جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


خانه اجانین


خانه اجانین
می‌گویند اگر جرأت می‌کنید شب بروید، صبح که رفتیم چیزی نبود. گفتند: - روز که نیستند. گفتم: - اگر جن جن باشد روز هم هست. مریم تو نیامد می‌گوید به جن‌ها احترام می‌گذارد. با آن وصفیاتی که آقای سماواتی در باب جن‌ها برایش تعریف کرده اگر محترم نبودند هم حالا برایش محترم شده‌اند. همه با هم بودیم، خانه پاک بود، می‌گفتند: - جن‌ها جای‌شان را پاک نگه می‌دارند. ما که خندیدیم، گفتند: - مگر قرآن را قبول ندارید؛ جن توی قرآن هم هست.
صبح که رفتیم روحم را رها کردم، خودم لب حوض نشستم، تکیه دادم که کسی نفهمد روحم رفته، زیر زمین را گشتم، گفتم: - - حیف عمارت که به خیال خانه اجانین بودنش متروک است. در زیر زمین کسی نبود. از پله ها بالا رفتم، دیده بر روی ترانه گستردم، جلوی چشمان آقای سماواتی– همان که شده بابای ترانه – یک‌ دل‌سیر ترانه را نگاه کردم.اخم نکردند چشمان آقای سماواتی . چشمانم را برای ترانه خنداندم، جواب خنده‌ام را نداد، حیا می‌کند ترانه خانم.
توی دودکش هم چیزی نبود، روی بام هم. در بعضی اتاق‌ها قفل بود. توی آن‌ها هم کسی نبود. آیینه‌های بالای شومینه را تکه‌تکه چسباندم، توی آیینه نبودند، ترانه با من بد شد، او بود، تکه تکه .
اگر خودِ خودش می آمد، توی آیینه تکه‌تکه نمی‌شد.
تکه تکه که می شوند، هستند و نیستند .
زیر زمین سونا دارد، استخرهم، آنجا هم نبودند. آب ندارد استخرِ زیر زمین.
از لب حوض که بلند شدم همه پایین بودند. کلهٔسنگی حوضِ میان ساختمان شیر است. دارد نعره می کشد. سنگی است، اما ترانه ترسید. گفتند: - جن‌ها استخر نمی‌روند وگرنه آبش می‌کردند. ترانه نگاهم کرد، آقای سماواتی هنوز در باب آن روز می‌گفت که بچه آقای اشکبوس با دوستانش آمده بودند، پسر و دختر، به تحقیر جن‌ها به رقص و باده‌خوری می‌گذرانند، فردا شب هم می‌روند. می‌گویند: - پسر آقای اشکبوس خشک می‌شود و عین کسی که بکشانندش، به جلو کشیده می‌شده بعد هم فریاد زده وغش کرده، می‌گویند: - کار جن ها بوده.
پایمان شاید از ترس سنگین می رفت. بسم الله گفتیم. پیش خودم گفتم: - صبح نبودند شب شاید آمده باشند. آقای کریمی می‌گوید: - ترس خرافات می‌آورد.
هوی هوی بومها بود، باد توی خانه می‌پیچید و سوت می‌کشید. مهتاب بالای خانه جن‌ها روی بام سایه روشن ریخته بود. من بودم، ترانه، مریم وآقای کریمی. دور عمارت حصار است. قدم به عمارت میانی گذاشتم. ترانه و مریم عقب رفتند، پیش رفتم، آقای کریمی هم آمد. ترانه نفسش درنمی‌آمد، آستینش توی دهنش بود، لبان مریم می‌لرزید، پلک نمی‌زد. عمارت در شب سیاه و سفید است. حالا از چشم‌های هم‌دیگه‌ می‌ترسیدیم.
من و آقای کریمی می‌رفتیم از بین بوته‌ها که شمشاد بودند تا جلوی در، آقای کریمی پرسید: - برویم توی خانه؟ گفتند: - عمارت را دور بزنیم. می‌رویم، بوته ها دورتادور عمارت را پوشانده‌اند. توی عمارت پیدا نیست.
پشت شیشه‌ها که تاریک شود، درونش پنهان می‌ماند. خش خش برفها از صدای نفس‌هامان بلندتراست. اضلاع خانه درهم‌اند. دری هم این‌جا است که پلکان دارد، سایهٔ پلکان روی برف‌ها خط نوشته، انگار نوشته‌اند، حتما جن‌ها... سایهٔ پلکان است،همین. با چراغ‌قوه گاهی پشت شیشه‌هارا می‌شود دید. نور که به عمارت می‌رسد پخش می‌شود، محو می‌ماند.
شیشه‌های پنجره بلندند و یک‌تکه. یک‌تکه که باشند آسان‌تر می‌شکنند. صدای‌شان هم بیشتر است. دور خانه که دورخوردیم، مریم و ترانه رادیدیم. دست تکان دادیم . مریم داد زد که برگردیم. طنین انداخت صدایش؛ برگردید، برگردید...
حالا دوباره جلو در خانه بودیم. در که قیژ قیژکرد، سیاهی بیرون ریخت، آقای کریمی با چراغ‌قوه نور انداخت.
-‌ برویم زیر زمین
-‌ برویم
تا جلو حوض روشن شد. بازوی آقای کریمی را گرفته بودم. باد زوزمی‌کشید، چیزی قیژقیژ می‌‌کرد، ترکید صدایی، چیزی می‌لرزید، هر دو برگشتیم، در بود؛ باد در رابسته بود، آقای کریمی فهمید .
-‌ نترس مرد این چیزها که وجود ندارد.
پله ها یکی یکی روشن می‌شود. شیر هنوز نعره می‌کشد. با همان دندان‌های سنگی‌اش، اگر ترانه بود می‌ترسید. کاش خودم را خیلی برایش نگرفته بودم. نور افتاد روی آینه، هر دومان بودیم تکه تکه. دو تا در را که باز بودند باز کردیم، چیزی نبود، مگر می‌شود. برگشتیم، ترانه ومریم که مارادیدند دلشان قرص شد، ترانه گفت: - چیزی نبود؟ گفتم: - چرا، خواستند بخورندمان، در رفتیم. مریم و آقای کریمی پوزخندی زدند، دل‌خور شد، یادم به آینه افتاد.
آن موقع نمی‌شد روحم را رها کنم. آن‌وقت آقای کریمی فکر می‌کرد مردم یا همان بلایی که سر پسر آقای اشکبوس آمد، سر من هم آمده. آقای سماواتی فکر نمی‌کرد این قدر راحت برگردیم، ما می خندیدیم، عصبی شد و گفت به من که اگر تنها بودی دوام نمی‌آوردی، شوخی نیست.
همین را می‌خواستم، قرار شد بروم کله سنگی حوض را بیاورم. تا اول جاده همراهم آمدند. پشت سرم را که نگاه می‌کردم هنوزبودند، صدای قلبم را می‌شنیدم، حصار که پیچید دیگر نبودند، بوم‌ها هو می‌کشیدند، جیرجیرکها هم بودند، مهتاب هم. باد که می‌وزید همه سایه ها می‌رفتند و می‌آمدند. هیچ چیز یک‌جا نمی ماند.
اگر برگردم باخته‌ام– کاش از همینجا ... دیر شده، می‌آیند فکر می‌کنند ترسیده‌ای. قدم می‌گذارم، باد توی عمارت سوت می‌کشد. درها می‌لرزند. صدایی می‌آید. قدم قدم قدم‌های کسی پشت سرم قدم قدم می‌کند. حالا درست پشت سرم است. بلند قدم برمی‌دارم... بلند قدم برمی‌دارم تا یک‌هو برگردم، غافل‌گیر شود. حالا ... کسی نبود، خیال کشنده است. باد توی بوته ها می‌پیچد، دستگیره است که برق می‌زند، تاریکی. پله ها با چراغ قوه یکی یکی روشن می‌شوند. شیر هنوز نعره می‌کشد. می‌نشینم تا رها کنم روحم را. همان پله اول.
آن یکی از جلو آینه رد شد، توی آینه نبود. اما انگار... همه جا لرزید، یکی‌شان انگار کر شد. چندتاشان گوش‌هایش را گرفتند و روی زمین گرد در خود فرو رفتند. دو سه‌تاشان فرارکردند، شیشه‌ها می‌لرزند، آن یکی دست‌ها روی گوشهایش با چشم‌های بسته فریاد خفه‌ای می‌کشد. حالا صدارا من هم می‌شنوم. برمی‌گردم روی پله، دیر شده، آمده‌اند دنبالم. بیرون آمدم دست تکان دادم، آرام شدند، شیشه‌ها دیگر نلرزیدند.
نوید حمزوی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید