پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


برتا خیکی - ۱۹۱۰


برتا خیکی - ۱۹۱۰
حالا دیگه می‌خوام بگم چرا پسرای این‌جا، فقط چون اسم من برتاس و آب زیر پوستمه، یه همچین اسمی رو من گذاشته بودن. اون موقع‌ها توی خونه‌های سازمانی زندگی می‌کردیم. خونه‌ها مال کارخونه‌ای بود که یه قدم با ما فاصله داشت. واسه همین دایم دود غلیظی دم دماغ‌مون بود. اما تا می‌اومدم فحش بدم که آخه چرا تا ملافه‌ها رو روبند پهن می‌کنم فوری دوباره سیاه می‌شن، یا آخه چرا بچه‌ها باید یه بند سرفه کنن، پدرم می‌گفت:«ول کن برتا! کسی که تو کروپ(۱) کار می‌کنه باید بتونه فوری بره سرکار.»
تا همین یکی ـ دو سال پیش این‌طوری زندگی می‌کردیم، جامون تنگ بود که بود! چون مجبور شدیم اتاق کوچیکهٔ پشت خونه رو که بغل طویلهٔ خرگوش‌ها بود بدیم به دوتا پسر عزب که پانسیون‌شون کرده بودیم، حالا برای ماشین کاموابافیم که خودم با هزار خون جیگر و نخوری کردن به چنگ آورده بودم دیگه جا نداشتم. اما کوبس(۲) عزیزم همیشه بهم می‌گفت:«عیب نداره برتا. بارون که رو سرمون نمیاد.»
تو ریخته‌گری کاری می‌کرد. اون‌جا لولهٔ توپ می‌ریختن. تمام قسمت‌هاشو، آخه چند سال که بیش‌تر به جنگ نمونده بود. کار زیاد بود. اون‌جا یه‌ چیزی ریخته‌گری می‌شد که کلهٔ همه رو پر از باد غرور کرده بود، چون هنوز هیچ‌جای دنیا یه هم‌چنین چیز نتراشیده نخراشیده‌ای درست نکرده بودن. چون تو شهرک ما خیلی‌ها تو ریخته‌گری کار می‌کردن ـ حتی دو تا مستاجر ما ـ همیشه دربارهٔ این چیز گنده حرف زده می‌شد. تازه قرار بود محرمانه‌ هم باشه! اما مگه تموم می‌شد؟ شنیده بودم شکل هونگه؛ لولهٔ بی‌خاصیت‌اش ـ می‌گفتن ـ درست چهل و دو سانت قطر داره. اما این لوله چند دفعه موقع «ریخته‌گری» خراب شد. از اینم که بگذریم اصلاً خود کار خیلی طول می‌کشید، اما پدرم می‌گفت:«اگه از من بپرسی می‌گم تا وقتی که جنگ واقعاً شروع بشه این کار هم واقعاً تمومه. یا شاید ـ این «کروپ»ی که من می‌شناسم ـ این نره‌غول رو به تزار روسیه بندازه.»
اما چند سال بعدش، وقتی جنگ واقعاً شروع شد، نفروختنش، به جاش از دوردور پاریس رو گلوله بارون کردن. همه‌جا به این توپ می‌گفتن:«برتا خیکی». حتی جاهایی که هیچ‌کس منو نمی‌شناخت. اول همه ریخته‌گرهایی که تو خونه‌های سازمانی بودن این اسم رو از خودشون درآوردن، آخه من اون‌جا ـ راستش ـ از همه چاق‌تر بودم. اصلاً از این که اسمم همه‌جا سر زبونا افتاده بود خوشم نمی‌اومد، با این که کوبس عزیزم دل‌داریم می‌داد:«بابا شوخی می‌کنن!» خلاصه با این که زندگی ما از طریق همین آت و آشغال‌های کروپ تأمین می‌شد، هیچ‌وقت از این توپ خوشم نیومد. زندگی‌یی که ـ اگه از من بپرسین پر بدک هم نبود. حتی غاز و مرغ هم تو خونه‌های سازمانی ولو بود. کم‌تر خونه‌ای بود که تو طویله‌اش یه خوک نباشه. و تازه، بهار که می‌شد همه خرگوش داشتن...
جنگ که شد، برتا خیکی‌شون تو زرد از آب دراومد. هر دفعه که گلوله‌ها، دوباره، به این طرف و اون طرف هدف می‌خورد، فرانسویا غش‌غش می‌خندید. آخ! شوهرم که این یارو ـ «لودن دورف»(۳) ـ آخرین روزهای جنگ با فراخوان افراد مسن پاش رو توی جنگ باز کرد و حالا دیگه پا نداره (واسه همین دیگه نمی‌تونیم تو خونهٔ سازمانی باشیم و یه لونهٔ سگ کرایه کرده‌یم و داریم از یه ذره پس اندازمون زندگی می‌کنیم) همیشه به من می‌گه:«بی‌خیال برتا! از من بپرسی هنوز یه پرده گوشت جا داری. برای همهٔ ما این مهمه که تو سالم باشی.»
پی‌نوشت:
۱.Krupp
۲.Kobes
۳. اریش لودن دورف «Erich Ludendorf» (۱۸۶۵-۱۹۳۷) در سال‌های «۱۹۱۲ ـ ۱۹۰۸» ریاست بخش رژهٔ نظامی در ستاد فرماندهی کل قوای آلمان را به عهده داشت. در سال ۱۹۱۴ هنگام آغاز نخستین جنگ جهانی به ریاست قرارگاه‌های نظامی در سرفرماندهی ارتش منصوب شده بود. در سقوط سریع استحکامات لوتیچ در اوایل جنگ بیش از هر فرد دیگری نقش داشت. به دلیل این پیروزی به ریاست فرماندهی ارتش هشتم پروس منصوب شد. کلیهٔ پیروزی‌های ارتش آلمان در جبههٔ شرق تا اوت ۱۹۱۶ با نام هیندنبورگ و لودن دورف عجین شده است. در اوت ۱۹۱۶ به بالاترین مقام‌ها در ارتش نایل آمد و با هیندنبورگ مسؤلیت مشترکی را به عهده گرفت. در سال ۱۹۱۸ پس از آغاز شکست‌های سخت ارتش آلمان به ویژه در جبههٔ فرانسه و بالکان به دور از انتظار پیمان آتش بس و صلح را پذیرفت و اجباراً به سیستم پارلمانی در تدوین قانون اساسی آلمان تن داد. پس از اقامتی که کوتاه در سوئد به آلمان بازگشت. در نوامبر ۱۹۲۳ در کودتای نافرجام هیتلر شرکت داشت. از سال ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۸ عضو رایشستاگ و محبوب نازی‌ها بود. با فراماسون‌ها و یسوعی‌ها به سختی خصومت داشت، خون کمونیست‌ها و یهودی‌ها را حلال می‌دانست و با هدف نابودی آن‌ها در سال ۱۹۲۶ گروهی را بنیان نهاد.
گونتر گراس
برگردان: کامران جمالی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید