جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا
مردی مثل هیچکس
پوفههای برف آهسته آهسته پایین میآیند. از پنجره به بیرون خیره میشوی. بچهها آدمبرفیشان را دوره كردهاند. كلاغ روی لبه پنجره مینشیند و غاری بلند میكشد و دور میشود، نمیدانی از كجا شروع شد و چهطور باید اتفاق افتاده باشد، همهچیز توی ذهنت دور میشود و بیشكل. وقتی نگاهشان كردی آشنا نیامدند و آنها بهتزده نگاهت كرده بودند و گفته بودند:«دارد دیرت میشود»، اما نمیدانستی برای چه دیرت شده و دوباره برگشتی روی تخت و دراز كشیدی و به سقف زل زدی و خواستی كه دوباره بخوابی اما...
تلفن كه زنگ زد كسی از آنور خط آرام گفته بود:«استاد همه منتظرند...» و تو مثل این كه از حرفهایش سر در نیاوری گفتی اشتباه گرفتهاید و گوشی را باعجله سرجایش گذاشتی و به سقف زل زدی و...
دوباره آمدهاند و دورهات کردهاند، همهشان انگشتشان را به دهان گرفتهاند و از فشار ناراحتی گاز میگیرند و توی پیشانیشان خطوطی عمیق میافتد و میگویند: باید به سرت زده باشد، اما هر چه نگاهشان میكنی هیچكدامشان را بهخاطر نمیآوری و نمیدانی چه باید بهخاطر بیاوریشان. اما این آنها هستند كه اصرار دارند اشتباه میكنی و طوری خودشان را به تو معرفی میكنند كه باورت میشود با آنها نسبت داشته و داری.
وقتی میگویند: شاید سرت به جایی خورده است دست میبری توی تمام نقاط سرت و جمجهات را وارسی میكنی، بلكه نشانهای از ضربه یا شكستگی پیداكنی اما اصلاً یادت نمیآید سرت به جایی خورده باشد ...
میگویند: دو ماه و دو روز و دو ساعت از وضعیتت به این حالت گذشته، عكسی كه توی قاب روی دیوار رو به رویت نصب شده است و صاحب عكس كه میگویند خود تو هستی، مثل این كه دارد به سؤالی بیجواب فكر میكند، آنقدر در مورد او برایت توضیح میدهند كه باورت میشود باید خودت باشی كه در گذشتهای دور آن را گرفتهای، و زنی كه مدام تكرار میكند همسر توست، روبهرویت مینشیند و در حالیكه با دستمالی مرتب اشكهایش را پاك میكند و می گوید:«چهطور مرا به خاطر نداری؟! چهطور تمام سالهای زندگی مشتركمان را ازخاطر بردهای؟!»، اما هر چه نگاهش میكنی یادت نمیآید او را هیچگاه دیده و دوست داشته باشی. دختر بچهای را كه بیشتر شبیه عروسك است توی بغلت میگذارد و میگوید: این هم ثمره زندگی مشتركمان، توی چهرهٔ كودك دقیق میشوی، بلكه نشانهای یا شباهتی از خودت با او بیابی، اما او بیشتر شبیه مادرش است...
مردی كه لباس مرتبی پوشیده و میگوید برادرت است، كاغذهای نوشته شده و كتابهایی را جلوت میگذارد و مثل این است كه نگرانی كلافهاش كرده باشد میگوید:«اینها را تو نوشتهای...»
صفحات را ورق میزنی و به كتابی كه صفحه اول آن با تیتر درشت نوشته (انسان و گذشته تاریخ) و پایین آن اسم مردی است كه میگویند تو هستی خیره میشوی.
نمیدانی بخندی یا گریه كنی یا حتی متأسف و متأثر هم نمیتوانی باشی، مثل این كه همه این حسها را از دست دادهای، خیلی به مغزت فشار میآوری كه یادت بیاید چهگونه به این همه سؤال و جواب رسیدهای. روزی چندبار به آینه خیره میشوی و به قاب عكس روی دیوار. مثل سیبی كه از وسط دو نیم شده باشد، تنها دلیلی كه تو را وادار میكند باور كنی تو همان مرد توی قابهستی همین شباهت چهره ظاهریتان است.
