سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


مثل یک فیلم تکراری


مثل یک فیلم تکراری
پرنده بال‌هایش را باز کرد که دوباره ببندد که من چشم‌هایم را بستم و سکوت کردم. سکوت کردم چون اگر می‌خواستم حرف بزنم کلام نامربوطی از دهانم خارج می‌شد. چشمانم را که باز کردم پرنده پر کشیده و رفته بود. نمی‌دانم به کدام سمت، امّا رفته بود! او هم رفته بود. فهمیده بود که چه‌قدر عصبی هستم و بهتر دیده بود که در سکوت برود. سیگاری آتش زدم و نگاهی به دور و برم انداختم. آن روز و در آن ساعت پارک خلوت بود.
هیچ‌وقت پارک را آن‌قدر خلوت ندیده بودم. چندتایی دختر و پسر برای هم عشوه و ناز می‌آمدند. چندتایی بچّه هم دنبال هم می‌دویدند و گرگم‌به‌هوا بازی می‌کردند. مادرهای‌شان چند قدم دورتر بر نیمکتی نشسته بودند و با هم درد و دل می‌کردند. پکی به سیگارم زدم و باز هم چشم‌هایم را بستم. دست‌هایم را از دو طرف باز کردم و بر پشتی نیمکت قرار دادم و تنها هر از چندی از دست راستم که سیگار روشن را نگه داشته بود کمک می‌گرفتم تا کامی از سیگار بگیرم. آفتاب که روی صورتم می‌افتاد سر حالم می‌آورد.
دیگر نمی‌خواستم به آن‌چه چند دقیقهٔ پیش بین من و او گذشته بود فکر کنم. گذشته گذشته بود و عصبی شدن آب رفته را به جوی باز نمی‌گرداند. به آینده هم نمی‌خواستم فکر کنم، آینده دلم را به شور می‌انداخت. پس سعی کردم تا از آفتاب لذّت ببرم، از حال. چند ثانیه گذشت، چند دقیقه و چند ساعت گذشت و به چند روز و چند ماه و چند سال هم کشید. به قرن که رسید احساس سوزشی میان دو انگشت دست راستم مرا به خود آورد.
چشم‌هایم را باز کردم. آفتاب هنوز می‌درخشید. آتش سیگارم به ته رسیده بود و انگشتانم را می‌سوزاند. از دید کسی که از بیرونم مرا می‌نگریست، در یک حرکت سریع ته سیگار را روی زمین انداختم. از منظر خودم همهٔ حرکاتم کند بود. نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ‌کس نبود، غیر از خدا هیچ‌کس و قصّه از همین‌جا آغاز شد. یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، غیر از خدا و من. من می‌خواستم گذشته را فراموش کنم و خدا آن‌را به من یادآوری می‌کرد. مثل یک فیلم تکراری مدام پخشش می‌کرد تا مبادا پلانی از آن از خاطرم بپرد.
مثل فیلم «دلیجان» جان فورد که دیگر تقریباً تعداد پلان‌هایش را هم حفظ بودم و همان بار اوّلی هم که دیدمش عذاب کشیدم تا تمام شد، امّا هر بار که تلویزیون نشانش داد نشستم و دوباره عینهو سادومازوخیست‌ها از بِ بسم‌الله تا آخرش را دوباره دیدم. و حالا گذشته‌ام حکم فیلم «دلیجان» جان فورد را برایم پیدا کرده بود، سیاه و سفید و کلاسیک، آن‌قدر کلاسیک که کسلت می‌کند و حالت را به‌هم می‌زند، که می‌خواهی از زور کسلی مخت را بکوبی به دیوار، درست مثل فیلم فورد!
پس به آینده پناه بردم، امّا همان‌طور که قبلاً گفتم آینده هم دلم را شور می‌انداخت و همان‌قدر باعث تهوعم می‌شد. و خدا این نقطه ضعف جدید را فهمید! پس از در دیگری وارد شد و مدام آینده را برایم بزرگ و بزرگ‌تر کرد و آینده آن‌قدر برایم بزرگ شد که دست‌نیافتنی جلوه کرد و من نا امید تن به حال دادم، با آفتاب درخشانش که پوست صورتم را نوازش می‌داد.
این‌بار صدای جیغ یکی از همان کودکانی که بازی می‌کرد من را از حال هم برید. نمی‌دانم صدای جیغ متعلّق به یکی از همان کودکان بود و یا یکی از دختران جوانی که در پارک پرسه می‌زد برای پسری که هرزگی کرده بود جیغ کشید. امّا چه اهمیتی دارد. خدا این‌بار هم کارش را کرده بود. نگاهی به سیگار روشن در دست راستم انداختم.
هنوز می‌سوخت و هنوز به انتهایش نرسیده بود. انداختمش زیر پایم و لهش کردم و در همان حال باز هم به او فکر کردم که چند دقیقهٔ پیش چه‌گونه اعصابم را له کرده بود. بلند شدم تا از پارک بروم، دوباره در گذشته بودم و صدای جان وین از پشت سرم می‌آمد که می‌گفت:«Well, There are somethings a man just can&#۰۳۹;t run away from»(*)
پانویس:
* - «خب، یه چیزهایی هست که آدم نمی‌تونه ازشون فرار کنه.» از گفتار فیلم «دلیجان» جان فورد.
کیارش انوری
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید