پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
پنلوپه رازگو
● تكهای از یك نامه پنلوپه
همه فكر میكنند برای فضیلت و پاكدامنیام بوده. برای نجابتم و منش معصومانه یك زن اسپارتی! افسوس كه همه در اشتباه هستند. تو هم. گرچه هیچوقت هم نبودی تا برایت از دیوار چینی كه دور خودم كشیده بودم حرف بزنم... اما وقتی كه برمیگشتی و من درِ چوبی كهنه خانه را- همانطور كه وقتی نبودی- باز میكردم و تو با سپر و زره و كمان و تیرت، چرك و كثیف وارد میشدی لبخند میزدم و نگاهم را از نگاهت میدزدیدم و تو فكر میكردی از شرم است كه این چنین صورتم سرخ میشود و دستهایم در دستهای بزرگ و تاول زدهات سرد می شود. بله فكر میكردی از حیا است و میدانم كه در دلت بدت نمیآمد كه بینمان این قدر فاصله باشد تا هروقت دوباره همدیگر را میبینیم برای هم تازه باشیم و مثلاً از هم سیر نشویم.
نه از دوست داشتنم بود نه از خجالت و نه از غرورم. از هیچكدامشان نبود كه دم نزدم. شاید از افكار پریشان و عذابوجدان بود یا شاید هم از اینكه اگر میگفتم و میفهمیدی. میرفتی و دیگر برنمیگشتی و ـ به روایتی ـ شاید هم خودت خفهام میكردی یا تكهتكهام میكردی و تكههایم را گرم و تازه به دندان تیز سگها میسپردی تا همهجا بنویسند و تا ابد نفرینم كنند.
اما حالا همه چیز عوض شده. زمان گذشته و زمین هزاران بار به دور خودش چرخیده و تو چیزی را كه تابهحال نمیدانستی و روحت هم از آن بیخبر بود از من میشنوی. و به هیچوجه هم برایم مهم نیست كه خشمگین خواهی شد یا اندوهگین.
تو هیچوقت نفهمیدی. حتی زمانی كه پدرم ایكاروس اصرار داشت تركش نكنم و در اسپارت در كنارش بمانم. و من با وجود همه علاقهای كه به پدر داشتم به خاطر تو. بهخاطر عشق شدیدم به تو. او را و خانوادهام را ترك كردم و همراهت به ایتاك آمدم. تو هیچوقت به این حریم مقدسی كه سالها ـ بیست سال ـ نگهبانش بودم احترام نگذاشتی و معنیاش را نفهمیدی.
در طول این بیست سال كه نبودی ـ و اگر بودی شب بود كه به صبح نرسیده میرفتی ـ من همه زناشویی كذاییام را با مردی داشتم كه هیچگاه جز در نور شمع و مهتاب چهرهاش را ندیدم. یك بار كه افسردگی تنگ دلم مثل همیشه نشسته بود و من با همان پیراهن حریر طوسیرنگم كنار پنجره نشسته بودم و آمدنت را انتظار میكشیدم و غروب بنفش پژمرده پوزخندی به این صبرم میزد چیزی دیدم. برق زد. از دوربود. دوردست نزدیك شنها. كنار ساحل دریا. بار اول فكر كردم تویی و به شانههای خاك گرفتهام وعده یك آغوش گرم و صمیمی را دادم. دویدم و در را باز كردم. ولی نور سر جایش ایستاده بود و مثل كوه احد بزرگتر و وسیعتر و پرنورتر میشد. حس كردم چیزی من را به طرف ساحل دعوت میكند. شالم را به دوشم انداختم و در را بستم و دویدم طرف آن چیز مرموز زیبای پر نور.
نزدیك ساحل. ناگهان نور خاموش شد و تاریكی دورم را پر كرد. ترسیده بودم فكر كردم شاید خواب میبینم. اما همان لحظه صدایی مرا خواند. نامم را بلد بود. صدایی بود كه نه زیر بود و نه بم و از جنس صدای من و تو هم نبود. نجواكنان گفت:«پنلوپه!» صدا از پشت تخته سنگ میآمد و شنیدم كه چیزی آن پشت تكانتكان میخورد. نزدیك شدم. صدا گفت:«از من نترس تا خودم را به تو نشان بدهم.» من سكوت كرده بودم.
ناگهان مردی از تخته سنگ بالا آمد و نور با بدنش بالا آمد. مردی با مو و ریش قهوهای مجعد و چشمان كهربایی نافذ. كهربایی بود و عریان. تنها كمانی به پشتش بود و از ناف به پایین جنسش از من و تو نبود از فلس بود. نیمه ماهی نیمه انسان بود و نور از پولكهای نقرهایرنگش به صورتم میتابید. به من گفت كه نگهبان دره مرجانهای زیر آب است و آمده تا مرا با خودش ببرد. با وجود اینكه مثل زمین مادر. من را شیفته خودش كرده بود اما گفتم من همان پنلوپه معروف همسر اولیس دختر ایكاروس هستم و هیچگاه به همسرم خیانت نخواهم كرد. نگاهم میكرد و موهای شرابیرنگ بلندم را باد به سمت شانههایش میبرد. گفتم به انتظار اولیس هستم. لبخند عجیبی زد و گفت:«چرا او به انتظار تو نیست؟ و اگر اینقدر منتظری چرا سراغش را از من نگرفتی كه از زیر آب همه كشتیها و جنازهها را ناظرم؟»
به خودم كه آمدم در پیچپیچ صدفی صورتی رنگ بودیم كه روی شنهای سفید افتاده بود و دورمان پر از گیاههای سبز لخت بود و مرجان و ماهیهای آبیرنگ كوچك.
یادم نیست چهقدر گذشته بود فقط میدانم كه درد خوبی همه وجودم را گرفته بود و پلكهایم سنگینی خاصی داشت باز هم نمیدانم كه چه چیز باعث شد كه اینقدر احمقانه و سطحی عاشق نگهبان دره مرجانها شوم كه آرزو كنم. مرا در پوست پولكی و براق خود تا ابد جای دهد.
آن روزها ده سال از رفتنت به جنگ برای حفظ یونان سحرآمیز گذشته بود و در تاریخ به دروغ نوشتند كه من بیست سال برایت صبر كردم. اما تا به امروز هیچكس نفهمید كه من ده سال دیگر عمرم را- لب همان پنجره - چشم به انتظار نگهبان دره مرجانها بودم نه تو.
حالا میتوانی آن قدر در كائنات و زمان بدوی كه من را پیدا كنی و سرم را ببری پس به دنبالم بیا و من را از شر این عذابوجدان كذایی نجات بده.
▪ تذكر: خواننده عزیز طبق سلیقه جشنوارهها و حوزههای ادبی بنده به عنوان نویسنده این داستان میتوانم از شما خواهش كنم كه چنانچه میخواهید بهتر داستان را بفهمید به اساطیر یونان باستان سر بزنید.
ساناز سید اصفهانی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی پاکستان سریلانکا حجاب مجلس شورای اسلامی کارگران رهبر انقلاب دولت رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور
کنکور هواشناسی سازمان سنجش سیل تهران زنان شهرداری تهران پلیس سلامت قتل فراجا سازمان هواشناسی
قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو دلار بانک مرکزی بازار خودرو ارز قیمت سکه ایران خودرو سایپا تورم
تلویزیون ترانه علیدوستی فیلم سینمای ایران مهران مدیری سحر دولتشاهی کتاب سینما شعر تئاتر صدا و سیما رادیو
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا روسیه جنگ غزه اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا حماس ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی بارسلونا لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور فوتسال تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید
هوش مصنوعی همراه اول تیک تاک ناسا مریخ فیلترینگ فناوری اپل تبلیغات ایلان ماسک سامسونگ
سلامت روان استرس افسردگی داروخانه پیری دوش گرفتن