پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


نقدی بر فیلم یک بوس کوچولو


نقدی بر فیلم یک بوس کوچولو
● یك بوس كوچولو درباره چیست؟ در نگاه نخست با فیلمی طرف هستیم كه درباره ...
مرگ است. آدم هایی در آستانه مرگ، دو نویسنده پیر، هر دو در آستانه مرگ، كه یكی شان (سعدی) از مرگ می ترسد، چون خوب زندگی نكرده است، اما دیگری (شبلی) ترسی از مرگ ندارد (و راحت می میرد)، چون در زندگی كارش درست بوده است. به این اعتبار فیلم درباره زندگی است و مقایسه دو نوع زندگی. البته فرمان آرا كارگردان و فیلمنامه نویس هوشمندی است و سعی كرده است این تقابل تا این اندازه ساده و مطلق نباشد، مثلاً این طور نیست كه شبلی هیچ از مرگ نترسد، یا او هم می گوید با پسرش مسئله دارد (هرچند فیلم فقط نوه اش را به ما نشان می دهد كه با او رابطه ای بسیار گرم و محبت آمیز دارد). با این همه تقابل اصلی فیلم به همین اندازه كه گفتیم سیاه و سفید است.
داوری فیلم درباره این دو زندگی است كه فیلم را به شدت ساد ه انگار می سازد. چرا فیلم سعدی را كه تصمیم گرفته در خارج از كشور زندگی كند محكوم و شبلی را به اعتبار اینكه در وطن مانده است تأیید می كند؟ ظاهراً یك دلیلش این است كه سعدی به قدر كافی به خانواده اش توجه نكرده است. فیلم به اصرار از بیننده اش می خواهد سعدی را در رابطه با خانواده اش مقصر بداند، بدون اینكه چیزی درباره كم وكیف این رابطه بگوید. مثلاً زن و دختر سعدی او را در مرگ پسرش كاوه مقصر می دانند، چون او كاوه را تأیید نكرده است.
اما آیا این گناهی است؟ فرض كنید شما آقای فرمان آرا كه فیلمساز مهمی هستید فرزندی داشته باشید كه نقاش یا شاعر باشد و شما آثار او را نپسندید، آیا از این بابت گناهی متوجه شماست؟ معقول تر این نیست كه در این رابطه مشكل از آن فرزندی باشد كه تا این اندازه نیازمند تأیید پدر است؟
خود این رابطه می تواند موقعیتی با ابعاد پیچیده داشته باشد. مثلاً پدر می تواند با وجود دوست نداشتن كارهای پسرش مقابل این انتخاب قرار بگیرد كه آیا درست است با توجه به وضعیت روحی فرزندش به دروغ هم شده از او تعریف كند یا نه؟ یا وارد این مقوله شویم كه چرا پسری تا این اندازه نیازمند تأیید پدرش است كه وقتی جواب نمی گیرد خود را می كشد.
اما بوس كوچولو هیچ وارد پیچیدگی های روابط نمی شود. این نویسنده از خارج برگشته از سوی همه محكوم می شود. خودش هم خودش را محكوم می كند. او در برابر حملات دیگران بیشتر بهانه می آورد؛ به طور جدی از خودش دفاع نمی كند.
نمی گوید حق انسان است كه محل زندگی خود را انتخاب كند. نمی گوید خلاقیت و زندگی می تواند برای یك نویسنده و یا یك انسان معمولی غیرممكن شود و در این شرایط تصمیم به ترك وطن حق هر كسی است. البته هر نویسنده ای یا هنرمندی كه به خارج از كشور رفت، لزوماً آنجا شكوفا نمی شود. برای ارزیابی اینكه هجرت به خارج از كشور چه تأثیر بد یا خوبی بر كار یك هنرمند گذاشته است، باید مورد به مورد بررسی كرد. در اینجا كلی گویی فایده ای ندارد. اما فیلم یك بوس كوچولو با پرهیز از پرداختن دقیق به موقعیت خاص قهرمانش، از ما می خواهد حرف های كسانی را كه محكومش می كنند دربست بپذیریم.
مثلاً در پایان فیلم زن نویسنده او به او می گوید «به هر كه گل كرد فحش دادی» یا «این سال ها هیچی ننوشتی، چون آنقدر خودخواهی كه اگر نوشته بودی حتماً چاپ می كردی.» فیلم با لحن خود با زن همراه می شود، و بیننده را به همراهی با او و محكوم كردن قهرمان بدبختش فرامی خواند. در این راستا فیلم حتی برخی واقعیت های ساده را نادیده می گیرد. مثلاً توجه كنید به صحنه ای كه گروهی دانشجو دور شبلی را می گیرند و از او امضا می گیرند، در حالی كه كسی سعدی را نمی شناسد. آیا به راستی هنرمندان جلای وطن كرده ما تا این اندازه گمنام و فراموش شده هستند؟
البته بحث من صرفاً مشاجره بر سر موضع فیلم نیست. ساده انگاری، در آفرینش درام، كه بر كشمكش استوار است، به غایت مخرب و زیان آور است. همین طور وجود شخصیت های حق به جانب و یك بعدی مانند شخصیت های یك بوس كوچولو. به همین سبب، بعد از نیم ساعت اول فیلم، یعنی بعد از آنكه با شبلی و سعدی و دختر سعدی آشنا می شویم و متوجه می شویم موضوع فیلم چیست، فیلم به ورطه تكرار می افتد. سفر دو نفره دو نویسنده سالخورده چه چیزی به آنچه فیلم تا آن زمان گفته است می افزاید؟
موضع فیلم نسبت به حادثه دلسوزی سعدی برای شلاق خوردن اسب موضعی مبهم است. از یك سو ظاهراً با او همراهی می كند و می خواهد حس او برای مظلومیت یك زبان بسته را در خدمت تلطیف شخصیت او به كار بگیرد، اما از سوی دیگر انگار با مرد كالسكه چی كه شلاق به جان حیوان كشیده همراه می شود و این حساسیت را به خارجه نشینی مرد نسبت می دهد.
ساختار روایی یك بوس كوچولو دو عیب دیگر هم دارد.
نخست حضور مرگ در هیئت یك زن زیبا. این شگرد حقیقتاً نه تازه است و نه در عمق خود چیز بكری درباره مرگ به ما می گوید. به گمانم بیشتر در خدمت جذبه تجاری فیلم و زمینه چینی برای صحنه ای مثل به جا ماندن اثر ماتیك بر گونه پیرمرد مرده و گفت وگوها و مزه پرانی های بین سعدی و مأموران پلیس است. در حضور سردِ هدیه تهرانی، بخصوص در تكرار مكرر آن، تأكید بیش از اندازه و اغراقی هست كه این گونه جسمانیت بخشیدن به مفاهیم انتزاعی مانند مرگ را از ظرافت دور می كند. وانگهی چیزی مثل مرگ بیش از هرچیز در ناملموس و غیرقابل فهم بودن خود است كه ترسناك است، و تجسم آن معمولاً كمكی به ترسناك تر بودن آن نمی كند. این شگرد بیشتر «جالب» است تا عمیق، شگردی است برای عمیق جلوه كردن، تا اینكه حاوی اندیشه ای ژرف باشد.
اما بدتر از این عزرائیل زیبا، آن دو داش مشدی ای هستند كه نبش قبر می كنند و آخر سر، گور یكی شان را می گیرد. این داستان چه ارتباطی با فیلم دارد؟ حضور آدم های خیالی قصه در دنیای واقعیت، به معنای در هم رفتن دنیای خیالی نویسنده و دنیای واقعیت است و ارتباطی به حضور مرگ در زندگی و تداخل حوزه های مرگ و زندگی (كه فیلم در جاهایی با موفقیت به آن تجسم بخشیده است) ندارد. البته فرمان آرا كارگردان توانمندی است. نیم ساعت اول فیلم را دوست دارم. در این نیم ساعت موضوعات هنوز به تكرار نكشیده است.
چندین رویداد و نشانه فراطبیعی (زنده شدن قناری، حضور زنی به عنوان فرشته مرگ كه در این مقطع از فیلم هنوز تازگی دارد، صدای شخصیت های خیالی در دنیای واقعی، پارچه سیاه روی درخت به عنوان نشانه مرگ) حس ترسناكی از محو شدن مرزهای طبیعت و فراطبیعت در ما برمی انگیزد. رفتار وحشت زده شبلی كاملاً روشن نیست و نمی دانیم چه می نویسد. اما همه اینها در بخش های بعدی از سوی نوه اش افشا می شوند و ما می فهمیم كه در آن شب او قصد خودكشی كرده بوده است.
صحنه روبه رو شدن سعدی با دخترش نیز بسیار خوب دكوپاژ و بازی شده است. جالب این است كه در این فصل ها با وجود زیادی گفت وگو خسته نمی شویم، چون با آدم های جدیدی آشنا می شویم و فیلم اطلاعات جدیدی به ما می دهد. هنوز تكلیف آدم ها و خوب و بد آنها و قضاوت های قاطع فیلم روشن نشده است. بازی ها، طراحی صحنه و فیلمبرداری فیلم همه در حد خیلی خوب هستند و اعتبار این دستاوردها را تنها به حساب بازیگران فیلم و فارسی و كلاری نباید نوشت، بهمن فرمان آرا در مقام كارگردانی حرفه ای نقش تعیین كننده ای در كنار هم نشاندن این عوامل داشته است. ریتم خوب و یكدستیِ بازی ها و برش های خوبی كه فصلی را به فصل دیگر پیوند می زنند نباید فراموش كنیم.
منتها همه این حسن ها در عین حال به ما هشدار می دهند كه توانایی فنی هرگز نمی تواند فیلمی را نجات دهد، اگر ایده اولیه فاقد پیچیدگی و ساده لوحانه باشد، اگر نگاه فیلمساز نگاهی یكسونگر و در عمق خود كلیشه ای باشد. یك بوس كوچولو در عمق خود ملودرام پیش پاافتاده ای است درباره پدری كه به وظایف خانوادگی اش عمل نكرده است. در سطح دیگری فیلمی است یكسویه و بدون اینكه به پیچیدگی های مسئله توجه كند، هنرمندان و نویسندگانی را كه تصمیم گرفته اند جلای وطن كنند محكوم می كند. (و غیرمستقیم اعتباری قائل می شود برای كسانی كه مانده اند صرفاً به اعتبار اینكه مانده اند.) و در هر دو بُعد فیلمی است به شدت محافظه كار. فرشته مرگ و بازی نبش قبر مهم ترین كاركردشان این است كه به این مسئله ساده شكلی بغرنج و روشنفكر مآب بدهند.
می ماند یك نكته دیگر. تا اینجا فیلم را به اعتبار فیلم سنجیدیم. با وجود اشاره های آشكار و پنهان یك بوس كوچولو به ابراهیم گلستان، بنا را بر این گذاشتیم كه با دنیای خیالی و شخصیت های ساخته و پرداخته ذهن نویسنده كار داریم، كمااینكه فیلمساز می تواند بگوید شما اشتباه می كنید، همه شباهت ها اتفاقی است و این فیلم هیچ ربطی به ابراهیم گلستان ندارد. اما واقعیت این است كه بسیاری از بینندگان فیلم، سعدی را همان ابراهیم گلستان می گیرند و موضع خصمانه فیلم نسبت به سعدی را موضع فرمان آرا نسبت به ابراهیم گلستان تلقی می كنند. به گمانم این شیوه حمله به یك شخصیت حقیقی و زنده شیوه ناجوانمردانه ای است. چون می توانی هرچه دلت خواست بگویی و بعد هم بگویی مرادت اصلاً آن نبوده كه شما گمان كرده اید. پرخاشگری های ابراهیم گلستان - كه برای من گاه به شدت آزاردهنده اند - دست كم این حُسن را دارند كه شفاف و روشن اند و هر عیبی كه برای هر آدمی قائل اند با نام و بی پرده پوشی بیان می كنند.
منبع: روبرت صافاریان
منبع : مجله اینترنتی صبح بخیر ایران


همچنین مشاهده کنید