چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
صد سال نادیدن مسئولیت شهروند
در اوایل دههی چهل، پنجاه و اندی از جنبش مشروطه گذشته، در باشگاه معلمان تهران [مهرگان]، در زمانی كه تلویزیون نبود و نه اینترنت، با آگهی كوچكی در روزنامهی اطلاعات، عدهی زیادی گرد آمده بودند تا از زبان سیدحسنتقیزاده از مشروطیت بشنوند. تقیزاده فرتوت شده بود و دیگر فرصت و خیال نوشتن تاریخ مستقلی دربارهی مشروطیت نداشت، اما از گفتن دربارهی آن خسته نمیشد. شیرینی كلامش شنونده را بر سر شوق شنیدن میآورد. بعد هر جلسه، دو سه سؤال هم مطرح میشد و تقیزاده جواب میگفت. در پاسخ یكی از این سؤالها بود كه شنوندگان شنیدند گفت؛ ملیحه نگذاشت. سكوتی حكمفرما بود. حاضران میپرسیدند كدام ملیحه نگذاشت مشروطه چنان كه باید به بر نشیند؟
سخنران با تجربه، با خونسردی تمام گفت: ملیحه نگفتم. و با سكوتی اضافه كرد: گفتم مدیحه.
پس بهسخن افتاد. گفت: وقتی مشروطه شد، بهخیال آن افتادیم كه حل شد همه مشكل ما. چون كه تمام مشكل را در تغییر قدرت میدیدیم؛ و هیچكس ما را نگفت كه باید خود را نیز تغییر دهیم. همهی خیالمان این بود كه قدرت را كوتاهكنیم، قدرت شاه را و هیچ به اندیشهی قامت خود نبودیم كه آن را هم بالا بریم.
پیرِ سال و ماه گفت: "مدیحه نگذاشت." و تا جملهی خود را معنا كند، افزود: منورالفكرها كه ما بودیم، خودمان نمیدانستیم تا به مردم هم بگوییم. پس همهی دعوایمان با محمدعلی شاه بود. تغییر خودمان را از یاد بردیم و از اینرو بود كه هر كس منبری یافت و جریدهای گرفت، به مدیحه متوسل شد؛ مدیحهی مردم كه انگار از اول خلقت میدانستهاند در جامعهای كه در آن حق اظهارنظر و رأی دارند، چهگونه باید زیست و در كشوری كه تحكم پادشاه مقتدری بر آن حكمفرما نیست، چهگونه كار خود گذراند. پس قدرت قهار را كه محمدعلیشاه بود راندیم، اما چون به تغییر خود همت نگماشته بودیم، مردم همان ماندند و مناسب مشروطه نشدیم. لباسمان مشروطه شد و درون لباس همان استبدادی ماند. پس گرفتار بیست سال هرجومرج شدیم. استبداد را از كاخ سلطنتی برونراندیم، اما در خانهها و از روابط درونیمان پنهانشكردیم. تبعه[شهروند] خوبی برای مشروطه نشدیم. محمدعلیشاه را به زاری فراری دادیم و ملكهی جهان را به گریه انداختیم، اما هركدام محمدعلیشاهی بودیم كه به سفارت پناهنده نبود.
سخن تقیزاده كه بهزبان امروز ترجمه شود، این می شودت كه صدسال بعد از مشروطه، از میان چهار بخش كه حقوق قدرت، مسؤولیت قدرت، حقوق ملت و مسؤولیت ملت باشد، مشروطه بر اساس چالش با همان اول بناشد. و اندكی بعد به موضوع مسؤولیتهای قدرت رسید، و انگار نمایشنامه در همین پردهماند.
مسؤولیتهای شهروندی، مظلومترین بخشهاست كه كس به بازگفتنش رغبت نكرد. پركارترین بخش كه از اولین روزهای انقلاب مشروطه تمامی نیروی مردم و روشنفكران را به خود گرفت، حقوق قدرت است. هم صاحبان اقتدار و هم مردم، در چالش این بخش ماندهاند. حال آنكه عمر گفتوگو بر سر مسؤولیتهای شهروندی، به بیست سال نمیرسد؛ آنهم گفتوگویی كه گاه در قالب كتابی بحث روز شده است و باز دوباره رها شده. انگار بحث شیرین حقوق قدرت نمیگذارد.
اینكه تقیزاده میگفت "مدیحه نمیگذارد" اشاره به شعارهای همیشهی روشنفكران است درباب مردم و سلوكشان بهعنوان یك شهروند؛ ستودن آنها و حتی گاه آراستن صحنه، چنان كه جامعه عیبهای خود را حسن پندارد و هیچ به رفع آن همت نگمارد.
●آغاز ماجرا
"بسم الله. حمد خدای را كه ما ایرانیان ذلت و رقیت خود را احساسكرده و فهمیدیم كه باید بیش از این، بندهی عمر و زید و مملوك این و آن نباشیم؛ و دانستیم كه تا قیامت باركش خویش و بیگانه نباید بود. لهذا، با یك جنبش مردانه در چهاردهم جمادی الاخری سال ۱۳۲۴ هجری قمری، مملكت خویش را مشروطه و دارای مجلس شورای ملی [پارلمان] نموده و به همت غیورانهی برادران محترم آذربایجانی ما در بیستوهفتم ذیالحجه ۱۳۲۴ دولت علیهی ایران رسماً در عداد دولت مشروطه و صاحب كنستیتوسیون قرارگرفت. دورهی خوف و رجا به آخر رسید و زمان سعادت و ترقی گردید و عصر نكبت و فترت منتهی شد و تجدید تاریخ و اول عمر ایران گشت. زبان و قلم در مصالح امور ملك و ملت آزاد شد و جراید و مطبوعات برای انتشار نیك و بد مملكت حریت یافت. روزنامههای عدیده، مانند ستارگان درخشان، با مسلكهای تازه افق وطن را روشنكرد و سران معظم بنای نوشتن و گفتن را گذاشتتد...[ "ازسرمقالهی اولین شمارهی صوراسرافیل، به قلم میرزا جهانگیرخان]
تصویر جامعه، و خوشدلی و خوشباوری آزادیخواهانش را، كوتاهمدتی بعد از صدور فرمان مشروطیت، از همین نوشتهی شهید بزرگ قلم میتوان برگرفت. روزنامهی صوراسرافیل، از اولین ثمرات مشروطه است و مقدمهی اولین شمارهاش شرح خوشدلی است؛ كه در دومین شماره، جای خود را به بدبینی و تلخی میدهد به فاصلهی یك هفته؛ و این آینهی تمامنمایی از وضعیت حاكم بر كشور. این تلخی و بدبینی، از همان جنس است كه بعد از صد سال هنوز در كلام آنها كه تاریخ معاصر را برمیرسند و در مناسبتها در جنبش مشروطه غور میكنند، پیداست.
چنین است كه میتوان گفت از پنج هزار و دویست هفتهای كه از امضای فرمان مشروطیت گذشت، یك هفتهاش در خوشدلی بودهاست و پنج هزار و یكصد و نود هفتهی دیگر به حسرت. حسرت از اینكه چرا آن شادباش كه در كلام مشروطهخواهان نخستین بود، دوام نیافت. دو كودتا و یك انقلاب دیگر و سه جنبش اصلاحات در فاصلهی این صد ساله رخ نمود، نفت فوران كرده و بهایش نیز؛ در نتیجه، خزانهی خالی كه بهانهی فقر جامعهی ایرانی بود جای خود را به انبار بزرگی داده كه هر سال از دلارهای نفتی پر و دوباره خالی میشود؛ اما باز نمیتوان گفت جامعهی ایرانی آن جاست كه در شمارهی اول صوراسرافیل، میرزا جهانگیرخان را مژدهاش را داد.
كل این مجموعهی مغشوش، سؤالها با خود میآورد؛ صدها سؤال. یكی از اصلیترین سؤالها هم این كه چهگونه قافلهی ما كه صدسال پیش، جلوتر از همهی خاورمیانه –بهجز عثمانی– به راه افتاد، هنوز به مقصد نهایی نرسیده است؟ به این سؤال پاسخها میتوان گفت و گفتهاند. بهویژه در ده پانزده سالهی اخیر كه اندیشیدنِ به خود و جستوجوی نقش خود در آینهی تحولات جامعه، جایی در میان افكار گشوده است، دهها و بل صدها رساله و كتاب و مجموعه گرد آمده كه مقصودش پاسخگویی به همین سؤال مقدرست. گوشهای نیز كمتر گفته مانده است؛ مسؤولیت شهروندان.
●خالی بزرگ
چندان كه صورت جلسات مجلس اول در برابر قرار میگیرد، دورهی روزنامهی صوراسرافیل و مجلس گشوده میشود، یك خالی بزرگ بهچشم میآید و آن برشمردن مسؤولیتهای شهروندان است. از اولین جلسهی مجلس و از اولین برگ روزنامهها، نقد حكومت از دید حقوق مردم، همچون كاری بزرگ در برابرست.
علیاكبرخان قزوینی [دهخدا] در همان شمارهی نخست صوراسرافیل نوشتهای دارد با عنوان "دو كلمه خیانت"؛ مخاطب روشن و شفاف، شاه است.
"اعلیحضرتا! پدر تاجدارا! هیچ تاریخ ژول سزار روم را میخوانید؟ آیا حكایت پادشاه انگلیس را بهخاطر میآورید؟ آیا قصهی لویی شانزدهم را بهخاطر دارید؟ آیا قتل جد تاجدار بزرگوار خود را متذكر میشوید؟ آیا گمان میكنید كه این اشخاص بزرگ تاریخی، خود به شخصه گناهكار و سزاوار این نوع رفتار بودهاند؟ قسم به ذات پاك احدیت و قسم به قوهی عدالت كلیهی الهی، این پادشاهان بدبخت، كه سوءعاقبتشان مایهی رقت هر صاحب حسی است، همه شخصاً مثل ذات مقدس تو پاك و بیگناه و مبرا بودهاند و آنچه ملت به آنها نسبت دادهاند و به آن گناه آنها را گرفته و سربریدهاند یا زیر شمشیر غیورانه پارهپاره كردهاند، گناه آنها نبود. پس چه امری سبب این انتقامات وخیمه و این نمك ناشناسیهای ملل میشود؟
اگر اجازه فرمایی، اینك من با دلی پر از محبت و قلبی حقشناس، بهشهادت تواریخ دنیا به خاكپای معروض میدارم و امیدوارم تو هم مثل یك پدر مهربان، عرایض مرا اسماع فرموده و با وجدان خود كه زبان گویای الهی در دلهای ما نوع بشرست مشاورهكنی. اعلیحضرتا! تجارب تاریخی و احكام انبیا و اولیا و قوانین مخفی طبیعی به ما میگوید كه ملل دنیا نیز مانند افراد ناس، دورهی رضاع – زمان طفولیت– و حد رشد و بلوغ دارند. حاكمیت صرف و تصرف مطلقهی ولی در اموال و اعمال حاكمیتِ صرف و تصرف مطلقهی ولی در اموال و اعمال صغیر، تا وقتی است كه طفل بهحد رشد و سن بلوغ نرسیده. اما همین كه به این مرتبه رسید به شهادت قواعد ثابت دنیا و احكامِ "لكم شرایعِ" عالم، این اختیارات به طیب خاطر و رضای ولی یا عنف و جبر تازه بالغ، همیشه به صاحبش برگشته و برمیگردد و چنان این امر طبیعی است كه تا بهحال تدبیر و دسیسهی هیچ وزیر سیاسی و قوت و رشادت هیچ سردار شجاع و شوكت و ابهت هیچ سلطان مقتدر از آن جلوگیری نكرده است. پس چه باعث شده كه سلاطین وقت از ادای حقی كه تا این حد طبیعی است، سر زدهاند و خود و ملت خود را دچار آن پیشامدهای ناگوار كردند؟
به حكم تاریخی دنیا، نكتهی مهم و نقطهی باریك، تنها یك اشتباه كاری وزرایِ خاینِ عصر در چنین مواقعی بوده كه خانهی دنیا را ویران نموده است. منبع این اشتباه كاری چیست؟ منبع این اشتباه كاری در تمیز رشد و صحت بلوغ است. اولین حرفی كه وزرای خاین برای سد راه حریت و آزادی و اغفال پادشاه در صحت رشد و بلوغ ملت با اولین هیجان ملی برای استرداد حقوق لاینفك خود میكوشد، این دو كلمه است؛ "این ملت هنوز لایق این مذاكرات نیست."
عجبا! با این كه این دو كلمه همیشه مایهی آنهمه سفك دما و نهب اموال شده؛ با اینكه این دو كلمه موجب آنقدر هرجومرج ممالك و ضعف قوای دول گردید؛ با اینكه این دو كلمه مورث بر باد رفتن خانوادههای بزرگ سلطنتی و افنای وجود سلاطین با عز و تمكین گشت؛ با اینكه سوء خاتمت این دو كلمه، اولمرتبه بههمان وزرای خائن برگشت، باز به واسطهی یك قوهی خودپسندیِ پادشاهان عصر، یك تعمیه از حقیقت فهمی بزرگان وقت و یك میل به هواپرستی و اعتیاد به خیانت وزرا، دورهی این كلمه در تمام دول عالم در مواقع بلوغ رشد هر ملت، حرف به حرف تكرار شده است.
اعلیحضرتا! اگر پنج دقیقه پردههای غرور جوانی، متانت سلطنت و كبر شرافت خانوادگی خود را از جلو نظر كیمیااثر دور فرمایید و مثل یك نفر دیپلومات عارف به مقتضیات وقت، حال كنونی ملت و رعیت خود را با دورههای بلوغ مملكت دیگر مقایسه نمایید، میبینید كه اطوار و كردار همین ملت كه هنوز لایق این مذاكرات نیست، همان اطوار و كردار رومیها در ۵۰۹ قبل از میلاد و انگلیسیان در ۱۶۴۹ و فرانسهها در ۱۷۹۳ میباشد.
با اینهمه، در مقام تضرع و ابتهال، خدای علیم را در محبت به تو و خانوادهی تو و بیغرضی خویش گواه میگیرم و به خاكپای مباركت عرض میكنم كه ای پادشه دلآگاه! پیمانهی صبر ملت لبریز است. فقر و فلاكت در خرد و بزرگ، عمومی؛ اعمال خودسرانهی درباریان، مرضی علاجناپذیر؛ آشوب و انقلاب در چهار جهت مملكت برپا؛ تهدیدات خارجی از هر طرف محیط؛ دست اجانب برای تحریك عوام و ابنای سلطنت به هزار وسیله در كار؛ مملكت ششهزار سالهی ایران و چندین هزار سلاطین آن منتظر كه آیا در این موقع باریك و دورهی انقلابات، با این كشتی چهار موجه، چه معامله خواهید فرمود. و به چه حسن تدبیر و سیاست، ابواب خلاص و نجات بر روی ملت خود خواهیدگشود؟ بعد از همهی اینها، معروض میدارم كه حالت ابوعبداله شقی اسپانیولی و میكادوی ژاپونی، هر دو ثبت تواریخ و آثارست و عالم نیز به حسب ظاهر، عالم اختیار و انسان هم فاعل مختار. والسلام علی محمد و آله الاخیار. ع.ا. دهخدا."سالها قبل از مشروطه، مستشارالدوله، آزادیخواه آذری نیز در جزوهای كه نزدیك بود به حلقآویزكردنش بینجامد نوشت؛ فلاح ایرانی در گرو ادای یك كلمه است. از نظر وی " قانون" آن كلمهی مقدسی بود كه چون بر زبان جاری شود، دیو بگریزد و فرشته در آید. اما در زمانی كه میرزاجهانگیرخان و علیاكبرخان دهخدا اینها مینوشتند، آن كلمهی مقدسه ادا شده بود، كشور قانون داشت؛ مشكل را اهل فكر در شاه دیدند كه نمایندهی قدرت بود.
از نوشتههای مرحوم دهخدا و شهید بزرگوار میرزا جهانگیرخان پیداست كه بعد از صدور فرمان مشروطه، به دل اهل فكر ایرانی بود كه "به جهشی به سعادت رسیدیم" و مشكل هم این است كه شاه از تاریخ عبرت نمیگیرد و از جمله به حرف مشاوران فاسد توجه دارد، همین. اما آن شاه به همت مردانهی آذربایجانیهایی كه باور كرده بودند فلاح كشور در گرو بیرونراندن محمدعلیشاه است، به خواری و زاری به سفارت روس پناه برد، اما بار ما بار نشد. مرحوم دهخدا كه برای حفظ جان، همراه تقیزاده، همزمان با دستگیری میرزا جهانگیرخان به سفارت فخیمه پناه برده و زنده مانده بود، چند شمارهی صور اسرافیل را با یاد آن شمع مرده منتشركرد و چون اوضاع برگشت و دوران استبداد صغیر طی شد، او هم از سوییس برگشت. چنان كه خود رندانه میگفت، مدتی به انتظار نشست كه فرشتهی سعادت دری بزند، نزد. هی نامه نوشت و به باد صبا داد و وعدهها را یادآور شد، اما نشد. چنین بود كه دخو، خود دانست كه سعادت به جهشی بهدست نمیآید. "هزار شاه ببری و بیاوری، تا جمهور كار خود نداند، كار ملت راست نیاید." دهخدا تا این دریافت، كتابها را زیر بغل زد و به زیرزمین رفت و گفت بروم به كاری كه از من برمیآید و همت مردانه را بدرقهی راهِ "زبان" ملت كرد كه دستكم یك كتاب لغت داشته باشد به سبك همان لارووس كه از سردار اسعد هدیه گرفته و از سویس به تهران آورد.
●گذر از قدرت سنتی
اواخر قرن نوزدهم، اساس جامعه بر ترس از موجودی بود كه وقتی در طبقهی بالای شمسالعماره، بلندترین ساختمان پایتخت، میایستاد و درباریان او را "جهان مطاع" میخواندند؛ چون تصوری از جهان متحولشده نداشت، بر خویش میگرفت. همهچیز قائم به او بود؛ خزانه صرف جیبش، ماندن قبایل مختلف بهویژه در مرزها به طفیل آن كه هر كدام راسی داشتند و هر راس دختركی را گروگان به حرم شاهی فرستاده و دختركی را بهقصد قربت به سلطنت مركزی از حرم سلطانی گرفته. میرزاتقیخان امیرنظام، اول كس بود كه وقتی از حضور سه ساله از كنار اروپا به وطن بازگشت، خیالاتی از آن دست در سر داشت كه جامعه را نظم دهد، خود قربانی همان خیالات نو شد. درحالیكه او را با قائمهی جامعه كاری نبود، بلكه در آخرین نامه هم بنا به عادت زمان، خود را "غلام جاننثار" شاه خواند و بههمین باور هم داشت. اما با جامعه كار داشت؛ همه رسم و قوانینی كه نهاد نشان آن داشت كه قصد ساختن زیرساختها را دازد، از آدمها آغاز میكرد، میرفت تا اخلاق مدیحهگویی و رشوهگیری را براندازد، همه را تحت قانون آورد. خیالات امیركبیر آنقدر سرانجامگرفت كه نامش به روزگار بماند و حسرتش در دل همگان؛ حتی آنكس كه از سر جوانی و بیخردی فرمان مرگ او را به دستگاهی داده بود كه از مدتها قبل شمیشر خود را برای گردن امیر صیقل داده بود. فرمان فصد رگهای امیركبیر را، در حقیقت جامعهی عقبافتادهای صادركرد كه بههمان روابط قبیلهای خو كرده بود. از همین رو، عكسی و یادی از آن مرد بزرگ تاریخ را نه كه دربار قاتل كه مردم هم نگاه نداشتند تا به امروزیان برسانند. كاری را كه به امیرنرسید، دستپروردهاش میرزا حسینخان قزوینی – مشهور به سپهسالار یا مشیرالدوله – انجام داد. او نیز چون امیركبیر از چند سال زندگی در استانبول میآمد، پس ناصرالدین شاه را به فرنگ برد؛ با آنكه جامعهی سنتی در جریان آن سفر و در پایانش، در برابر شاه مقتدر هم مقاومتكرد و نگذاشت كه میرزا حسین را چنان كه میل كرده بود به صدارت برساند؛ اما كمی بعد صورتگرفت. سپهسالار هم با آن كه در عاقبت بهتر از امیركبیر نشد – درحالیكه سلامت نفس و تحكم امیر را هم نداشت، اما به تجربهی سرگذشت امیر مجهز بود. پس حكومت تكان دیگر خورد در شكل و میرفت كه جامعه هم تكانی خورد كه باز سنت و عادات قییله ای جنبید و نگذاشت.
سالها بعد از این دو تجربه، اگر به انصاف بنگریم، ناصرالدین شاه خودش علمدار تحول شده بود؛ دو سفر دیگر به فرنگ در حال تحول بزرگ، در نقطهی درخشان صنعتیشدن اروپا، در سر او تحول انداخت، اما باز كار تغییر احوال جامعه نه چنان بود كه بهسادگی عملی شود. اما اگر كارنامهی نیمهی دوم سلطنت ناصرالدین شاه را بنگریم، بهنظر میآید كه حكومت جلوتر از مردم نو میشد. تا سرانجام حوصلهی تاریخ سر رفت و فرمان تحول بزرگ را سید جمالالدین اسدآبادی صادركرد و بهجانرسیدهای مانند میرزا رضا را مجال داد كه به تیری مجسمه استبداد را براندازد. قتل ناصرالدین شاه، در حقیقت پایان كار سلطنت استبدادی سنتی در ایران بود. بعد از آن دیگر سلطنت به رسمی كه در قرون و اعصار بود در ایران پا نگرفت. چنان كه فرزند ناتوان ناصرالدینشاه كه سیئات اعمالش نه كم از پدر بود، به فرمان تاریخ گردننهاد و دم مرگ، فرمان مشروطیت امضا كرد – آیا در آن حال كه داشت میدانست، كه با این فرمان چه تفاوتها باید بپذیرد؟ – او مُرد و بعد از وی چهار جانشینش همه دربهدر و در تبعید و دور از تاج و تخت مُردند. جامعه همه را پس زد. شاید تنها اسف همان بود كه مدرس سعی كرد رخ ندهد، وقتی كه احمدشاه را كه تنها و تنها شاه تاریخ ایران بود كه جامهی مشروطه به تن كرده و به قانون تن داده بود، جامعه راند و به جایش كس نشاند كه از همان اول پیدا بود كه مشروط نخواهد شد و به قول مخبرالسطنه از شرط مشروطه خوشش نمیآید.
به دوران رضاشاه، ایران چندان روشنفكر و تحصیلكرده و دنیاشناس داشت كه خیال تحول در سر او اندازند – گیرم با همان تكنیك كه مشیرالدوله و اتابك درمورد شاهان قاجار بهكار برده بودند؛ رساندن شاه به فرنگ و نشاندنش به تماشای تحول – كاری كه فروغی و مستشارالدوله انجام دادند و تیمورتاش در سر داشت، وقتی اماناللهخان پادشاه فرنگیما~بشدهی افغانستان را همراه با ملكهاش كه لباس زنان فرنگ به بر كرده بود، به تهران كشاند. حاجی مخبرالسطنه، از شیفتگی رضاشاه به تغییر احوال و ظاهر اماناللهخان، به این نتیجه رسید كه كار او تمام است و كار بهدست تیمورتاشها افتاده است. اما به رسیدن شاه فرنگیما~ب شده به جامعهی سنتی و عقبماندهی افغان، هنوز اولین مدرسهی دخترانه نگشوده، چنان غائلهای در آن ملك برپا شد كه بچه سقایی [سلفطالبان] بساط شاهی و سلطنت و فرنگیما~بی را برانداخت. خبرش كه رسید، خیالش از سر رضا شاه هم بیرون شد تا سالها بعد كه دوباره كوششها به كار افتد و او را به مقر آتاتورك بكشانند.
در همهی این احوال، تغییر جامعه از طرز زندگی هزاران ساله، موضوع كار و تحقیق كس نبود، مگر هنگامی كه رضا شاه به زور اركان حرب، لباسها را تغییر میداد؛ بهقول حاج مخبرالسطنه، كلاه عوض میشد بیآنكه زیر كلاه عوض شود.
موضوع تغییر احوال جامعه، از رعیتی به شهروندی، اگر بود در سر كسانی مانند رشدیه بود كه مدرسهها آورد؛ اگر بود در سر حاج امینالضربها بود كه با تغییر فضای صناعت و تجارت میكوشیدند، ورنه بنگاه پرورش افكار كه در زمان رضاشاه درست شد، مگر چند تن شنونده داشت كه براساس آن بتوان آشنایی با مسؤولیتهای شهروندی را انتظار داشت؟
●حلقهی مفقوده
در این میان، مصیبتی هم روند طبیعی كار را دگرگونكرد. همزمان مشروطه، نفت هم در جنوب ایران فورانكرد. اگر تا آن زمان خزانهی حكومت همواره خالی بود و دست حكومت مطلقه برای تغییر احوال جامعه خالیتر، با تبدیل ایران به كشوری كه ثروتی خداداد دارد، شرح احوال مردم و قدرت دگرگون شد. گرچه محمدعلیشاه تا چند سال بعد از سقوط از اریكهی سلطنت، ندانست كه در جنوب كشور چه رخداده است و وقتی در بورسا بود، آن را در روزنامهی فرنگی خواند، اما واقعیت این بود كه دیگر تحولی در كشور رخ نمیداد كه از تأثیر این گنج بادآورد دور بماند. گنج چندان كه قدرت حاكم را توان آن داد كه خیالهای بزرگ در سر آورد –گاه بزرگتر از محروسهی كشور– اما باز موجد رشد فرهنگ شهروندی نشد؛ سهل است كار را بدتر كرد. انگار قدرت دیگر به وسیلهای مجهز بود كه خود را از رعایت رعیت بینیاز میدید.
نفت مسؤولیت حكومت را دگرگونكرد و چون حكومت تبدیل شد به رزاق و بخششكننده و زندگیبخش، مسؤولیت رعیت را هم در دعاگویی و اطاعت خلاصه دید؛ مسؤولیت شهروندی گم شد. نفت بههمین نسبت، آرمیدن بر بسترِ رعیتیِ در پایِ راعیِ بذال را به جامعه بخشید. قطاری كه داشت آرام گذر میكرد از خط، به سرعت بیرون افتاد. زهر بیاعتمادی دولت و ملت را در كام جامعه ریخت؛ زهری كه تنها یك سال، آن هم بعد از انقلاب اسلامی، بیاثر شد. و چنین بود كه در دو انقلاب، دو كودتا و سه اصلاحات قرن بیستمی، همچنان دستور عمل جامعه، چیزی به جز اندیشیدن به مسؤولیت شهروندی بود. به زبانی دیگر، كاستن و افزودن بر حقوق حكومت همچنان در زیر پوست حركتهای قرن بیستمی ماند؛ چون سُرنا را از سر تنگش نمیزدند. سرتنگش آنجا بود كه علاوه بر حقوق، مسؤولیتهای شهروند یك جامعهی نو و قانونمدار هم باید گفته میشد. تعلیم داده میشد، و نشد. كاری كه ماند برای صدمین سال جنبش بزرگی كه مشروطهاش میخوانیم.
به شوخی میماند؛ اما جدیتر از این خبری نیست كه از اولین كارهایی كه شورای انقلاب – جانشین سلطنت هزاران ساله – برعهدهگرفت، تهیهی دستورالعمل زندگی شهروندی در مجموعههای آپارتمانی بود. چرا كه تا انقلاب شد، اكثر شهروندان ساكن مجموعههای آپارتمانی در شهرها، از انجام وظایف زندگی آپارتمانی –بخشی از مسؤولیتهای شهروندی– سرباز زدند و خبر رسید كه زندگی در این مجموعههای فراوانشده در شهرهای بزرگ، چندان دشوار شده كه هر ساعت از جایی خبر از درگیریها میرسد.
نمیتوان گفت كه مسؤولیت شهروندی در همهی سالها كه از مشروطهی تحولساز میگذرد ناگفته و نادیده و ناكرده مانده است، واقع این است كه زندگی امروز نمیتواند بدون آن مسؤولیت بچرخد، اما چهگونه است كه در ریگزارهایی كه در جنوب ایران به طفیل نفت و جنگ هشت سالهی ایران و عراق سر برآورده است، درحالیكه هیچ خبری از توسعهی سیاسی و تغییر بافت حكومتها نیست –نه مجلسی و نه روزنامهای، نه حزبی و نه هیچ نشانهای از سالاری مردم در سرنوشت خود– اما آحاد جامعه با مسؤولیتهای شهروندی آشناترند تا سرزمین شمالیشان كه صد سال است قانون دارد و قدرت را مشروط كرده است و مجلس دارد و روزنامه؟ این سؤالی است كه اهلش باید جواب گویند.
شاید با استناد به سخن تقیزاده كه گفته بود "ما خود هم نمیدانستیم، چهرسد كه به مردم بیاموزیم" بگوییم آن مفقودهی این میان، نظمبودهاست بهعنوان شاكلهی جوامع مردمسالار و رشدپذیرنده؛ نظمی كه چون در غیاب قدرت قاهره، توسط جامعه پذیرفته شود، معنایش آن است كه شهروندانِ دارای حقوق، به مسؤولیتهای خود نیز عمل میكنند. شاید كسی نبود این را در گوش خلق بگوید.
مسعود بهنود
منبع : ماهنامه نامه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران پاکستان مجلس شورای اسلامی رئیسی دولت عملیات وعده صادق سید ابراهیم رئیسی ایران و پاکستان حجاب مجلس رئیس جمهور دولت سیزدهم
سیل تهران پلیس فراجا وزارت بهداشت شهرداری تهران فضای مجازی قتل حج عمره سازمان هواشناسی آتش سوزی شهرداری
بانک مرکزی خودرو قیمت خودرو ایران خودرو قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو دلار سایپا بورس تورم ارز
کتاب تلویزیون تئاتر رادیو سینمای ایران سریال نمایشگاه کتاب سینما فیلم فیلم سینمایی معماری شعر
دانشجویان کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه روسیه فلسطین جنگ غزه چین اتحادیه اروپا ترکیه حماس اوکراین طوفان الاقصی
فوتبال پرسپولیس استقلال باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال تراکتور رئال مادرید بارسلونا بازی سپاهان فوتسال لیگ برتر
همراه اول اپل ایلان ماسک شیائومی مایکروسافت هوش مصنوعی تبلیغات فناوری گوگل تلگرام سامسونگ
سلامت افسردگی یبوست پیری صبحانه