شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


گوشه‌


گوشه‌
راننده‌ داد زد:«این‌جا گوشه‌ است‌.»
كوله‌ام‌ را برداشتم‌ و از ماشین‌ پیاده‌ شدم‌. مینی‌بوس‌ قدیمی‌ و زهوار در رفته‌ بود. دود كرد و پُرگاز از خاكریزِ جادهٔ‌ كنارِ حمام‌ خودش‌ را بالا كشید. لباسم‌ را تكاندم‌. مدتی‌ ایستادم‌ تا ببینم‌ كجا و در چه‌ جهتی‌ هستم‌. بعد از سربالایی‌ خاكی‌ بالا رفتم‌ و روی‌ سنگی‌ نشستم‌. درِ حمام‌ روبه‌رویم‌ بود. آهنی‌ و رنگ ‌نخورده‌ بود و پیدا بود كه‌ آن‌را تازه‌ كار گذاشته‌اند. دیوار حمام‌ از آجر نظامی‌ بود و ملات‌هایش‌ از خاك‌ِ شن‌دار. الاغی‌ با بارِ كاه‌ از كنارم‌ رد شد. پا شدم‌ رفتم‌ به‌ طرف‌ِ سقف‌ِ مخروبه‌ای‌ كه‌ تیرك‌هایش ‌بیرون‌ زده‌ بود و حفره‌ای‌ میان‌ِ آن‌ دو بود. خم‌ شدم‌ دیدم‌ انبارِ كاه‌ است‌. پیدا بود كه‌ كاه‌ها را از آن‌ حفره‌ توی‌ انبار می‌ریزند. صدایی‌ شنیدم‌، برگشتم‌، كسی‌ نبود. قبرستان‌ پای‌ِ كوه‌ پیدا بود. نسیم‌ بوی‌ِ پهن‌ و كاه‌ سوخته‌ را می‌آورد.
چشمم‌ به‌ دختركی‌ افتاد كه‌ توی‌ِ خاك‌ و خُل‌ جلوِ درِ حمام‌ بازی‌ می‌كرد. بعد پا شد و از سرازیری‌ِ كنار دیوار حمام‌، كه‌ از خاك‌ بیرون‌ زده‌ بود، پایین‌ رفت‌.
روی‌ سقف‌ حمام‌ چهار گنبد كوچك‌ بود كه‌ پنجره‌های‌ مربع‌ شكل‌ شیشه‌ای ‌وسط‌‌شان‌ بود. از سقف‌ پایین‌ آمدم‌ باز دخترك‌ را دیدم‌. سایه‌ام‌ روی‌ او افتاده‌ بود. دخترك‌ سر بلند كرد. موهای‌ فرفری‌اش‌ توی‌ صورتش‌ ریخته‌ بود. گالش‌ قرمزرنگی پایش‌ بود. دستم‌ را برایش‌ تكان‌ ‌دادم.
گفت‌:«سلام‌.»
گفتم‌:«سلام‌.»
گفت‌:«من‌ راهنمای‌ این‌جام‌. به‌ من‌ گفته‌ بودند كه‌ شما این‌موقع‌ می‌آیید.»
گفتم‌:«آره‌. كمی‌ زود رسیدم‌.» بعد گفتم‌:«می‌توانی‌ حمام‌ را زودتر نشانم‌ بدهی‌؟»
كلیدی‌ را از پَرِ دامن‌ِ آبی‌ِ چین‌دارش‌ درآورد. در حمام‌ درست‌ از كف‌ جادهٔ‌ خاكی‌ شروع‌ شده‌ بود. درخت‌ لختی‌ هم‌ كنارش‌ بود.
دختر قفل‌ِ آهنی‌ در را باز كرد و در را با فشار هُل‌ داد. در با صدای‌ جیر مانندی‌ باز شد. هرم‌ هوای‌ مرطوب‌ به‌ صورتم‌ زد. دختر روی‌ دیوار دست‌ كشید و كلید برق‌ را زد. نور بی‌رمقی‌ در انتهای‌ دالان‌ِ باریك‌ روشن‌ شد. چهار پله‌ پایین‌ رفتیم‌ وارد صحن ‌گردی‌ شدیم‌ كه‌ چهار رخت‌كن‌ حجره‌ مانند دورتا دورش‌ بود. تك‌ چراغی‌ از سیم‌ لختِ سقف‌ِ گنبدی‌شكل‌ آویزان‌ بود. شعاع‌ نور باریكی‌ از پنجرهٔ‌ كوچك‌ سقف‌ به‌ آب‌ِ حوض ‌وسط‌ صحن‌ می‌تابید. حوض‌ از سنگ‌ِ مرمر سیاه‌ بود. سرماسرمایم‌ شد.
گفتم‌:«چه‌ خلوت‌؟»
دخترك‌ گفت‌:«همه‌ در اندرونی‌ مشغول‌ شست‌وشو هستند.»
از راهرو تاریكی‌ كه‌ جوی‌ باریكی‌ از میانش‌ می‌گذشت‌ رد شدیم‌ و دوباره‌ از چندپلهٔ‌ سنگی‌ پایین‌ رفتیم‌. دستم‌ را به‌ دیوار گرفتم‌. لیز و لزج‌ بود. چندشم‌ شد. یك‌ روشنایی‌ ته‌ راه‌رو بود. وارد صحن‌ دیگری‌ شدیم‌ كه‌ روشن‌ و گرم‌ بود. عده‌ای‌ مشغول‌ شستن‌ بودند. یكی‌ پشت‌ دیگری‌ را می‌شست‌. یكی‌ دستش‌ را به‌ ستون‌ِ خشتی‌ سیاه ‌شده‌ای‌ گرفته‌ بود و سنگ‌ِ پا می‌كشید. یكی‌ هم‌ با دلوی‌ از خزینه‌ آب‌ برمی‌داشت‌ و برسرِ دیگری‌ كه‌ روی‌ پله‌ نشسته‌ بود می‌ریخت‌. كسی‌ به‌ ما نگاه‌ نكرد.
گفتم‌:«این‌ها ما رو نمی‌بینند؟»
گفت‌:«نه‌.»
گفتم‌:«ولی‌ من‌ چیزی‌ دیگری‌ خوانده‌ بودم‌.»
كتابم‌ را از توی‌ كوله‌ام‌ درآوردم‌ و نشانش‌ دادم‌.
گفتم:«این‌جا نوشته‌ اگر كسی‌ بخواهد آدم‌های‌ توی‌ این‌ حمام‌ را ببیند باید از مراحل ‌مختلفی‌ بگذرد.»
بی‌حوصله‌ گفت‌:«آره‌. شما از مرحلهٔ‌ اول‌ گذشته‌اید كه‌ توانسته‌اید مرا ببینید.»
یك‌ قدم‌ عقب‌ رفتم‌. پایم‌ درون‌ جویی‌ رفت‌. گلولهٔ‌ مویی‌ به‌ پاشنهٔ‌ كفشم‌ چسبیده‌ بود.
گفتم:«می‌خواهم‌ برگردم‌.»
دخترك‌ گفت‌:«مگر برای‌ دیدن‌ این‌جا عجله‌ نداشتی‌؟»
گفتم:«بقیه‌اش‌ بماند برای‌ روز بعد.»
برگشتم‌ ولی‌ دیگر راه‌رویی‌ نبود.
دخترك‌ گفت‌:«بیا.»
گفتم‌:«این‌ آدم‌ها از آن‌ها هستند.»
گفت‌:«كدام‌ها؟»
گفتم‌:«همان‌ها كه‌ توی‌ كتاب‌ نوشته‌.»
گفت‌:«نه‌.»
دخترك‌ راه‌ افتاد از كنار ستون‌ها گذشت‌ و وارد صحن‌ دیگری‌ شد. دنبالش‌ رفتم‌. صحن‌ نور سفید مهتابی‌ داشت‌. روی‌ دیوارهایش‌ گرد سفیدی‌ نشسته‌ بود. دورتادور صحن‌ جوی‌ كوچكی‌ می‌گذشت‌. دخترك‌ رخت‌هایش‌ را یكی‌یكی‌ درآورد.
گفت‌:«این‌جا مرده‌شوی‌ خانه‌ است‌.» به‌ دیوار اشاره‌ كرد و گفت‌:«این‌ها هم‌ خاكستر استخوان‌ مرده‌هاست‌.»
گفت:«حاضری‌.»
گفتم‌:«برای‌ چی‌؟»
گفت‌:«برای‌ مردن‌.»
بعد گفت‌:«اگر بخواهی‌ آدم‌های‌ این‌ جا را ببینی‌ باید مرده‌ باشی‌.»
گفتم‌:«من‌ برای‌ مردن‌ این‌ جا نیامده‌ام‌.»
گفت‌:«آدم‌هایی‌ را كه‌ آن‌ جا دیدی‌ مثل‌ تو می‌خواستند از راز این‌ حمام‌ سردربیاورند...» بعد گفت‌:«حالا مجبورند همیشه‌ همین‌جا بمانند و خودشان‌ را بشویند.»
گفتم‌:«برای‌ چی‌؟»
گفت‌:«تا تمام‌ شوند.» بعد گفت‌:«دراز بكش‌.»
آرام‌ روی‌ كف‌ِ سفید و لزج‌ِ صحن‌ نشستم‌؛ انگار كسی‌ روی‌ شانه‌هایم‌ فشار می‌آورد. بعد دراز كشیدم‌. رطوبت‌ را لای‌ موهایم‌ حس‌ كردم‌. نور از دریچهٔ‌ گنبدی‌ شكل‌ به‌ تنم‌ می‌تابید. نور تندی‌ بود. چشمانم‌ را زد. صدایش‌ را شنیدم‌ كه‌ گفت‌:«پاشو!» بلند شدم‌. جنازه‌ام‌ را دیدم‌ كه‌ روی‌ آب‌ِ جوی‌ حركت‌ می‌كند. تكه‌های‌ سفیداب‌ و صابون‌ به‌ موهایم‌ چسبیده‌ بود. گلوله‌های‌ سفید و سیاه‌ مو به‌ لباس‌هایم‌ گیر كرده‌ بود.دخترك‌ دستم‌ را گرفت‌. رویم‌ را برگرداندم‌. از دالانی‌ می‌گذشتیم‌. به‌ جایی‌ رسیدیم‌ كه ‌مردی‌ سیاه‌پوش‌ درون‌ كوره‌ای‌ هیزم‌ می‌ریخت‌. مرد بی‌آن‌ كه‌ رویش‌ را برگرداند گفت‌:«بیا جلو!» با سر اشاره‌ كرد كه‌ بروم‌ درون‌ِ كوره‌. عقب‌ رفتم‌ و گفتم‌:«اما من‌ آمده‌ بودم‌ آدم‌های‌ توی‌ حمام‌ را ببینم‌.»
گفت‌:«آدم‌هایی‌ كه‌ آن‌جا دیدی‌ همان‌هایی‌ هستند كه‌ می‌خواستی‌ ببینی‌.»
گفتم‌:«اما این‌ دختر چیز دیگری‌ گفت‌. گفت‌ آن‌ها هم‌ مثل‌ِ من‌ برای‌ دیدنِ آدم‌های‌ حمام‌ آمده‌اند.»
گفت‌:«رازی‌ در این‌ حمام‌ وجود ندارد. اگر با آن‌ آدم‌ها حرف‌ می‌زدی‌ می‌دیدی‌ كه ‌نمی‌توانند جوابت‌ را بدهند.» بعد گفت‌:«تو باید می‌دانستی‌ كه‌ وقتی‌ در مرده‌شوی‌خانه‌ تسلیم‌ بشوی‌ خواهی‌ مُرد.
گفتم‌:«ولی‌ در كتاب‌ این‌ طور نیامده‌.»
مردِ سیاه‌پوش‌ خنده‌ای‌ كرد كه‌ طنین‌ِ آن‌ در فضا پیچید. دیدم‌ كه‌ دخترك‌ هم‌ دارد می‌خندد. رفت‌ كنارِ دست‌ مرد ایستاد، بعد خم‌ شد شاخهٔ‌ خشكی‌ را درون‌ِ كوره‌ انداخت‌.
مرد گفت‌:«آب‌ِ خزینهٔ‌ حمام‌ باید گرم‌ بماند. احتیاج‌ به‌ سوخت‌ دارد.»
گفتم‌:«سر در نمی‌آورم‌. شما مرا فریب‌ دادید.»
مرد به‌ طرفم‌ آمد و دستم‌ را گرفت‌. مرا روی‌ هیزم‌ها انداخت‌ و گفت‌:«این‌ جا بمان‌تا نوبتت‌ برسد.»
بتول‌ عباسی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید