پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


خروج از دایره «قطعیت»


خروج از دایره «قطعیت»
● نگاهی به رمان«شهر و خانه» نوشته ناتالیا گینزبورگ ترجمه محسن ابراهیم
در این نقد سعی شده است، “قصه” متن همراه با تأویل كنش شخصیت‏‌ها از دیدگاه نگارنده ذكر شود؛ تأویل‏‌هایی كه چه‏بسا خواننده با آنها موافق نباشد.
“شهر و خانه” روایت تلاش انسان‌‏ها برای پر كردن خلاء ناشی از گسست‏‌های عاطفی است. كوشش بیشتر شخصیت‏‌های داستان برای پر كردن خلاء فوق ابتدا با ترك خانه، شهر و خانواده‌‏شان صورت می‏گیرد و معطوف به جلب محبت و مهرورزی به افرادی غیر از افراد خانواده می‏شود. اما تلاش آنها تقلایی سترون است و به‏جای بارور كردن شخصیت‏‌شان، آنها را به‌‏سوی خلایی عمیق‏تر سوق می‏دهد.
“جوزپّه” مقاله‏نویس ایتالیایی در جوانی با دختری ازدواج می‏كند كه خیلی زود پی می‏برد وجه‏مشتركی با “این زن ابله” ندارد. پس از این‏كه صاحب پسری به‏نام “آلبریكو” می‏شوند، روابطشان به سردی و سرانجام به طلاق می‏انجامد. زن، آلبریكو را با خود می‏برد، معشوقه پسرخاله‌‏اش می‏شود و پس از مدتی می‏میرد. والدین جوزپه به‏علت پیری، و جوزپه به دلیل وضع روحی بی‏سامان منفعل می‏مانند و آلبریكو به پرورشگاه سپرده می‏شود.
“بیجه” خاله جوزپه سرپرستی او را به عهده می‏گیرد. جوزپه به ملاقات آلبریكو می‏رود، ولی آلبریكو نه او را كه معشوق مادرش را دوست دارد؛ چون این مرد، به‏خاطر مادر آلبریكو و خودِ بچه؛ آلبریكو را بهتر درك كرده است. نابسامانی حاصل از روابط كودكی آلبریكو منجر به فرار او در سنین نوجوانی می‏شود. هر بار خاله بیجه، جوزپه را خبر می‏كند. در این فرارها آلبریكو تنها چیزی را كه همراه خود برمی‏دارد هدایایی است كه معشوق مادر به او داده است. این عمل او “نشان‏دهنده تأثیر محبت آن مرد بر آلبریكو است. درواقع همراه بردن هدایا یادآور مهر و محبت او و نیاز شدید آلبریكو به محبتی مردانه است.”
آلبریكو در جوانی در رشته علوم سیاسی دانشگاه ثبت‏نام می‏كند، اما آن‏را ناتمام رها می‏كند. جوزپه كه “نمی‏داند از زندگی چه می‏خواهد در این‏باره با او صحبتی نمی‏كند.” پس از ترك دانشگاه آلبریكو به خدمت سربازی می‏رود. طی خدمت، خاله بیجه می‏میرد و تمام اموالش به او می‏رسد. آلبریكو بعد از بازگشت از خدمت با دوستانش یك خانه مشترك اجاره می‏كند. تمایلش به محبتی مردانه به‏صورت همجنس‏بازی در او نمایان می‏شود.
“در این زمان فشارهای ناشی از كمبود محبت دوران كودكی و برخوردار نشدن از تربیتی شایسته، آلبریكو را به‏سوی اعتیاد سوق می‏دهد.” پولدار است، ولی به خرید و فروش مواد مخدر رو می‏آورد و پس از دستگیری و یك ماه زندان، این كار را ترك می‏كند، اما همچنان معتاد باقی می‏ماند. روز آزادی با نقاشی برزیلی در آپارتمان خاله بیجه زندگی كند. پس از فروش آپارتمان، وارد كارهای سینمایی می‏شود.
از آن‏سو، جوزپه پس از جدایی از همسرش چون طاقت تحمل آدم‏ها را ندارد، تنها زندگی می‏كند. مطالعه و تدریس فلسفه نقش عمده‏ای در شخصیت افسرده او بازی می‏كنند؛ “زیرا شیوه نگرش فلسفی به جهان و انسان، فرد علاقه‏مند به فلسفه را از سایر افراد جامعه متمایز می‏كند. او دیگر نمی‏تواند روابط انسانی و وقایع اطرافش را با نظری سطحی و معمولی بسنجد، بلكه همیشه نظری كلی و موشكافانه به امور دارد و رویكردش به كلیات و انتزاع چنان شدید می‏شود كه حوصله پرداختن به جزئیات، خصوصاً امور معمول و متداول را ندارد. افسردگی ناشی از این شیوه نگرش وقتی بارز می‏شود كه فرد نمی‏تواند انطباقی بین عقاید و روابطش به وجود آورد. این عدم انطباق به‏تدریج او را به‏سوی تنهایی سوق می‏دهد.” البته این مرد تنها، دوستانی دارد ولی چون حوصله مهمان ندارد نمی‏تواند بیش از چند ساعت آنها را تحمل كند و فقط به اصرار دوستان به خانه‏شان می‏رود.
دو تن از دوستان نزدیك او “پی‏یه‏رو” و همسرش “لوكرتزیا” در خانه‏ای به‏اسم”مارگریتا” در یك دهكده زندگی می‏كنند. رابطه عاشقانه‏ای بین جوزپه و لوكرتزیا پدید می‏آید. ناگفته نباید گذاشت كه لوكرتزیا در جوانی به خواست مادرش [زنی محكم و استوار] با پی‏یه‏رو ازدواج كرده بود. اطاعت محض او از مادر حتی در جزیی‏ترین امور زندگی مشتركش، “ضامن پایداری زندگی او تا زمان بیماری مادر است.
” او می‏گوید: “من در كنار مادرم، پی‏یه‏رو و آلبینا احساس امنیت، اطمینان و آرامش می‏كردم و به‏نظر می‏رسید كه آنها هر خطر و مصیبتی را از من دور می‏كنند.” (ص ۲۵)
بعد از مرگ مادر، “تزلزل شخصیتی لوكرتزیا به‏تدریج نمایان می‏شود. زندگی مشترك او به‏دلیل مهربانی بیش از حد پی‏یه‏رو از هم نمی‏پاشد، بلكه به‏خاطر علاقه لوكرتزیا به بچه‏دار شدن محكم‏تر می‏شود، زیرا آنها صاحب پنج بچه می‏شوند.” لوكرتزیا پس از مرگ مادرش (كه صدا و رفتاری مردانه داشت)، و به‏خاطر “جایگزینی دیگران به‏جای او، عاشق تمام مردان غریبه‏ای می‏شود كه به‏نحوی وارد زندگی‏اش می‏شوند؛ عشق‏هایی كه با یكی دو رابطه جنسی محو می‏شوند.” اما رابطه عاشقانه او و جوزپه سال‏های زیادی ادامه پیدا می‏كند.
لوكرتزیا تصمیم می‏گیرد پی‏یه‏رو را ترك كند و برای زندگی با جوزپه همراه بچه‏هایش به رم برود، ولی جوزپه نمی‏پذیرد؛ “چون نمی‏خواهد بچه‏های لوكرتزیا مانند پسر خودش به‏خاطر جدایی از والدین ناراحت شوند. درضمن او به هیچ‏وجه حوصله ندارد كه نقش پدر را برای آنها بازی كند.” به این ترتیب لوكرتزیا نزد پی‏یه‏رو می‏ماند و مانند زوجی آزاد به زندگی‏شان ادامه می‏دهند. روابط او و جوزپه به‏مرور زمان و با بالارفتن سن به‏تدریج به رابطه معمولی دوستانه تبدیل می‏شود. لوكرتزیا در سن چهل و چند سالگی و جوزپه در سن پنجاه و چند سالگی هم‏چنان دنبال یك “حمایتگر” می‏گردند. این حامی برای جوزپه در وجود برادر بزرگش “فرّوچو” مجسم می‏شود. فرّوچو در امریكا زندگی می‏كند، به‏همین دلیل جوزپه تصمیم می‏گیرد به آنجا برود. آپارتمانش را می‏فروشد و موفق می‏شود آلبریكو را هم ببیند؛ چون او به‏عنوان دستیار كارگردان همراه كارگردان و زنی به‏نام “دیانا” به رم می‏آیند.
قبل از عزیمت جوزپه، برادرش خبر می‏دهد كه با زنی محقق به‏نام “آن‏ماری” ازدواج كرده است. جوزپه پس از رسیدن به امریكا بیمار می‏شود، و آن‏ماری مراقبت از او را بر عهده می‏گیرد. جوزپه در خانه برادرش خود را بیگانه احساس می‏كند. بیشتر اوقات در خانه تنهاست. فروچو و همسرش به موضوع‏های علمی علاقه‏مندند و با همكاران‏شان رفت و آمد می‏كنند، اما جوزپه به هیچ‏وجه از مسائل علمی سر در نمی‏آورد. “این اختلاف سلیقه، او را بیشتر به‏سوی انزوا سوق می‏دهد.” فروچو برای جوزپه در دانشگاه كار پیدا می‏كند.
جوزپه ضمن تدریس شروع به نوشتن یك رمان می‏كند. از طریق نامه‏های دوستانش و آلبریكو، اطلاعاتی كسب می‏كند.”آن‏چه بیش از هر چیز سبب شادمانی او می‏شود، دریافت نامه آلبریكو با عنوان پدر مهربان است. وجود این كلمه در نامه سبب می‏شود كه او نامه آلبریكو را به قلب خود بفشارد و در جواب به او به‏خاطر آن از آلبریكو تشكر كند.”در همین احوال علاقه بیمارگونه‏ای به نوه آن‏ماری پیدا می‏كند.
آلبریكو پس از رفتن پدر، به رم می‏آید و همراه دیانا و مردی به‏نام “سالواتوره” در آپارتمانی در همسایگی “اجیستو” (دوست پدرش) زندگی می‏كند. دیانا كه حامله است، وضع‏حمل می‏كند و “آلبریكو با محبت به آن بچه سعی می‏كند آن‏چه را كه در دوران كودكی نداشت برای او فراهم كند و جوزپه نیز سعی می‏كند كاری را كه در دوره جوانی برای آلبریكو نكرده بود برای آن بچه انجام دهد.” چون بچه (دختر دیانا) پدر ندارد، آلبریكو بدون ازدواج با دیانا به‏خاطر انسان‏دوستی او را فرزند خود اعلام می‏كند.
فروچو بر اثر سكته قلبی می‏میرد. جوزپه از رفتار و قیافه آن‏ماری خوشش نمی‏آید، ولی به‏خاطر عزیز نگه‏داشتن خاطره برادر به زندگی با آن‏ماری ادامه می‏دهد و پس از مدتی با او ازدواج می‏كند و “بدون این‏كه حرفی برای گفتن با هم داشته باشند و علاقه مشتركی بین‏شان پدید آید، در كنار هم به‏زندگی خود ادامه می‏دهند. درواقع این ازدواج چیزی جز جلب حمایت “برادر مرده” نیست؛ حمایتی كه جوزپه می‏پنداشت به‏دلیل وجود آن‏ماری تمام و كمال نصیب او نمی‏شود. در واقع مرگ برادر و رفتار آن‏ماری برایش “تصمیم” می‏گیرند كه به ایتالیا بازنگردد و آنجا بماند.”
پس از ازدواج آنها، شانتال شوهرش را ترك می‏كند و با بچه‏اش نزد آنها می‏آید. رفتار خشك آن‏ماری باعث مشاجره همیشگی او با شانتال می‏شود. جوزپه وجود خود را سبب تعدیل روابط آن‏ماری و شانتال می‏داند؛ حتی بعد از این‏كه شانتال دوستانی پیدا می‏كند و بیشتر وقتش را با آنها می‏گذراند، مراقبت از بچه به عهده جوزپه می‏افتد. فراتر از این، كوتاه‏مدتی جوزپه عاشق او می‏شود.”
اما این رابطه خیلی زود تمام می‏شود، زیرا شانتال بدون بچه‏اش برای كار به شهری دیگر می‏رود. آن‏ماری كه متوجه روابط آنها شده بود، به‏خاطر تنها نماندن بچه از جوزپه می‏خواهد پیش او بخوابد چون خودش نه علاقه‏ای به بچه دارد و نه می‏تواند او را تحمل كند. به این ترتیب رابطه زناشویی آنها نیز با رفتن شانتال خاتمه پیدا می‏كند.”آن‏دو فقط به‏خاطر نگهداری از بچه شانتال در كنار هم زندگی می‏كنند.”
آلبریكو نیز مانند پدرش بیشتر اوقاتش را صرف مراقبت از بچه دیانا می‏كند. دیانا بچه‏داری بلد نیست و چون خیلی جوان است و نمی‏تواند نیاز جنسی خود را با آلبریكو و سالواتوره همجنس‏باز فرو نشاند، به‏دنبال ارضای آن بیشتر شب‏ها را خارج از خانه می‏گذراند. آنها همه معتادند. مصرف مواد مخدر گاه سبب می‏شود كه دعواهای وحشتناكی با هم بكنند. آلبریكو علاوه بر نگهداری از بچه، سرپرستی آپارتمان را نیز به عهده دارد. به موازات این كارها در حال تهیه یك فیلم نیز هست. “درواقع جوزپه و آلبریكو به‏عنوان پدر و پسری كه همیشه از هم فاصله گرفته‏اند، حالا به یك شیوه زندگی می‏كنند. جوزپه خود را با بچه و رمان‏نویسی سرگرم كرده است و آلبریكو نیز با بچه و فیلم‏سازی مشغول است. هریك سعی می‏كند نقش گم‏شده خود و حتی محبت متقابل پدری و فرزندی را در رابطه با انسان‏ها و موضوع‏های دیگری ایفاء كند.” تنها فرق‏شان این است كه فیلم آلبریكو با موفقیتی چشم‏گیر مواجه می‏شود، درحالی‏كه هیچ ناشری حاضر نمی‏شود رمان جوزپه را چاپ كند.شبی دیانا و سالواتوره مورد حمله مهاجمان قرار می‏گیرند. تیری به دیانا اصابت می‏كند و او می‏میرد. آلبریكو نیز مانند پدرش كه به آن‏ماری و شانتال علاقه‏مند نیست، به دیانا علاقه‏ای ندارد و تا حد زیادی او را ابله می‏داند؛ “اما وقتی دیانا می‏میرد خیلی ناراحت می‏شود. پس از مرگ دیانا، پدر و مادرش برای گرفتن بچه نزد آلبریكو می‏آیند. آنها می‏دانند كه او پدر واقعی بچه نیست، به همین دلیل از او می‏خواهند به‏خاطر آینده بهتر بچه، او را به آنها بسپارد. آلبریكو ابتدا با عصبانیت امتناع می‏كند، ولی عاقبت به‏خاطر علاقه‏ای كه به بچه دارد او را به آنها می‏دهد.” مدتی بعد، آلبریكو آپارتمانی را كه قبلاً پدرش در آن زندگی می‏كرد، قول‏نامه می‏كند و به پدرش می‏نویسد هرگاه بازگردد با كمال میل آن‏را به او واگذار خواهد كرد. “درواقع به‏طرز غیرمستقیم نیازش را به محبت پدر اعلام می‏كند.” هر چند كه نمی‏توانند با هم زندگی خواهند كنند و هیچ‏یك نمی‏تواند دیگری را تحمل كند.
جوزپه مجبور می‏شود از علاقه خود به بچه شانتال بگذرد، زیرا پس از مدتی شانتال بازمی‏گردد و دخترش را می‏خواهد و جوزپه چون “فكر می‏كند بچه بیشتر به محبت مادر احتیاج دارد، اجازه می‏دهد شانتال بچه را ببرد. درواقع آن‏چه كه برای جوزپه مهم است، خود بچه است.” او از رنجی كه به‏علت رابطه سرد خود و همسرش متوجه آلبریكو شده بود، ناراحت است و همیشه انتظار می‏كشد كه آن نابسامانی عاطفی در جایی از زندگی آلبریكو آشكار شود. به‏دلیل اعتقادش به این امر قبول نمی‏كند پدر بچه‏های لوكرتزیا بشود؛ زیرا آنها پدر خودشان را داشتند. زمانی هم كه از طریق دوستانش و خود لوكرتزیا پی می‏برد كه لوكرتزیا عاشق دوستِ اجیستو شده است، باز هم نظر خود را مبنی بر مخالفت با ترك پی‏یه‏رو به‏خاطر آن دوست ابراز می‏كند.
لوكرتزیا بارها از جوزپه می‏خواهد كه به ایتالیا بازگردد. طی آن دوران اجیستو، دوستش “اینیاتیسو فجتیز” را كه مرمت‏كار تابلو است، با پی‏یه‏رو و لوكرتزیا آشنا می‏كند. لوكرتزیا ابتدا از او بسیار بدش می‏آید، اما به‏تدریج عاشق وی می‏شود و تصمیم می‏گیرد برای زندگی با او پی‏یه‏رو را ترك كند. پی‏یه‏رو بسیار افسرده می‏شود. در نامه‏ای به جوزپه با اشاره به رابطه عاشقانه او و لوكرتزیا، فجیتز را مردی مخرب می‏داند كه مصیبت جدایی آنها را به‏وجود آورده است. به هر حال مخالفت دوستان از جمله جوزپه و تلاش‏های پی‏یه‏رو برای حفظ زندگی مشترك‏شان به بن‏بست می‏رسد. آنها خانه‏شان را در روستا می‏فروشند. پی‏یه‏رو مقداری پول به لوكرتزیا می‏دهد و او پی‏یه‏رو را ترك می‏كند و همراه بچه‏هایش به رم می‏رود. برخلاف انتظارش فجیتز هیچ كمكی در تهیه خانه و مراقبت از بچه‏ها به او نمی‏كند.
او به كمك دوستانش به‏خصوص روبرتا دخترعموی جوزپه از پنج بچه‏اش مراقبت می‏كند. لوكرتزیا از فجیتز حامله است، ولی تصمیم ندارد سقط جنین كند، زیرا بچه را دوست دارد. “این علاقه او به حاملگی و بچه‏دار شدن، علاقه‏ای است كه معمولاً پس از تولد بچه خاتمه پیدا می‏كند؛ یعنی برای او حوصله و محبت مادری به‏همراه نمی‏آورد. درطی تمام زندگی‏اش همیشه مسؤولیت نگهداری و پرورش بچه‏ها به عهده دیگران بوده است.
درواقع چنان‏كه روبرتا و جوزپه به او می‏گویند، لوكرتزیا بچه‏ها را مثل اسباب و اثاثیه خانه‏اش می‏داند و فكر می‏كند همان‏طور كه می‏تواند اسباب و اثاثیه را با جا دادن در چمدان جابه‏جا كند آنها را نیز مثل چمدان‏هایی به این‏طرف و آن‏طرف ببرد؛ بدون هیچ توجه خاصی به تربیت بچه‏ها و علایق آنها.” پس از ترك پی‏یه‏رو او تنها می‏شود و اجبار نگهداری از بچه‏ها او را كه “همیشه دنبال حامی بود افسرده می‏كند، زیرا فجیتز صداقت جوزپه را ندارد كه بگوید: نمی‏تواند حامی او و بچه‏هایش باشد تا او را از ترك پی‏یه‏رو بازدارد.” او در عمل به لوكرتزیا می‏فهماند كه آن كسی كه او تصور می‏كرد، نیست.
فجیتز نیز به‏نوعی وابسته به كس دیگری است. او درظاهر فردی است شلوغ و ناآرام كه درباره هر چیزی اظهارنظر می‏كند. “شخصیت واقعی او وقتی كه پیش “ایپو” دوست دخترش است، آشكار می‏شود. در مقابل او كه زیبایی‏اش در موهایش خلاصه می‏شود، فجیتز به‏طور كامل سكوت اختیار می‏كند. به‏نظر می‏رسد نیاز او به ایپو فقط عاطفی است، زیرا آن زن كار خاصی برای او انجام نمی‏دهد.”
با این وجود فجیتز هر شب باید او را ملاقات كند؛ چیزی كه سبب حسادت لوكرتزیا می‏شود. هرگاه كه فجیتز به ملاقات لوكرتزیا می‏رود، او مضطرب و هراسان می‏شود، چون هر لحظه منتظر است كه فجیتز برای دیدار ایپو او را ترك كند. “اضطراب و افسردگی لوكرتزیا پس از به‏دنیا آوردن بچه فجیتز و مرگ این نوزاد بیشتر می‏شود. زیرا نتیجه حرص و جوش عاطفی خود را بیهوده می‏بیند.” پس از گذشت چند ماه از مرگ بچه، فجیتز و او تصمیم می‏گیرند از هم جدا شوند. در این زمان تنها كسی كه لوكرتزیا مشتاق دیدارش است، آلبریكو می‏باشد.
آنها كه در زمان رابطه جوزپه با لوكرتزیا همدیگر را نمی‏شناختند، دوستان بسیار خوبی برای هم می‏شوند. “دوستی صمیمانه آنها می‏تواند به‏خاطر رشته وابستگی عاطفی هر دوی آنها به جوزپه باشد. درواقع علاقه مشترك آنها به جوزپه و عدم برخورداری آنها از محبت مستقیم، زنی چهل و چند ساله را با پسری بیست و چند ساله مرتبط می‏كند.” وقتی لوكرتزیا می‏فهمد كه برخلاف تصورش محور زندگی پی‏یه‏رو نیست، نیازش به جوزپه و آلبریكو آشكارتر می‏شود. پی‏یه‏رو پس از این‏كه لوكرتزیا او را ترك می‏كند، همچنان حامی او باقی می‏ماند.
این حمایت را در تأمین بخشی از هزینه بچه‏ها، دیدار از لوكرتزیا كه فجیتز تنهایش گذاشته است و حضور در زمان زایمان نشان می‏دهد. پس از این‏كه فجیتز از لوكرتزیا جدا می‏شود، پی‏یه‏رو به‏عنوان یك دوست از علاقه‏اش به دختری جوان برای لوكرتزیا حرف می‏زند و می‏گوید قصد دارد با او ازدواج كند. به این منظور باید لوكرتزیا را طلاق دهد. “شكست‏های روحی پی‏درپی لوكرتزیا، حالا او را به موجودی عصبی تبدیل می‏كند تا آن‏حد كه گاهی با دختر شانزده ساله‏اش مشاجره می‏كند. درواقع دختر لوكرتزیا در مقابل لاقیدی او و دختر آن‏ماری در مقابل رسمی بودن او موضع می‏گیرند. به این ترتیب نویسنده نشان می‏دهد كه هیچ‏یك از این‏دو خصلت، به‏تنهایی نمی‏توانند سبب تربیت بچه‏هایی عادی و طبیعی شود. در هر دو صورت ما با بچه‏هایی گریزان از مادران‏شان مواجه می‏شویم. به‏نظر می‏رسد تنها راه‏حل برای جلوگیری از این ناهنجاری رفتاری، رعایت و پیش گرفتن اعتدال اخلاقی باشد.”
آن‏ماری پس از آن‏كه شانتال و فرزندش از پیش آنها می‏روند، سرطان خون می‏گیرد. جوزپه با دلسوزی از او مراقبت می‏كند. جوزپه در جریان نگهداری از آن‏ماری مطلع می‏شود كه آلبریكو در یك درگیری خیابانی به‏خاطر دفاع از سالواتوره(درست مانند دیانا) كشته شده است. در این زمان لوكرتزیا برای استراحت به پاریس رفته است. جوزپه برای تشییع جنازه‏اش به رم می‏آید و به‏خاطر آن‏ماری، خیلی زود بازمی‏گردد. لوكرتزیا پس از بازگشت و مطلع شدن از مرگ آلبریكو به شدت ناراحت می‏شود. “حالا تنها دوستی كه می‏تواند به‏راحتی حرف‏هایش را به او بگوید، جوزپه است.” آن‏ماری می‏میرد ولی جوزپه برای بازگشت به ایتالیا تصمیم قطعی نمی‏گیرد.
لوكرتزیا و جوزپه در نامه‏های‏شان به‏هم می‏گویند كه خیلی همدیگر را دوست دارند، ولی علاقه‏ای به ملاقات ندارند. به‏همین دلیل لوكرتزیا برای رفتن به امریكا و جوزپه برای رفتن به ایتالیا در تردید به‏سر می‏برند. و دیدار یكدیگر را موكول به دنیای دیگر می‏كنند.
به این ترتیب زندگی و تلاش لوكرتزیا و جوزپه عقیم می‏ماند؛ زیرا موفق به پیدا كردن حمایتگر واقعی نمی‏شوند. درعین حال آنها اراده‏ای راسخ برای تصمیم‏گیری ندارند. خلاء درونی آنها به این دلیل است كه به قدرت شگرف اعتماد به‏نفس پی نبرده‏اند. در سراسر رمان، نشانی از اعتماد به‏نفس در آنها نیست. شاید گاهی در اندیشه چنین و چنان باشند، اما “اندیشه‏ها” برای آنها تبدیل به بینش نشده است. اراده آنها برای جمع و جوركردن امور روزمره است، نه اهداف درازمدت و آینده‏نگری.
فرهیختگی گینزبورگ و دانش وسیع او در عرصه روان‏شناسی و جامعه‏شناسی او را یاری رسانده است تا بتواند شخصیت‏های بی‏ژرفا و سطحی‏اش را خیلی استادانه “بسازد”. به‏تقریب می‏توان ادعا كرد كه انگشت‏شمارند زن‏هایی كه بتوانند در حد و اندازه‏های گینزبورگ به درون شخصیت‏ها نفوذ كنند و رابطه “درون” و “بیرون” را تا این‏حد برجسته كنند - با این امید كه روزی نویسندگان زن كشور ما نیز بتوانند، در این‏حد شخصیت‏سازی كنند.
ترجیح می‏دهم درباره “فرم” اثر چیزی نگویم؛ زیرا “معنای” آن، همه چیز را تحت تأثیر قرار می‏دهد. فقط اشاره می‏كنم كه ساختار رمان با “نامه‏های مبادله‏شده” شكل می‏گیرد، اما در این صورت‏بندی هم شخصیت‏ها ساخته می‏شوند و هم رخدادها در كنار آنها به تصویر كشیده می‏شوند. این رمان آموزه خوبی برای نویسندگان نوقلمی است كه می‏خواهند به اتكا دیدگاه‏های مختلف شخصیت‏پردازی كنند و به این ترتیب ضمن خروج از دایره “قطعیت” شخصیت را تا حد “تیپ” تقلیل ندهند و فرایند داستان را بر اركان “تصادف” پیش نبرند.
محسن ابراهیم در ترجمه این اثر هم، طبق معمول موفق بوده است؛ انتقال سبك كار نویسنده و ساختار نحوی روان و فارغ از سكته، نشان‏دهنده كوشش مجدانه مترجم است.
فتح‏الله بی‏نیاز
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید