جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


رویا


رویا
نمی‌دانم چه مرگم شده است، احساس عجیبی دارم، ساعت‌ها می‌نشینم و به گوشه‌ای خیره می‌شوم، آخر سر، خسته جابه‌جا می‌شوم و دوباره به گوشه‌ای دیگر نگاه می‌كنم و باز هم خیره می‌شوم. مادرم مرتب بالای سرم می‌ایستد، چیزی را دور سرم می‌چرخاند، فوت می‌كند و بعد هم دود سیاهی بالای سرم بلند می‌شود و من صدای تركیدن چیزی را می‌شنوم و كم‌كم پشت سرم داغ می‌شود و بویی تمام اتاق را می‌گیرد و احساس خفگی می‌كنم و سرفه می‌كنم. صدای سرفه‌هایم گوش‌خراش شده‌اند، چیزی از ته گلویم تكه‌تكه به بیرون پرتاب می‌شود، حس می‌كنم راه گلویم هر روز گشادتر می‌شود و هروقت نفس می‌كشم هجوم هوا را به درون بدنم احساس می‌كنم.
مادرم خیلی نگران است، گریه می‌كند، توی سر و صورتش می‌زند و زیر رخت‌خوابم پارچه‌هایی كه توی‌شان چیزی را پیچده است می‌گذارد و مرتب بالای سرم دعا می‌خواند و زیر بالشتم پول می‌گذارد و به فقیرفقرا می‌دهد. هیچ‌كس نمی‌داند كه من چه مرگم شده است، اما من خودم می‌دانم. آینه را بر می‌دارم و خودم را تویش نگاه می‌كنم .آدمی غریبه از توی آینه نگاهم می‌كند صورتش تكیده و لاغر است و چشم‌هایش از حدقه بیرون زده‌اند و قرمز قرمز شده‌اند، گوش‌هایش انگار كه چیزی اضافی باشند، دو سوی كله‌اش لِك لِك می‌خورند، بیش‌تر به یك اسكلت شباهت دارد. خنده‌ام می‌گیرد، او هم می‌خندد، خیلی چندش‌آور زبانش را نشانم می دهد، متنفر می‌شوم و آینه را پرت می‌كنم آینه به دیوار می‌خورد و می‌شكند.
مادرم سراسیمه می‌آید، توی صورتش می‌زند و موهایش را چنگ می‌اندازد، به من نگاه نمی‌كند، سراغ تكه‌های شكسته آینه می‌رود و آن‌ها را جمع می‌كند و با خود می‌برد. نمی‌دانم چند وقت است كه توی این رختخواب لعنتی اسیر شده‌ام، كپل‌هایم ساییده شده‌اند و من می‌توانم صدای سایش استخوان‌هایم را روی تشك زیر پایم بشنوم، پاهایم قدرت حركت ندارند تنها چیزی كه می‌توانم حركت بدهم چشم‌هایم است. نمی‌دانم كجایم درد می‌كند، اصلاً احساس درد نمی‌كنم، فقط نمی‌دانم چرا این طوری شده‌ام.
آدم‌های غریبه‌ای هر روز می‌آیند و آن دورها می‌نشینند و حرف می‌زنند و بعضی‌های‌شان با لحن نفرت‌آوری می‌خندند و بعد سری تكان می‌دهند. صورت‌های‌شان گل انداخته است و هیچ‌كدام‌شان مانند من نیستند و كپل هیچ كدام‌شان مثل من نیست، كپل هیچ‌كدام‌شان ساییده نشده است و همه هم می‌توانند راه بروند، فقط من نمی‌توانم راه بروم و كپلم ساییده شده است. خیلی‌وقت كه جز صدای غمگین مادرم صدایی دیگر را از نزدیك نشنیده‌ام دلم می‌خواهد بخار گرم نفس‌های دیگری را هم حس كنم اما هیچ‌كدام از آن آدم‌های غریبه جلو نمی‌آیند و با من دست نمی‌دهند، هیچ‌كدام‌شان توی صورتم نفس نمی‌كشد، دلم برای بوی گند دهان‌های‌شان تنگ شده است. مادرم ساعت‌ها بالای سرم می‌نشیند و شیشه‌های رنگارنگی را برایم می‌آورد، بعضی‌ها تلخند و بعضی‌ها شیرین.
من همه آن‌ها را می‌خورم، مادرم لبخند تلخی می‌زند و گریه می‌كند و توی سرش می‌زند. می‌خواهم دست‌هایش را بگیرم، - اما نمی‌دانم چه‌طوری باید این كار را بكنم. هیچ‌چیز یادم نمی‌آید هیچ‌چیز. یكی دارد بالای سرم نفس نفس می‌زند صدای نفس‌هایش آشنا نیستند و بوی نفس‌هایش غریبه است، باورم نمی‌شود آدمی غریبه بالای سرم آمده باشد چشم‌هایم را باز می‌كنم، دختری بالای سرم نشسته است و نگاهم می‌كند و آهسته گریه می‌كند چیزی را روی صورتم حس می‌كنم، خیلی سنگین است خیلی، حس می‌كنم صورتم دارد خرد می‌شود فشار عجیبی را روی صورتم حس می‌كنم، دختر دستش را بر می‌دارد، دستش را می‌بوسد و گریه می‌كند. می‌پرسم «تو كی هستی؟»
صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنوم، دختر انگشت‌هایش را گاز می‌گیرد و می‌گوید:«رویا! رویا!» می‌گویم:«خیلی‌وقت است كه دیگر نمی‌بینم بیش‌تر وقت‌ها كابوس می‌بینم، كابوس، مثل همین حالا! تو هم كابوسی». دختر گریه می‌كند ـ این بار بلند و كشدار ـ می‌گوید:«تو چرا این‌جوری هستی؟ من رویام، رویا...» می‌گویم:«تو كابوس هستی، من رویا ندارم، رویاهای من مرده‌اند» دستش را زیر پیراهنش می‌برد و عكسی بیرون می‌آورد عكس خودش و آدم غریبه‌ای است كه كنارش ایستاده است دختر توی عكس دارد می‌خندد انگار خیلی خوش‌حال است می‌پرسد:«تو این‌ها را می‌شناسی؟» چشم‌هایم را تنگ می‌كنم «می‌شناسم» دختر خیلی خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:«این‌ها كی هستند؟»
می‌گویم:«آن دختر تو هستی و آن غریبه را نمی‌شناسم» دختر مات نگاهم می‌كند «این...، این... این تویی و این یكی هم منم، من رویام...، رویا...» می‌گویم:«بعد از این همه كابوس حتی اگر رویا هم بینم فكر می‌كنم كابوس است، تو كابوسی... كابوسی» دختر نگاهم می‌كند، نمی‌دانم توی نگاهش چه‌چیزی است، فقط می‌دانم كه او را هم نمی‌شناسم، او هم یك غریبه است ولی غریبه‌ای كه نزدیك آمده است.
چه‌قدر این روزها كابوس می‌بینم! دختر رفته است و دوباره مادرم بالای سرم نشسته است گریه می‌كند و می‌گوید «تو را می‌بریم زیارت. می‌گویند شفا می‌دهد، می‌گویند پارسال بچه‌ای كه دیوانه مادرزاد بود را شفا داد، فردا می‌رویم! فردا» دیوانه؟ یعنی من دیوانه شده‌ام؟ اصلاً چرا من دیوانه‌ام؟ اگر دیوانه‌ام پس چرا این‌قدر بزرگ شده‌ام؟ یعنی همیشه دیوانه بوده‌ام؟ چرا هیچ‌چیز یادم نمی‌آید؟ اصلاً چرا نمی‌توانم تكان بخورم؟ چرا كپل‌هایم ساییده شده است؟ چرا هیچ‌كس نمی‌گوید: چرا من هر روز كابوس می‌بینم؟ این آدم‌های غریبه این‌جا چه‌كار می‌كنند؟ چرا پاهایم را بسته‌اند؟ این چیزهای سفید را چرا دور دست‌هایم بسته‌اند؟ هیچ‌كس جوابم نمی‌دهد، اصلاً كسی صدایم را نمی‌فهمد، این زن كه بالای سرم می‌نشیند چه‌كاره است؟
مادرم است؟ ولی من كه مادر نداشته‌ام، من را روزی همین‌جوری انداختند توی خیابان. صدای ماشین می‌آمد، صدای اسب می‌آمد صدای بریدن چیزی می‌آمد. گفتند:« برو، تو آزادی» و من بیرون آمدم، هیچ‌چیز درست نبود، هیچ‌چیز قشنگ نبود، همه‌جوری دیگر بودند. این زن از من چه می‌خواهد؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارد، چرا نمی‌داند من مادر خودم هستم، من خودم خودم را زاییده‌ام، چرا هیچ‌كس باورش نمی‌شود؟ چه‌قدر این شیشه‌های رنگی تلخند مثل زهرمار. مادر دستش را روی پیشانیم می‌گذارد و صدایم می‌كند با اسمی عجیب و غریب حس می‌كنم مرا صدا می‌كند چشم‌هایم را باز می‌كنم و نگاهش می‌كنم با دستش جلویش را نشان می‌دهد و می‌گوید:«رویا! رویا!» رد دستش را نگاه می‌كنم دختری نشسته و معصومانه نگاهم می‌كند. دختر گریه كنان می‌گوید:«من رویام! رویا!»
- چرا حالا به خوابم آمده‌ای؟
- تو بیداری، خواب نیستی.
می‌دانم دروغ می‌گوید صدایش از آن دورها می‌آید، مادرم رفته است، دختر بالای سرم می‌نشیند و دستش را روی صورتم می‌گذارد جای دستش می‌سوزد و جزغاله می‌شود سرم را تكان می‌دهم دستش را بلند می‌كند و می‌بوسد می‌گوید:« چرا این‌جوری شده‌ای؟ من رویام همان كه دوستش داشته‌ای» دوست داشتن خیلی قشنگ است اما من معنایش را نمی‌فهمم، حتماً باز هم همان شیشه‌های رنگارنگ را می‌گوید دختر اشك‌هایش را پاك می‌كند و می‌گوید:«باز هم كابوس می‌بینی؟» می‌گویم:«كابوس! دوست دارم رویا ببینم.» خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:«من رویام! رویام!»
- تو از آن آدم‌های غریبه نیستی؟
- من رویام! همان كه دوستش داشتی، یادت می‌آید؟
یادم می‌آید كه من هم دوست داشته‌ام، اما نمی‌دانم یعنی چه؟ حتماً همان شیشه‌های رنگارنگ را دوست داشته‌ام می‌گوید:«فردا می‌رویم زیارت.» می‌گویم:«خوب است خیلی خوب است.» دختر خوش‌حال می‌شود و بعد اطرافش را خوب می‌پاید و می‌گوید:«به من گفته‌اند نباید به تو دست بزنم اما من می‌خواهم تو را ببوسم وسط پیشانیت باشه؟» و لب‌هایش را روی پیشانیم می‌گذارد چیزی داغ وسط پیشانیم را سوراخ می‌كند و توی كله‌ام می‌رود حس می‌كنم هوا دارد از وسط پیشانیم با فشار داخل می‌شود، كله‌ام می‌خواهد منفجر شود، تمام كله‌ام از همان سوراخ وسط پیشانیم تخلیه می‌شود، دارم كم كم سبك می‌شوم، سرم سبك می‌شود، چیزهایی را به خاطر می‌آورم.
اطراف‌مان پر است از سنگ قبر. خیلی‌ها مرده‌اند و این‌جا دفن شده‌اند زیر سایه درختی افتاده‌ام باد خنكی می‌آید روبه‌رویم ساختمان بزرگی است همه‌اش سفید است. دختر دارد آن دورها شمع روشن می‌كند، نمی‌دانم باید چه‌كار كنم، مادر چیزی را به بازویم می‌بندد و دعا می‌كند. دختر هنوز هم دارد شمع روشن می‌كند می‌گویم:«رویا! رویا!»، مادر می‌خندد دختر خودش را از آن دورها می‌رساند، بالای سرم می‌نشیند:«ها! من رویام! رویا!» می‌گویم:«دارم كابوس می‌بینم.» دختر غمگین نگاهم می‌كند مادر روسریش را روی سرش می‌كشد و دختر آرام بلند می‌شود «می‌خواهم او را ببوسم.» مادر او را هل می‌دهد، دختر می‌خندد، مادر نمی‌داند دختر مرا بوسیده است. چیزی وسط پیشانیم زق زق می‌كند، مادر دختر را بیرون می‌كند«رویا! رویا! چه كابوس قشنگی! می‌شود باز هم تكرار شود؟»
از مادرم می‌پرسم مادرم شیشه‌های رنگارنگ را می‌آورد و می‌گوید:«می‌شود! می‌شود!» و من سعی می‌كنم هر روز كابوس ببینم، كابوس رویا را، چه‌قدر جای بوسه‌اش سرد شده است، دیگر مثل گذشته داغ داغ نیستم، دارم كم كم سرد می‌شوم، می‌توانم حس كنم ساییدگی كپل‌هایم خوب می‌شوند. مادرم لباس‌های رنگی پوشیده است و این طرف و آن طرف می‌رود و با خودش می‌خندد، حس می‌كنم دست‌هایم دارند بزرگ می‌شوند كلفت می‌شوند پاهایم را می‌توانم ببینم كم‌كم بزرگ می‌شوند و من می‌توانم آن‌ها را تكان بدهم مادرم عنكبوتی را كه زیر بالشتم مرده است را بر می‌دارد همه‌جا را تمیز می‌كند جارو می‌زند و دست مرا می‌گیرد و به زور می‌كشد و گوشه‌ای دیگر می‌اندازد، تشك زیر پایم تكه‌تكه شده است و وسط آن گود افتاده است، چال افتاده است، مادرم دم دهانش را می‌گیرد و تشك را بلند می‌كند و بیرون می‌اندازد و بعد تشكی تازه می‌آورد و پهن می‌كند بوی خوبی می‌دهد بوی چیزی را می‌دهد رویا! رویا! مادرم می‌گوید:« رویا؟ رویا؟»
و بعد می‌رود و شیشه‌های رنگارنگ را می‌آورد و من همه آن‌ها را می‌خورم، مادرم آینه را جلویم می‌گیرد، غریبه‌ای مرا نگاه می‌كند صورتش سرخ شده است و خون زیر پوستش موج می‌زند چشم‌هایش برق می‌زنند و حسابی چاق شده است. مادرم می‌گوید:«داری كم‌كم خوب می‌شوی.» من نمی‌دانم خوب شدن چه‌گونه است، من هم سری تكان می‌دهم، مادر می‌گوید:«شفا داد، شفا داد.» و دوباره زیر بالشتم پول می‌گذارد.
می‌گویم:«رویا! رویا؟» مادر می‌رود من خسته‌ام، می‌خوابم. دارم كابوس می‌بینم رویا نیست رویا توی غبار گم می‌شود رویا را عنكبوت زیر بالشتم می‌خورد، مادر رویا را توی شیشه‌های رنگارنگ می‌ریزد و من آن‌ها را می‌خورم، چه‌قدر رویا تلخ است، چه‌قدر رویا شیرین است. رویا می‌رود و توی سیاهی گم می‌شود سرش جدا می‌شود و بدنش تكه‌تكه می‌شود و توی آسمان پخش می‌شود. مادر می‌گوید:«رویا ستاره شده توی آسمان‌ها.» من دنبال رویا می‌روم، رویا را گم می‌كنم. رویا نیست، رویا كابوس شده است، رویا كابوس شده است.
گریه‌ام می‌گیرد، اولین باری است كه دارم گریه می‌كنم چیزی از توی چشم‌هایم با درد بیرون می‌ریزد صدای عجیبی كه تا حالا نشنیده‌ام از گلویم بیرون می‌زند چیزی را روی سرم احساس می‌كنم چشم باز می‌كنم دختر بالای سرم نشسته است و مرا نگاه می‌كند چه‌قدر شبیه رویاست! می‌گویم:«رویا!» هیچ‌چیز نمی‌گوید، فقط نگاهم می‌كند. می‌گویم:«رویا كابوس شده است.» دست‌هایش را روی صورتش می‌كشد و گریه می‌كند مادرم بیرون می‌زند دختر غریبه است او رویا نیست، او كابوس است. می‌گویم:«رویا؟ رویا كجاست؟»
دختر گریه می‌كند، این بار بلندتر از همیشه. می‌گویم:«تو هم غریبه‌ای! غریبه‌ای!» هیچ‌چیز نمی‌گوید خودم را تكان می‌دهم، داد می‌زنم، جیغ می‌كشم، توی سر و صورت خودم می‌زنم، دختر فقط نگاهم می‌كند، دیگر طاقت ندارم، می‌گویم:«رویا! رویا!» دختر جواب می‌دهد:«من رویا نیستم. رویا رفت. رویا دیگر نیست. من رویا نیستم.» گریه می‌كنم:«رویا كابوس است، تو كابوسی، همه شما كابوسید.» دختر می‌گرید توی سرش می‌زند و فرار می‌كند، مادر می‌آید شیشه‌های رنگارنگ را می‌آورد. من دیگر نمی‌خورم، رویا توی آن شیشه‌هاست آن‌ها رویا را به من می‌دهند من رویا را نمی‌خورم، رویا گم شده است، رویا كابوس شده است، من هم گم می‌شوم. مادر با آدم‌های غریبه حرف می‌زند و می‌خندد هیچ‌كدام جلو نمی‌آیند آن دورها می‌نشینند و نگاهم می‌كنند و می‌خندد مرا نشان می‌دهند و از كلفت شدن من خوش‌حال می‌شوند، مادر نمی‌داند دختر هم نمی‌داند آن آدم‌های غریبه هم نمی‌دانند، هیچ‌كس نمی‌داند كه من دارم از زیر آن پوست‌های كلفت تخلیه می‌شوم من دارم از داخل پوك می‌شوم آن‌ها نمی‌دانند، فقط من می‌دانم فقط من می‌دانم چه مرگم شده است.
رویا هنوز هم كابوس است، دختر هم این را می‌داند. من دیگر شیشه‌های رنگارنگ را نمی‌خورم، من دارم خودم را می‌زایم. توی خیابان، صدای ماشین می‌آمد، صدای اسب می‌آمد، من خودم را زاییدم من پس افتادم. چشم‌هایم را می‌بندم، آرام آرام میان غبارها احاطه‌ام می‌كنند و توی سیاهی ناپدید می‌شوم مثل رویا،‌ مثل كابوس...
غلام‌رضا شیری
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید