شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


زایر


زایر
زایر تکیه داده بود به تنهٔ پوست‌پوستی درخت بیعار و پشتش به شط بود. شط بی‌موج و بی‌تکان تا زیر پل می‌رفت و در پشت پل در مه‌ای خاکستری رنگ محو می‌شد. چند تا بلم بی‌صاحب توی گل ساحل نشسته بودند. هروقت صدای صفیر گلولهٔ توپ هوا را می‌شکافت، خودم را می‌خواباندم کف سنگر و زایر هم خودش را دراز می‌کرد گوشهٔ خیابان و تکان نمی‌خورد. بعد که گلوله توپ منفجر می‌شد و جایی را خراب می‌کرد زایر زودتر از من بلند می‌شد و به سمت محل انفجار می‌دوید. وقتی به ساختمان‌ها می‌خورد، زایر اخم کرده گوشه‌ای می‌ایستاد و سرش را با غیظ تکان می‌داد و با غصه به اشیاء له و لورده دور و برش نگاه می‌کرد.
یک هفته بود که با بچه‌ها در نزدیکی‌های خانه‌اش سنگری ساخته بودیم. خانه‌اش گلی و قدیمی بود. فقط دیوار جلویش را با آجر بلند کرده بود. آجرها هنوز نو بود. عراقی‌ها داشتند پیش می‌آمدند. از یک هفته پیش هیچ کجای شهر زیر توپخانهٔ دوربردشان ایمن نبود. این‌جا تنها منطقه‌ای بود که هنوز توپ نخورده بود. اما از سه روز پیش داشت وضع این‌جا هم خراب می‌شد. زایر صبح‌ها راه می‌افتاد تو شهر و دم غروب برمی‌گشت و تا صبح پهلوی ما می‌ماند. شب‌ها برای‌مان خبر می‌آورد که توپخانه عراقی‌ها کجاها را خراب کرده است. بیش‌تر آمار کولرها را داشت. تا حالا دویست و پنجاه تا را زیر آوار پیدا کرده بود.
گاهی تکه‌ای از آن‌ها را که سوخته و لهیده شده بود با خودش می‌آورد و نشان‌مان می‌داد. زایر، نگهبان انبارهای گمرک بود. بعد از سی سال کار سه ماه پیش توانسته بود برای خانه‌شان یک کولر بخرد. بعد از آن همه سال که تابستان‌ها را توی هوای دم کرده و داغ جنوب سر کرده بود، یک ماهی می‌شد که ظهرها زیر هوای خنک کولر می‌خوابید. یک‌بار با بچه‌ها به خانه‌اش سرزدیم. دورتادور کولرش را با آجر و سیمان پوشانده بود که اگر گلوله‌ای به دیوار خانه‌شان اصابت کرد به کولرش آسیب نرسد. زایر می‌گفت وقتی کولر را سوار کردند زنش روبان‌های قرمزی بالایش بسته بوده با باز شدن کولر توی هوا می‌رقصید و بچه‌ها حسابی کیف می‌کردند.
هوا داشت کم کم تاریک می‌شد. از سنگر آمدم بیرون. خیابان شلوغ و درهم ریخته بود. خلوتی کوچه‌ها آزار دهنده بود. طرف‌های آبادان گاه به گاه نور تندی برق می‌زد، معلوم بود توپخانه ما هم کار می‌کند. از دم غروب تا دو سه ساعتی توپخانه دشمن کم‌تر کار می‌کرد. در این موقع راه می‌افتادیم و با بچه‌ها توی شهر گشت می‌زدیم. جمعیت شهر خیلی کم شده بود. حدود چهار پنچ هزار نفری دیگر باقی نمانده بود. آن‌ها که مانده بودند بیش‌تر جوان‌های نوزده بیست ساله بودند. مانده بودند تا شهر را حفظ کنند. اما با این ترتیب که پیش می‌رفت مشکل بود بتوانند. سرتاسر شهر را فقط سه تا توپ ۱۰۵ حفظ می‌کرد. عراقی‌ها هم بی‌امان می‌کوبیدند. آتشبارهای سنگین‌شان را آورده بودند تا پشت شلمچه و پشت سر هم شهر را به گلوله می‌بستند. زایر همان‌طور تکیه داده بود به تنه پوست پوستی درخت بیعار و داشت به آسمان در حال تاریک شدن نگاه می‌کرد که از سر ساختمان روبه‌روی او شروع می‌شد و دورودورتر می‌رفت و تاریک‌تر می‌شد. زایر شصت سالی سن داشت. لاغر و تکیده بود.
گفتم:«زایر خبر مبر چه داری؟»
پاهایش را که مثل دوچوب خشک جلویش دراز کرده بود جمع کرد و گفت:«بانک عمران را هم زدن!»
گفتم:«کی؟»
گفت:«ساعت حدود یازده، یازده‌ونیم بود که آن‌جا رسیدم. کولرهاش مث سقز له شده بود. یکیش هم سالم نبود.»
گفتم:«حالا چندتا شدن؟»
خندید و چانه‌اش را بالا آورد و با چشم‌های ریزش به من نگاه کرد.
ـ دویست و پنجاه و پنج تا.
گفتم:«زایر بیا و فردا از این‌جا برو. یه دفه دیدی خدای نکرده اتفاقی برات افتاد.»
گفت:«بابا کجا برم. زندگیم این‌جاس. خونه‌‌م این‌جاست.»
این بار حرف از کولر نزد.
گفتم:«جنگ به این زودی تموم نمی‌شه زایر. خودته معطل نکن.»
گفت:«می‌شه.»
و رویش را برگرداند.
گفتم:«نگاه کن، الان چند روزه که مدام دارن می‌کوبن. از بمباران‌ها مگه کم شده؟»
گفت:«می‌شه. بالاخره تموم می‌شه. مردم تو این‌جا اسباب و اثاثیه دارن. زندگی دارن. زیلو دارن. رادیو دارن. کولر دارن. یعنی همه اینا را می‌خوان خراب کنن؟»
گفتم:«می‌بینی که زایر!»
گفت:«خب. اما تموم می‌شه. هنوز خیلی‌ها مونده‌ن.»
گفتم:«زایر کسی دیگه نمونده. همه اثاثیه‌هاشون رو گذاشتن و رفتن. اینای که مونده‌ن همه دارن می‌جنگن.»
گفت:«خسته‌م نکن. تو چه‌کار به من داری!»
و با قهر بلند شد و رفت روی ساحل شط و روی دیوار سیمانی ساحل نشست.
دو روز بعد باروبندیل‌مان را می‌بستیم که از خرمشهر برویم. دست‌مان خالی بود و ماندن‌مان هیچ فایده‌ای نمی‌کرد. عراقی‌ها جنگ را تا جاده کمربندی شهر کشانده بودند. از دم ظهر منتظر زایر بودیم که بیاید و او را با خودمان ببریم. زایر انگار فهمیده بود که برایش نقشه‌ای داریم. تا تاریک شدن هوا پیداش نشد. گلوله‌های توپ و خمسه‌خمسه برای لحظه‌ای هم قطع نمی‌شد. باید مثل گنجشک هر لحظه جایی می‌پریدیم. جای درست و حسابی هم تو شهر نمانده بود. دی‌روز توی سنگر یکی از بچه‌ها گلوله توپی افتاد و همان‌جا آش و لاشش کرد. داشتیم موتورهامان را روشن می‌کردیم که زایر پیداش شد.
گفتم:«زایر ما داریم می‌ریم بیا و از این‌جا بریم.»
گفت:«من این‌جا می‌مونم.»
قیافه‌اش خسته و عصبانی بود.
گفتم:«دیگه کسی نمونده. آخه تو چه‌قدر سمج و یکدنده‌ای! یه گلوله توپ میوفته روت و داغونت می‌کنه ها!»
گفت:«بابا چتو زندگیم را ول کنم.»
با عصبانیت گفتم:«زایر این‌جا نمون. همین امروز فردا یه گلوله توپ خودت و کولرت را با هم داغون می‌کنه ها. می‌فهمی؟»
گفت:«چه‌قدرشلوغ می‌کنین. وقتی گفتم نمیام، نمیام دیگه!»
و رفت توی یکی از سنگرهای خالی خوابید. وقتی پشت موتور یکی از بچه‌ها نشستم، آتش کبریت‌اش را دیدم که دیوارهٔ سنگر را روشن می‌کرد.
یک هفته بعد از سقوط خرمشهر همراه یکی از بچه‌ها از دم کشتارگاه آبادان گذشتیم. مردم به صف ایستاده بودند و می‌خواستند هرچه زودتر سوار مینی‌بوس شوند و شهر را به سمت بندر ماهشهر ترک کنند. بعضی خسته و بی‌حال روی زمین و کنار پیاده‌رو ولو شده بودند. یک مرتبه زایر را دیدم، دست راستش باند پیچی شده گل گردنش بود. خسته و بی‌حال تکیه داده بود به نرده‌های فلزی و توی فکر بود. رفتیم پهلویش.
ـ سلام زایر!
سرش را بلندکرد و انگار ما را نمی‌شناسد خیلی سرد جوابمان داد.
پرسیدم:«دستت چی شده؟»
گفت:«ترکش توپ زخمش کرده.»
گفتم:«بالاخره مجبور شدی بزنی بیرون.»
گفت:«هیچ‌جایی را سالم نذاشتن. و با آن دستش که سالم بود قوطی سیگارش را از جیب درآورد. خم شدم و سیگاری برایش درآوردم و روشنش کردم. وقتی سیگار را می‌دادم دستش با اندوه نگاهم کرد و لبخندی تلخ گونه‌های پیر و چروکیده‌اش را چین داد.
نسیم خاکسار
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید