جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
جادکمه
چاقوش ضامندار نبود، از آن بیضامنهای كار درست هم نبود كه بیارزد دست بگیری یا تو دست بچرخانی. از آنها بود كه فقط به درد خیار پوست كندن میخورد و زیر ناخن پاك كردن. اما طرف اصلاً حالیش نبود، انگار قمهٔ دودَم دستش گرفته بود كه هی پایین بالاش میكرد و بهجای نگاه كردن به پرده، اینطرف آنطرف را دید میزد. او مثل ما سانس دومش نبود تا عینِ من هی سر به اینور آنور بچرخاند كه كی چُرت دایی محمود پاره میشود، بلند میشویم میزنیم بیرون.
آندو همین ده دقیقه پیش با آن بوی چسب یا نمیدانم تینری كه ازشان بلند بود یكبری از جلو پای ما رد شده بودند و طرف هم با آن قد و هیكل عینِ بولدوزرش پنجهٔ پای مرا طوری لگد كرده بود كه نفس تو سینهام گیر كرده بود و یك دقیقهای همانجا مانده بود. اما مگر اینجور آشغالها حرف حالیشان میشد؟ بعد هم زیرچشمی دیده بودم كه تا نشسته بود شروع كرده بود باچاقوش بازی كردن... بیپدر! قد و هیكلش اصلاً به چاقوش نمیآمد، همانطور نشسته یكسر و گردن از ما گُندهتر بود. زیر آن نور قرمز انگار لالهٔ گوش بزرگ و عین قلوهٔ گاومیشش خونِ خالی بود. رفیق بغلدستیش هرچند جغلهتر بود و دم بهساعت پشتِ آن مناره پیدا و گم میشد، اما اور و اداش بیشتر بود و یكریز ور میزد و هِرهِر و كِركِر میكرد و نمیگذاشت حواسم پیش آن موهای بور رو شانه ریختهای باشد كه دو ردیف جلوتر هر وقت نور صحنه زیاد میشد چشمم را عین آهنربا به خودش میكشید.
وقتی آن جغله ساندویچفروش سینما را صدا زد تا از دیسِ حلبی جلو سینهاش دو تا ساندویچ تخممرغ برای خودش و آن گندهبك بردارد، تازه رفتمتو نخ موهای بلند و پشتِ گردن ریختهاش و آن پیراهن نارنجی یا قرمز تنش كه یقهٔ بلند گوشخرگوشیش تا جلو سینهاش آمده بود. از آن پیراهنهای تابلویی كه هر اُزگل از راه نرسیدهای به خیالش با پوشیدن آن میشود بچهٔ ناف تهران...
انگار سوزن فرفره زیرم گذاشته بودند، نمیتوانستم آرام بنشینم. تو همین هیر و ویر نمیدانم كدام الاغ هم پیشابش را ول كرد زیر صندلیش، بوی تندش همهجا را برداشت و گیج و منگم كرد. یكدفعه نمیدانم از كدام گوشه صدا تركید: هُش! دستِ خر كوتاه! و باعث خیر شد تا دایی محمود یكبارهسیخ بنشیند و بگوید: ها!ها! كی بود؟ چی شد؟ و پشت سرش جان وین همانگار از شلوغی استفاده كرد و دست انداخت گردن هنرپیشهای كه دوركمرش سیسانت هم نبود و صدای دستزدن و سوت كشیدن همهجا را برداشت. بعد از آن بود كه دایی محمود دهندرهٔ صداداری كرد و دو مشت محكم هم به سینهاش كوبید، ولی قبل از آنكه شُكر ای خدایی بگوید، یكدفعه نه گذاشت و نه برداشت، اشاره كرد بهطرف و گفت: زكی! آقا رو، وهمانطور كه صورتش رو به او بود، جَلدی دست كرد تو جوراب و گَزننوار پیچ بزرگش را كه تیغهاش عین الماس بود، درآورد.
ساندویچی كه داد زد: آجیل! تخمه! ساندویچ! و سر و صدا كه نخوابید و كنترلچی چراغ قوهاش را انداخت تو جمعیت و گفت: بیسر و صدا! چهخبره؟ و همه هُواش كردند، سریع در گوش دایی گفتم: خاندایی! انگار دنبال شرّ میگردی! طرف كه چیزی به ما نگفته، تو عالم خودش دارد عشقش را میكند.
اما دایی محمود انگار سیخ داغ زیرش گذاشته بودند، نمیتوانست یكجا آرام بنشیند و دم به ساعت جیرجیر صندلیش را درمیآورد و طوری سرش را عقب میداد كه سیبك قلنبهاش قلنبهتر میشد و تو آن نور خونرنگ میدیدم كه با آن چشمهای ریزش هی چشمغره میرود به یارو.
وقتی در كافه بههم خورد و كلانتر هفتتیر به دست جَلدی پرید تو و گفت: كسی از جاش جنب نخورد، یكدفعه خرررر روكش صندلیروبهرویی دایی عین شكنبهٔ گاو از بالا تا پایین جِر خورد و بعد انگار داییدلش خنك شده باشد، با نیشی باز تكیه داد به صندلیش و بلند گفت: آخیش! الحق كه دستخوش داشت! روكش صندلی طوری میزان جر خورده بود كهانگار شاقول بالاش گذاشته بودند. حالا فقط صدای چقچق تخمه شكستنبود كه قاتیِ بوی پیشاب از پشت سر میآمد و جان وین همچین با مشت میكوبید تو فك آن تگزاسی دیلاق كه یارو با میز و صندلی و آت و آشغالهای روش عین تاپاله ولو میشد رو زمین.
وقتی آن موهای بور تكانی خورد و تو آن تاریكروشنی تتق زد و تقتق پاشنه كفشش همهجا را برداشت و پشتِ سرش ترق و توروق جمع شدنچهار ـ پنج صندلی بلند شد، من دیگر كاری نداشتم جز آنكه بروم تو نخ چاقوی دسته یاقوتی طرف كه حالا دیگر تو دستش عین یك جاكلیدی خوشگل، آرام افتاده بود و جُنب نمیخورد.
بعد كه بكوب بكوب سُم آنهمه اسب همهجا را پر كرد و كافه محاصره شد، چاقو هم یواشیواش به تك و جنب افتاد و روكش صندلی روبهرویی طرف با یك مصیبتی خِروخِر زیگزاگی جر خورد. انگار یارو میخواست درخت اره كند! از همان جر دادنش میشد فهمید كه چاقوش چاقو نیست، سوتسوتك یا جاكلیدیای است كه بیشتر به درد این جوانكهای سرچهارراهبایست میخورد تا آدمی به پك و پُز او.
حالا دیگر بغلدستیش لالمانی گرفته بود و دستهاش عین این لقوهگرفتهها میرفت و میآمد و جان میكند تا كاغذ ساندویچ را باز كند. حالا دیگر فیلم به من هم نمیچسبید. از قبل هم كه دوست داشتم زودتر بزنیم بیرون. این بود كه یواشكی درِ گوش دایی گفتم: داییجان! محض رضای خداغلافش كن بزنیم بیرون نشیمنمان پینه بست بسكه اینجا نشستیم... اما انگار با او نبودم با شكمش بودم و او هم دیگر دایی محمود همیشگی نبود، مجسمهٔ دق بود، هر چند كه مجسمه آنطور مدام نوك سبیلهایش را نمیجوید و آنگونههای استخوانیش كه عین زانوی كَبَره بستهٔ یك بچهپاپتی بود، اینطورنمیزد بیرون و قلمبیدهتر نمیشد. از لجم درِ گوشش گفتم: بابا! اگر طرف یك چك بهت بزند، هم نانت میشود، هم آبت، از ما گفتن. اصلاً برنگشت، انگارقابل نبودم نگاهم كند، فقط از لای دندانها گفت: اینقدر حرف نزن، بگیر بشین سرِ جات! بعد آن سینهٔ لاغرش را باد كرد و داد جلو و بدنش را كش وقوسی داد و گردن نازكش را هم محكم یكبار چرخاند به چپ و یكبار به راست.
كفرم درآمد. به چیچیاش مینازید؟ طرف آنقدر گنده بود كه سر و كلهاش از بالا سر دایی قشنگ پیدا بود... اینهمه كم بود و فقط اینمان مانده بود كه دایی بیخود و بیجهت هِر و هِر بزند زیر خنده و حالا نخند، كی بخند! به خودم گفتم: بیخود نیست بابا میگوید لازم نیست با این دایی محمودت جایی بری. بعد یكنخ از سیگارهایی كه از بس تو جیبم مانده بود عین هویج پلاسیده شده بود، از جیب درآوردم، اما هر كار كردم نتوانستم روشنش كنم. انگار كبریت تو دستم داشت سر خود شاه و وزیر بازی میكرد.
چاقو كه تو دست طرف آرام شد، خم شدم نگاه كردم به صورتش، انگار دایی را نگاه میكرد. تو آن دستهای بزرگش چاقو عین یك سنجاق قفلی گمشده بود. حالا اخمهاش را خوب میدیدم. خم شد سمت دایی و با آن صدای كلفتش گفت: هه هه هه! هندل!
عجب آدمی بود این دایی! هرهر و كركرش كمتر كه نشد هیچ، بیشتر همشد. انگار یارو قلقلكش داده بود. ایندفعه طرف خم شد، آرنجهاش را گذاشت رو زانوهاش. آنطور كه من چشمهاش را از زیر ابروهاش میدیدم، معلوم بود نگاهش از پایین به بالاست. حالا از پشت سرش بغلدستیش را میدیدم كه عین مرغ كرچ رفته بود تو خودش و فقط دهانش تندتر میجنبید، اما انگار لقمهاش خیال نداشت برود پایین، چون هربار صحنه تاریك و روشن میشد باز همانطور میدیدم فكش عین فك گوسفند میآید و میرود و از پایینرفتن لقمه خبری نیست و آن ننهمرده مجبور است یك سانس دیگرهم همینطور بنشیند و دهان بجنباند تا شاید لقمه رضایت دهد، تشریف ببرد پایین.درست همینوقت جان وین خطخط شد و یكبری، بعد هم فیلم برید واز هر طرف صدای سوت و داد و هوار بلند شد و چپ و راست موشككاغذی بود كه پر كشید رو به سقف. با روشنشدن چراغها دیگر مشكل نبود ببینی لب طرف چهطور بفهمی نفهمی دارد میلرزد. انگار لبش یك ساز میزد و آن هیكل گندهاش یك ساز. همانطور كه نگاهش به گزن دایی محمود بود گفت: گالهات را میبندی یا ببندمش؟
اما انگار خودش هم حرف خودش را باور نداشت، چون آن سیبك بزرگش طوری آرام پایین بالا میرفت كه انگار حركت فیلمش را كند كرده بودند. نگاهش میان گزنی كه دستهاش به زور تو دستهای كوچك داییمحمود جاگیر شده بود و روكشی كه جلو دایی عین پنیر لیقوان صاف وخوشگل بریده شده بود، سرگردان بود.
اصلاً فكرش را نمیكردم كه دایی آنطور بیمعطلی چنان شیشكییی ببندد كه تا چند ردیف جلوتر جار و جنجال بخوابد و سر تماشاچیها برگردد رو به ما.
طرف یكبار برگشت به چپ و یكبار به راست و بعد زل زد به روبهرو، حالا نیمرخش طوری گیج و ویج نشان میداد كه انگار او هم مثل من هیچ انتظار شنیدن آن صدا را نداشته بود. حالا دیگر انگار چاقو تو دستش نبود، یك ناخنگیر گلدار چینی یا كرهای بود یا پاشنهكشی برنجی و قلمكاری شده.
بغلدستیش پا شد و آستین طرف را كشید و گفت: الانه كه اوستا صداش درآد، معطلش نكن، بزن بریم.
بعد آن هنرپیشهٔ كمر سیسانت از پشت پنجره خندید و برای جان وین دست تكان داد. انگار طرف تو بد مخمصهای گیر كرده بود كه انگشت اشارهٔ دست چپش همانطور تو دماغش گیر كرده بود و در نمیآمد. حالا تنها چیزی كه از او شنیده میشد، غرغری گنگ و گم بود.
همینوقت بود كه دایی محمود یكدفعه خودش را كشید جلو و نوك گزنش را گذاشت تو سوراخ جادكمهٔ طرف و با یك تكان جر و واجرش داد. من همانطور با سیگار خاموش گوشهٔ لب دولا مانده بودم و مات كار دایی بودم. حالا سوراخ جادكمهٔ طرف، دیگر سوراخ نبود، بلكه یك خط راستبود، یك پارچهٔ جِرخوردهٔ لب آویزان كه همینطور بیكس و بدبخت، یكبری آویزان مانده بود سر جاش. دایی محمود گفت: اینطوری خوشگلتر نشد؟ نمیدانم با من بود یا با طرف، یا اینكه با خودش حرف زده بود؟ نفسم راحت درنمیآمد. رفیق طرف همانطور كه سرپا مانده بود بازدست او را كشید، اما طرف یك نگاهش به دایی بود و یك نگاهش به گزنِ دایی و آن زانوهای یوغورش هی عین بادبزن چینی با كم و زیادشدن نور، باز و بسته میشد.
یك نخ سیگار تعارف كردم به دایی، اما تحویل نگرفت، انگار با او نبودم، انگار اصلاً مرا نمیشناخت، یا حالا وقت اینطور كارها نبود. باز دایی خم شد و قبل از اینكه طرف تكانی بخورد، جلدی نوك گزنش را كرد تو سوراخ جادكمهٔ دوم طرف و كشید و خنداخند گفت: حالا شدند دوتا.
و عین قرقی دستش را پس كشید و زد زیر خنده. چراغ قوهٔ كنترلچی دوری رو سر تماشاچیها زد و رو ردیف ما ثابت ماند. حالا چاكهای لبآویزان كت طرف انگار تو صف وایستاده بودند. رفیق یارو گفت: انگارمیخواهی این شب جمعهای اوستا جوابمان كند؟ طرف جواب نداد. انگار اوستا و دنیا و هر چی كه توش بود، از یادش رفته بود. بعد گزن دایی انگار زنده باشد تو دستش چرخید و چرخید تا نوكش رو به زمین آرام و قرار گرفت.
حالا آن نور خونرنگ طوری افتاده بود رو تیغهٔ گزن كه انگار گزن ازخودش نور میداد، و دایی محمود انگار عمداً طوری عكس نور را رو تیغه میزان كرده بود كه رو صورت طرف، خط قرمز و خوشگلی را میتوانستیدرست وسط دو ابروی پرموش ببینی. چشمهای طرف انگار قفل شده بود به گزن.
بغلدستیش كه راه افتاد رو بهدر، او هم تكان خورد. حالا از پشت كه نگاهشان میكردی میدیدی كه چهطور سلانه سلانه قوز كرده بودند و میرفتند، یك قوز بزرگ، یك قوز كوچك. تو آن نور سرخ یك لحظه برق تیغهٔ چاقوی طرف را دیدم. معلوم بود كه هنوز تو دستش بود. از حق نگذریم چاقوی خوشگلی بود. جان میداد آویزانش كنی به زنجیر و سر كوچه وایستی و دور انگشت بچرخانیش و...
آنوسطها كه رسیدند، یكیشان داد زد: خیلی نكبتی، اوهوی!
معلوم نبود كدامشان بود، چون هر دو برگشته بودند رو به ما. دست گذاشتم رو پای دایی تا بداند حالا دیگر نوبت من است كه صدام را كلفت و بلند كنم و بگویم: انچوچك! و بعدش عین دایی، هر و هر بزنم زیر خنده و صدام را هم تا آنجا كه میتوانم ببرم بالا و لابهلای خندههام شیشكی آبداری هم ببندم، تا باز فیلم جرواجر بخورد و تگزاسیها رو اسبهاشان خشك بشوند و نصف بشوند و صدای سوت و داد و هوار خلقاللّه بلند شود.
محمدرضا گودرزی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید