چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


من و ذبیح الله منصوری


من و ذبیح الله منصوری
كمتر كسی است كه با كتاب و مطالعه سرو كار داشته باشد و نوشته ها و ترجمه های شیرین، توأم با اقتباس زنده یاد، شادروان ذبیح الله منصوری را نخوانده باشد و یا حداقل یك یا دو كتاب از این مترجم پركار را كه به قول خودش بیش از دو هزار جلد كتاب ترجمه كرده و نوشته است مطالعه نكرده باشد و لذت نبرده باشد.
من فكر می كنم نه تنها من بلكه همه افراد بشر با خاطرات تلخ و شیرین گذشته های دورشان زنده اند و زندگی می كنند و با به یادآوردن آن خاطرات ولو (تلخ) كه با گذشت زمان شیرین و دلپسندتر می شود شب را به صبح، صبح را شب می كنند و متأسفانه یا خوشبختانه هر چه ماوقع آن حوادث تلخ و شیرین دور می شویم و پا به سن می گذاریم خاطرات مان زنده تر تجلی می كند و به ما نزدیكتر می شود یا من اینطورم، نمی دانم.
به هر حال بیست و دو سه سال پیش كه در مجله خواندنیها قلم می زدم و چند صفحه از این مجله را كه هفته ای دو شماره منتشر می شد زیر عنوان در كارگاه نمدمالی می نوشتم و مدت هیجده سال سر بسر خلق خدا از هر تیپ و طبقه ای می گذاشتم در یك شماره هم سر بسر منصوری گذاشتم.
اگر كتاب ها و نوشته های شادروان منصوری را كه ابتدا به صورت پاورقی و به گفته ما مطبوعاتی به طور (مسلسل) در مجله خواندنیها مثل خواجه تاجدار، غزالی و زهره و مردی بالای صلیب و خداوند الموت ووو...و سایر مجلات چاپ می شد مطالعه كرده باشید، می دانید كه شادروان منصوری برای روشن شدن هر چه بیشتر ذهن خوانندگانش در هر زمینه ای توضیحاتی خارج از متن كه در اصل كتاب نبود می داد و به همین دلیل بالای آثارش می نوشت (ترجمه و اقتباس) و روی همین اصل ترجمه های منصوری خشك و قالبی نبود و توضیحات مترجم، باعث می شد كه ترجمه از آن چه بود شیرین از آب درآید و خواننده را به دنبالش بكشاند.
فی المثل ترجمه می كرد ( آن روز صبح آقای محمدخان قاجار، كره با عسل خورد) و به طرز تهیه كره و چگونگی بوجود آمدن عسل و طرز ساختمان كندویزنبور عسل و اینكه زنبور عسل شیره چه گیاهانی را دوست می دارد و می مكد و اینكه خوردن عسل چه خاصیت هایی دارد و تا لویی چهاردهم صبح به صبح عسل و نان برشته نمی خورد، نمی توانست راه برود بر اصل ترجمه می افزود و به اصطلاح حاشیه می رفت و مطلبی شیرین و ذلپذیر تحویل خوانندگان اثارش می داد ولی افسوس كه خود آن مرحوم آن طور كه باید و شاید (كلاهی) از (نمد) ترجمه ها و آثارش نبرد، بگذار و بگذر. روانش شاد و یادش گرامی باد، كه زندگی چه زود می گذرد.
خاطره ای كه می خواهم برایتان تعریف كنم سر بسر گذاشتن با این دوست فقید و از دست رفته ام ذبیح الله منصوری است كه در كارگاه نمدمالی. كه عین آن را از مجله خواندنیها شماره ۷۸ تیرماه ۱۳۴۷ برایتان نقل می كنم و همانطور خالی از لطف نیست مطلب اینطور شروع می شد:
....حتماً شما هم ترجمه های لطیف و شیرین همكار ارجمند و دوست گرامی بنده جناب آقای ذبیح الله منصوری را در مجله خودمان (خواندنیها) می خوانید، به حق شیرین و دلپذیر
می نویسد و با ارزش است و مطالبی را هم كه برای ترجمه انتخاب می فرمایند یكی از یكی تازه تر و شیرین تر و دلچسب تر و آموزنده تر است، مثل« موسی، خواجه تاجدار، سینوهه، زهره و غزالی و دهها و صدها كتاب و ترجمه دیگر كه به قلم شیرین و شیوای شان چاپ شده و می شود.
باری از بس بنده داستانها و ترجمه های تاریخی و غیر تاریخی ایشان را خوانده ام تقریباً كه چه عرض كنم تحقیقات تحت تأثیر نوشته ها و طرز نگارش و سبك ایشان قرار گرفته ام امیدوارم بتوانم در این سبك و شیوه پیرو دوست ارجمندم جناب آقای منصوری بشوم، به شرطی كه مرا به شاگردی قبول بفرمایند.
به هر حال مطلبی كه می خواهم بنویسم یك مطلب صد در صد تاریخی و تحقیقی است و مربوط می شود به چگونگی مرگ یا خودكشی آدلف هیتلر پیشوای آلمان نازی كه تا به حال مجهول مانده است.
ـ وقتی متفقین برلن را محاصره كردند و آدلف هیتلر پیشوای آلمان نازی شكست خود را مسلم دید به آجودان مخصوصش وصیت كرد كه او را با هفت تیر بكشد و جسدش را بسوزاند.
هفت تیر نوعی اسلحه كمری بود كه در كارخانه (برنو) ساخته می شد و در واقع یك نوع اسلحه آتشین به شمار می رفت.
سابق بر این كسانی كه در جنگها شركت می كردند معمولاً برای كشتن افراد از اسلحه آتشین از قبیل تفنگهای دولول، ساچمه ای و «روندل» و تفنگی معروف به (تفنگ حسن موسی) استفاده می نمودند.
اما چرا این تفنگ به نام (تفنگ حسن موسی) معروف شده بود؟ برای اینكه تفنگ حسن موسی تفنگی بود دراز و یك تیر كه سازنده اش مردی بود به نام حسن موسی، یعنی حسن موسی نامی این تفنگ را می ساخت و چنانچه حسن موسی این تفنگ را نمی ساخت كسی دیگری نبود كه به جای او بسازد، چون اگر می بود و می ساخت دیگر آن تفنگ به نام حسن موسی معروف نمی شد و معروفیت (تفنگ حسن موسی) به خاطر اسم سازنده آن است كه همان حسن موسی مثل (تار یحیی) كه تاری بود خوش صدا معروف به (تار یحیی) و این تار را یحیی نامی می ساخت و به نام خودش معروف بود و اگر دیگری این تار را می ساخت به نام خود سازنده اش معروف می شد نه نام یحیی.
هنوز هم (تار یحیی) از همه تارها بهتر و خوش صداتر است و قیمتش نسبت به سایر تارها گرانتر.
چون تاری كه یحیی می ساخت هیچكس نمی توانست بسازد و بسیار تار خوش صدایی بود و تاری كه مرحوم درویش خان از آن استفاده می كرد همین (تار یحیی) بود و آن شبی كه درشكه درویش خان با اتوموبیل سواری جوانی فكلی تصادف كرد و و مرد با (تار یحیی) می رفت تا در مجلسی هنرنمایی كند ولی اجل محلتش نداد و فوت شد، یعنی اگر اجل مهلتش می داد سالهای بعد هم زنده می ماند و تار می زد و شاید هم شاگردان بسیار دیگری تربیت می كرد ولی در آن شب اتومبیل آن جوانك با درشكه درویش خان تصادف كرد و او به قتل رسید و اگر درشكه درویش خان با اتومبیل جوانك تصادف نمی كرد او به قتل نمی رسید.
گفتیم كه هیتلر وصیت كرده بود بعد از مرگ جسدش را بسوزانند تا به دست دشمنانش كه متفقین باشد نیفتد (درباره متفقین در دنباله همین داستان بعداً صحبت می كنیم. مترجم)
البته در دین مقدس ما سوزاندن جسد جایز نیست و ما اجساد رفتگان خود را دفن می كنیم ولی سوزاندن جسد در بین ادیان و فرق مختلف رایج است و جزء احكام دین شان می باشد و بخصوص در سرزمین هند بستگان مرده، جسد را می سوزانند و خاكستر جسد را یا به باد می دهند و یا در رودخانه «سند» و «گنگ» كه دو رودخانه مقدس از نظر هندوهاست
می ریزند و یكی از آن اقوام كه در هند معتقد به سوزاندن جسد هستند «سیك» های هند می باشند كه جسد مرده شان را بعد از مرگ می سوزانند تا چند سال قبل اگر مرده ای از سیك ها فوت می شد همسر او را هم زنده در آتش می افكندند یا زن خودش داوطلبانه وارد آتش می شد و با جسد شوهرش می سوخت.
شرح این سوزانده جسد مرد با زن (ابن بطوطه طنجه ای) در سفرنامه اش كه معروف به رحله ابن بطوطه است نوشته است (كه درباره ابن بطوطه بعداً صحبت می كنیم. مترجم) اما سالهاست كه این رویه ممنوع و متروك شده و فقط جسد مرده را می سوزانند و دیگر كار به همسر یا همسرانش ندارند، یعنی وقتی شخصی مرد فقط جسد او را می سوزانند و اگر نسوزانند گناه شمرده می شود ، پس جسد را می سوزانند تا مرتكب گناه نشوند، به عكس زرتشتی های هندوستان كه نه مرده شان را می سوزانند و نه دفن می كنند بلكه جسد او را در قلعه مرتفعی و محل مخصوص می گذارند تا لاشخورها و كركس ها گوشت جسد را بخورند (گویا به نظر این مترجم بی مقدار اخیراً زرتشتی ها هم اجساد مرده گانشان را دفن می كنند،‌در این باره بعداً توضیح داده خواهد شد ـ مترجم) اصولاً، لاشخورها عادت به خوردن لاشه جانداران دارند و اجساد انسان را می خورند، لاشخور یا لاشخوار پرنده ای است قوی الجثه كه بیشتر در كویر و صحراهای خشك و سوزان زندگی می كند و اغلب در اطراف سیاه چادرهایی كه قبایل صحراگرد چادرنشین و كولی ها در آن زندگی می كنند، بسر می برند و از پس مانده های غذاهای چادرنشینان استفاده می كنند.
این كولی ها و صحراگردها و چادرنشینان همیشه در حال حركت هستند و نمی توانند در یك جا ساكن باشند. برای اینكه وقتی ساكن شدند دیگر حركت نمی كنند و برای این حركت می كنند كه ساكن نباشند و معتقدند كه انسان مثل آب می ماند و وقتی در یك جا می ماند می گندد و گندیده می شود البته امروزه روز چون همه جا لوله كشی آب راكد در جایی دیده نمی شود و اگر باشد در باتلاقهاست و علت گندیدگی آب همان ساكن بودن آن و یك جا ماندنش می شد، چون اگر آب باتلاق در حركت بود نمی گندید وقتی آب حركت نكند می گندد (مرداب گاوخونی) در اصفهان یكی از همین مردابهاست كه آب اضافی زاینده رود به آن می ریزد و كسانی كه به اصفهان رفته و مسافرت كرده اند زاینده رود را دیده اند كه از وسط شهر اصفهان می گذرد یعنی اگر از وسط شهر اصفهان نمی گذشت ممكن بود از كنار آن بگذرد و حالا كه از كنار شهر نمی گذرد ناچار از وسط شهر می گذرد و همین از وسط شهر گذشتن زاینده رود، باعث شده كه شهر اصفهان به دو قسمت تقسیم بشود و برای رفت و آمد اهالی شهر از این قسمت به آن قسمت در زمان صفویه دو پل بر روی زاینده رود اصفهان كه آن زمان ها پایتخت ایران به شمار می رفت بسته شد كه یكی پل خواجوست و دیگری (پل الله وردی خان) معروف به سی و سه پل.سی و سه پل در سال ۱۰۱۱ هجری قمری به امر شاه عباس كبیر و به اهتمام و نظارت الله وردی خان سردار كل قشون شاه عباس بنا گذارده است كه دارای ده متر عرض و چهارصد متر طول می باشد و فعلاً یك جاده اتوموبیل رو در وسط دو پیاده رو و در طرفین و در كنار آن ایوان ها و غرفه های قدیمی وجود دارد. پل مذكور از آجر و سنگ و آهك به طرز قدین ساخته شده است.
اینه دو پل یعنی خواجو و پل الله وردی خان معروف به سی و سه پل دو قسمت شهر را به هم وصل می كند و اگر این دو پل نبود دو طرف شهر به هم مربوط نمی شد(ناتمام)
ـ حالا فهمیدید كه هیتلر را چطوری كشتند و چگونه جسدش را سوزاندند؟...انشاءالله كه دوست عزیر و ارجمندم آقای ذبیح الله منصوری از من نخواهند رنجید.....بخدا دست خودم نیست منصوری جان، چكار كنم؟
فردای روز انتشار مجله كه مطابق معمول به مؤسسه مجله خواندنیها واقع در خیابان فردوسی جنوبی كوچه خواندنیها رفتم و وارد اتاق سردبیر كه آن موقع ها آقای محمود طلوعی بود شدم، آقای طلوعی بدون مقدمه گفت:
ـ برو به اطاق آقای منصوری كارت داره.
ـ گفتم با من؟
ـ نه با من.
ـ چكار دارند؟
ـ از من می پرسی؟
ـ اوقاتش خیلی تلخه؟
ـ نه خیلی.
....هر طور بود دل به دریا زدم و (هر چه بادابادی) گفتم و وارد اتاق شادروان منصوری شدم و سلام كردم.
دیدیم از جایش بلند شد و بر خلاف انتظارم با لبخند (هنوز قیافه آنروزش در نظرم مجسم است) صندلی اش را به من تعارف كرد و گفت:
ـ بفرمائید آقای شاهانی.
خودم را به قول معروف به آن راه زدم و گفتم:
ـ اختیار دارین آقای منصوری، تكیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب .....
حرفم را قطع كرد و گفت:
ـ تو كه از خودم بهتر می نویسی بیا بنشین پشت میز من و دنباله زهره و غزالی را بنویس، خب مؤمن مسجد ندیده و از همان خنده های گهگاهی مخصوص به خودش سر داد و اضافه كرد تو اگر عیب و نقصی در كار و در نوشته های من دیدی می خواستی به خودم بگویی و تذكر بدهی دیگر چرا در كارگاهت درازم كردی و لای نمدم پیچیدی ؟
دیدم نه آنقدرها هم كه من فكر می كردم هوا پس نیست كنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
ـ ببین منصوری جان! اولاً من به كار شما و به نوشته های شیرین شما ایرادی نگرفتم. سوژه برای نوشتن (كارگاه) كم داشتم شما را دراز كردم وانگهی اگر قرار باشد من هر انتقادی از هر دستگاهی دارم و هر عیب و علتی یا كوتاهی و قصوری از ناحیه فردی یا تشكیلاتی دیدم،‌ بروم شفاهی به او تذكر بدهم كه این غلط است و آن درست، پس تكلیف حق التحریر آخر برج من چه می شود؟ پولی كه صندوق خواندنیها آخر ماه به من خواهد می دهد برای همین نوشته هاست وگرنه آقای امیرانی مدیر مجله كه خاطرخواه چشم و ابروی من نیست.
خدابیامرز فكری كرد و لبخندی زد . گفت:
ـ اینهم حرفی است! مرد با انصافی بود.
...حالا چطور شد كه با یاد زنده یاد منصوری و این ماجرا افتادم و تجدید خاطره كردم؟ چون چند شب قبل خوابش را می دیدم و همانطور كه عرض كردم این خاطرات گذشته در خواب و بیداری یك لحظه ما را آسوده نمی گذارند و گریبان ما را ول نمی كنند، چه تلخ و چه شیرین.
خداوند روانش را شاد بدارد و با ساقی كوثر محشور بگرداند.
...در خاتمه بد نیست توضیحی را كه شادروان منصوری دو شماره بعد در همین زمینه داد و در كارگاه چاپ شد نقل كنم كه یاد این نویسنده و مترجم شیرین قلم و خدمتگزار بیش از پیش زنده بشود و من هم دین خود را نسبت به این دوست از دست رفته ام تا حدی ادا كرده باشم.
ـ در دو شماره گذشته (شماره ۷۸ سال بیست و هشتم) همكار عزیز ما، آقای خسرو شاهانی متصدی كارگاه نمدمالی نمی دانم به چه علت و شاید از كثرت محبت نسبت به این ناتوان یا كم بودن موضوع هایی كه به درد كارگاه نمدمالی بخورد به یاد این بی مقدار افتادند و شرحی راجع به تفسیر (توضیح) های بنده در ترجمه ها مرقوم داشتند و چون ایشان طنزنویس و شاعر هستند و (قافیه) را یافته بودند نوشته ای به تفصیل (شرح كشاف) راجع به سبك ترجمه شده بنده نوشتند از قبیل اینكه مترجم می نویسد.
(تفنگ حسن موسی تفنگی بود دراز و یك تیر كه مربوط به حسن موسی نامی می شد، یعنی حسن موسی این تفنگ را می ساخت و چنانچه حسن موسی این تفنگ را
نمی ساخت آن تفنگ به نام حسن موسی معروف نمی شد....الخ)
و بر خوانندگان پوشیده نیست كه هرگز یك چنین مضمون یا شبیه به آن از طرف بنده نوشته شده است.
منظور آقای خسرو شاهانی به ظاهر انتقاد از مطالبی بود كه این مترجم ضعیف، در ترجمه ها به عنوان (توضیح) از خود می نویسد و من از صمیم قلب از ایشان تشكر می كنم زیرا تنها چیزی كه یك نویسنده را اصلاح می كند انتقاد است.
ولی برای اطلاع خوانندگان مجله خواندنیها (كه دوست عزیزم آقا شاهانی هم خواسته اند نقص مرا به اطلاع برسانند وگرنه به طور شفاهی به خود بنده می فرمودند تا نقص خود را اصلاح كنم، زیرا هفته ای نیست كه من چند مرتبه سعادت دیدار ایشان را در مجله خواندنیها احراز ننمایم) عرض می كنم كه بعضی از اوقات هنگام ترجمه، خود بنده هم از توضیحی كه می خواهم بدهم ناراحت هستم، چون می دانم از مطلب وارد حاشیه ای می شوم كه با مطالب اصلی پیوندی باریك دارد یا ندارد ولی به فكر خوانندگانی می افتم كه در قصبات و روستاها خواننده مجله خواندنیها هستند و به خود می گویم آنها باید بفهمند كه فشار چهارصد (اتمسفر) كه یك زیردریایی را زیر آب منفجر می كند چه اندازه فشار است و آنها باید بفهمند كه در سرگذشت (غزالی و زهره) مسئله حدوث و قدمت قرآن یعنی چه و خلاصه آنچه بنده را وا می دارد كه از متن به حاشیه بروم و توضیح بدهم بیم از آن است كه در قصبات و روستاها خوانندگان مجله خواندنیها ترجمه مرا نفهمند، همانطور كه بنده در تهران بعضی از ترجمه ها نمی فهمم و گرنه اكثر خوانندگان مجله خواندنیها كه فاضل هستند و بعضی از آنها دانشمند و ادیب می باشند احتیاجی به توضیح و حاشیه این ناتوان ندارند. با این وصف انتقاد آقای شاهانی را با متنان و صمیمیت می پذیریم و عرض می كنم. (من علمنی حرفا ـ قد سیرتی عبدا)۱
●● درباره خسرو شاهانی
● نام: خسرو
● نام خانوادگی: شاهانی شرق
● نام مستعار: نمدمال
● محل تولد: مشهد
● تاریخ تولد: ۱۳۰۸ شمسی
● تاریخ وفات: ۱۳۸۱
● نام فرزندان طبع: پهلوان محله، كور لعنتی، وحشت آباد، كمدی افتتاح، بالارودی ها، و.......
خسرو شاهانی
برگرفته از: شاهانی، خسرو. وحشت آباد، تهران، پرستو، ۱۳۴۹.
پی نوشت:
این گفته از مولای ما علی بن ابیطالب علیه السلام نقل شده معنی آن چنین است (هر كس یك حرف، یك كلمه به من آموخت مر تا ابد بنده خود كرد).
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید