد، عادت‌ِ ایستادن‌ پشت‌ پرچین‌ درجای‌ خالی‌ سرخ‌جابر به‌ سرش‌ افتاد تا مرد سواری‌ را ببیند كه‌ دور خانه‌می‌چرخید. به‌ جای‌ چوخای‌ سوراخ‌شدهٔ‌ خونی‌، كُت‌ و شلوار می‌پوشید. درجواب‌ گالش‌ها كه‌ «كوج‌ِ آقا» صدایش‌ می‌كردند. شلاق‌ تكان‌ می‌داد، با دیدن‌شاه‌بانو آن‌ را بالا می‌انداخت‌ و می‌گرفت‌ و تا شالیزار یك‌نفس‌ چهارنعل‌می‌تاخت‌. وقتی‌ هم‌ از پله‌های‌ ایوان‌ خانه‌ بالا می‌آمد، چشم‌هایش‌پشت‌دری‌ها را كنار می‌زد.
پیش‌كشی‌های‌ نبات‌ و ترمه‌ را دست‌ عالم‌تاج‌ داد كه‌ تعارف‌ می‌كرد و درمهمان‌خانه‌، قاب‌های‌ شیرینی‌ برنجی‌ و لوز را جلوش‌ می‌چید. حاج‌ مصطفی‌بالای‌ اتاق‌ با سگرمه‌های‌ درهم‌ تسبیح‌ می‌چرخاند: «از همو وقتی‌ كه‌ قاصدجنگلی‌ها بودی‌ می‌شناسمت‌ چومه‌در، ولی‌ باید دید استخاره‌...»
كوج‌ آقا یكی‌ از زانوها را بغل‌ گرفت‌: «سردار هم‌ اگر معطل‌ استخاره‌ نمانده‌بود، پشت‌ به‌ كوه‌ ابوقبیس‌ می‌داد و كار را تمام‌ می‌كرد.»
ـ اگر دستی‌ شكست‌ از آستین‌ خودمان‌ بود، اگر سری‌ شكست‌ زیر كلاه‌خودمان‌ بود.ـ چند نفر را تیرباران‌ كرده‌ باشند خوب‌ است‌؟ مگر ما نمی‌توانستیم‌ نفری‌پنج‌تومان‌ از صندوق‌ انقلاب‌ بگیریم‌ و با كشتی‌ قشون‌ روس‌ برویم‌ باكو؟ ولی‌جان‌مان‌ كف‌ دست‌مان‌ بود و آن‌وقت‌ خیلی‌ها تپیده‌ بودند توی‌ خانه‌های‌شان‌و برنج‌ احتكار می‌كردند.
رگ‌های‌ پیشانی‌ حاجی‌ ورم‌ كرد. دهان‌ كه‌ باز كرد، عالم‌تاج‌ حرف‌ را به‌خشك‌سالی‌ كشاند و شاه‌بانو چای‌ گرداند. هیچ‌كس‌ به‌ صرافت‌ گیله‌خاتون‌نیفتاد تا وقت‌ رفتن‌ كه‌ هرچه‌ گشتند كفش‌های‌ كوج‌ِ آقا را پیدا نكردند.عالم‌تاج‌ چنگ‌ به‌ گونه‌ می‌كشید و در جواب‌ تعارف‌ مرد، گیله‌خاتون‌ را صدامی‌زد. سرداب‌ و انبار را گشت‌. بعد رو به‌ كوره‌راهی‌ در جنگل‌ دوید. پیراهن‌گلدار، جلیقه‌ و تنبان‌ دختر پیر جابه‌جا از شاخهٔ‌ درخت‌های‌ «راش‌» آویزان‌بود و خود برهنه‌، تا شكم‌ در رودخانه‌ فرو رفته‌ بود. ماهی‌ها دور و برش‌می‌چرخیدند. هر وقت‌ دهان‌شان‌ را به‌ بدن‌ استخوانی‌ او می‌سابیدند، صدایی‌مثل‌ لرزه‌های‌ اعماق‌ زمین‌ از غم‌بادش‌ بیرون‌ می‌آمد. كفش‌های‌ مرد روی‌ آب‌شناور بود و كم‌كم‌ از آب‌ پُر می‌شد.
شبی‌ كه‌ مردم‌ به‌ ظرف‌ مسی‌ می‌كوفتند تا اژدهایی‌ را فراری‌ دهند كه‌ سایه‌روی‌ ماه‌ انداخته‌ بود، حتی‌ عالم‌تاج‌ هم‌ در میانهٔ‌ های‌ و هوی‌ رقص‌ زن‌های‌تبجه‌ به‌دست‌، نقاره‌زن‌ها، تاب‌خوردن‌ كاغذهای‌ رنگی‌ در باد و قهر حاج‌مصطفی‌ (كه‌ باور نمی‌كرد شاه‌بانو جلوش‌ بایستد و بگوید: زنش‌ می‌شوم‌ حتی‌اگر استخاره‌ بد بیاید...)، گیله‌ خاتون‌ را از یاد برد. تنها وقتی‌ با صدای‌ مسینه‌ها،اژدها سایه‌اش‌ را از روی‌ ماه‌ جمع‌ كرد، یكی‌ از گالِش‌های‌ او را در جادهٔ‌ خاكی‌پیدا كرد. چمدان‌ به‌ دست‌، با موهای‌ ژولیده‌ و زوزه‌كشان‌ جلو درشكه‌هایی‌ رامی‌گرفت‌ كه‌ به‌ پایتخت‌ می‌رفتند.
بعد دیگر جنگلی‌ نبود تا از سایهٔ‌ درخت‌ها تاریك‌ شده‌ باشد و شالیزارهااز آسمان‌ِ سفید بی‌باران‌ می‌خشكید. هر دو سال‌ یك‌بار، دختری‌ سفید وموخرمایی‌، به‌ دخترهای‌ خانه‌ اضافه‌ می‌شد. كودكی‌های‌شان‌ به‌ تاب‌خوردن‌در وقت‌ خواب‌ روی‌ پاهای‌ استخوانی‌ گیله‌خاتون‌ می‌گذشت‌ و اندازه‌گرفتن‌بلندای‌ قدشان‌ با او بود. یاد می‌گرفتند جلو آینه‌، تارهای‌ اضافی‌ ابرو رابردارند، خالی‌ با مداد كنج‌ِ لب‌ بنشانند، جوراب‌ شیشه‌ای‌ و پیراهن‌ تنگ‌بپوشند. مجلاتی‌ را كه‌ از پایتخت‌ می‌آمد ورق‌ بزنند. عكس‌ مردی‌ چشم‌آبی‌ رابه‌ دیوار بكوبند كه‌ گیله‌خاتون‌ ساعت‌ها جلوش‌ می‌نشست‌ و با كلمه‌هایی‌نامفهوم‌ چیزهایی‌ به‌ او می‌گفت‌.
بعد می‌دیدش‌ كه‌ از چارچوب‌ عكس‌ بیرون‌می‌آمد و موهای‌ مجعدش‌ را از صورت‌ كنار می‌زد و لب‌ِ جاده‌ آرنجش‌ را به‌تابلو دایره‌ای‌ سفید و قرمز تكیه‌ می‌داد و با انگشت‌ها بر آهوی‌ روی‌ آن‌ ضرب‌می‌گرفت‌. با نُك‌ پا قلوه‌سنگ‌ها را به‌ این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ پرت‌ می‌كرد. گاهی‌عصازنان‌ به‌ خانه‌ نزدیك‌ می‌شد. پشت‌ دری‌ها كنار می‌رفت‌، و صدای‌ خنده‌بلند می‌شد. دخترها به‌ بهانهٔ‌ رخت‌ روی‌ بند پهن‌كردن‌، كتاب‌خواندن‌،طناب‌زدن‌ و ترشی‌آوردن‌ از پله‌های‌ ایوان‌ پایین‌ می‌آمدند. گیله‌خاتون‌جلوشان‌ می‌ایستاد و به‌ گودی‌ كمر و سینه‌های‌ برجسته‌شان‌ خیره‌ می‌شد. باانگشت‌ِ استخوانی‌ به‌ مرد روی‌ دیوار اشاره‌ می‌كرد و زوزه‌ می‌كشید. صورتش‌تیره‌ می‌شد، انگار روی‌ آتش‌ پخته‌ باشندش‌ و از حرارت‌ آن‌ تنها نقطه‌های‌روشن‌ و براقی‌ روی‌ مردمك‌هایش‌ می‌نشست‌. چنگ‌ به‌ موهایش‌ می‌زد ولباس‌ به‌ تن‌شان‌ پاره‌ می‌كرد.
خانه‌ یك‌دفعه‌ از جیغ‌ و گریه‌ پُر می‌شد. صدای‌تند قدم‌ها، افتادن‌ و شكستن‌ چیزی‌. شاه‌بانو سراسیمه‌ و نفرین‌كنان‌ سرمی‌رسید و بافهٔ‌ دختر پیر را می‌كشید و درِ سرداب‌ را به‌ رویش‌ قفل‌ می‌كرد. تاوقتی‌ بعد از ساعت‌ها گریه‌ و زوزه‌، آن‌ را باز می‌كرد، چشم‌هایی‌ را در میان‌چروك‌هایی‌ عمیق‌ ببیند كه‌ از درخشش‌ خاطره‌ها خالی‌ بود. بی‌اعتنا به‌دخترها كه‌ می‌كوشیدند از او فاصله‌ بگیرند، رخت‌های‌شان‌ را می‌شست‌، بااشتهایی‌ سیری‌ناپذیر ته‌ماندهٔ‌ غذاهای‌شان‌ را می‌خورد تا ندیده‌ باشند كسی‌ به‌خاطر غمی‌ بی‌نشان‌ كه‌ زندگی‌اش‌ را به‌ كابوسی‌ همیشگی‌ بدل‌ كرده‌ بود،این‌قدر بخورد و با صدای‌ كف‌زدن‌ بچه‌های‌ روستایی‌ كه‌ دوره‌اش‌ می‌كردند وسیاه‌چوم‌ می‌خواندندش‌، دور خود بچرخد. موهای‌ همیشه‌ سیاهش‌ را افشان‌كند و دست‌های‌ استخوانی‌اش‌ را در هوا تكان‌ دهد. گالش‌ها سوار بر اسب‌می‌گذشتند و می‌خندیدند. گیله‌خاتون‌ پیراهنش‌ را بالا می‌برد و ساق‌های‌هلالی‌ و زانوهای‌ برجسته‌اش‌ را نشان‌ می‌داد. از ران‌های‌ لاغر كه‌ بالاترمی‌بردش‌ بچه‌ها هو می‌كردند و داد می‌زدند: «پیر كفتال‌!»
كوج‌ِ آقا شلاق‌ روی‌شان‌ می‌كشید و می‌تاراندشان‌. دختر پیر را با تشر به‌خانه‌ برمی‌گرداند تا عالم‌تاج‌ با نیشگون‌ كبودش‌ كند و پنجره‌های‌ خانه‌ ازفریادهای‌ حاج‌ مصطفی‌ بلرزد: «عار ناموس‌ كه‌ ندارم‌ گیله‌مار، اما پسان‌ فردا كه‌شكمش‌ را گردنه‌گیرهای‌ از خدا بی‌خبر بالا آوردند، جواب‌ اون‌ خدابیامرز روچی‌ بدم‌؟»
عالم‌تاج‌ در اتاق‌ را بست‌: «بچه‌ مثل‌ دُمَل‌ زیر بغل‌ می‌ماند گُل‌برار، هر چی‌بزرگ‌ می‌شود دردسرش‌ هم‌ زیاد می‌شود.»
ـ آدم‌ آب‌ بپاشد زمین‌ و بو بكشد كه‌ چی‌؟ دل‌ به‌ چی‌اش‌ خوش‌ كرده‌ای‌ تو؟
ـ توی‌ انبار حبسش‌ می‌كنم‌ گل‌برار.
ـ این‌قدر دل‌دل‌ نكن‌ زن‌، می‌برمش‌ دارالمجانین‌ پایتخت‌... والله‌، قسم‌ به‌این‌ تنور داغ‌ من‌ خیر هر دوی‌ شما را می‌خواهم‌.
عالم‌تاج‌ با گوشهٔ‌ چارقد صورتش‌ را پوشاند. دختر پیر را به‌ كلبهٔ‌ چوبی‌آباجی‌خانم‌ در جنگل‌ برد. برای‌ حفظ‌ از شرّ از ما بهتران‌، زبان‌ مار برایش‌گرفت‌. شب‌ تاسوعا، زیر هفت‌تكیهٔ‌ شهر توكا، هفت‌ سكه‌ گذاشت‌ و هفت‌خرما خورد تا اگر دختر شفا بگیرد تا آخر عمر معتكف‌ِ بقعهٔ‌ خواهرامام‌بكندش‌. ناامید كه‌ شد، كتكش‌ می‌زد و در سرداب‌ را به‌ رویش‌ قفل‌ می‌زد.
زوزه‌های‌ گیله‌خاتون‌ كه‌ ناله‌هایی‌ بریده‌بریده‌ می‌شد، سراغ‌ مرد پنهان‌ درشكاف‌ دیوار می‌رفت‌. حشره‌ها تفنگ‌ و كوله‌هاش‌ را جویده‌ بودند وچوخایش‌ پوسته‌ پوسته‌ شده‌ بود. بعد از چارچوب‌ زرد شدهٔ‌ عكس‌ بیرون‌ آمدو چشم‌هایش‌ یك‌دفعه‌ آبی‌ شد.
خمیازه‌ كشید و مشتی‌ به‌ قطار فشنگ‌ حائل‌سینه‌اش‌ كوبید. از قفل‌ بستهٔ‌ سرداب‌، حلقهٔ‌ چاه‌ و درخت‌ نارنج‌ گذشت‌ و لب‌ِجادهٔ‌ خاكی‌ ایستاد و به‌جای‌ خداحافظی‌ انگشت‌ها را تكان‌ داد. حالا وانمودمی‌كرد، منتظر ماشین‌هایی‌ است‌ كه‌ بوق‌زنان‌ رو به‌ پایتخت‌ می‌رفتند. اما سوارهیچ‌كدام‌ نمی‌شد.
نزدیك‌ غروب‌، كوج‌ِ آقا به‌ خانه‌ برمی‌گشت‌ با موهای‌ یك‌دست‌ سفید شده‌و قوزی‌ بر پشت‌. شب‌هایش‌ به‌ چندك‌زدن‌ پشت‌ منقل‌، چسباندن‌ شیرهٔ‌كوكنار به‌ حقهٔ‌ وافور، چرت‌زدن‌ با پارازیت‌ رادیو می‌گذشت‌. كرخت‌ وسست‌ از پشت‌ دود،هالهٔ‌ دخترهایی‌ را می‌دید، شبیه‌ جوانی‌های‌ شاه‌بانو كه‌حالا شبیه‌ پیری‌ عالم‌تاج‌ شده‌ بود. با شكم‌ بزرگ‌شده‌، از زایمان‌های‌ پشت‌ سرهم‌، انگار هنوز دختری‌ در آن‌ مانده‌ است‌. شاه‌بانو چادرنماز بر سر، در برابرسجاده‌ برای‌ دخترهایی‌ دعا می‌كرد كه‌ تا ابد در خانه‌اش‌ ماندگار شده‌ بودند.اگر به‌ پایتخت‌ می‌رفتند، با همان‌ لباس‌هایی‌ برمی‌گشتند كه‌ موقع‌ رفتن‌ به‌ تن‌داشتند. خسته‌، دل‌سرد با چند چین‌ ریز زیر چشم‌ها و روزهایی‌ كه‌ باخیال‌بافی‌ می‌گذشت‌ و خانه‌ای‌ كه‌ از تكرار مداوم‌ آن‌ها در یك‌دیگر و جنگ‌ ودعواهای‌شان‌ اشباع‌ شده‌ بود.
كوج‌ آقا می‌گفت‌: «گوشم‌ سنگین‌ شده‌!» اما همه‌چیز را می‌شنید و در دود وبوی‌ زغال‌ها، نفیر انفجارهای‌ هواپیماهای‌ انگلیسی‌ را می‌شنید. با خودواگویه‌ می‌كرد: «اردوی‌ مفاجر شبیه‌ ستون‌ جنگی‌ نبود، انگار رفته‌ بودیم‌تماشای‌ معركه‌گیری‌. آن‌همه‌ اسب‌، فلك‌ و كند و زنجیر. سردار با دوربین‌نگاه‌شان‌ می‌كرد كه‌ به‌ اُسرا كاری‌ نداشتنه‌ باشیم‌.»
انعكاس‌ صداها خسته‌ و زنگ‌دار توی‌ گوشش‌ طنین‌ می‌انداخت‌، مثل‌چیزی‌ كه‌ واقعیت‌ نداشت‌. جنگل‌ و شالیزارها هم‌ نبودند و دریا عقب‌ نشسته‌بود و دیگر طغیان‌ نمی‌كرد. صدای‌ سیرسیرك‌ها جایش‌ را به‌ عوعوی‌ سگ‌هاداده‌ بود و حاصل‌خیزی‌ خاك‌ به‌ پوكی‌ و بی‌ثمری‌ و خانه‌اش‌، پر شده‌ ازدخترهایی‌ كه‌ نمی‌دانستند چه‌ می‌خواستند و جوانی‌هایش‌ را عقب‌ می‌راندندكه‌ برای‌ پنهان‌كردن‌ سیصد قبضه‌ از باقی‌مانده‌ تفنگ‌های‌ نیروهای‌ جنگل‌،توی‌ زمین‌ چاله‌ می‌كند. اما ته‌ گودال‌ به‌جای‌ تفنگ‌، زغال‌های‌ منقل‌ بودند كه‌می‌گداختند. جرقه‌ می‌زدند و خاكستر می‌شدند. دود به‌ شكل‌ گیله‌خاتون‌درمی‌آمد كه‌ آتش‌گردان‌ می‌چرخاند و دایره‌ای‌ سرخ‌ میان‌ سیاهی‌ باز می‌كرد واز آن‌ مردی‌ بیرون‌ می‌آمد كه‌ كلاغ‌ها یكی‌ از چشم‌های‌ آبی‌اش‌ را از كاسه‌درآورده‌ بودند. به‌جای‌ موهای‌ مجعد، در سر تراشیده‌اش‌، زخم‌های‌ چاقوشكل‌ برگ‌ چنار درست‌ كرده‌ بود. به‌جای‌ تفنگ‌ همیشه‌ گونی‌ بر كول‌ می‌كشیدكه‌ پر بود از تراشه‌های‌ بید. آنها را زیر بغل‌ كشته‌هایی‌ می‌گذاشت‌ كه‌ در تپه‌هاو جاده‌ها و جنگل‌ افتاده‌ بودند، تا روز رستاخیز به‌ كمك‌ آن‌ بتوانند از قبربیرون‌ بیایند.
روزی‌ كه‌ با قواره‌ای‌ پارچهٔ‌ ارزان‌قیمت‌ به‌ خانه‌ آمد، بوی‌ تمام‌ مرده‌های‌شهر را با خود آورد. گالش‌هایش‌ را زیر بغل‌ گرفت‌ و پایین‌ اتاق‌ روبه‌روی‌حاج‌مصطفی‌ نشست‌ كه‌ می‌گفت‌: «كتكش‌ كه‌ نمی‌زنی‌،ها؟»
مرد سقزی‌ از جیب‌ بیرون‌ آورد و به‌ دهان‌ انداخت‌.
ـ با توام‌! مگر گوشت‌ سوراخ‌ ندارد؟
مرد خندید: «پلو.. پلو جور می‌كنم‌ حاجی‌... پلو...»
ـ كتكش‌ كه‌ نمی‌زنی‌؟
ـ پلو جور می‌كنم‌... پلو حاج‌آقا!
عالم‌تاج‌ استكانی‌ چای‌ آورد و پنجره‌ را باز كرد: «دختر به‌ كسی‌ نمی‌دم‌ كه‌حلوای‌ جنازهٔ‌ مردم‌ نان‌ِ شبش‌ باشد.»
حاجی‌ اخم‌ كرد: «تا سگ‌ ماده‌ قر و قمیش‌ نیاد سگ‌ نر نمی‌داند از كدام‌ راه‌باید برود... خودم‌ دو سه‌ بار دیدم‌شان‌. از پشت‌ پرچین‌ به‌ این‌ گیس‌بریده‌ نگاه‌می‌كرد كه‌ لخت‌ و عور... استغفرالله‌، كلاه‌ بی‌غیرتی‌ كه‌ نمی‌توانم‌ سرم‌ بگذارم‌.خیلی‌ هم‌ بچه‌گری‌ كرده‌ برایت‌؟»
عالم‌تاج‌ با گوشهٔ‌ چارقد صورت‌ را پوشاند. بعد از پشت‌ پنجره‌ رفتن‌مرده‌شوی‌ را دید و گیله‌خاتون‌ را. دست‌ها را از دو طرف‌ باز كرده‌ بود و پامی‌گذاشت‌ جای‌ پای‌ بر گِل‌ ماندهٔ‌ مرد گالِش‌. باران‌ می‌بارید اما در گوشه‌ای‌ ازآسمان‌ آفتاب‌ می‌تابید و محلی‌ها می‌گفتند عروسی‌ مادر شغال‌ است‌. شاه‌بانواز پشت‌ پنجره‌، دختر را می‌دید كه‌ پا می‌گذاشت‌ جای‌ پای‌ مردی‌ كه‌ عصازنان‌دور خانه‌ می‌گشت‌. پشت‌ درختی‌ پنهان‌ می‌شد و سیگار می‌كشید و حالا درحاشیهٔ‌ جادهٔ‌ كنار تابلوی‌ دایره‌ای‌ سفید و قرمز آهو ایستاده‌ بود و صورتش‌حالتی‌ داشت‌ انگار منتظر بود با نزدیك‌تر شدن‌ دختر پیر، برای‌ همیشه‌ برود.اما گیله‌خاتون‌ به‌ جای‌ او، مرد مرده‌شویی‌ را می‌دید كه‌ كوله‌اش‌ را باز كرده‌ بودو تراشه‌ای‌ بید را بیرون‌ می‌آورد و به‌ هوا می‌پاشید. تراشه‌ها پیچ‌ و تاب‌می‌خوردند و از جلو تصویر موهوم‌ مردان‌ جنگلی‌ سوار بر اسب‌، قزاقان‌تفنگ‌ بر دوش‌، كومه‌های‌ چوبی‌، باران‌های‌ بی‌امان‌، دریای‌ طغیان‌كرده‌،درخت‌ نارنج‌ حیاط‌ و پرچین‌ِ چوبی‌، می‌گذشتند و زیر بغل‌های‌ گیله‌خاتون‌می‌نشستند كه‌ كنار چمدانش‌ مرده‌ بود. با كف‌ پاهای‌ قاچ‌قاچ‌ و دست‌هاصلیب‌وار بر سینه‌. چروك‌های‌ صورتش‌ ناپدید شده‌ بود، چشم‌هایش‌ كم‌كم‌زیر پردهٔ‌ لزجی‌ كدر می‌شد، اثری‌ از غم‌باد بر گلویش‌ نبود و موهای‌ یك‌دست‌سیاهش‌ در هشتاد و پنج‌ سالگی‌ به‌ دختربچه‌ای‌ شبیه‌اش‌ كرده‌ بود.
شاه‌بانو خیرات‌ می‌داد و به‌ اتاق‌های‌ خانه‌ نگاه‌ می‌كرد كه‌ از ازدحام‌دخترها خفه‌ شده‌ بود. كسانی‌ كه‌ شیرهٔ‌ كوكنار كوج‌ِ آقا، خیره‌سر و لج‌بازبارشان‌ آورده‌ بود. همیشه‌ چیزی‌ عجیب‌ در زندگی‌شان‌ بود، درگوش‌واره‌های‌ یاقوت‌، كفش‌های‌ بی‌پاشنه‌، نامه‌های‌ بی‌نشان‌ كه‌ گذشت‌ زمان‌هم‌ نمی‌توانست‌ واداردشان‌ تا برای‌ كسی‌ بازگویش‌ كنند. باید مثل‌ رازی‌همیشه‌ پنهان‌ می‌ماند. شاید حتی‌ در چمدانی‌ كهنه‌ و رنگ‌ و رو رفته‌.
شاه‌بانو آه‌ كشید: «ای‌ بیچاره‌... تمام‌ زندگی‌ت‌ همین‌ یك‌ چمدان‌ بود؟»
ناتاشا امیری‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید