جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


شب


شب
خودم شنیدم. اما هرچی نگاه كردم هیچی نبود. اما حتم هست. خر كه نیستم، یه چیزی هست.
پاس‌پخشه پرسید:«كجا؟ نره یا ماده؟»
نگهبان دستش رو جلو روش پرونده و گفت:«هیچی بابا. هی كه نگاه می‌كنی‌، اصلاً نمی‌بینم‌اش».
داشت با دستاش شب رو نشون می‌داد كه شب بارون رو سر دشت می‌بارید. سربازه ول كن نبود. همین‌جور كه جل و پلاسش رو جم‌وجور می‌كرد هذیون می‌گفت. پوچ‌پوچ می‌كرد و دور خودش گیج می‌زد. بند حمایلش رو انداخت روی دوش‌اش. یه‌بند حرف می‌زد:«خودم دیدمش. نه كه خودشو. صداشو شنیدم».
حالا داشت فانوسقه‌اش رو چفت می‌كرد. پاس‌پخشه بهم اشاره كرد برم تو سنگر. نگهبانه از سنگر زد بیرون.
پاس‌پخشه پرسید:«اگه مشكوكی ستوانه رو بیدار كنم؟»
سربازه غرغر كرد:«خودش كه نیست. بود كه تا حالا تن‌ِ لش‌اش رو آبكش كرده بودم. فقط می‌آد وامیایسته تو دشت و پشت شب قایم میشه و با آدم حرف می‌زنه. فقط می‌خواد آدمو خام بكنه و رو كول آدم سوار بشه».
پاس‌پخشه گفت:«پس دیگه مشكوك نیستی. حالا بزن به چاك و برو كپهٔ مرگت رو بذار و از این شر و ورام به كسی چیزی نگو».
سربازه كه با دیدن ما شیر شده بود و از ما دل نمی‌كند بال‌بال می‌زد كه‌ چیزی رو كه خودش نمی‌فهمید چیه تو مُخ ما بچپونه. جلو سنگر دور خودش‌ می‌چرخید و قُدقُد می‌كرد:«اولش گفتم‌، جَك و جونوری یه. بعدش دیدم نه. جونور نیس. انگاری آدمم نیس.»
پاس‌پخشه گفت:«ما رو باش تورو خدا! خیر آخر بشمونه‌ها. هری دیگه وبال۱.»
نگهبانه رو هُل داد جلو و برگشت پشت سر من چپید تو سنگر و جنگی پرید نشست رو گونی‌های شن. منم نشستم رو جعبه مهمات. نگهبانه از وسط راه برگشت. به پاس‌پخشه گفتم:«رفیق‌ات بدجوری كشته مُرده‌ات شده.» پاس‌پخشه برگشت به نگهبان زُل زد و گفت:«دلم به حال یالغوزایی مثِ تو می‌سوزه كه مث سیب‌زمینی می‌مونید.»
نگهبانه رسید. انگار حرف‌های ما رو شنیده بود. نیش‌اش تا بناگوش باز شد. پاس بخشه سرش هوار كشید: «باز چه مرگته؟»
نگهبانه گفت: «اسلحه‌ام جامونده.»
اومد تو سنگر و خواست اسلحه‌شو از لای پای من كه تكیه داده بودم به گونی‌های ته سنگر برداره كه پشتش خورد به پای پاس‌پخشه. ترو فرز اسلحه روبرداشت و از سنگر پرید بیرون.
پاس‌پخشه پابه‌پا كرد و گفت:«منم رفتم بابا. چیزی كم نداری؟»
اما از جاش جم نخورد. نگهبانه هنوز مث میخ جلومون وایستاده بود و زیرچشمی منو می‌پایید. به پاس‌پخشه گفتم:«تو سه سوت این عوضی رو دكش كن!»
نگهبانه صداش رو كلفت كرد: «هی آش‌خور انگار خیلی جیگرداری هان؟ هنوز آب‌بندی نشدی تو این آخرزمون. حتمی هنوز چشم و گوشاتم باز نشده تواین جهنم دره. اما می‌شه جونم. شب درازه خوش‌تیپ! این تو و این دشت جنون‌رستم خان. راستی، تو همون مین‌یاب نیستی؟ اون كه سالی چن ماهش رو جیم می‌زنه؟»
آستیناشو بالا زده بود و كلاهش رو یه‌وری چپونده بود تو سرش و دكمه‌های پیرهنش رو تا رو نافش باز كرده بود. وقتی حرف می‌زد با ركاب زیرپیرهن سفیدش بازی می‌كرد. وقتی حرف می‌زد، طوری زور می‌زد كه انگار داره جونش بالا می‌آد. دهنش رو كج و حرفا رو بریده و تند می‌گفت. آخرای حرفاش رو آن‌قدر می‌كشید كه چیز زیادی ازش دستگیرت نمی‌شد. هنوز داشت وراجی می‌كرد. پاس‌پخشه‌ هم ولش كرده بود رفته بود تو نخ دشت. سربازه خسته شد. اسلحه‌شو رو دوش‌اش جابه‌جا كرد:«باشه. بشین این‌جا و تا صب با اجنه‌ها حال كن. اگه دیدی خوش‌ان، دم به دمشون بده.» نخودی خندید و برگشت و به دو راه افتاد طرف سنگرش.
از پاس‌پخشه پرسیدم:«انگار آش‌خور نیس. مشنگه. موجی‌یه. مال كدوم دخمه است؟»
ـ قدیمییه خیرسرش. تبعیدیه. تازه اومده این‌جا. اون پایین سوتش كردن بغل داییت. اولای اومدنش قازورات زیادی رو گوش بچه‌ها می‌خوند. حالا واسه دایی‌ت شعر می‌بافه. كسی پای حرفاش نمی‌شینه. اگه ستوانه نباشه، سرتیر فراری می‌شه.»
تف كرد روی زمین و از روی گونی شن پرید پایین و دو سه بار عطسه كرد و مُفش رو كشید بالا و گفت:«پس برم یه سری به بچه‌ها بزنم. اومدنی یه لیوان چایی هم برات می‌یارم.»
گفتم:«قهوه‌خونهٔ ما تعطیله.»
گفت: «خیالی نیس جونم ما داریم. تازه‌دَمه. دبش دبش. باقیش با تو.»
یه چشمك نقلی برام انداخت و زد تو شب. سكوت بود و ناله‌هایی از دل سیاه شب رها می‌شدن. شنیدم كه انگار كسی اسمم رو صدا می‌زد. آن‌قدرهوشم سرجاش بود كه بدونم احمق نیستم. صداها رو می‌شنیدم. خودشون بودن.هر شب اونی كه می‌خواستی می‌اومد. اولاش یه هوهوی گنگ بودن و دور، كه كم‌كم جون می‌گرفتن. می‌خزیدن جلوتر و تو جاشون وول می‌زدن و باز می‌كشیدن عقب و نگات می‌كردن و سیخ تو چشمات زُل می‌زدن. اما، همین‌جور لای تاریكی می‌موندن و نزدیك نمی‌شدن. باد نرمی خاك دشت رو پاشید تو سر و روم. از پشت سرم صدای پا شنیدم. خودش بود. با یه لیوان چای توی مشتش. چپ‌اندرقیچی می‌اومد. لیوان رو داد دستم و گفت:«با هم می‌خوریم. اولم من. ردكن بیاد كه درب و داغونم.»
برقی از دستم قاپید و انداخت بالا و با دو سه تا هورت دبش لیوان نیمه رو داد دستم. دست انداخت چفیه رو كشید رو دهنش. گرگی نشت كف سنگر و یه نخ سیگار چاقید.
گفت:«خیلی حواست باشه. تو این‌جور شباست كه سرو كلهٔ اون جونورا پیدا می‌شه.»
ـ بذار پیداشون بشه!
بهم چشم‌غره رفت:«اونا وقتایی میان كه دید صفر باشه، مث امشب كه ماه هم رو پنهون كرده.»
دود رو ول كرد تو هوا و به سرفه افتاد و گفت:«اونا روشون به ماست اما، گند و خاك‌شونم تو چشم ماست. حالیت هست؟»
گفتم:«این حرفا رو كی تو مُخت چپونده تیمسار؟»
گفت: «این یارو ستوانه.»
پاشد وایستاد و چفیه رو باز كشید رو دهنش و ذل زد به دشت.
گفتم:«اونا هرچی‌ام از بیخ عرب باشن مغز خر نخورده‌ن كه تو این هوای جهنمی از تو سوراخاشون بزنن بیرون.»
آروم و شمرده گفت:«تو فقط چشم و گوشت باز باشه الاغ جان. اونایی كه حالی‌شونه این‌جوری گفته‌ن. سرباز با انضباط باش تا عزرائیل شاخِت نزنه.»
چایم رو هورت كشیدم. مزهٔ خاك می‌داد. اما گرم بود.
ـ حواست هس یه تك پابرم و بیام؟
ـ كدوم دركی می‌ری؟ تو كه خبر مرگت تازه اومده‌ی.
انگاری یه چیزیش می‌شد. چشماش دودو می‌زد.
گفتم:«باید برم دس‌به‌آب.»
جوری نگاهم كرد كه انگار دارم بهش كلك می‌زنم.
گفت:«برو تیزو بز برگرد. نری بشینی تو مبال با آل و اوضاعت یه قل‌دوقل بازی كنی. جنگی اومدی ها. حالیت شد؟»
نشست جای من رو جعبهٔ مهمات و زل زد تو دشت و گفت:«انگار می‌خواد یه خبرایی بشه.» بعد گفت: «زودی اومدی ها. نبم ساعت دیگه باس بچه‌ها رو بكارم جاتون.»
از جلو دخمهٔ مخابرات كه رد می‌شدم‌، رضا مث‌ِ جن بو داده جلوم سبز شد. یك فانوس دستش بود و سیگار هم کنج لبش دود می‌كرد.
گفتم:«سلام به دلاور دوران. مخ گروهان. هم‌رزم مهربان.»
مُژه‌های مخملی‌شو چنبار به هم زد و انگار تازه منو شناخته باشد ترش كرد و گفت:«بر دل‌ِ سیاه شیطون لعنت. برو رِد كارت! امشب خبری نیس. اون ممه رو لولو برد. تا صب باس بشینم پای بیسیم.»
گفتم: «داش رضا، نمی‌دونم چرا تو رو هروخت می‌بینم یاد چرچیل می‌افتم.»
نیشاش باز شد و گفت:«اون یا رو كه خیلی گنده‌ات. چه خیالی‌یه مشتی، پا بده اونم می‌شم.»
ـ بر چشم و گوش بد لعنت! دندون رو جیگر بذاری یه‌دفه می‌بینی گنده‌تر از اونم شده‌ی.
ـ برو رد كارت. امشب چیزی نمی‌ماسه.
راهمو كشیدم كه برم. دیدم میخ شده و نفت از ته فانوس‌اش شره می‌كند رو خاك. گفتم:«بپا نسوزی گندهه.»
سنگر ضدتوپ رو كه مث‌ِ یه زگیل گنده از تو خاك زده بود بیرون رد كردم. جلو دخمهٔ خودمون، مملی یله داده بود به گونی‌های شن دخمه و میون باد و خاك سیگار دود می‌كرد.
گفت: «باز جیم شده‌ی؟»
سیگارش رو گرفت طرفم و گفت:«می‌كشی؟»
گفتم: «تو همیشه همون كاری رو می‌كنی كه باس بكنی. همین كاراته كه منو كشته.»
با چن تا پُك چاق و چله یه سیگار رو درآوردم. تهشو سوت كردم هوا. آتیش‌اش جرقه زد و تو هوا پُكید.
مملی گفت:«شبای این‌جا نكبته. اما روزاش یه چیز دیگه‌س. معركه‌س. یه بهشته. اما سوخته. اگه عشق دیدن صُبا نبود، عُمرن شبای این‌جا رو تحمل نمی‌كردم.»
گفتم: «مرخصیات دیر شده، داری هذیون میگی.»
گفت: «پاس‌بخش كییه؟»
گفتم: «پسر عموته. نمی‌دونم امشب چه مرگشه. یه بند نعره می‌كشه و بدوبیراه می‌گه.»
گفت:«سربه‌سرش نذار. از خونه‌اش نامه رسیده، از زنش. اوضاعش كیشمیشیه!»
رامو كشیدم طرف مبال. چشم‌هام داشت سیاهی می‌رفت. مملی از پشت سرم داد زد:«بهش بگو یه سر بیاد این‌جا.»
چشمام می‌سوختن و یه ریز اشك می‌ریختن. برگشتم طرف سنگر. پاس‌پخشه. تا سینه رو سنگر افتاده بود و سرشو گرفته بود پایین. پریدم تو سنگر و گفتم:«هوام عجب گندی زده امشب ها. نه؟»
پیشونیش رو گذاشته بود رو گونی شن و جم نمی‌خورد.
گفتم:«تو راه مملی رو دیدم. احضارت كرد. می‌گه مهمه.»
هیچ نگفت. باد داشت می‌خوابید. رفتم طرفش و تكونش دادم كه یهو وارفت و چپه شد و تلپی افتاد رو گونی‌ها. خم شدم رو صورتش. میون پیشونیش به قاعدهٔ یه نخود سوراخ شده بود و باریكه خون ازش زده بود بیرون. خون رو صورتش داشت لخته می‌شد. دهنش كج شده بود. با چشمای باز باز زل زده بود تو صورتم. دست كشیدم رو زخمش كه انگشتام گرم شدن و لزج. انگار لباش بهم خورد. باد تو گوشم مویه می‌كرد. رومو برگردوندم طرف دخمهٔ خودمون فقط سكوت بود و سكوت. مهتاب دراومده بود و نشسته بود اون گوشه آسمون و گیسوشو دور شونه‌هاش ولو كرده بود و بر و بر ما رو نگاه می‌كرد. اومده بود همه‌چی رو ببینه. دیده بود. همه‌چی رو با نگاه سرد و خاكستریش دیده بود.
محسن شمس
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید