پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


مثل‌ بابا


مثل‌ بابا
باران‌ روی‌ شیشه‌های‌ اتومبیل‌ سر می‌خورد و پایین‌ می‌ریزد. به‌ چشم‌هایش‌ خیره‌ می‌شوم‌. مرا نمی‌بیند. دارد توی‌ خودش‌ شنا می‌كند. صدایش‌ هنوز در گوشم‌ زنگ‌ می‌زند:«یه‌‌روز می‌برمت‌ دریا!» صدای‌ خودم‌ را می‌شنوم‌:«و نگو دریا بگو ساحل‌» خندید...
ـ غذا چی‌ می‌خوری‌؟
نگاهم‌ می‌كند.
ـ میل‌ ندارم‌ باشه‌ برای‌ بعد...
ـ ماهی‌! ماهی‌ تازه‌! آقای‌ یكی‌ بخرین!
شیشه‌ بغل‌ دستش‌ را بالا می‌كشد. اخم‌هایش‌ را درهم‌ می‌ریزد.
ـ اصلاً چرا پرسیدم‌. خوب‌ باید ماهی‌ بخوری‌ دیگه‌. آدم‌ كه‌ می‌یاد دریا باید ماهی‌ بخوره‌.
ـ دریا نه‌ ساحل‌!
می‌خندد چشم‌هایش‌ هنوز با من‌ قایم‌ باشك‌ بازی ‌می‌كنند.
ـ این‌جا نگه‌دار می‌خوام‌ اینارو نگاه‌ كنم‌. امروز چند شنبه‌ است‌؟ جمعه‌بازاره‌؟...
حرفم‌ تمام‌ نشده‌ با سرعت‌ از مقابل‌شان‌ می‌گذرد.
ـ آلو! آلوی‌ جنگلی‌! آقا یه‌ كم‌ بخرین‌ ...
ـ خب‌ یه‌ كم‌ بخر گناه‌ دارن‌.
خنده‌ از روی‌ لب‌هایش‌ شیرجه‌ می‌رود توی ‌قلبش‌. اخم‌ می‌كند.
آن‌‌روز به‌ چشم‌هایش‌ نگاه‌ كردم‌ تازه‌ از تخم‌ بیرون‌ آمده‌ بودند.
ـ من‌ نیومدم ‌جزوه‌ بگیرم‌ مثل‌ اونای‌ دیگه‌. فقط‌ می‌خواهم‌ بگم‌ اگه‌ خیلی‌ درس‌ بلدی، یه‌ كم ‌خودت‌ درس‌ بده‌. درس‌ پریدن‌.
می‌خواست‌ عصبانی‌ بشوم‌. می‌خواست‌ به‌ قول ‌خودش‌ خیطم‌ كند. خندیدم‌:«آخه‌ بال‌ ندارم‌. اونا رو بخشیده‌م‌...»
ـ نگفتی‌ غذا چی‌ می‌خوری‌؟
جوابش‌ را نمی‌دهم‌. می‌ایستد. صورتم‌ را برمی‌گرداند به‌ طرف‌ خودش‌ چشم‌هایش‌ را تا آخر می‌ریزد روی‌ نگاهم‌.
ـ نمی‌خوای‌ بگی‌ غذا چی‌ می‌خوری‌؟
ـ اتاق‌ خالی‌. ویلا. پلاژ. پلاژ. خونهٔ‌ دربست
عصبانی‌ می‌شود برمی‌گردد به ‌طرف‌ پنجره‌ فریاد می‌زند سر پسر بچه‌.
ـ برو ببینم‌ بچهٔ‌ پررو...
پسر بغض‌ می‌كند. نگاهم‌ می‌كند. گرسنه‌ است‌.
ـ هر چی‌ اون‌ پسره‌ بخوره‌. من‌هم‌ می‌خورم.
رگ‌ گردنش‌ برجسته‌ می‌شود. دستم‌ را رها می‌كند.
ـ خیلی‌ خب‌! پیاده‌ شو ازش‌ بپرس‌.
از لجش‌ در را باز می‌كنم‌. پسر را صدا می‌كنم‌ با تردید جلو می‌آید. دستش‌ را می‌گیرد.
ـ برای‌ ناهار چی‌ دارین‌؟
پسر دستش‌ را می‌كشد. عقب‌ می‌رود. داد می‌زند:«دیونه‌! دیونه‌!...» و فرار می‌كند.
ـ جوابتو گرفتی‌؟ سوار شو!
چشم‌هایم‌ را می‌بندم‌ و به‌ راه‌ می‌افتد. یاد اردو می‌افتم‌.
ـ چه‌ رودخونهٔ‌ قشنگی‌! چه‌ منظره‌ای‌!...
ـ اینا كه‌ چیزی‌ نیست‌. اگه‌ بیایی‌ دریا، اون‌وقت‌ می‌فهمی‌ منظره‌ یعنی‌ چی!
ـ اگه‌ یكی‌ نتونه‌ بره ‌دریا تكلیف‌ چیه‌ آقای‌ محترم‌؟
ـ كاری‌ نداره‌. كی‌ می‌خواد بره‌ دریا؟ من ‌می‌برمش‌.
ـ دروغ‌ می‌گی‌! هر كی‌ بخواد بره‌ شما می‌برین‌ش؟
ـ هر كی‌ كه‌ نه...
این‌ را گفت‌ و دور شد.
ـ چرا ناراحتی‌؟ مثلاً اومده‌یم‌ سفر. خیلی‌ خب‌ اگه‌ ناراحت‌ شدی‌ ببخشید. اما بالاخره‌ نگفتی‌ غذا چی‌ می‌خوری‌!
ـ چرا نمی‌ذاری‌ پیاده ‌شم‌؟ این‌ بچه‌ها چه‌ گناهی‌ كرده‌ن‌؟
باران‌ كم‌ كم‌ قطع‌می‌شود. خورشید ابرها را هل‌ می‌دهد كنار. بعد می‌ایستد و می‌خندد.
ـ ببین‌ من‌ آوردمت‌ دریا رو ببینی‌ نه‌ اینارو! بابات‌ گفت‌ بیارمت‌ این‌جا كه‌غصه‌هات‌ فراموشت‌ بشه‌. غذا نمی‌خوری‌؟
هنوز هم‌ نمی‌دانم‌ آن‌روز چه‌ احساسی‌ داشتم‌.
ـ ببخش‌!
برگشتم.
ـ من... من‌... می‌خوام‌ بگم‌ میایی‌ با هم‌ بریم‌ دریا؟...
چشمانم‌ داغ‌ كرد...
ـ باشه‌ هرچی‌ تو بخوری‌ منم‌ می‌خورم‌.
می‌خندد.
ـ خانوادت‌ راضی‌َن‌. تو چرا مخالفی‌؟ باور كن‌ مرد خوبی‌ می‌شم‌ برات‌.
جواب‌ندادم‌.
ـ مگه‌ نگفتی‌ دریا رو دوست‌ داری‌؟ مگه‌ نگفتی‌ می‌خوای‌ پرواز كنی‌؟ برات‌ بال‌ می‌سازم‌. چرا قبول‌ نمی‌كنی‌؟
ـ اینم‌ ماهی‌ كباب‌ داغ‌ و خوش‌مزه‌! بخور این‌جا می‌چسبه‌.
نگاهش‌ مثل‌مورچه‌ از درونم‌ بالا می‌كشد.
ـ چی‌ می‌خوای‌ بدونی‌؟ بپرس‌!
صاف‌ و ساده‌ زل‌ می‌زنم‌ به‌ چشم‌هایش‌.
ـ نگفتی‌ بچه‌ بودی‌ چه‌ كار می‌كردی‌؟ بعد از پدرت‌. با اون‌ مادر به‌ قول ‌خودت‌ رنجور و خسته‌.
بند نگاهش‌ پاره‌ می‌شود سیخ‌ ماهی‌ در دستانش ‌سر می‌خورد پایین‌.
ـ آقا بادوم‌ زمینی‌ نمی‌خواهین‌؟ خیلی‌ خوشمزه‌س ها!
نگاهم‌ می‌كند. دست‌ پسر را می‌گیرد می‌نشاندش‌ كنار میز. تمام‌ ماهی‌ را می‌گذارد جلویش‌:«بخور!»
ـ نه‌ این‌طوری‌ نمی‌خوام‌ اگه‌ بادوم‌ نمی‌خرین‌ برم‌.
ـ به‌ جاش‌ ازت‌ بادوم‌ می‌گیرم‌ بخور...
باران‌ همه‌ جا را پر می‌كند. بازهم‌ خشك‌ می‌شود و خیس‌ خیابان‌ زل ‌می‌زند به‌ ما... بوی‌ بادام‌زمینی‌ ماشین‌ را پُر كرده‌ است‌. تند تند می‌خورد ولی‌ نگاهم‌ نمی‌كند.
ـ خیلی‌ خوش‌حالم‌ . باور نمی‌كنم‌ كه‌ بالاخره‌ آوردمت‌ دریا.
ـ بازم‌ گفتی‌ دریا؟
می‌خندد...
ـ نگفتی‌ چرا قبول‌ نمی‌كنی‌؟ من‌ به‌ خاطر تو شب‌ و روز كار كرده‌م‌. بابات ‌گفت‌ ماشین‌، پول‌، تحصیلات‌. همه‌ رو دارم‌ دیگه‌ چرا نه‌؟
ـ چون‌ می‌خوای‌ منو ببری‌ دریا. من‌ می‌ترسم‌. ساحل‌ رو بیش‌تر دوست‌ دارم‌.
خندید.
ـ خیلی‌ خب‌! می‌ریم‌ ساحل‌؛ اما فقط‌ به‌ خاطر تو. دریا خیلی‌ بهتره‌ها!...
ـ مگه‌ نگفتی‌ بابات‌ دیگه‌ از دریا برنمی‌گشت‌.
ـ حتماً خیلی‌ خوب‌ بوده ‌و گرنه‌ برمی‌گشت.
باز هم‌ با صدای‌ بلند می‌خندد...
با صدای‌ ممتد بوق‌ ناگهان‌ ترمز می‌كند. قبل‌ از این‌ كه‌ خودم‌ را زیر باران‌ پیدا كنم‌. صدای‌ فریادش‌ را می‌شنوم‌.
ـ بچهٔ‌ احمق‌! مگه‌ نمی‌فهمی‌ نباید بدویی‌ وسط‌ جاده‌؟
پسر گریه‌ می‌كند. چوب‌ دستی‌اش‌ را كه‌ ماهی‌ از آن‌ آویزان‌ كرده‌ تا بفروشد برمی‌دارد و فرار می‌كند.
راه‌ می‌افتیم‌. دریا از دور برایمان‌ دست‌ تكان‌ می‌دهد.
ـ این‌ هم‌ ساحل‌ خانم‌خانما!
دستم‌ را می‌گیرد و می‌نشاندم‌ روی‌ شن‌ها.
ـ خوب‌ بچسب‌ به‌ ساحل‌ نكند ولش‌ كنی‌ها.
این‌ را می‌گوید و قدم‌ زنان‌ به‌طرف‌ دریا می‌رود. داد می‌زنم‌:«نگفتی‌ چه‌ كاره‌ بودی‌؟» می‌خندد. هم‌چنان‌ می‌رود به‌ طرف‌ دریا.
ـ دریا خیلی‌ بهتره‌. فقط‌ به‌ خاطر تو می‌رویم‌ ساحل‌. حالا مال‌ من‌ می‌شی‌؟
خندیدم...
آب‌ تا بالای‌ ساق‌ پاهایش‌ می‌رسد. داد می‌زند:«بابا كه‌ می‌رفت‌ من‌ جای‌ تو نشسته‌ بودم‌.» موج‌ها بلند می‌شوند. داد می‌زنم ‌«مواظب‌ باش‌!» می‌خندد. داد می‌زند:«فكر نمی‌كردم‌ بعد از اون‌ ماهی‌ بفروشم‌» جلوتر می‌رود. داد می‌زنم‌:«بیا عقب‌!» می‌خندد. داد می‌زند:«تو چی‌؟ ماهی‌ می‌فروشی‌؟» تا زانو آب ‌است‌. چشم‌هایم‌ را می‌بندم‌. جیغ‌ می‌كشم‌. خیلی‌ طولانی‌. نمی‌دانم‌ چه‌قدر. صدایش‌ با جیغم‌ درمی‌آمیزد:«یه‌ روز می‌برمت‌ دریا.» نمی‌خواهم‌ نگاه‌ كنم‌. صدای‌ خنده‌اش‌ هنوز می‌آید. نمی‌دانم‌ چه‌قدر طول‌ می‌كشد. دستی‌ تكانم‌ می‌دهد. چشم‌هایم‌ را باز می‌كنم‌. می‌خندد.
ـ نترس‌! ماهی‌فروش‌ خوبی‌ نمی‌شی ‌وگرنه‌ مثل‌ بابا دریا رو به‌ تو ترجیح‌ می‌دادم‌.
سعید ابوترابی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید