پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد[۱]. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجهٔ سنهٔ خمسین و اربعمائه[۲]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دینالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار[۳].
و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است.
جز استادم[۴] که وی را[۵] فرو نتوانست برد، با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن[۶] در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه، بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد[۷]، دل این مسعود را، رحمهاللهعلیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود[۸]، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را[۹] بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد.
همچنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارونالرشید، و عاقبتِ کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ـ فضل جای دیگر نشیند[۱۰] ـ اما چون تعدّیها رفت از وی ـ که پیش از این در تاریخ بیاوردهام، یکی آن بود که عبدوس را گفت:«امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار باید کرد.» ـ لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین نشست. و بوسهل و غیر بوسهل در این کیسنتد[۱۱]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّی خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: الَخلَلُ فیالمُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزنی او را به علی رایض، چاکر خویش، سپرد؛ و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید؛ که چون بازجُستی نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که ـ گفتهاند ـ العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَاللهُ، تعالی، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمینالغیظَ و العافینَ عَنِ النّاسِ و اللهُ یحبُّ المُحسنینَ.»
و چون امیر مسعود، رضیالله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند میبرد و اسخفاف میکرد و تشفبی و تعصّب[۱۲] و انتقام میبود. هرچند میشنودم از علی ـ پوشیده وقتی مرا گفت ـ که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب این مرد، از دَه یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.»
و به بلخ در ایستاد[۱۳] و در امیر دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود. و معتمد عبدوس گفت ـ روزی پس از مرگ حسنک ـ ازاستادم شنودم که «امیر، بوسهل را گفتی:«حُجتی و عذری باید کشتن این مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگتر که مرد قرمطی[۱۴] است و خلعت مصریان استد تا امیرالمؤمنین القادربالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت[۱۵] و اکنون پیوسته از این می گوید! و خداوند یاد دارد که به نشابور، رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه در این باب نگاه باید داشت.» امیر گفت:«تا در این معنی بیندیشم.»
پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس ـ که با بوسهل سخت بد بود[۱۶] ـ که «چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز میگشت، امیر گفت[۱۷] که خواجه تنها به طارم بنشیند[۱۸]، که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امیر، رضیالله عنه، مرا[۱۹] بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[۲۰]، در روزگار برادرم، و لیکن بِنَرفتش[۲۱] و چون خدای، عزّ و جل، بدان آسانی تخت و ملک را به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهان بپذیریم و به گذشته مشغول نشویم. اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند، بدانکه خلعت مصریان بستد بهرغم خلیفه، و امیرالمؤمنین[۲۲] بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد. و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست.
خواجه اندر این چه ببیند و چهگوید» چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت:«بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در ریختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنودهام که یک روز یه سرای حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پیاده و به دُرّاعه. پردهداری بر وی اسخفاف کرده بود و وی را بینداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خدای، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگویم.
بدانوقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[۲۳] و امیر ماضی به خلیفه سخن بر چه روی گفت. بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازپرسید. و امیر خداوند پادشاه است. آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قَرمطی درست گردد[۲۴] در خون وی سخن نگویم. بدانکه وی را[۲۵] در این مالش که امروز منم مرادی بوده است[۲۶]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را[۲۷] در باب من[۲۸] سخن گفته نیاید که من از خون همهٔ جهانیان بیزارم. و هرچند چنین است، از سلطان نصیحت باز نگیرم، که خیانت کرده باشم: تا[۲۹] خون وی و هیچکس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید. پس گفت:«خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید.»
خاجه برخاست و سوی دیوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتوانی، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید، که زشتنامی تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمین بود، کار خویش میکرد.»
و پس از این مجلسی کرد با استادم[۳۰]. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه و گفت:«چه گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعتستدن از مصریان؟» من در ایستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القُری بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن و خلیفه را به دل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت:«پس، از حسنک در این باب چه گناه بوده است؟
که اگر به راه بادیه آمدی در خونِ آنهمه خلق شدی.» گفتم:«چنین بود. ولیکن خلیفه را چند گونهصورت کردند، تا نیک آزار گرفت و از جای بشد[۳۱] و حسنک را قرمطی خواند. و در این معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امیر ماضی چنان که لجوجی و ضُجرتِ وی بود، یک روز گفت:«بدین خلیفهٔ خرفشده بباید نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسیان انگشت در کردهام، در همهٔ جهان، و قَرمطی میجویم. و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار میکشند. و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی رمطی است من هم قرمطی باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم.
و چنان نبشتم، نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر، پس از آمد و شد بسیار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرساده بودند، آن مصریان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امیر پرسید که:«آن خلعت و طرایف به کدام موضوع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت میگشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت. بنده آنچه رفته است به تمامی باز نمود. گفت:«بدانستم.».»
پس از این مجلس نیر بوسهل البته فرو ناایستاد از کار. روز سهشنبه بیست و هفتم صفر، چون بار بگسست[۳۲]، امیر خواجه را گفت:«به طارم باید نشست، که حسنک را آنجا خواهند اورد با قُضات و مُزکّیان، تا آنچه خریده آمده است جمله بهنامِ ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن.» خواجه گفت:«چنین کنم.» و به طارم رفت. و جملهٔ خواجهشماران و اعیان و صاحبِ دیوان رسالت[۳۳] و خواجه بوالقاسم ـ هرچند معزول بود ـ و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آنجا آمدند. و امیر دانشمندِ نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّیان، کسانی که نامدار و فرا روی بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته.
چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی، بیرون طارم بر دکانها بودیم نشسته، در انتظار حسنک. یک ساعت ببود[۳۴]، حسنک پیدا آمد بیبند، جُبّهای داشت حبریرنگ با سیاه میزد[۳۵]، خَلَقگونه، و دراعه و ردایی سخت پاکیزه، و دستاری نشابوری مالیده، و موزهٔ میکائیلی نو در پای، و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا میبود، و والی حَرَس با وی، و علی رایض، و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشینبماند. پس بیرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وی قضات و فقها بیرون آمدند. این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند که:«خاجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان، و به خانهٔ خود باز شد.و نصر خلف دوست من[۳۶] بود از وی پرسیدم که:«چه رفت؟[۳۷]» گفت که:«چون حسنک بیامد، خواجه[۳۸] بر پای خاست. چون او این مکرمت بکرد، همه اگر خواستند یا نه[۳۹] بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخویشتن میژکید. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامی.»
وی نیک از جای بشد. و خواجه، امیر حسنک را، هرچند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من [۴۰] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[۴۱] ـ هرچند بوالقاسم کثیر، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود ـ و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سختتر بتابید[۴۲]. و خواجهٔ بزرگ روی به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟» گفت:«جای شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نباید داشت، که چنین حالها مردان را پیش آید. فرمانبرداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسید[۴۳]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی، که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگریست.
حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار، که بزرگتر از حسینِ علی[۴۴] نیم. این خواجه که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. اما حدیث قرمطی بِه از این باید، که او را بازداشتند[۴۵] بدین تهمت نه مرا. و این معروف است. من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«این مجلس سلطان را که اینجا نشستهایم هیچ حرمت نیست! ما کاری را[۴۶] گرد شدهایم، چون از این فارغ شویمریال این مرد پنج شش ماه است تا[۴۷] در دست شماست، هرچه خواهی بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»
«و دو قباله[۴۸] نبشته بودند، همه اسباب و ضیاع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و یکیک ضیاع را نام بر وی خواندند. و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سیم که معین کرده بودند بستد. و آن کسان گواهی نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و دیگر قضات نیز عَلَیالرّسمِ فی اَمثالِها. چون از این فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز باید گشت.» و وی روی به خواجه کرد و گفت:«زندگانی خواجهٔ بزرگ دراز باد!
به روزگار سلطان محمود، به فرمان وی، در باب خواجه ژاژ میخاییدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود. به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کردهام، و مستوجب هر عقوبتی هستم که خداوند فرماید. ولکن خداوند کریم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشتهام، از عیالان و فرزندان، اندیشه باید داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلی؛ و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد. و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای، عزّ و جل، اگر قضایی است بر سرِ وی قومِ او را تیمر دارم[۴۹].».»
«پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسیار عذر خواست و گفت:«با صفرای خویش برنیامدم.» و این مجلس را[۵۰] حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند. و امیر، بوسهل را بخواند و نیک بمالید، که:«گرفتم که بر خون این مرد تشنهای، وزیر ما را حرمت و حشمتی بایستی داشت.» بوسهل گفت:«از آن خویشتنناشناسی که وی با خداوند در هرات کرد، در روزگار امیر محمود، یاد کردم[۵۱]، خویشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بیش[۵۲] چنین سهو نیفتد.».»
«و از خواجه عمید عبدالرزاق[۵۳] شنودم که:«این شب که دیگر روزِ آن، حسنک را بر دار میکردند، بوسهل نزدیک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمدهای؟» گفت:«نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد، که نباید[۵۴] رقعتی نویسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمی، اما شما تباه کردهاید و سخت ناخوب است.» و به جایگاه خواب رفت.»
و آن روز و آن شب تدبیرِ بر دار کردنِ حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند، با جامهٔ پیکان که از بغداد آمدهاند[۵۵] و نامهٔ خلیفه آوردهاند که:«حسنکِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغمِ خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد.»
چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سهروزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خلیفهٔ شهر را فرمود، داری زدن بر کرانِ مُصلاّی بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روی آنجا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار، و [بر] بالایی ایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و میان شارستان رسید[۵۶]، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیرهٔ وی آمد. وی را مُواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامهٔ مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گفتند. و پس از حسنک، این میکائیل، که خواهر ایاز را به زنی کرده بود، بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز برجای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ـ چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن.
و حسنک را به پای دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پیکان[۵۷] را ایستادانیده بودند که:«از بغداد آمدهاند.» قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بیرون کش!» وی دست اندر زیر کرد، و اِزاربند استوار کرد و پایچههای اِزار را ببست، و جُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد، و دستها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همهٔ خلق به درد می گریستند. خُودی، رویپوش آهنی، آوردند، عمداً تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی. و آواز دادند که «سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه.» و حسنک را همچنان میداشتند. و او لب میجنبانید و چیزی میخواند تا خُودی فراختر آوردند.
و در این میان احمدجامهدار بیامد سوار، و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که:«خداوند سلطان می گوید:«این آرزوی تست که خواسته بودی که:«چون پادشاه شوی ما را بر دار کن[۵۸].» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر دار میکنند.».»
حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند:«شرم ندارید، مرد را که میبکُشید به دار، چنین کنید و گویید!» و خواستند که شوری بزرگ به پای شود[۵۹]. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[۶۰] استوار ببست، و رسنها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهید![۶۱]» هیچکس دست به سنگ نمیکرد، و همه زار زار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهاللهِ علیه، این بود که گفتی:«مرا دعای نیشابوریان بسازد.» و نساخت. و اگر زمین و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمین ماند و نه آب. و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمهالله علیهم. و این افسانهای است بسیار با عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنیا، به یک سوی نهادند. احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
رودکی گوید:
به سرای سپنج، مهمان را
دل نهادن همیشگی، نهرواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندر شدن تنهاست
یار تو زیر خاک، مور و مگس
بَدَلِ آنکه گیسوَت پیراست
آنکه زلفین و گیسوَت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«یک روز شراب میخورد[۶۲] و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوشآواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه[۶۳]. پس گفت:«نوباوهای آوردهاند، از آن بخوریم.» همگان گفتند:«خوریم.» گفت:«بیارید.» آن طبق بیاوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم. و من از حال بشدم.
و بوسهل بخندید، و به اتفاق[۶۴] شراب در دست داشت، به بوستان ریخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت:«ای بوالحسن، تو مردی مرغدلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد. وهمگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث، و لعنت کردند.»
و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و اندیشهمند بود چنانکه به هیچوقت او را چنان ندیده بودم. میگفت:«چه امید ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر این حال بود، و به دیوان ننشست.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند. تا به دستوری فروگرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.
و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند. چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند؛ بلکه بگریست بهدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید، و جای آن بود[۶۵]...
پانویسها:
[۱] خواهم شد، کلمهٔ «خواهم» به قرینهٔ خواهم نبشت حذف شده است.
[۲] سال چهارصد و پنجاه.
[۳] در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهایی است که در این جهان کرده است.
[۴] استادِ بیهقی و مراد بونصر مشکان است.
[۵] بونصر مشکان را.
[۶] از آن رو و بدان سبب.
[۷] کرده باشد.
[۸] روش حسنک غیر از روش بونصر بود.
[۹] مسعود را.
[۱۰] فضل و دانش خود صحبت و سخن دیگری است و جای دیگری دارد.
[۱۱] در این میانه چهکارهاند!
[۱۲] در اصل چنین است، اما شاید «تعسّف» باشد به معنی بیراهی و ناروایی.
[۱۳] فاعل «درایستاد» بوسهل است.
[۱۴] قَرمِطی: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتی است طعنآمیز که به فرقهٔ اسماعیلیه میدادند و آنان را به بیدینی متهم میکردند.
[۱۵] خلیفه رشتهٔ مکاتبه با محمود را گست.
[۱۶] عبدوس با بوسهل بد بود.
[۱۷] امیر خواجه احمد حسن را گفت.
[۱۸] امر غایب است.
[۱۹] عبدوس را.
[۲۰] چه قصدهای بزرگی کرد.
[۲۱] از پیش نرفت، نتوانست پیش ببرد.
[۲۲] مراد «القادر بالله» خلیفهٔ عباسی است.
[۲۳] مراد این است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند.
[۲۴] اگر قَرمطی بودن حسنک ثابت شود.
[۲۵] خواجه را.
[۲۶] مراد از عبارت این است که وزیر میگوید:«دربارهٔ خون حسنک بدان سبب سخن نمیگویم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالی یافتن او من مرادی و نفعی داشتهام. مرجع ضمیر «وی» وزیر است و مرجع ضمیر من در «منم» حسنک است (و ممکن است جای این عبارت را پس از عبارت بعد یعنی عبارت «و پوست باز کرده... سخن نیاید» قرار داد تا با توضیحی که دادیم معنی استوارتری بیابد).
[۲۷] حسنک را.
[۲۸] من که خواجه احمدم.
[۲۹] تا=زنهار.
[۳۰] مسعود غزنوی با بونصر مشکان استاد بیهقی نویسندهٔ تاریخ.
[۳۱] تعبیرهای گوناگون برای خلیفه کردند تا سخت رنجیدهخاطر شد و متغیر گردید.
[۳۲] هنگامی که بار پایان یافت.
[۳۳] این شغلرا در آن زمان بونصر مشکان داشته است.
[۳۴] یک ساعت شد یا به قر یک ساعت طول کشید.
[۳۵] متمایل به سیاه بود، سیاه مینمود.
[۳۶] دوست بیهقی نویسندهٔ تاریخ.
[۳۷] چه روی داد و چه گفته شد؟
[۳۸] مراد خواجه احمد بن حسن میمندی است.
[۳۹] همه خواه ناخواه.
[۴۰] نصر خلف.
[۴۱] خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشان را دست راست خود بنشاند.
[۴۲] بوسهل از اینکه محل نشستنش دست چپ وزیر واقع گشت بیشتر خشمگین شد.
[۴۳] تحمل و تاب بوسهل تمام شد.
[۴۴] امام سوم شیعان.
[۴۵] فروگرفتند و به زندان کردند.
[۴۶] برای کاری.
[۴۷] به معنی «که».
[۴۸] در اصل چنین است و ممکن است «و در قباله» باشد.
[۴۹] اگر حسنک بمیرد زنان و فرزندان و کسان و بستگانش را تعهد و تیمار و نگداری کنم.
[۵۰] شرح آنچه در این مجلس رفته بود.
[۵۱] آن خوشتنناشناسی که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به یادم آمد.
[۵۲] دیگر.
[۵۳] مراد فرزند وزیر اعظم احمد بن حسن میمندی است.
[۵۴] مبادا.
[۵۵] چنین وانمود کردند که از بغداد آمدهاند.
[۵۶] حسنک.
[۵۷] (جمعِ فارسی پیک)، قاصد، نامهبر.
[۵۸] اشاره است به گفتهٔ خود حسنک که:«اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار باید کرد.» (نگاه کنید به صفحهٔ ۴۱ کتاب «گزیدهٔ تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، انتشارات علمی و فرهنگی.)
[۵۹] نزدیک بود شوری بزرگ بهپا شود.
[۶۰] جلاّد او را.
[۶۱] سنگ زنید!
[۶۲] بوسهل زوزنی.
[۶۳] سرپوش.
[۶۴] اتفاقاً.
[۶۵] جای پسندیدن هم بود.
برگرفته از کتاب «گزیدهٔ تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، چاپِ شرکت انتشارات علمی فرهنگی.
ابوالفضل محمدبنحسین بیهقی
به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی
[۱] خواهم شد، کلمهٔ «خواهم» به قرینهٔ خواهم نبشت حذف شده است.
[۲] سال چهارصد و پنجاه.
[۳] در آن جهان، گرفتار پاسخ گفتن به کارهایی است که در این جهان کرده است.
[۴] استادِ بیهقی و مراد بونصر مشکان است.
[۵] بونصر مشکان را.
[۶] از آن رو و بدان سبب.
[۷] کرده باشد.
[۸] روش حسنک غیر از روش بونصر بود.
[۹] مسعود را.
[۱۰] فضل و دانش خود صحبت و سخن دیگری است و جای دیگری دارد.
[۱۱] در این میانه چهکارهاند!
[۱۲] در اصل چنین است، اما شاید «تعسّف» باشد به معنی بیراهی و ناروایی.
[۱۳] فاعل «درایستاد» بوسهل است.
[۱۴] قَرمِطی: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتی است طعنآمیز که به فرقهٔ اسماعیلیه میدادند و آنان را به بیدینی متهم میکردند.
[۱۵] خلیفه رشتهٔ مکاتبه با محمود را گست.
[۱۶] عبدوس با بوسهل بد بود.
[۱۷] امیر خواجه احمد حسن را گفت.
[۱۸] امر غایب است.
[۱۹] عبدوس را.
[۲۰] چه قصدهای بزرگی کرد.
[۲۱] از پیش نرفت، نتوانست پیش ببرد.
[۲۲] مراد «القادر بالله» خلیفهٔ عباسی است.
[۲۳] مراد این است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند.
[۲۴] اگر قَرمطی بودن حسنک ثابت شود.
[۲۵] خواجه را.
[۲۶] مراد از عبارت این است که وزیر میگوید:«دربارهٔ خون حسنک بدان سبب سخن نمیگویم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالی یافتن او من مرادی و نفعی داشتهام. مرجع ضمیر «وی» وزیر است و مرجع ضمیر من در «منم» حسنک است (و ممکن است جای این عبارت را پس از عبارت بعد یعنی عبارت «و پوست باز کرده... سخن نیاید» قرار داد تا با توضیحی که دادیم معنی استوارتری بیابد).
[۲۷] حسنک را.
[۲۸] من که خواجه احمدم.
[۲۹] تا=زنهار.
[۳۰] مسعود غزنوی با بونصر مشکان استاد بیهقی نویسندهٔ تاریخ.
[۳۱] تعبیرهای گوناگون برای خلیفه کردند تا سخت رنجیدهخاطر شد و متغیر گردید.
[۳۲] هنگامی که بار پایان یافت.
[۳۳] این شغلرا در آن زمان بونصر مشکان داشته است.
[۳۴] یک ساعت شد یا به قر یک ساعت طول کشید.
[۳۵] متمایل به سیاه بود، سیاه مینمود.
[۳۶] دوست بیهقی نویسندهٔ تاریخ.
[۳۷] چه روی داد و چه گفته شد؟
[۳۸] مراد خواجه احمد بن حسن میمندی است.
[۳۹] همه خواه ناخواه.
[۴۰] نصر خلف.
[۴۱] خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشان را دست راست خود بنشاند.
[۴۲] بوسهل از اینکه محل نشستنش دست چپ وزیر واقع گشت بیشتر خشمگین شد.
[۴۳] تحمل و تاب بوسهل تمام شد.
[۴۴] امام سوم شیعان.
[۴۵] فروگرفتند و به زندان کردند.
[۴۶] برای کاری.
[۴۷] به معنی «که».
[۴۸] در اصل چنین است و ممکن است «و در قباله» باشد.
[۴۹] اگر حسنک بمیرد زنان و فرزندان و کسان و بستگانش را تعهد و تیمار و نگداری کنم.
[۵۰] شرح آنچه در این مجلس رفته بود.
[۵۱] آن خوشتنناشناسی که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به یادم آمد.
[۵۲] دیگر.
[۵۳] مراد فرزند وزیر اعظم احمد بن حسن میمندی است.
[۵۴] مبادا.
[۵۵] چنین وانمود کردند که از بغداد آمدهاند.
[۵۶] حسنک.
[۵۷] (جمعِ فارسی پیک)، قاصد، نامهبر.
[۵۸] اشاره است به گفتهٔ خود حسنک که:«اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار باید کرد.» (نگاه کنید به صفحهٔ ۴۱ کتاب «گزیدهٔ تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، انتشارات علمی و فرهنگی.)
[۵۹] نزدیک بود شوری بزرگ بهپا شود.
[۶۰] جلاّد او را.
[۶۱] سنگ زنید!
[۶۲] بوسهل زوزنی.
[۶۳] سرپوش.
[۶۴] اتفاقاً.
[۶۵] جای پسندیدن هم بود.
برگرفته از کتاب «گزیدهٔ تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، چاپِ شرکت انتشارات علمی فرهنگی.
ابوالفضل محمدبنحسین بیهقی
به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران سریلانکا توماج صالحی کارگران رهبر انقلاب حجاب پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور
کنکور سیل سازمان سنجش تهران شهرداری تهران فضای مجازی هواشناسی پلیس سلامت قتل فراجا وزارت بهداشت
قیمت خودرو قیمت طلا خودرو قیمت دلار دلار بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو قیمت سکه سایپا بورس تورم
تلویزیون سریال ترانه علیدوستی کتاب سینمای ایران فیلم شعر تئاتر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل آمریکا غزه رژیم صهیونیستی فلسطین روسیه جنگ غزه چین طوفان الاقصی عملیات وعده صادق ترکیه اتحادیه اروپا
فوتبال پرسپولیس لیگ برتر انگلیس استقلال فوتسال بازی تراکتور باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال بارسلونا تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید
هوش مصنوعی همراه اول فیلترینگ ناسا ایلان ماسک اپل تیک تاک تبلیغات فناوری سامسونگ
سلامت روان فرونشست زمین داروخانه پیری سرکه سیب یبوست