این بار چند نفر دیگر هم میآیند. همه بارانی بلند پوشیدهاند و سامسونتهای پر از كتاب، اما مثل این كه بهتزده مینمایند درِ گوشی چیزهایی میگویند كه اصلاً سردرنمیآوری، یكیشان در حالیكه لبخندی تلخ گوشه لبش نشسته با فندكی كه میگوید خود تو به او دادهای سیگار برگی روشن میكند و به تو تعارف میكند. مثل این كه بوی توتونهای سوختهاش احساس گنگی به تو دست داده باشد، اما سیگار را خاموش میكنی و به آنها میگویی هرگز دودی نبودهای و این تعجبشان را دو چندان میكند و مثل این كه مضطرب بنمایند.
همگی میگویند هفته آینده قرار یك میتینگ را با آنها داشتهای و خود تو این زمان را تعیین كردهای. نگاهشان میكنی آنقدر به سیگارهایشان پكزدهاند كه قیافهشان توی دود خاكستری سیگارهایی كه میكشند پیدا نیست. وقتی میبینند به آنها زل زدهای و چیزی به خاطر نمیآوری دوباره شروع میكنند به حرف زدن. از همهمه حرفهایشان اصلاً سردرنمیآوری. و همان مرد كه میگوید برادر توست با بقیه به یك اتفاق نظر میرسند كه تو را به یك متخصص اعصاب و روان نشان بدهند و...
دكتر توی چهرهات دقیق میشود و آهسته میپرسد چند وقت است كه اینگونه شدهای! و شروع میكند به تحلیل زندگی دیروز و امروزت. حتی از بچهگیات میپرسد و این كه به چه چیزهایی علاقه داشتهای؟! اما وقتی میبیند بیفایده است و همه سؤالهایش را بیجواب گذاشتهای. آهسته در گوش برادرت چیزی میگوید كه حتم داری كلمه متأسف است و این كه باید آنقدر برای تو از حال و دیروز زندگیات تعریف كنند كه همه چیز را به خاطر بیاوری... ولی تمام این خاطرات و حرفها گنگ و نامفهوم به نظرت میرسد.
برای گریز از كسالت و تكرار و خستگی و تكرار حرفهایشان میروی توی اتاق و در به روی خودت میبندی و تمام شب توی رختخواب هی غلت میخوری و اینپهلو و آنپهلو میافتی و مثل این كه كابوس دهشتناكی خرخره زندگیات را گرفته باشد. دوباره از پنجره به بیرون خیره میشوی. خیابان زیرپوفههای برف گم شده. قلم و كاغذی برمیداری و سعی میكنی چیزهایی بنویسی مثل این كه تمام كلمات و خاطرات توی ذهنت مردهاند و از بوی گندشان سرت درد گرفته باشد. هی قلم را حركت میدهی اما فقط خطوطی درهم و برهم روی كاغذ ثبت میشود خطوطی كه خودت هم معنیشان را نمیفهمی ...
نور آفتاب كه از پنجره اریب میپاشد توی اتاق بی آنكه به آن چیزی بگویی میزنی بیرون. با خودت فكر میكنی شاید اگر به چیزهای خارج از خانه دقت كنی بتوانند گذشتهات را به خاطرت بیاورند. به حركت قطارها روی ریلهای طویل دقت میكن و به مجسمه مردی كه كتابی زیر بغلش گرفته و متفكر نشسته و چند پرنده كه میآیند روی سر و شانهاش مینشینند و كودكی پَلَشت كناری آهسته با تیركمانش سعی دارد آنها را هدف قرار دهد اما هیچكدام آنها خاطرهای در تو زنده نمیكنند.
سرت را بیشتر لای یخه بارانیات فرو میبری جلو ایستگاه اتوبوس میایستی مثل این كه در همهمه آدمهایی كه ایستادهاند گم شدهای با عجله سوار اتوبوس میشوی مثل این كه مقصدت ناكجاآباد است از شیشه اتوبوس زل میزنی به خیابانهای پرتردد و آدمهایی كه انگار برای رسیدن به مقصدشان عجله دارند. سرت را به صندلی تكیه میدهی و چشمانت سنگین میشوند و به خواب میروی و خواب میبینی.
خواب زنت و كتابها وهمه چیزهایی كه متعلق به توست. اما همهشان به یكباره به حبابهای صابون مبدل میشوند و از ارتفاع كه به سطح زمین میخورند میشكنند. صدای یك نفركه فریاد میكشد هی آقا آخر خط، تو را از خواب میپراند با ترشرویی نگاهت میكند مثل خوابزدهها با عجله پیاده میشوی اما دیگر دلت نمیخواهد به زندگی مردی برگردی كه تمام شب و روزش را لای كتابها و دفترچههای یاداشتش گذرانده و از این كه باید دوباره برگردی و آنها دورهات كنند و هی خاطره و اتفاقهای پیش آمده تو و خودشان را برایت تعریف كنند و تو فقط گیج نگاهشان كنی، خستهای.
به دوروبرت خیره میشوی. اندام افراها و سپیدارهای بلند زیر سپیدی برفها بیشكل شدهاند. روی صندلی پارك مینشینی و به آدمهایی كه رد میشوند خیره میشوی اما مثل این كه این اولین باری است كه ازدیدن این همه درخت و پرندههایی كه فوج فوج توی آسمان چرخ میخورند و هرازگاهی پایین میآیند و گاهی آنقدر بالا میروند كه به نقطههای كور مبدل میشوند لذت میبری.
به بازی بچهها كه روی برفها سُرمیخورند خیره میشوی و یادت میآید تو شبیه هیچكدام این آدمهایی كه زندگی زیر پی وپوستشان جریان دارد نیستی انگار دلت برای كسی یا چیزی كه اصلاً نمیدانی كیست و چیست و چهطور تصورش كنی تنگ شده است و آنقدر به یك نقطه خیره میشوی كه چشمانت سنگین میشوند و این بار مردی را میبینی كه بارانی بلندی پوشیده و كتابهایی زیر بغل گرفته اما سر ندارد. وقتی میآید جلوتر تناسب اندامش با تو یكی است ومثل آدمهای كور، كورمال كورمال راه میرود مثل این كه دنبال سر گم شدهاش میگردد اما...
لیلی صابرینژاد
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
اسرائیل ایران انفجار حمله ایران به اسرائیل ایران و اسرائیل گشت ارشاد اصفهان ارتش جمهوری اسلامی ایران دولت جنگ جنگ ایران و اسرائیل دولت سیزدهم
سیل زلزله دبی قتل کنکور هواشناسی تهران سیلاب شهرداری تهران پلیس سازمان هواشناسی فضای مجازی
فرودگاه قیمت خودرو فرودگاه مهرآباد خودرو قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی بورس قیمت سکه دلار
تلویزیون احسان علیخانی تبلیغات سینمای ایران دفاع مقدس کتاب سریال تئاتر موسیقی
دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی فلسطین حسین امیرعبداللهیان عملیات وعده صادق غزه آمریکا جنگ غزه روسیه وعده صادق اسراییل چین سازمان ملل
فوتبال پرسپولیس صنعت نفت آبادان استقلال لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بازی بارسلونا لیگ برتر کشتی فرنگی سپاهان تراکتور
هوش مصنوعی سامسونگ تلگرام فناوری اپل وزیر ارتباطات ایلان ماسک ناسا
سلامت هموفیلی دیابت چاقی درمان و آموزش پزشکی سلامت روان کاهش وزن