چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


نویسنده‌ صبح‌ها یک‌ قاشق‌ شیرهٔ‌ گل‌ می‌نوشید تا در حالت‌ جنینی‌ بنویسد


نویسنده‌ صبح‌ها یک‌ قاشق‌ شیرهٔ‌ گل‌ می‌نوشید تا در حالت‌ جنینی‌ بنویسد
نویسنده‌ اصلاً به‌ مردن‌ فكر نمی‌كرد و از شنیدن‌ واژهٔ‌ مرگ‌ دچار تهوع‌ می‌شد و دستش‌ را بلند می‌كرد و عق‌ می‌زد و به‌ گوینده‌ می‌گفت‌: «نگو. بگو جنین‌.»
وقتی‌ پا به‌ اتاقش‌ گذاشتم‌، از پشت‌ میز كارش‌ بلند شد و قبل‌ از بوسیدن ‌گونه‌ام‌، سه‌ سرفهٔ‌ پیاپی‌ در گلویش‌ شكست‌. شانه‌اش‌ را خم‌ كرد تا به‌ زمین‌ نگاه‌ كند اما خلطی‌ بالا نیاورد. من‌ در حال‌ بوسیدن‌ گونهٔ‌ او یاد شاه‌زاده‌ای‌ افتادم‌ كه ‌تا آخر داستانش‌، گاه‌ چنان‌ سرفه‌ای‌ در گلویش‌ می‌شكست‌ كه‌ اول‌ شانهٔ ‌خودش‌ و بعد شیشهٔ‌ پنجرهٔ‌ تالار و آویز چل‌چراغ‌ سقف‌ می‌لرزید و او خلط‌ خون‌آلود را تف‌ می‌كرد به‌ چهرهٔ‌ جدِ بزرگش‌ كه‌ توی‌ تابلوی‌ آویخته‌ به‌ دیوار تالار نشسته‌ بود و تمام‌ عمر به‌ او زُل‌زُل‌ نگاه‌ می‌كرد. نویسنده‌ به‌ من‌ گفته‌ بود، هم‌ شاه‌زادهٔ‌ داستان‌ و هم‌ جد بزرگش‌، سی‌سال‌ است‌ كه‌ در خواب‌ و بیداری ‌دارند به‌ او زُل‌ می‌زنند و اشك‌ِ درونی‌ می‌ریزند. می‌گفت‌، گاه‌گاه‌ قطره‌های ‌اشك‌ِ درونی‌ آن‌دو را می‌بیند كه‌ روی‌ گونه‌های‌ خودش‌ دارد می‌غلتد كه ‌مجبور می‌شود زیرلب‌ بگوید: «چرا روی‌ گونهٔ‌ من‌؟»
نویسنده‌ دو استكان‌ چای‌ آورد و گذاشت‌ روی‌ میز و به‌ رنگ‌ غلیظ‌ وسرخ‌گون‌ چای‌ خیره‌ شد و گفت‌:«موقع‌ نوشتن‌ باید جُرعه‌ جُرعه‌ نوشید تامزه‌اش‌ به‌ كام‌ بچسبد؛ طعم‌ و عطرش‌ را ساعت‌ها حس‌ كنی‌.»
خندیدم‌ و استكان‌ را برداشتم‌ و با یك‌ حبه‌ قند، لاجرعه‌ نوشیدم‌ كه‌ او اخم‌ كرد و یك‌ نخ‌ سیگار آتش‌ زد و گذاشت‌ لای‌ لبانش‌. می‌دانست‌ كه‌ من‌ اهل‌ِ دود نیستم‌. با لذت‌ پُك‌ زد و مزهٔ‌ اول‌ را چشید و دود را فوت‌ كرد به‌ صورتم‌ و گفت‌:«همه‌ چیز این‌ دنیا پر از عطر و لذته‌. خودتو محروم‌ نكن‌.»
یاد راوی‌ یكی‌ از داستان‌هایش‌ افتادم‌ كه‌ دو سیخ‌ كباب‌ كوبیدهٔ‌ سرخ‌شده‌، جلوش‌ توی‌ بشقاب‌ بود و یك‌ شیشه‌ عرق‌ كشمش‌ پنجاه‌ و پنج‌ كنار بشقاب‌ و او با انگشت‌، با چند پَر سبزی‌ (انگار جعفری‌ بود) بازی‌ می‌كرد، و گاه‌ یك‌ پر را جلو دماغش‌ می‌گرفت‌ و عطرش‌ را نفس‌ می‌كشید. یك‌ جرعه‌ عرق‌ می‌نوشید اما قورت‌ نمی‌داد و توی‌ دهان‌ می‌چرخاند تا مزه‌اش‌ را در كام‌ حس‌ كند. بعد یك‌ پر جعفری‌ را به‌ دندان‌ می‌گرفت‌ و چند لحظه‌ می‌جوید تا آبش‌ بیرون‌ بیاید كه‌ او عُصاره‌ را توی‌ دهان‌ بچرخاند و مزه‌اش‌ را نگاه‌ دارد تا لب‌ِ استكان‌ بعدی ‌را به‌ لب‌ بگذارد. باز یك‌ جرعه‌ بنوشد و توی‌ دهان‌ مزمزه‌ كند و پر جعفری‌ بعدی‌ را بردارد.
به‌ نویسنده‌ گفتم‌: «چرا قوز آورده‌ای‌؟»
در حالت‌ خمیده‌، به‌ زمین‌ پا كوبید و سرفه‌ كرد كه‌ دود سیگار از صورتش‌ دور شد و پراكنده‌ آمد روی‌ شانهٔ‌ من‌ نشست‌ كه‌ صدایش‌ را شنیدم‌:«دارم‌ فكر می‌كنم‌ چه‌جوری‌ باید توی‌ تابوت‌ بخوابم‌ كه‌ نوشیدن‌ شیرهٔ‌ گل‌ و نوشتن‌ یادم‌ نره‌. دارم‌ به‌ راهش‌ فكر می‌كنم‌. شكلش‌... شكلش‌ مهمه‌. شكلی‌ كه‌ بتونه‌ توی‌ یه‌ تابلو بمونه‌ و با زمان‌ شوخی‌ كنه‌.»
یك‌روز كه‌ مقابلم‌ نشسته‌ بود و داشت‌ چای‌ می‌نوشید، دستش‌ را بلند كرد و كتاب‌های‌ درون‌ قفسه‌ را نشان‌ داد و گفت‌: «من‌ هنر نوشتن‌ و در تابلو نقش‌زدن‌ را تا نوك‌ قلهٔ‌ كوه‌ بالا برده‌ام‌.»
من‌ نقش‌ قلهٔ‌ دماوند را دیده‌ بودم‌ كه‌ توی‌ پنجرهٔ‌ اتاق‌ به‌ او نگاه‌ می‌كرد و نسیمش‌ را می‌افشاند داخل‌ تا من‌ نفس‌ عمیق‌ بكشم‌ و رطوبتش‌ را ذره‌ ذره‌ بنوشم‌ تا گلوی‌ خشكم‌ تر شود.
گفتم‌:«من‌ ماه‌ پیش‌ به‌ قله‌ صعود كردم‌.»
به‌ چشم‌هایم‌ نگاه‌ نكرد و با انگشت‌ كتاب‌های‌ داستان‌ درون‌ قفسه‌ها رانشان‌ داد و روی‌ عطف‌ چند تاش‌ انگشت‌ كشید و گفت‌:«من‌ قله‌ام‌. بیا صعود كن‌.»
گفتم‌: «من‌ ماه‌ پیش‌ روی‌ قلهٔ‌ دماوند پا گذاشتم‌. همین‌ قله‌ كه‌ الان‌ توی ‌پنجره‌ هست‌. رو برف‌ سرش‌ نشستم‌ و چای‌ نوشیدم‌. البته‌ چای‌ لیوان‌ را یك‌باره‌ قورت‌ دادم‌.»
به‌ چشم‌هایم‌ زُل‌ زد و دنبال‌ چیزی‌ گشت‌ كه‌ انگار پیدا كرد كه‌ گفت‌: «من‌خاك‌ پای‌ تو هستم‌. پایت‌ را بگذار روی‌ سر من‌.»
تا خواستم‌ بگویم‌: «نه‌.» دیدم‌ زانو زده‌ و صورتش‌ را چسبانده‌ به‌ زانویم‌ و دو پایم‌ را لای‌ بازوانش‌ قفل‌ كرده‌ است‌. به‌ شانه‌اش‌ چنگ‌ زدم‌ و بلندش‌ كردم‌ كه‌ دیدم‌ چشمانش‌ خیس‌ است‌ و یك‌ قطره‌ آب‌ چكیده‌ روی‌ گونه‌اش‌. رفت‌ طرف‌ قفسهٔ‌ كتاب‌ها و لیوانی‌ از روی‌ تاقچه‌ برداشت‌ و یك‌ قاشق‌ از شیرهٔ‌ درون‌ لیوان‌ بیرون‌ آورد و سرش‌ را بالا گرفت‌ و قطره‌قطره‌ چكاند به‌ دهانش‌. لیوان‌ را گذاشت‌ توی‌ تاقچه‌ كه‌ دیدم‌ هوای‌ اتاق‌ پر از رنگ‌ سرخ‌ و زرد و سفید و نارنجی‌ شده‌ و رنگ‌ها، عطرهای‌ جورواجور به‌ دماغم‌ می‌زنند. گفتم‌: «این‌رنگ‌ها و عطر...»
گفت‌: «شیرهٔ‌ گُل‌ سرخ‌.»
می‌دانستم‌ كه‌ او هر روز صبح‌ می‌رود لب‌ باغچهٔ‌ حیاط‌ و یك‌ شاخه‌ گل‌سرخ‌ می‌شكند و می‌آورد توی‌ تُنگ‌ پُر آب‌ روی‌ میزش‌ می‌نشاند. شب‌ گل‌ را پَرپَر می‌كند و گُل‌برگش‌ را با هاون‌ می‌كوبد تا شیره‌اش‌ را بچكاند توی‌ لیوان‌ و بگذارد روی‌ تاقچه‌. تفاله‌ را بریزد توی‌ بشقاب‌ و به‌ لیوان‌ تكیه‌ بدهد تا تفاله‌ها خشك‌ شوند و عطرش‌ در هوای‌ اتاق‌ راه‌ برود تا او هر وقت‌ خواست‌ بنویسد. چند نفس‌ عمیق‌ بكشد و بنوشد و مزمزه‌ كند. یاد بچه‌ای‌ شیرخوار افتادم‌ كه‌دارد از نوك‌ پستان‌ مادر شیر می‌مكد. اشك‌ می‌ریزد كه‌ جریان‌ شیر به‌ نازكی ‌سوزن‌ است‌ و دهانش‌ خالی‌.
گفتم‌:«در شصت‌ و سه‌ سالگی‌، انگار طفل‌ شیرخوار شده‌ای‌.»
خواست‌ بخندد كه‌ سرفه‌ جلوش‌ را گرفت‌ و شانه‌اش‌ را چنان‌ لرزاند كه ‌پس‌لرزه‌اش‌ آمد طرف‌ من‌ كه‌ صندلی‌ام‌ را عقب‌ كشیدم‌. دیدم‌ چشم‌هایش‌ بازخیس‌ شده‌، دو دستش‌ را ستون‌ سینه‌اش‌ كرده‌ و خمیده‌ دارد به‌ چهره‌ام‌ نگاه‌ می‌كند. جلو آمد و سرش‌ را گذاشت‌ روی‌ شانه‌ام‌ و هق‌هق‌ كرد و گفت‌: «دارم ‌به‌ جنین‌ برمی‌گردم‌. بازگشت‌ به‌ جنین‌ مثل‌ شب‌خوابی‌ گیاهان‌ در رطوبت‌هوای‌ تاریك‌... اگر شبنمی‌ بریزد، كمی‌ هم‌ آبزی‌ می‌شود.»
فكر كردم‌ نویسنده‌ از واژهٔ‌ گل‌ و شیره‌ تركیبی‌ ساخته‌ كه‌ هم‌ گل‌ را به‌صورت‌ خشكیده‌ و معطر حفظ‌ كند و هم‌ شیرهٔ‌ آن‌را بگیرد و صبح‌ به‌ صبح‌ یك ‌قاشق‌ بنوشد تا ظهر و شاید هم‌ تا شب‌، مزه‌اش‌ را توی‌ دهان‌ بچرخاند و بنویسد. دستش‌ را گرفتم‌ و گونه‌اش‌ را بوسیدم‌ و نشاندمش‌ روی‌ صندلی‌ و گفتم‌:«بازگشت‌ به‌ جنین‌، زایش‌ دوباره‌ است‌.»
گفت‌:«زایش‌ من‌ تا سال‌ پنجاه‌ و سه‌ طول‌ كشید. حقوق‌ اجتماعی‌ام‌ درآن ‌سال‌ قطع‌ شد.»
«احساس‌ كردم‌ داردم‌ برمی‌گردم‌ به‌ دورهٔ‌ شیرخوارگی‌. مثل‌ یك‌ بچه‌ گریه ‌می‌كردم‌ اما شیری‌ در كار نبود. پستان‌ بود اما وقتی‌ بهش‌ چنگ‌ می‌زدم‌ و دهان ‌باز می‌كردم‌، می‌دیدم‌ خشكیده‌ است‌. توی‌ چنگم‌ تكه‌ای‌ پوست‌ چروكیده‌ بود بدون‌ چكه‌ای‌ شیر. گلویم‌ همیشه‌ خشك‌ بود.»
می‌دانستم‌ كه‌ نویسنده‌ در آن ‌سال‌، به‌ دنبال‌ حقوق‌ اجتماعی‌ چنان‌ دست‌ و سرش‌ را به‌ در و دیوار و درخت‌ و كوه‌ و میله‌های‌ آهنی‌ می‌كوبید كه‌ یك‌ روز حكم‌ انفصالش‌ را گذاشتند كف‌ دستش‌ و گفتند دیگر در هیچ‌ جمعی‌ حق‌ درس‌ و مشق‌ و موعظه‌ ندارد. او به‌ خودش‌ گفته‌ بود از پا ننشین‌، چون‌ هنوز شَل‌ نشده‌ای‌ و راه‌ بیفت‌ و جست‌وخیز كن‌ و سر و دست‌ به‌ در و دیوار و درخت‌ و كوه‌ و میله‌های‌ آهنی‌ بكوب‌ و زلزله‌ ایجاد كن‌ تا بیایند پایت‌ را بشكنند. اگر هم‌ پایت‌ شكست‌، بنشین‌ و قلم‌ بزن‌ و زبانت‌ را دراز كن‌ و بینداز توی‌ شهر تا مردم‌ ببینند كه‌ یك‌ آدم‌ پاشكسته‌ اما زنده‌ توی‌ اتاقش‌ نشسته‌ و دارد همه‌ چیز را مزمزه‌ می‌كند و به‌ همه‌جا سرك‌ می‌كشد و بو می‌كشد. وقتی‌ دید، دور و ورش‌ پر از آدم‌ زبان‌دراز بومكنده‌ جمع‌ شده‌اند، پر و بال‌ درآورد.احساس‌ كرد دایم‌ در حال‌ پرواز است‌ و آرزوهای‌ بزرگ‌ و دست‌نیافتنی ‌جلوش‌ دارند راه‌ می‌روند و به‌ او چشمك‌ می‌زنند.
یك‌ روز كه‌ با پای‌ لنگان‌ داشت‌ توی‌ كوچه‌ راه‌ می‌رفت‌ و به‌ آرزوهای‌ دورودرازش‌ نگاه‌ می‌كرد كه‌ بالای‌ سرش‌ چتر زده‌ بودند، ناگهان‌ دید، ماشین‌ جیپی‌ جلوش‌ ایستاد و چهار آدم‌ عینك‌ِ سیاه‌ بر چشم‌ زده‌، دست‌ بر قبضهٔ‌ كُلت ‌به‌ او اشاره‌ می‌كنند كه‌ بیا بالا.
چند ماه‌ كه‌ پشت‌ میله‌ها نشست‌ و از لابه‌لای‌ میله‌ها دنبال‌ آرزوها گشت‌ وچیزی‌ ندید، فكر كرد، آرزوها در آسمان‌ شناورند و او در زمین‌ پا می‌كوبد. ازپشت‌ میله‌ها كه‌ بیرون‌ آمد، سال‌ها لنگان‌ گام‌ می‌زد و گاهی‌ هم‌ با عصا راه ‌می‌رفت‌ و روزی‌ چند لیوان‌ عرق‌ می‌نوشید تا بتواند ساعت‌ها بنشیند و بنویسد كه‌ آروزها گم‌ شده‌اند و در ناكجاآباد سرگردانند و او در خودفرونشسته‌ است‌ و بال‌ و پرش‌ را كنده‌ و در تاقچهٔ‌ تاریخ‌ گذاشته‌ است‌. یك‌تشت‌ جوهر را در چند سال‌ بر سطح‌ یك‌ پشته‌ كاغذ فرو ریخت‌ و سال‌های‌ دست‌ و پا زدن‌ بر دیوار و درخت‌ و كوه‌ و میله‌ها و پاكوبیدن‌ و پر و بال‌ شكستن ‌و لنگان ‌شدن‌ و عصا به‌دست‌ گرفتنش‌ را نقش‌ زد تا این‌كه‌ احساس‌ كرد بالای ‌قلهٔ‌ البرز ایستاده‌ و دارد به‌ آدم‌های‌ كوتوله‌ نگاه‌ می‌كند.
استكان‌ چای‌ را به‌دستم‌ داد و گفت‌: «لاجرعه‌ ننوش‌. جرعه‌ جرعه‌ بنوش‌. بگذار مزه‌ و عطرش‌ ساعت‌ها روی‌ زبانت‌ بماند. عطر در همه‌ چیز، جرعه‌جرعه‌ در كام‌ آدم‌ می‌نشیند. شیرهٔ‌ همه‌چیز در لاجرعه‌ حرام‌ می‌شود و آدم‌ مجبور می‌شود فقط‌ تفاله‌ را نشخوار كند.»گفتم‌:«من‌ عادت‌ به‌ جرعه‌ جرعه‌ ندارم‌.»
گفت‌:«عادت‌شكنی‌ كن‌.»
گفتم‌:«عادت‌ طبیعت‌ ثانوی‌ است‌. طبیعت‌ ثانوی‌ رو نمی‌شه‌ شكست‌.»
گفت‌:«من‌ یك‌ عمره‌ دارم‌ این‌كار را می‌كنم‌.»
می‌دانستم‌ كه‌ نویسنده‌ به‌ دوران‌ قبل‌ از لنگ‌شدن‌ و پر و بال ‌شكستن ‌بازگشته‌ است‌ و الان‌ چهار تا بال‌ بر شانه‌هایش‌ آویخته‌ است‌ و هر روز دارد به‌ آرزوهای‌ گم‌شده‌ و شناور در آسمان‌ نگاه‌ می‌كند. احساس‌ دوران‌ شیرخواری ‌بر ذهنش‌ چیره‌ شده‌ و حالا نه‌ لنگ‌ است‌ و نه‌ عصا برمی‌دارد. دایم‌ به‌ زمین‌ پامی‌كوبد و به‌ دیوار چنگ‌ می‌زند تا روزنهٔ‌ گذر را پیدا كند.
او در نشستی‌ دوستانه‌ گفته‌ بود: «ما الان‌ یك‌ تشكل‌، یك‌ هستهٔ‌ سازمان‌دهی ‌شده‌ایم‌. البته‌ سنت‌ و ریشهٔ‌ این‌ هسته‌ سی‌ و پنج‌ سال‌ است‌ كه‌ هست‌. البته ‌ریشه‌ فقط‌ یك‌ اسم‌ است‌. این‌ اسم‌ ریشه‌دار كه‌ هم‌ در هوا هست‌ و هم‌ درخاك‌، آب‌ و كود می‌خواهد. این‌ ریشه‌ الان‌ دارد جوانه‌ می‌زند. من‌ الان‌ دارم‌شاخ‌ و برگش‌ را در آیندهٔ‌ نزدیك‌ می‌بینم‌.»
او در طول‌ یك‌سال‌، چراغ‌ جماعتی‌ چند نفره‌ شد و ذره‌ذره‌ به‌ دیگران‌ نور پاشید و یكی‌ یكی‌ آن‌ها را كشاند به‌ درون‌ جماعت‌. در مقابل‌ همه‌شان‌ سر خم‌ می‌كرد و می‌گفت‌ كه‌ بیایند پا بگذارند روی‌ سر او و اگر نخواستند، به‌ بازویش‌ تكیه‌ بدهند. در یك‌ روز سرد زمستانی‌ كه‌ هوا خاكستری‌ شده‌ بود، تلفن‌ زنگ‌زد و او گوشی‌ را با دلهره‌ برداشت‌...
نویسنده‌ دید از زور تندباد دارد می‌لرزد كه‌ به‌ ستون‌ بتُنی‌ چنگ‌ زد و پا به ‌زمین‌ كوبید تا تندباد فرونشیند و فریاد زد: «بیا از روی‌ جنازه‌ام‌ رد شو وحرفت‌ را پس‌ بگیر و خالی‌ كن‌ تو سطل‌ آشغال‌.»
وقتی‌ گفت‌: «بیا از روی‌ جنازه‌ام‌ رد شو.» می‌دانست‌ كه‌ به‌ سی‌ سال‌ پیش ‌بازگشته‌ است‌ و چهار بال‌ پرواز به‌ كتفش‌ بسته‌ و دارد سر و دست‌ و پا به‌ دیوار و درخت‌ و كوه‌ و میله‌های‌ آهنی‌ می‌كوبد تا خواب‌ شبانه‌ را در چشم‌ خیلی‌ها بشكند.
وقتی‌ گوشی‌ تلفن‌ را به‌ ضرب‌ كوبید روی‌ میز، توی‌ صندلی‌ راحتی ‌نشست‌ و دو دست‌ را ستون‌ چانه‌اش‌ كرد و چند سرفهٔ‌ سینه‌خراش‌ در گلویش ‌شكست‌ كه‌ شانه‌اش‌ چند لحظه‌ زلزله‌وار لرزید. همان‌ شب‌ خبرهایی‌ شنید... می‌دانست‌ كه‌ سرحلقه‌های‌ زنجیر به‌ یك‌ مكان‌ سیاه‌چال‌وار وصل‌ است‌.
نیمه‌های‌ شب‌ بود كه‌ نویسنده‌ با طنین‌ حلقه‌های‌ زنجیر از خواب‌ پرید و احساس‌ كرد، دو حلقهٔ‌ زنجیر به‌ چفت‌ دست‌گیرهٔ‌ پشت‌ در اتاق‌ آویخته‌اند. از آن ‌شب‌ نویسنده‌ خانه‌نشین‌ شد و هر چه‌ دست‌ و سر و پا به‌ در و دیوار و میله‌های‌ آهنی‌ پنجره‌ كوبید، نتوانست‌ دریچهٔ‌ خروج‌ را پیدا كند. از آن‌شب‌، دیگر آفتاب‌ را در پهنا و گستردگی‌ ندید و در روزهای‌ آفتابی‌، فقط‌ یك‌ تیغه‌ یا یك‌ شاخهٔ‌ باریك‌ آفتاب‌ از لای‌ میلهٔ‌ پنجره‌ به‌ چهره‌اش‌ می‌تابید كه‌ او به ‌چهره‌اش‌ دست‌ می‌كشید تا شاخهٔ‌ نور را لمس‌ كند و در مُشتش‌ نگاه‌ دارد.
زمستان‌ كه‌ از پنجره‌ آمد و در اتاق‌ نشست‌، نویسنده‌ آن‌ تیغه‌ یا شاخهٔ‌ آفتاب ‌را هم‌ ندید و در هوای‌ رطوبت‌زده‌، دنبال‌ ذره‌های‌ آفتاب‌ گشت‌ تا نفس‌ عمیق ‌بكشد كه‌ متوجه‌ شد بینی‌اش‌ با دو تكه‌ آهن‌ چفت‌ شده‌ و قفسهٔ‌ سینه‌اش‌ دارند از لای‌ گوشت‌ و پوست‌ بیرون‌ می‌آیند. با سرفه‌های‌ شكسته‌ سینه‌اش‌ را خراش‌ داد تا توانست‌ خلط‌های‌ خون‌آلود را تكه‌تكه‌ تُف‌ كند روی‌ دست‌گیرهٔ ‌داخل‌ در كه‌ از بیرون‌ با زنجیر قفل‌ شده‌ بود. گاه‌ گوشی‌ تلفن‌ را برمی‌داشت‌ و شمارهٔ‌ دوستی‌ را می‌گرفت‌ و می‌خواست‌ فریاد بزند تا حرفش‌ پرتاب‌ شود آن‌طرف‌ خط‌ كه‌ حنجره‌اش‌ باز نمی‌شد و او با سرفهٔ‌ شكسته‌، پچ‌پچ‌ می‌كرد كه‌چرا فریادم‌ را نمی‌شنوی‌؟
یك‌روز صبح‌، همسرش‌ آمد پشت‌ در و با چكش‌ زنجیر قفل‌ را شكست‌ و دست‌گیره‌ را از درون‌ قفل‌ بیرون‌ آورد. نویسنده‌ متوجه‌ شد كه‌ پشت‌ سرهمسرش‌ ده‌ها عضو حلقهٔ‌ جماعت‌ او ایستاده‌اند. نویسنده‌ مقابل‌ اعضاء جماعت‌ زانو زد و گفت‌، همه‌ پاهای‌شان‌ را بگذارند روی‌ سرش‌. به‌ همسرش‌گفت‌:«به‌ قفسهٔ‌ سینه‌ام‌ دست‌ بكش‌ كه‌ توی‌ گوشت‌ و خون‌ قرار بگیرند.»
همسرش‌ گفت‌:«این‌ كار جراح‌ است‌.»
نویسنده‌ را روی‌ تخت‌ اتاق‌ عمل‌ خواباندند و جراح‌ سینهٔ‌ او را شكافت‌ و لخته‌های‌ خون‌ منجمد شده‌ را تكه‌تكه‌ بیرون‌ آورد. جراح‌ لخته‌ها را به ‌آزمایشگاه‌ داد و وقتی‌ جواب‌ را خواند، گفت‌:«لخته‌ها سی‌ سال‌ پیش‌ به‌ حالت‌انجماد افتاده‌اند.»
نویسنده‌ وقتی‌ به‌ هوش‌ آمد، نگاهی‌ به‌ چشم‌های‌ من‌ و همسرش‌ انداخت ‌كه‌ كنار تخت‌ ایستاده‌ بودیم‌.
گفتم‌:«شكل‌ تشییع‌ جنازه‌... شكل‌ گور...»
با سرفه‌های‌ شكننده‌ پچ‌پچ‌ كرد:«شكل‌ جنین‌.»
همسرش‌ تابوتی‌ سفارش‌ داد كه‌ به‌ شكل‌ جنین‌ شش‌ماهه‌ بود. تابوت ‌جنینی‌‌شكل‌ را آوردند كنار تخت‌ و نویسنده‌ از بستر بلند شد. خودش‌ را جمع‌وجور كرد و چنان‌ مچاله‌ شد كه‌ در درون‌ تابوت‌ جا گرفت‌. نویسنده ‌همان‌طور كز كرده‌ و مچاله‌ شده‌ گفت‌:«آماده‌ام‌!»
از همسرش‌ خواست‌ كه‌ یك‌ قاشق‌ شیرهٔ‌ گل‌ به‌ دهانش‌ بریزد و قلم‌ و كاغذ در تابوت‌ بگذارد. گفت‌، می‌خواهد حالت‌ شیرخوارگی‌ را بنویسد و با زمان ‌شوخی‌ كند. شیرخواره‌ای‌ در حالت‌ مكیدن‌ نوك‌ِ پستان‌ و زارزدن‌. تابوتش‌ را توی‌ گور طفل‌ شیرخواره‌ گذاشتند و همسر و دوستانش‌، دسته‌های‌ گل‌ سرخ‌ را روی‌ تابوت‌ فرو ریختند و یك‌ لیوان‌ هم‌ میان‌ گل‌ها نشاندند.
توی‌ تابوت‌ جنینی‌ شكل‌، طفل‌ شیرخواره‌ را دیدم‌ كه‌ نوك‌ پستان ‌چروكیده‌ای‌ را می‌مكید و گریه‌ می‌كرد. می‌دانستم‌ كه‌ جریان‌ شیر به‌ نازكی ‌سوزن‌ است‌ و گاه‌ با سوزن‌ هم‌راه‌ كه‌ گلو را می‌خراشد و لخته‌های‌ خون ‌منجمد می‌زاید تا شصت‌ سال‌ بعد سر واكند.
حسن‌ اصغری‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید