جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا
ساختار روایی داستان و غیاب نویسنده
رمان اشك آنجلا (یا خاكستر آنجلا) نوشته "فرانك مك كورت" نویسنده ایرلندی که به وسیله " زهرا تابشیان" به زبان فارسی ترجمه و منتشر شده است ، توانسته نویسنده خود را به جایزه پولیتزر و جایزه انجمن كتابفروشان آمریكا و بالاخره به شهرتی جهانی و ثروتی هنگفت برساند. نقد زیر نه بر مبنای شاخصهای گفته شده كه به اعتبار نقطه نظرات نگارنده نوشته شده است.
● ساختار روایی داستان و غیاب نویسنده
داستان اشك آنجلا كه از این پس به اختصار "آنجلا" خوانده میشود، برمبنای تجربه شخصی، دیدهها، شنیدهها، تفسیر و تأویلهای راوی اول شخص و به صورت قطعات ظاهراً پراكنده و جدا از هم، اما با ساختاری ارگانیك، در بستری همگون شكل گرفته است.
داستان آنجلا، سرگذشت و زندگی خود نویسنده است، اما راوی، نویسنده نیست و غیبت نویسنده در كل داستان محسوس است. تنها نشانهای كه از او به چشم میخورد، هویت خانوادگی اوست. به زبان سادهتر، كلیت داستان از بینش و اظهارنظرها و حضور نویسنده، اعم از این كه با این رویكرد موافق باشیم یا مخالف، جدا است و راه خود را میرود. حتی وجود سالشمار سن راوی، به مثابه یك دال به مثابه نشانه، به شخص نویسنده ختم نمیشود.
زبان آنجلا یك دست است و از آن كسی نیست كه پس از پشت سر گذاشتن تجربهای طولانی، در عرصه عمل و نظریه، به آن دست یافته باشد. در نتیجه، خواننده احساس میكند معنای واحد و معینی در داستان وجود ندارد كه هدفمندی و طرحریزی قبلی به آن تحمیل شده باشد.
در ضمن، ساختار داستان به گونهای است كه به رغم تأكید و تكرار ثروتمندستیزی، جانبداری احساسی از فقرا، و ضدیت با انگلیسیها نظم خطی خاصی، به لحاظ جامعه شناختی و روانشناختی، در آن نیست و خواننده چنین مقولههایی را به حساب "احساس" و "قضاوت" عادی یك انسان عادی تلقی میكند تا نویسندهای كه اینك راوی شده است و میخواهد با "استدلال" و "اشاره به شواهد عینی" عقیدهاش را مطرح كند. "كك را انگلیسیها به ایرلند آوردند تا ایرلندیها را عصبی و دیوانه كنند." (ص ۸۲) "هیچ آدم عاقلی به خاطر پول زیادی پیش دكتر نمیرود و دست از خوردن تخممرغ و چای و مارمالاد بر نمیدارد. شاید در انگلستان این طور باشد، ولی ایرلند كه نیست."
و " برای روشن كردن شمع، یك پنی باید بدهم و توی این فكرم كه یكی از همان شمعهای نیمسوز را روشن كنم و پول را برای خودم نگه دارم. ولی نه، سن فرانسیس میفهمد. ممكن است، عاشق پرندههای آسمان و ماهیهای دریا باشد، ولی احمق كه نیست ... فایده این كه اسمش را روی من گذاشتهاند چیست، اگر نتواند در زمان احتیاج كمكم كند؟"(ص ۲۹۰ و ۲۹۱)
با چنین جملههایی كه شمار آنها بسیار زیاد هم هست، با فضاسازی و زمینهسازیهایی كه در جاهای پرشماری موفق و در نقاط كمتری ناموفق است، پای خواننده به داستان باز میشود و خواننده خواه ناخواه، معانی افزوده و بیشتری را بر اساس درك خود، تأویل میكند.
خصلت دیگر نوع روایت، رابطه راوی با رخدادها، اشیاء، فضاها و شخصیتهای دیگر داستان است بیآنكه بر این رابطه وقوف قبلی داشته باشد. این نكته به رغم همذات بودن ماهوی نویسنده و راوی به خوبی قابل استنتاج است. "نگاهم به كنار دیوار میافتد و جعبههای آبجو و لیموناد را میبینم كه چون كوهی روی هم چیده شدهاند و هیچ كس هم توی خیابان نیست. در یك چشم به هم زدن دو بطری لیموناد بر میدارم و زیر پیراهنم میكنم.
" (ص ۳۳۶ ) و "خالهاگی فریاد میزند احمق بیشعور، باید اول هواكش را باز میكردی... نمیدانم چرا آدم بزرگها برای موضوعات كوچكی مثل هواكش اینقدر زود جوش میآورند. وقتی مرد شدم بچهها را به خاطر هیچ و پوچ تنبیه نمیكنم."(ص ۳۵۰) و "من همه این چیزها را میفهمم و میدانم چطوری آدم گناه میكند، مثلاً وقتی بعد از دیدن فیلمهای آمریكایی، تمام شب خواب دخترهای خوشگل مایوپوش را میبینم، میدانم كه گناه كردهام و به یاد مدرسه و فرمان ششم میافتم... زنا نكنید و برایمان زنا را معنا میكرد: فكر ناپاك، كلمه پاك، عمل ناپاك ... (ص ۴۱۷)
به این ترتیب، داستان ظاهراً روایتی از وقایعی است كه بر سر نویسنده آمده است، اما حاصل تجربه محض و یا بررسیهای علمی - استدلالی شخص او نیست و به همین دلیل در انحصار او نمیباشد و "فردیت " عام دارد، بیآنكه نتیجه فرمول بندی عام باشد. فرمولبندی عام، به این دلیل نقش تعیینكننده ندارد كه این نقش را به تصاویر حاصل از "خیال و تخیل" محول میكند:"ملاكی و من روی تختی میخوابیم كه یوجین مرده.
امیدوارم توی جعبه سردش نشود، هر چند میدانم كه دیگر آن جا نیست و فرشتهها به قبرستان میآیند و درِ تابوت را باز میكنند و او را از رطوبت كشنده رودخانه شانو دور میكنند و میبرندش بالای آسمان، توی بهشت، جایی كه تا میتوانند ماهی و سیبزمینی سرخ كرده و تافی میخورند بدون این كه خاله اگی مزاحمشان شود، جایی كه همه پدرها پول بیكاریشان را به خانه میبرند و بچهها مجبور نیستند از این میخانه به آن میخانه به دنبالشان بگردند. "(ص ۱۲۶) و تحت تاًثیر اسطورهای دینی، در صفحه ۴۳۳ چنین مینویسد:"میتوانم كار پدرم را موقعی كه كثافت بینی مایكل را میمكید، درك كنم، چون او یك نوزاد بود و اگر پدر این كار را نمیكرد، میمرد، ولی نمیفهمم چرا خدا میخواست قدیس مولینگ دماغ این و آن را بمكد. از كارهای خدا اصلاً سر در نمیآوردم. با آنكه دوست دارم قدیس شوم و مورد احترام همه باشم ولی هیچ وقت حاضر نیستم بینی یك جذامی را بمكم."
نویسنده، با تكیه بر هنر تخیل خود، مجموعه وقایع و رخدادها و اعمال و حركات را واجد وحدت و یكپارچگی میكند و آن را از حالت "جمع عددی چند تجربه" خارج میسازد. عناصر و مصادیق عینی مذهب، فقر، رنج، وطنپرستی افراطی، عداوت با انگلستان، آرزومندی سفر به آمریكا و زندگی در آن جا، اجزاء و كارمایه نویسنده برای خلق تصاویریاند كه به كل داستان، هویت وجودی مستقل میبخشند و آن را از چارچوب بازتاب مستقیم شخص خود و واقعیت، بیرون میكشد و به آن سیر و تطوری بالنده، و منطقی درونی و مستقل از خواست اراده راوی - نویسنده میدهد؛ حتی اگر ایده خلاقیت ذهنی در مورد گناه و دزدی به دوران بچگی نویسنده مربوط شود: "از جایی كه مردم پولدار شهر نان و شیر صبحشان را از پشت در خانههایشان بر میدارند، رد میشوم. ضرری ندارد اگر یك گرده نان و یك بطری شیر ازشان قرض بگیرم، خصوصاً كه به زودی كار میكنم و میتوانم پسشان بدهم. به این كار دزدی نمیگویند. چون دارم ازشان قرض میكنم و این گناه كبیره محسوب نمیشود."(ص ۴۲۷)
مككورث به عنوان نویسنده، دست به بازسازی رخدادها میزند و به عنوان راوی آنها را بازآفرینی میكند و در این رهگذر، با فضایی از سنتها و انگارههای اجتماعی، متنی را كه مسؤولیت انسجام آن به عهده نویسنده است، به تصویر میكشاند.
البته به مدد تخیل خود، معانی عناصر مورد نظرش را در شبكهای از روابط پیچیده اجتماعی، نشان میدهد. مثلاً عنصر فقر را كه در جای خود به طور مفصل به آن خواهیم پرداخت، در نظر بگیریم. این عنصر در یك جا باعث میشود كه راوی دسر خود، ژله و پودینگ هوسانگیز را، قبل از غذا بخورد.(ص ۳۰۳) و در جایی دیگر قویترین پیوند را بازیچه رفع نیاز (مفیدگرایی) میسازد: "با خودم فكر میكنم چه خوب بود اگر مینی مادرم بود. آن وقت همیشه از این پورههای خوشمزه برایم میپخت. اگر مینی و خانم لیبوویتس هر دو مادرم بودند، دیگر هیچ غمی نداشتم چون مدام پوره و سوپ خوشمزه میخوردم.
"(ص۴۹) حتی جلوههای كوبندهتری هم عرضه میكند: "من برای ایرلند فداكاری كردهام. اما ببین چی عایدم شد؟ یك چشم كور و جیرهای كه برای سیر كردن قناری هم كافی نیست / ولی ایرلند آزاده شده و این مهمه؟/ آزاد؟ شوخیتان گرفته، فكر میكنم وقتی زیریوغ انگلیسیها بودیم، وضعمان بهتر بود."(ص ۶۸)
چنین ارزشهای زیباشناسانهای، در بعضی جاهای دیگر نمود بیشتر پیدا میكند. برای نمونه وجوه روانشناختی و جامعه شناختی مسأله فقر، پست شدن فرد انسانی در اثر نیاز و دگرگونی وجودی او به همین دلیل، در صفحه ۵۲۳ به رخ خواننده میكشیده میشود:"داییام روی تخت نشسته و بدون توجه به من، ماهی و سیب زمینی سرخ كردهاش را میخورد و كاغذش را كه تكهای از روزنامه لیمریك لیدر است روی زمین میاندازد و دست و دماغش را با پتو پاك میكند. نگاهی به من میاندازد و میگوید چرا صورتت كبود شده، خوردی زمین؟
به او میگویم زمین خوردهام، فایدهای ندارد چیز دیگری بگویم، او كه نمیفهمد. میگوید میتوانی امشب این جا بمانی. نمیتوانی كه با آن صورت باد كرده و چشمان قرمز توی خیابانها بگردی، میگوید توی خانه هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمیشود، حتی خرده نان. بوی سیب زمینی سرخ كرده، بینیام را پر كرده است. خوابش كه میبرد، روزنامه چرب را از روی زمین برمیدارم. روی صفحه را كه پر است از آگهیهای فیلم و لباس، لیس میزنم. تیترهای درشت را لیس میزنم، جمله بزرگ ژنرال پاتون و مونتگمری در فرانسه و آلمان را لیس میزنم، جنگ پاسیفیك را لیس میزنم. تكه روزنامه را توی دهانم میگذارم و میمكم به طوری كه دیگر هیچ اثری از چربی روی كاغذ باقی نماند."(ص ۴۲۳)
به این ترتیب نویسنده از عنصر تكرار استفاده میكند تا تأثیر و تأثر را با هم بیافریند و همدلی خواننده را با راوی بیشتر و پررنگتر كند.
● باورپذیری و واقع نمایی
واقع نمایی و باورپذیری داستان حاصل فقدان رخدادها و دیالوگهای تحمیلی و تناقض میان موقعیتها و رفتارها و گفتارهاست. حرص جنسی دختر هفده سالهای كه در انتظار مرگ است، دنبال كشمش گشتن در كلوچهها، یخ زدن شیرهای اهدایی مدرسه، ترس از گناه بچهها و تمایل شدید آنها برای اعتراف، خوردن غذای مستأجر مادر بزرگ، نامهربانی و حتی قساوت مادر بزرگها، داییها و خاله و قوم و خویشهایی كه فقر، خرد و پستشان كرده است، بیانگر این واقعیتاند كه در باره مسیر منطقی رویدادها، فضاسازیها، بسط صحیح، هماهنگ و متعادل رخدادها به اندازه كافی فكر و كار شده است.
حتی رویدادهای غیر عادی با بیانی واقع نمایانه، باورپذیر شدهاند. مثلاً در صفحه ۲۴۴ براندا خواهر مایكی مسلول است. مایكی آرزو میكند كه خواهرش بعد از شروع مدرسه بمیرد تا یك هفته به مدرسه نرود. از راوی و دیگران میخواهد كه به كلیسا بروند و دعا كنند تا براندا بعد از اول مهر ماه بمیرد. در عوض به آنها قول میدهد كه در مراسم شب زندهداری به آنها ساندویچ ژامبون و كیك و لیمونا بدهد. "دعای یكی از ما مستجاب شد و براندا تا روز دوم مدرسه زنده ماند. ما به مایكی تسلیت میگوییم ولی از این كه یك هفته نباید به مدرسه برود، خوشحال است و با علامت سیاه روی آستین، این در و آن در میرود و پول جمع میكند و شیرینی و تافی میخرد و توی شكمش میچپاند."
چنین نمونههایی به نحوی ساخته و پرداخته میشوند و شخصیتها و زمینهها به شكلی تصویر میشوند كه خواننده چیزی به نام ناباوری رإ؛كك احساس نمیكنند؛ مگر در مواردی نظیر دعوت راوی و همراهانش به مجلس عیش و عشرتی كه وجود آن و شخصیتهایش از منطق قانع كنندهای برخوردار نیست.(ص )
نویسنده گاهی برای واقعنمایی رخدادها و شخصیتها، به ثبت و ضبط جزئیات معمول پرداخته است. مثلاً توصیف پدی كلوسی در صفحه ۱۶۹ كتاب كه پرگویی به حساب نمیآید. اما جاهایی نیز پیش از حد معمول و به شكلی خستهكننده به ذكر جزئیات میپردازد؛ برای نمونه سرگردانی راوی و پدی در مزرعه (ص ۲۲۸ تا ۲۳۲) و بستری شدن راوی در بیمارستان (ص ۲۷۱ تا ۲۸۷) این نمونهها با ساختار كلی متن هماهنگ نیستند؛ زیرا در كل داستان، در بیشتر موارد نویسنده برای نشان دادن و به تصویر كشاندن یك موضوع دست به انتخاب بهینه زده است و خطوط برجسته را گزینه كرده است و حتی تا مرحله انتزاع پیش رفته است.
برای نمونه شخصیتهای مادر بزرگ، دایی پت، خاله اگی، عمو پا شوهر خالهاگی، و اكثر اطرافیان راوی با چند سطر شناسانده شدهاند. مكانها، فضاها و رخدادها، در بسیاری موارد با یك یا دو سطر نمایانده شدهاند: در این قسمت از لیمریك آن قدر میخانه هست كه اگر یك ماه به دنبال پدرمان بگردیم پیدایش نمیكنیم."(ص ۲۶۱)و یا"تازه به دوران رسیدههایی كه شوهرهاشان در كارخانههای انگلستان كار میكنند، دعای نعمتهاشان را به جان هیتلر میكنند چون اگر ارتش او اروپا را زیر پا نگذاشته بود، شوهرهاشان الان بیكار توی خانه نشسته بودند و باسنشان را میخاراندند."(ص ۳۰۸)
این ایجازگویی كه دهها جا تكرار میشود و هر جا، معنایی را به خواننده انتقال میدهد، گاهی داستان را به صورت مجموعهای ارگانیك از برشهای بیشمار هستی(شخصیتها، مكانها، اشیاء رویدادها، اعمال، دیالوگها) درآورده است. نویسنده گاهی از همین مجموعه هم، آن چه را كه "مهمتر" تشخیص داده است، محور قرار میدهد و حتی به اتكاء آن به تخیل و حدس و گمان مطلق دست میزند و پنهانیهای شخص دیگری را از دیدگاه راوی به تصویر میكشاند. برای نمونه در صفحه ۲۳۵ كه میزبان مسلول او، آقای كلوسی، شب هنگام سرفه میكند، راوی میگوید: "صدای خر و پف مادر پدی در اتاق میپیچد و آقای كلوسی هنوز سرفه میكند و به روزهای جوانیاش كه آنجلا شیهن(مادرم) را مثل پر بلند میكرد و دور سالن ویمبلی میچرخاند، فكر میكند و لبخند میزند."
چنین رویكردی، از راوی اول شخص تا دانای كل (اعم از محدود یا نامحدود) در جایی كه حالات درونی شخصیت در مقام مقایسه با اعمال و حرفهایش، از اهمیت بیشتری برخوردار است، كاملاً منطقی است و وجه هنری اثر را نشان میدهد. بنابراین از دید خواننده، نه تنها اضافهگویی و گمان بیپایه تلقی نمیشود، بلكه تكمیلكننده واقعیات تلخی است كه اینك جای خود را به درد و حرمان داده است. باورپذیری چنین تخیلاتی، چیزی از باورپذیری ملموسترین واقعیات ندارد، بنابراین از توجه بیش از حد نویسنده به عنصر باورپذیری حكایت میكند.
● خصوصیات عام ساختاری داستان
الف) طرح داستان در بافتی فاقد سیر و تطور عادی ساختاری تنیده شده است. واضحتر این كه، داستان به صورت فرایندی متشكل از شخصیتها، رخدادها، فضاها، اعمال و گفتگوها پیش نمیرود، بلكه شخصیتهای خاصی را محور قرار داده است، سپس در هر چند صفحه، رخداد، عمل یا گفتگویی متفاوت با آن چه را كه قبلاً بوده و یا بعداً میآید، بیان میكند و به تصویر میكشاند.
عنصر تكرار، عنصر لاینفك این قطعات ظاهراً پراكنده میباشد، كه در عین حال وظیفه چفت و بست ارگانیكی این قطعات را هم به عهده دارد. در حقیقت، عناصری مانند مشروب نوشیدن پدر، گریه مادر، میل شدید به مهاجرت به امریكا، علاقه به دیدن فیلمهای جمیز گاگنی، جانفشانی در راه آزادی ایرلند، به مثابه ریسمانهایی هستند كه در جوار و كنار محورهای اساسی - همین شخصیتها - ساختار كل داستان را منسجم و یكپارچه میكنند و آن را از صورت "مجموعه داستانهای كوتاه یك شخصیت داستانی" خارج میكنند - كاری كه فاكنر در رمان تسخیرناپذیر كرده بود.
البته غیرفرایندی بودن لایه ظاهری داستان و قطع ارتباط ارگانیكی مستمر بین شخصیتها و رخدادها، باعث گم شدن سیرهای خاصی از داستان و كمرنگی بعضی از شخصیتها مانند مایكی مالوی، پدی كلوسی، خاله اگی، دایی تام، برندی گویگلی، مایكی اسپلاسی، دكلن كالویی و عدم حضور دینامیكی آنها در متن داستان شده است؛ به طوری كه این اشخاص ابعاد شخصیتی كافی پیدا نكردهاند - هر چند كه در مورد بعضی از آنها چنین چیزی ضروری هم نبوده است.
ب) پرشهای زمانی در هر فصل، توالی زمانی خود را در مورد موضوع معینی تا فرجام پیش میبرد و خواننده را منتظر گذشت زمان باقی نمیگذارد. برای نمونه تمام آن چه را كه باید در باره رقص، یا عضویت در انجمن اخوت و یا خانواده اسپلاسی بگوید، در یك جا میگوید و به سراغ مطلب بعدی میرود.
زیبایی یا نازیبایی هنری این گونه داستان نویسی، بستگی به بافت، طرح، حوزه عمل و موقعیت زمانی - مكانی داستان دارد. میتواند موفق باشد یا نباشد. در این داستان، گاهی این پرشها، حالت تفرق گفتار پدید میآورد؛ مانند ارتباط گناه نگاه كردن به دخترهای دولی (خواهرهای كازیمودو دولی) و فصل بعدی (صفحه ۲۶۹) كه با سرگیجه و خونریزی دماغ شروع میشود. و یا زمانی كه خاله اگی برای راوی لباس نو میخرد، او بدون مقدمه و با یك پرش ناگهانی ، روی اسكله آرتور، لب رودخانه شانون، پشت به خیابان میایستد و اشك میریزد (ص۴۴۳) با این حال در اكثر موقعیتها، پرشهای داستان با موفقیت قرین شده است و گسست غیرمنطقی بر داستان سنگینی نمیكند.
ج) داستان، به دلیل وجود ایجازگویی بیش از حد، بدون آن كه به خصلت مبهمگویی آلوده باشد، صریح و ساده است. اگر ابهامی داشته، باشد، مربوط به ذات است و نه نوع، سبك و ژانر و پرشها و گسستها.
داستان، به لحاظ ساختاری ریزبافت و لحظه پردازانه نیست مگر در مواردی خاص؛ مثلاً رابطه راوی با آقای هانون زحمتكش، پاتریشیا مدیگن بیمار و شمیوس خدمتكار.
اما در بیشتر حالتها، این عدم جزئینگری بسط پیدا میكند. برای نمونه، دندانهای مادر راوی خراب میشود و طی یك روز كشیده میشوند و تمام اینها در یك یا دو سطر میآید. وارد شدن خلافكارانه به سینما هم با یكی دو جمله تمام میشود. اما در پارهای حالتها، بار و وزن این جزئیات ناگفته، روی رخدادهای و موضوعهای دیگر دیگر گذاشته میشود. البته در این حالت هم خلاصهگویی بر لحظه پردازی چیرهگی دارد. برای نمونه، كشیده شدن دندانهای پدر و دندان مصنوعی گذاشتن او كه در یك سطر خلاصه شده بود، در رویداد دیگری بسط پیدا میكند - فرزند دوم یعنی ملاكی دندان مصنوعی پدر را در دهان فرو میبرد و مجبور میشوند او را به بیمارستان ببرند(ص۱۹۷)
نویسنده با همین شیوه ظاهراً عادی از بسط جزئینگری، در موقعیتهای پرشماری، بافتهای جزئی داستان را هم به خوبی دنبال میكند."هفت ساله و هشت ساله و نه ساله میشوم و به ده سالگی میرسم و هنوز پدر بشمار است"(ص۲۰۶)
در حالی كه چند صفحه بعد، در صفحه ۲۴۳ میخوانیم:"نه ساله هستم و دوستی صمیمی به نام مایكی اسپلاسی دارم كه نزدیكانش یكی یكی سل میگیرند و میمیرند." اما در همان صفحه ۲۰۶ كه به طور سرسری نشانی از سن و سال میدهد، بدون ذكر جزئیات، پرده كاملی از قضاوت مادر در باره پدر را به تصویر میكشاند: "مادر میگوید چرا او نمیتواند مانند بقیه مردان لیمریك باشد، آنها قبل از ساعت شش در خانههاشان هستند.
دستمزد هفتهشان را به زنشان میدهند، پیراهنشان را عوض میكنند، چای مینوشند، چند شلینگ از زنشان میگیرند و برای یك یا دو لیوان آبجو به میخانه میروند .. (ولی شوهر من) مثل آنها نیست و نمیتواند باشد. او یك احمق به تمام معناست. بعد از گرفتن دستمزدش به میخانه میرود و آبجو میخورد و مردان دیگر را در حالی مهمان میكند كه شكم بچههای خودش از گرسنگی به پشتشان چسبیده. افسوس میخورد كه چرا فقط یك جان دارد تا در راه مملكت بخت برگشتهاش فدا كند و اگر كسی حرفهای او را قبول ندارد، میتوان بیرون از این جا و برای همیشه حسابش را برسد."
در این جا، آن چه را كه تاكنون راوی در باره داوریهای مادرش نگفته بود، میگوید و به این ترتیب در كنار حداقلگرایی كلام، نمودی از یكی از شخصیتها ارائه میشود تا خواننده برای پذیرش قسمتهای بعدی آماده شود. در مقابل، گاهی با پادرمیانی متن، سرعت حوادث، بدون تصویر و بیان واكنش به آنها، در روایتی چند سطری گفته میشود.
برای نمونه از صفحه ۴۲۲ تا ۴۸۶ مادر و برادرهای راوی از بافت داستان محو میشوند، وقتی هم باز میگردند، چندان پرداخته نمیشوند و به اصطلاع به صورت شخصیتهایی كمرنگ در میآیند. و یا در صفحه ۴۰۵ با چهارده سطر، تومار عدهای از اطرافیان برچیده میشود: مادر بزرگ سرما میخورد و میمیرد، دایی تام مثل بقیه آدمهای كوچه برای كار به انگلستان میرود ولی سل میگیرد، برمیگردد و میمیرد. زنش گالوی جین هم به دنبالش رفت و شش بچههاشان به یتیمخانه سپرده شدند. بزرگترین پسرشان از یتیم خانه فرار كرد و بزرگترین دخترش، با فلاكت و بدبختی پیش خاله اگی زندگی میكند.
و یا در صفحه ۲۸۱، پاتریشیا، كه رابطهای عاطفی با راوی دارد، با یك سطر حذف میشود:"دو روز بعد، پاتریشیا به جای این كه از لگن استفاده كند، به دستشویی میرود و در همان جا حالش به هم میخورد و میمیرد."
به دلیل همین سرعت و ضربآهنگ زیاد در بیان و تصویر حوادث و ایجاز در پرداخت كنشها و واكنشها، اعمال حركتها و گفتگوها، به خودی خود وزن و سنگینی عنصر "تعلیق" از داستان گرفته میشود و حالتی از "انتظار" بر روح داستان حاكم میشود. تعادل و عدم تعادل هم مشمول همین قاعدهاند و خصلت متعارف خود را ندارند.
● خصوصیات عام معنایی
داستان نه روی خیر تأكید دارد و نه روی شر. شخصیتها نه سیاهاند و نه سفید، بلكه انسانهایی عادیاند با خوبیها و بدیها، برجستگیها و لغزشهای معمول. نشانی از قهرمان و ضد قهرمان به چشم نمیخورد حتی پدر راوی كه یك میخواره تن پرور و یك حراف توخالی است، چندان بیبهره از امتیازات نیست. كار نمیكند، میداند زنش از خیریه كمك میگیرد اما "در دست گرفتن اجناس خیریه را دون شأن خود میداند" (ص ۱۳۸) و برای پیدا كردن كار حاضر نیست مناعتطبعش را نادیده بگیرد و بدون كراوات و دكمه سردست در اداره كاریابی حاضر شود یا لهجه شمالیاش را تغییر دهد (ص۱۳۱).و مادر راوی، آنجلا، كه حتی روی پاهای بچه مردهاش پتو میاندازد تا آنها را گرم نگه دارد (ص ۱۲۳) در غیاب شوهرش، پدر راوی، معشوقه پسر خاله خود میشود.( ص ۴۲۱)
خود راوی هم انسانی است زمینی؛ دزدی میكند ولی به كلیساهای مختلف میرود تا اعتراف و توبه كند، با دختری مسلول همبستر میشود و به خاطر جهنمی شدن دختر، ماهها به خود میپیچد و غذاب میكشد، ولی از فكر "دخترهای زیبای نرمن" (س ۴۲۶) بیرون نمیآید، به خانم اسپلین، زنی افلیج و بیكس و كار كمك میكند(ص ۴۵۲) اما به طرق مختلف از اربابش - خانم بریجید فینوكین میدزدد. برای سیر كردن شكم مادرش از هیچ كاری كوتاهی نمیكند، اما به دلیل لغزش او، حتی "توی صورتش میزنم، به طوری كه اشك توی چشمانش جمع میشود و نالهای از ته دلش بیرون میآید.
هرگز این كار را تكرار نكن!(ص ۴۸۸) حتی با استناد به گفتههای مردمی كه كارشان را در انگلستان مدیون جنگ هستند، از زبان یكی از آنها میگوید: "اگر به خاطر هیتلر نبود، همهمون از گرسنگی مرده بودیم، گفتنش وحشتناكه ؟"(ص ۴۴۶)
و با چنین نگاهی، مرگ هم توجیه میشود: "اگر بچهها را هم با خودش به انگلستان ببرد شاید بمپ روی سرشان بیفتد ولی مردن زیر بمب، به این زندگی نكبتبار و گدایی كردن از این و آن شرف دارد."(ص ۳۲۹)
این نگرش در فضایی دیگر، جای خود را به دیدگاهی متضاد اما به هر حال امیدوارانه میدهد:"من دارم گاری میرانم و كار میكنم. امروز بهترین روز زندگی من است. بهتر از آن روزی كه عضو كلیسا شدم."(ص ۳۶۷)
فقر و ثروت، احساسات تند وطنپرستی و یا بیتفاوتی نسبت به سرگذشت وطن، پایبندی شدید به مذهب یا رویگردانی از آن، همه و همه، به همین شكل جای خود را به دیگری میدهند. تار و پود داستان مشحون از عناصر خوب و بد، خیر و شر است. به لحاظ هستی شناسی، داستان نه بر سیاهی مطلق مهر تأیید میزند و نه سفیدی ناب. نه فقیر و فقر را میستاید و نه ثروت و ثروتمند. با این حال عاری از نقاط و نكات مطلقگرایانه نیست.
"پروتستانها آن دنیا به جهنم میروند." و "انگلیسیها هشتصد سال است كه خون ما را میمكند." و "جنگ دوم جهانی بر حق شده است، چون آمریكا وارد شده و طرف متفقین را گرفته" این هنرورزیهای غیرتاریخی و غیر سیاسی كه لایه ظاهری شور سیاسی و شعور تاریخی است، هر چند كه زاییده متن و مناسبات نهفته در آن، و منبعث از تاریخ و مردم شناختی و مستقل از "راوی" و "نویسنده" میباشند، به خودی خود مطلقگرایی داستان را از صفر مطلق دور كرد نمیكند. البته چنین انتظاری هم چندان منطقی نیست، زیرا كمتر رمانی توانسته است از وجه مطلقاندیشی فاصله كامل بگیرد - حتی رمانهای خیالپردازانهای كه كاركرد رئالیسم جادویی بارزی دارند.
بحث در مورد معناجویی هستی متن، خواهناخواه خواننده و منتقد را به بررسیها و نتیجهگیریهای فرامتنی یا ژنتیكی میكشاند. در این عرصه، عامل تعیینكننده به روانشناختی و جامعهشناختی اثر محول میشود.● جنبههای روانشناختی و جامعهشناختی داستان
رمان اشك آنجلا، كه در لایه فوقانی و اصلی به صورت داستانی پركشش نمایان شده است، دارای دو لایه اساسی جامعهشناختی و روانشناختی است. نویسنده از همان آغاز، ریختشناسی دقیقی از خانواده راوی ارائه میدهد: یك راوی فقیر، ایرلندی و كاتولیك، با پدری دایمالخمر و لافزن، مادری مذهبی و منفعل، مدرسهای سختگیر، روحانیونی دردنشناس و بالاخره جامعهای آسیبدیده از اسارتی طولانی مدت.
مادرِ مذهبی راوی به سبب ضعف در نوكرمابی، از شغل كلفتی هم محروم میماند و در نتیجه راهی كشوری میشود كه "برای بیعرضهها هم" كار دارد. اما از بخت بد كاری پیدا نمیكند و به همسری مردی در میآید عاطل و باطل كه فقط بلد است در حالت مستی شعار و اشعار ملی و میهنی سر دهد و به وطن خود ببالد.
طی چهار سال، صاحب چهار بچه میشوند؛ در حالی كه پدر هنوز بیكار است و به فریاد "بچهها غذا میخواهند نه رنج ایرلند" زنش گوش نمیكند. وقتی مرد اولین دستمزد هفتگیاش را به خانه میآورد، بدهی بقال سركوچه پرداخت میشود، تا بار "بدترین چیز دنیا،یعنی زیر دین كسی بودن،" از روی دوش خانواده حذف شود. اما پدر راوی به لحاظ شخصیتی، انسانی نیست كه خود را در برابر خانوادهاش متعهد ببیند. پس، در پایان سومین هفته، دیگر پولی به خانه نمیآرود. در مقابل، در لفظ تعهدهای مسخرهای برای خود میتراشد. به بچههای خردسالش میگوید: »به كسی كه حاضر باشد در راه ایرلند بمیرد، یك سكه جایزه میدهم.« و فریاد میزند: »بلند شوید و با تمام وجود در راه آزادی ایرلند بجنگید!« و وقتی با عصبانیت زنش و سكوت بچههایش رو به رو میشود، به خاطر "ایرلند بیچارهاش" به گریه میافتد.
راوی از همین سن و سال و همزمان با كسب خودآگاهی اولیه، با فقر و تنگدستی آشنا میشود و آن را به عنوان جزیی از زندگیاش میشناسد. حتی از زبان دیگران میشنود كه گداست و گدا حق انتخاب ندارد.(ص۳۲)
از همین سن و سال، دستخوش رؤیا میشود و در آرزوی روزی است كه مرد شود، كار كند، مزدش را به خانه بیاورد، تخم مرغ و نان و كره و مربا بخرد تا مادرش ترانه محبوبش را بخواند.
پدر دایمالخمر به زودی از كار بیكار میشود. اما پنجمین بچه، كه دختر زیبایی است، او را از بادهگساری و پرسه زدن دور میخانه دور میكند. راوی كه بیشتر سرگرم نگهداری سومین و چهارمین بچه (دوقلوها) است، به خاطر آنها موز میدزدد. نمیخواهد مادرش بفهمد، پس خود را برای دروغ هم آماده میكند. بنابراین دزدی و دروغ، به عنون عوارض فردی - اجتماعی فقر، از دل متن سر برمیآورند.
خانه همیشه تهی است. پول نیست. دوقلوها گرسنهاند. دوباره دهان پدر بوی مشروب میدهد. دختربچه پنجاه روزه، به سادگی میمیرد، مادر مثل همیشه گریه میكند و از غیبت و میگساری شوهرش رنج میبرد و دست به دامان مریم مقدس و مسیح میشود و هذیان میگوید: »خدا بچه كوچولوها را نمیخواد. آخه به چه دردش میخورند.«
اما پدر كه آن همه به دخترش علاقهمند بود، جسدش را برای آزمایش به بیمارستان فروخته و پولش را خرج مشروب كرده است. این سقوط اخلاقی، در جوار و كنار شعار سر دادنهای همیشگی، تصویر زندهتری از پدر ارائه میدهد. طی این روزها، مادر راوی به خاطر مرگ دخترش همچنان رو به دیوار دراز كشیده است و گریه میكند. اما حامله هم هست. سردرگمی و ندانمكاری این زن منفعل، باعث میشود كه دیگران برایشان تصمیم بگیرند و توصیه كنند كه از خیر نیویورك بگذرند و راهی ایرلند شوند.
از اعضای خانواده پدر، اولین كسی كه این گروه آشفته و فلاكتزده را میبیند، پدر بزرگ پدری است كه خیلی سرد و بیروح میپرسد:» اوه بالاخره رسیدید.«
وقتی پدر راوی، همسرش را به پدر خود معرفی میكند، باز هم پدر بزرگ میگوید:»اوه. حتماً خیلی خسته شدهای آنجلا.« (ص۶۳)
مادر بزرگ فقط یك نگاه به آنجلا میاندازد و دوباره به طرف ماهیتابهاش میرود. حتی كمترین مهری به نوههایش نشان نمیدهد؛ زیرا از نظر او، آنها و پدر و مادرشان زیادی مسألهسازند و برای رفع نیاز به خانه او آمدهاند. عنصر نیاز و جایگاه آن در روابط فقرا، یا رابطه طبقه متوسط و فقیر، از این جابه بعد با رنگ و لعاب بیشتری در تار و پود داستان تنیده میشود. فردای ورود، بچهها به عمههایشان هم معرفی میشوند اما عمهها كه مثل خانم مینی و خانم لیبورتیس مهربان نیستند، "فقط سرشان را تكان میهند. نه بغلمان میكنند و نه حتی یك لبخند تحویلمان میدهند."(ص ۶۵) به آنجلا هم فقط سر تكان میدهند.
مادر بزرگ كه حسابگرتر از بقیه است، با صراحت بیشتری حرفش را به پسرش - پدر راوی - میزند: "میگویند آقای روزولت مرد خوبیه. شاید اگه توی آمریكا مونده بودی تا حالا یك كاری پیدا كرده بودی.«
و در جواب حرفهای نومیدانه پسرش، ترس خود را پنهان نمیكند و میگوید:»شكم زن و بچهات را چه طوری سیر میكنی؟«
عاطفه و مهر مادری و فرزندی، خواهری و برادری، جایی در این تصاویر بیرحمانه و عاری از شفقت ندارد. پدر در اندیشه گرفتن حقوق بیكاری است و پدر بزرگ برای این كه پسر و نوههایش را از سر باز كند، به او میگوید به دوبلین برود و به خاطر سابقه مبارزاتیاش از دولت كمك بگیرد. آنجلا، این همه بیمهری، این بیاعتنایی و بی حرمتی آشكار را به شیوه خودش جواب میدهد: حرفی نمیزند و شب پیش از خواب، رو به دیوار میكند و گریه سر میدهد.
جامعه، فقر زده است و هر كس باید به فكر خود باشد. بنابراین، پسر بی پسر و برادر بیبرادر. این چنین میشود كه موجودات درمانده داستان، از ایرلند شمالی (سرزمین پدر راوی ) راهی ایرلند جنوبیِ آزاد میشوند. نزدیكترین وابستگان هم از یك تعارف خشك و خالی رویگردانی میكنند. راوی بدون اشاره به این نكته و تنها به اتكاء تصویرپردازی از كیفیت برخوردهای قوم و خویشها، نشان میدهد كه فقر و ناامنی، انسانها را از عنصر انسانیت تهی كرده است و در نتیجه حتی نمیتوانند فرزند و نوهها و برادر خود را برای یك هفته یا یك ماه تحمل كنند. آنجلا وقتی در اتوبوس مینشیند، چیزی نمیگوید و "فقط به كف اتوبوس خیره میشود."(ص ۶۷)
فصل مربوط به ورود به ایرلند شمالی و ترك آن، یكی از غمناكترین بخشهای رمان است. ژرفای آن نشانه چیزی نیست مگر اندوه ناانسانی شدن رابطه انسانها. حتی غربیههای درون كلانتری، كه ترسی از تحمل دراز مدت شش موجود فقیر و درمانده را ندارند، رفتار "بهتری" نشان میدهند.
در ایرلند جنوبی مادر بزرگ، مادر آنجلا، برای استقبال از آنها، به ایستگاه راه آهن میآید. برخورد این یكی، تكان دهندهتر است: "مادر بزرگ با موهای سفید و روی ترش، با شال سفید بر شانه، آن جا روی سكو منتظرمان است. به روی هیچ كداممان، حتی مادر لبخند نمیزند. حتی به برادرم ملاكی، كه با لبخند شیرینش دندانهای سفید و قشنگش را بیرون میاندازد."(ص ۷۵)
این برخوردها و برخوردهای افراد بعدی، خواننده را كم كم متوجه این حقیقت میكند كه رفتار سرد اكثر انسانهای این داستان، خصوصاً قوم و خویشها، فقط به نیاز طرف مقابل مربوط نمیشود، بلكه عنصر سنت، جدایی معنوی - روحی و عاطفی ایرلند شمالی و جنوبی، شیوه پرورش و فرهنگ انسانها و تربیت شدیداً مذهبی آنها، تأثیر همه جانبهای در شخصیت، رفتار، كردار و داوریهایشان دارد.
مادر بزرگ به قلب مقدس مسیح توجه بیش از حدی دارد و به آن عشق میورزد و از این كه نوههایش "چیزی از مذهبشون نمیدونن" سخت ناراحت است، اما تضادی بین رفتار خشك و نامهربانانه خود با تعالیم مسیح نمیبیند. از نظر او "قلب مقدس همه جا، حتی در آمریكا، قلب مقدس است و بی اطلاعی از آن یك بهانه احمقانه است برای توجیه نادانی" (ص۷۷) اما مسیح جز در قالب مجسمه و عكس، جایی در زندگی این زن، و اكثر مذهبیهای مشابه او، ندارد. اگر مسیح حتی برای سربازان مستی كه به صلیبش كشیدند و پای چوبه صلیب تاس ریختند، دعا میكند و آنها را میبخشد، مادر بزرگ، حوصله دیدن خنده نوههای نگونبخش را هم ندارد. "توی این خونه هیچ چیز خنده داری نیست."(ص ۷۸)
و پدر راوی به حدی از فضای موجود ناراحت میشود كه برای اولین بار، دست روی بچههایش بلند میكند.
خواهر آنجلا كه با شوهرش قهر است و در خانه مادر بزرگ است، حاضر نیست با خواهر تازه از راه رسیدهاش توی یك اتاق بخوابد و نق میزند. و مادر بزرگ مینالد: : »یا مسیح! یا مریم! یا ژوزف! من بدبختو ببین كه باید با این ایل سر كنم.«
و برای خواب نوههایش، كف انباری بغل آشپزخانه چند تكه كهنه پاره پهن میكند و بچهها تا صبح میلرزند. مادر بزرگ فردای همان روز، همراه آنجلا بیرون میرود تا اتاقی برای آنها پیدا كند و از شرشان خلاص شود."چند تا ظرف و شیشه خالی مربا برای نوشیدن چای و یكی دو تا پتو و بالش هم به آنها قرض میدهد."(ص ۸۰)
رفتار سرد مادر بزرگ چنان راوی چهارساله و برادر سه سالهاش را دل چركین میكند كه"اصلاً مهم نبود كه شش نفری باید روی یك تخت بخوابیم. مهم این بود كه دیگر از دست مادر بزرگها و عمهها و خالهها و غرغرهایشان خلاص شده بودیم."(ص ۸۰)
راست است كه فقر، درد و رنج و محرومیت تا حدی و مرحلهای، سازنده است، و راست كه امكانات مالی، تا حدی برای تفكر، اندیشه، خواندن، و از روزمرگیها فراتر رفتن، لازمند. اگر این امكانات حداقل در اختیار اكثر نویسندگان، فلاسفه، هنرمندان نبود، آنها نمیتوانستند استعداد و خلاقیتشان را بروز دهند. اما رنج و محرومیت بیش از حد، معمولاً پست كننده انسان، و امكانات فزون از اندازه، معمولاً فسادآور است. حد و مرز اینها، در مورد هر انسانی فرق میكند. جدا از این كلی گویی فرامتنی، در متن داستان آنجلا به انسانهایی بر میخوریم كه به دلایلی دچار این خصوصیت شدهاند. البته بیچیزهایی هستند كه با بلندنظری به دنیا و اطرافیان نگاه میكنند (برای نمونه پا كیتینگ شوهر خاله اگی) اما محور داستان آنجلا، آگاهانه یا ناآگاهانه، بر شالوده دونپایگی رفتار و افكار ناشی از فقر شدید است. بُعد روانشناختی این حقیقت، معنایی ندارد مگر ویرانگری روابط عاطفی؛ چیزی كه مك كورث با سادگی اما استادانه تصویرش كرده است.
اما بُعد جامعهشناختی این واقعیت، انبوهی از چند پارگی اجتماع، تضادهای گروهی، فرقهگرایی، تنشهای زیربنایی و روبنایی گستردهای است كه نویسنده آنها را به صورتی پررنگ یا كمرنگ در متن جای داده است. مردم(حتی خاله اگی) این در ماندههای بازگشته از آمریكا را از خود نمیدانند و به آنها میگویند: »از وقتی شما از آمریكا اومدین برامون جز دردسر چیزی نداشتین.«
و در صف موسسه خیریه، كه آنجلا برای گدایی، در آن ایستاده است، زنها به او طعنه میزنند: »لازم نیست یانكیها از آمریكا بیایند و لقمه را از دهان مردم بیچاره لیمریك بدزدند.« و در مدرسه به راوی طعنه میزنند و میخواهند بدانند او گانگستر است یا كابوی.
این نگرش عمومی در تمام داستان حضور دارد؛ منتها در اشكال مختلف. مثلاً مسؤولین مؤسسه خیریه كاتولیكی، توقع دارند مردم به خاطر سوپ دینشان را تغییر ندهند و روحشان را به جهنم نفرستند (ص۸۰) ولی وقتی مادری التماس میكند كه یك جفت پوتین به بچهاش بدهند تا پابرهنه روی زمینهای یخزده راه نرود، خیلی راحت میگویند: "پوتین تمام شده."
در نتیجه، این مادر تهدید میكند كه به مؤسسه خیریه پروتستانها میرود. آنگاه مسؤول مؤسسه خیریه كاتولیكی، خیلی راحت به او یك جفت پوتین و چیزهای دیگر میدهد.
به عبارتی، دین به وسیلهای برای ارتزاق و سدجوع روزانه نیازمندان تبدیل میشود، هر چند كه گاهی، در موارد پرشماری، نمیتوان خلوص آن را نادیده گرفت. آنجلا ناراحت است كه دختر هفت هفتهایاش بدون غسل تعمید مرده است و اكنون در برزخ است و هیچ امیدی نیست كه او را در بهشت با دوزخ دید "جگرش از این بابت آتش میگیرد." (ص۹۰) اما هر گاه لازم ببیند، به دین پشت میكند.
دوقلوها یكی پس از دیگری در اثر فقر میمیرند و پدر گریه میكند، نه در حد آنجلا، و بعد به میخانه میرود. برایش مهم نیست كه فردا پسرش را به خاك میسپارند. او میخواهد دلیلی و توجیهی برای نوشیدن داشته باشد و چه چیزی بهتر از مرگ فرزند؟ مشروب نفرین خداست كه دامن این سرزمین را گرفته (ص۱۲۰) اما چند مرد پیدا میشوند كه به میخانه نروند؟
شهر لیمریك، كه شهر مقدس لیمریك هم خوانده میشود، پر از میخانه است. نمونهای از شهرهای ایرلند است كه با آن همه پیاله فروشی، باز فرقههای مذهبی با ایجاد مؤسسههای خیریه میخواهند هواداران بیشتری به دست آورند و مدرسهها مكانهایی هستند بینابین زندان و صومعههای قرون وسطی. ندانستن و اشتباه، كتك در پی دارد. حتی كسی كه از انگلستان نفرت ندارد، مستوجب كتك است. اگر محصل در اثر این كتكها گریه نكند، معلم از او متنفر میشود و بیشتر كتكش میزند و اگر گریه كند، همكلاسیها "تحویلش نمیگیرند"
خیلی از شاگردها كفش ندارند یا كفشهای عجیب و غریبی به پا دارند. معلمهای كاتولیك آنها را دلداری میدهند: "عیسی هم كفش نداشت. وقتی هم كه مرد پا برهنه مرد. آیا هرگز او را با كفش روی صلیب دیدهاید؟" (ص ۱۴۹) كه بیشباهت به گفتههای مسؤولین انجمنهای خیریه و فروشندههایی نیست كه كوپن این انجمنها را به جنس تبدیل میكردند. (ص ۱۲۶)
اما همین دوستداران مسیح به شكلی دانشآموزان را شكنجه میكنند كه صرفنظر از عنصر زیباشناختی داستان، باید گفت برجستگیاش در خصلت ارسطویی آن است؛ یعنی ارجحیت "غیرممكن محتمل بر ممكن غیرمحتمل." سلسلهای از این كنشها، واكنشها و دیالوگها به شرح زیر است:- آقا معلم میگوید یاد بگیرید چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست و بفهمید كه در صورت لزوم باید در راه دین جانتان را فدا كنید. (ص ۱۵۹)
- راوی دوست دارد كتاب تعلیمات دینی را قبل از اولین مراسم آئین ربانی حفظ شود.
دوست دارد بزرگ و مهم شود اما با آن همه توقعی كه برای جانفشانی از او دارند، فكر نمیكند زیاد زنده بماند. دوست دارد بداند كه اگر جانفشانی در راه دین تا این حد منزلت دارد پس چرا آن همه آدم بزرگ دور و برش هستند اما میترسد سؤال كند. (ص ۱۵۹)
- آقا معلم میگوید دستورات دینیمان را طوری یاد بگیریم كه بتوانیم آنها را از آخر، از اول و یا از وسط به خاطر بیاوریم. باید ده فرمان، هشت فضیلت را بلد باشیم. باید تمام دعاها را هم به ایرلندی و هم به انگلیسی بدانیم. ولی نباید از كلمه انگلیسی استفاده كنیم. باید به زبان لاتین یاد بگیریم، به زبان آنهایی كه در سردابها دور هم جمع میشدند و به خاطر اعتقاداتشان شكنجه میشدند و یا با دندانهای شیرهای گرسنه تكه تكه میشدند.
- زبان لاتین است كه در بهشت را به روی ما باز میكند. او میگوید ما یك مشت ابله و خرفتیم، ولی به همان خدایی كه سیبهای كوچك را آفریده، سرانجام اصول دین كاتولیك را توی مغزمان فرو خواهد كرد. شیطانِ وجودمان را مغلوب خواهد كرد و ما را به فیض تطهیر و آمرزش خواهد رساند... آنها كه راهی به بهشت ندارند، پول جمع میكنند میروند به طرف سینما تا در كثافت فیلمهایی كه هواداران شیطان در هالیوود میسازند، غوطه بخورند."(خلاصهای از صفحات ۱۶۶ و ۱۶۷ و ۱۶۸)
- وقتی یكی از شاگردان هفت یا هشت ساله میپرسد هواداران یعنی چه، معلم عصبانی میشود. كلی حرف میزند ولی كلمه هواداران را معنی نمیكند و در نهایت میگوید: "حالا ای ترسوی بزدل، كه تا گلو در باتلاق سیاه و تاریك غفلت فرو رفتهای، برو بنشین سر جایت." (ص ۱۶۸)
- آقا معلم به یكی از شاگردها گفت: "تو پسر خوبی هستی. درست است كه كفش نداری ولی فرمان ششم را خوب بلدی و همین تو را پاك نگه خواهد داشت."(ص ۱۶۹)
اما این معلم و معلمهای دیگری كه دانستن یا در واقع معنی كردن واژه را معادل خصلت انسانی میگیرند، برای سیر كردن شكم گرسنه مریدانِ همیشه گرسنه مسیح، بطری شیری به آنها میدهند كه از سرما یخ زده است و كلوچههایی میدهند كه فقط در یكیشان یك "كشمش" هست. فقر چنان این مریدان را خرد كرده است كه وقتی راوی، تنها كشمش كشف شده در كلوچهها را به همكلاسیاش میبخشد، همه او را سرزنش میكنند و میگویند كه یك احمق كله پوك است و به زودی پشیمان میشود و اتفاقاً همین طور هم میشود و راوی بلافاصله "از نیكی" خود پشیمان میشود.(ص ۱۷۱)
روابط مبتنی بر فقر و بیچیزی، خواهناخواه تنگ نظری، حسابگری و حسادت را به دنبال میآورد و جایی برای نیكیهای مسیحگونه باقی نمیگذارد. با این وجود كشیش برای گرفتن "امتحان دینی" و اجرای مراسم میآید. برای مدرسه، كه حوزه كوچكی از كل اجتماع است، نماد، جلوه و تظاهر تعیینكننده است و نه باطن. مراسم عشای ربانی مو به مو بهوسیله مدیر تمرین میشود. مدیر اعلام میكند: »خوشبختانه ایرلندیها در بخش شهدا، هرگز شرمنده عیسی مسیح نیستند. آیا ما شهیدان زیادی ندادهایم؟ آیا گردنهایمان را برای تبر پروتستانها آماده روی چوب نگذاشتهایم؟« (ص ۱۷۳)
و در حالی كه میداند شاگردانش عدهای فقیرزاده بیاعتقادند و فقط گفتههای معلمها را طوطیوار زمزمه میكنند، میگوید: "خدا را چه دیدهاید! شاید در این كلاس كسانی باشند كه در آینده كشیش شوند و یا حتی در راه دین به شهادت برسند. هر چند شك دارم، چرا كه (شما) تنبلترین گروه نادانی هستید كه بدبختانه مجبور به تعلیمشان شدهام" (نقل به معنی ص۱۷۳).
آقای اونیل یكی از این معلمهاست كه هر روز در حضور محصلهای گرسنهاش، سیبش را پوست میگیرد و آن را میخورد. بیشتر بچهها در آرزوی خوردن این پوست هستند. آقای اونیل، پوست سیب را به سادگی به آنها نمیدهد. اگر به سؤالها جواب صحیح بدهند، میدهد. "روزهایی كه سؤال سخت است و هیچ كس جوابش را نمیداند از قصد و برای زجر دادن ما پوست سیبش را توی سطل میاندازد." (ص ۲۱۹)و بچههای گرسنه حتی سطل را تا زیرزمین تعقیب میكنند و به مستخدمه التماس میكنند كه پیش از ریختن آشغالهای سطل در كیسه كرباس، پوست سیب را به آنها بدهد.
آقای اونیل روش شكنجه را خیلی خوب در جامعهاش یاد گرفته است. رو به روی فرزندان مسیحی برادران و خواهران مسیحیاش مینشیند، "لبخند مسیحی به آنها میزند." و حتی حین پوست گرفتن سر به سر این بچهها میگذارد: "پسرها فكر نمیكنید بهتر باشد این پوست را به كبوترهای كنار پنجره بدهم؟"
مدرسه به وضوح روح راوی و همسن و سالهایش را تیره و تار میكند، اما خانه هم جایی نیست كه راوی و همكلاسیهای محرومیتكشیدهاش در آن آسایش پیدا كنند.
"فضای خانه" و كانون خانوادگی هم به عوامل شكنجه تبدیل شدهاند. اتاق پایین خانه، همیشه پر از آب و كثافت است و ایرلند نام دارد و اتاق طبقه بالا كه نم و خیس كمتری دارد، ایتالیا خوانده میشود. مستراح كوچه بغل این شكنجهگاه است و ساكنان كوچه سطل های فاضلابشان را در آن میریزند. بوی بد بیداد میكند. باران كه میبارد، اتاق طبقه پائین عملاً منجلاب میشود ولی آنجلا توقع دارد برای ناهار كریسمس كله خوك نخورد و انجمن خیریه به او غاز و ژامبون بدهد، اما به او گفته شد كه "خانواده عیسی مسیح در بیتالمقدس خیلی كمتر از این گیرشان میآمد."(ص۱۳۶)
این جلوهگاهِ همه روزه، با حضور پدری بیكار و تنلش و مادری كه گاهی نق میزند، باعث میشود كه راوی در سن شش - هفت سالگی به نتیجه غمانگیز اما واقع بینانهای برسد: "اگر زن نگیری، بچهای نیست كه مدام از تو نان و چای بخواهد و وقتی گرسنهاش میشود، عر بزند و دچار حمله بشود." (ص ۱۶۵)
خانواده مایكی اسپلاسی از فلاكت و سل میسوزند، تصویر خانه و اعضای خانواده پدی كلوسی و شش برادر و تنها خواهرش در صفحات ۱۶۹ و ۱۷۰ و صفحات ۲۳۵ و ۲۳۶ كه لباس "شراكتی" میپوشند، تكاندهنده است. فقر مالی و فرهنگی این "خانهها"، مكمل روابط مدرسهای هستند كه "سؤال كردن در آن كتك و به دنبال دارد." و این دو تكمیل كننده ركن دیگر یعنی كلیسا هستند كه كشیشهایش در بهترین حالت فقط ترحم نشان میدهند و فقیرنوازی میكنند. تنها كشیشی هم كه "حاضر است در مقابل مردم زانو بزند و كف پاهای آنها را بشوید"(ص۲۶۲) هیچ جا برای كمك به مردم ظاهر نمیشود. او فقط حرف زده است. در واقع، نه كشیش و نه حتی مذهب به عنوان "عامل" دگرگونكننده اجتماع و شخصیتها وارد عرصه عمل نمیشوند. حتی ظاهراً تضادی بین "نیكگرایی" درونی مسیحیت و "بدی عملی" انسانها وجود ندارد.
مادر بزرگ "با عشق به مسیح و نوع كاتولیكی مسیحیت زنده است" اما وقتی یك مستأجر خوب پروتستان نصیبش میشود، از او چشمپوشی نمیكند. حتی برایش غذا درست میكند و به دست راوی میدهد تا به محل كارش برساند. وقتی راوی خسته و كوفته باز میگردد، مادر بزرگ مجبورش میكند كه جلو مجسمه قلب مقدس زانو بزند و طلب مغفرت كند. همین دوستدار مسیح، روزی كه متوجه میشود نوه گرسنهاش طی راه وسوسه شده است و غذای مستأجر را خورده است، فریاد میزند :»یا عیسی مسیح، یا مریم باكره، یا سن ژوزف مقدس"و چنان "توی سرم میزند كه اشك از چشمانم بیرون میزند." (ص ۱۹۵)
مذهب نهادینه شده است اما وجه كاسبكارانهاش بارز است. پدر یكی از همكلاسیها (گویگلی) عضو انجمن اخوت شده، "به همین خاطر توانسته شغل پر درآمد نظافتچی توالتهای راهآهن را به دست آورد" (ص ۲۰۸)
اگر یك بار از هیأت غیبت كردی، بهتر است عذرت مردن باشد (ص۲۱۰) و اگر بخشی از این انجمن اخوت مذهبی غیبت نداشت، سردستهاش جایزه میگیرد. كشیش "گوری" میتواند برای چنین سردستهای كار پیدا كند؛ مثلا" فروشندگی لینولئوم. آن وقت یك عضو انجمن میتواند غیبت كند در صورتی كه قول بدهد بعداً از سردسته لینولئوم فروش، لینولئوم بخرد. به عبارتی در یك جامعه سنتی و فقرزده، ایمان، مذهب و اخلاق و اعتقاد، مستقل از اراده فرد، به یك كالا تبدیل میشود. هر كسی از هر مكانی نمیتواند این كالا را بخرد و یا بفروشد. پدر راوی این نكته را نمیبیند، پس دست پسرش را میگیرد و به كلیسا میبرد تا او را به عنوان خادم در سازمان كلیسا جای دهد، اما كلیساها او را نمیپذیرند. آنجلا علت این جواب منفی را بهتر تشخیص میدهد: "الان بهتون میگم موضوع از چه قراره. موضوع اختلاف طبقاتیه. اونا پسرهای كوچه پس كوچههای پائین شهر را نمیخوان. اونا پسرهایی رو كه زانوهاشون پینه بسته و موهاشون سیخ میایسته نمیخوان. اوه، نه، اونا پسرهای خوش صورت و شیك رو میخوان... برای همینم سخته آدم بتونه با این همه تبعیض، ایمانش رو نگهداره" (ص ۲۱۳)
نتیجه این كه، فقر فكری و مالی عوامل مقتدری هستند كه از طریق ساز و كارهای "سنت"، همچنان سررشته امور زندگی فردی و اجتماعی را به عهده دارند.
بقای تزلزلناپذیر واقعیتهای بیروح و سخت، مردها را وامیدارد كه به رغم نفرتشان از انگلستان، برای كار راهی آن جا شوند تا "زنهاشان ظهر یا شب سرشان را از در خانههای برقدارشان بیرون بیاورند و به بچههایشان بگویند: "بیایید استیك و ژامبون و مربایتان را بخورید." (صفحات ۳۱۶ تا ۳۱۸)
نوجوانها و جوانها در رؤیای گویندگی بیبیسی، هنرپیشگی و خصوصاً مهاجرت به آمریكا هستند و این در حالی است كه راوی مثل بقیه فریاد میزند:سیاستمدارهای كثیف حقهباز! مردهشور همهشان را ببرد. كشیشها هم همینطور. اصلاً نمیخواهم خدا مرا برای حرفی كه زدم ببخشد. آنها بدترند، كشیشها و راهبهها را میگویم، خجالت نمیكشند به ما میگویند عیسی مسیح در نهایت فقر و تنگدستی زندگی كرد و خدا فقرا را دوست دارد در حالی كه كامیون برایشان از در پشتی منزل بشكه بشكه ویسكی و و مشروب و كارتن كارتن تخم مرغ و ران خوك خالی میكند و به ما میگویند چطور باید روزه بگیریم. برای ما كه تمام سال در روزه به سر میبریم، چه فرقی میكند؟" ( ۴۵۲)
این عصیان، خصوصاً در نوجوانها و جوانها فراگیرتر است. كمتر كسی است كه نخواهد به نوعی با وضع موجود در نیفتد. راوی هم مانند دوستش پدی كلوسی كه در آرزوی فرار از خانه، رفتن به هندوستان و ازدواج با یك دختر هندی مو سیاه با خال قرمز وسط پیشانی است، (ص ۱۷۰) برای فرار از واقعیت یا باید به تخیل پناه ببرد،یا این كه مناسبات، اصول و قواعد را نادیده بگیرد و برای رسیدن به مقصود، آن چه را كه اخلاق نامیده شده است، زیرپا بگذارد. برای منظور دوم از باغ مردم سیب میدزدد و شیر گاوشان را میخورد و حتی تعجب میكند كه "با این همه شیر و سیب چرا باید كسی در دنیا گرسنه بماند" (ص ۲۲۹)
اما دنیای تخیل اكثر نوجوانها و جوانها به این سنتشكنیها محدود نمیشود و معانی و ژرفای بیشتری دارد. قبله آمال آنها آمریكاست. به همین دلیل همه نام رئیس جمهورش را میدانند، و هنرپیشههایی مثل جیمز گاگنی، جرج رافت، فردآستر و بینگ كراسبی را میشناسند.
با این حال كمالطلبی یا دست كم تنوعجویی نوع بشر، در كنار پناه بردن به دنیای تخیلات و یا زیر پاگذاشتن قواعد و اصول، نقش خود را بازی میكند. راوی كه پدری دایمالخمر و مادری منفعل دارد، و دوستش مایكی مالوی، كه "پدرش قهرمان بزرگ آبجوخوری است و مادرش نیمهدیوانه است"، عشق جنونآمیزی به دانستن و كتاب خواندن دارند.
عطششان سیری ناپذیر است. كتاب خواندن، او را از خرافهها و انگارههای مذهبی آزاد نمیكند و او با هر كار بدی كه مرتكب میشود، "یادش میآید كه اگر شب بمیرد، با گناه خواهد مرد و مستقیماً به جهنم میرود." (ص ۲۶۲) اما به هر حال مسأله فرار و پشت كردن به زادگاه پدر و مادر و رهایی از فقر و عقبماندگی جزیی از ذهن راوی باقی میماند. احساس میكند كه جامعه او را نمیخواهد، حتی او را زیادی میداند و به زحمت از پس بخور و نمیرش بر میآید. این احساس كه زاییده واقعیات حاضر است، او را به تغییر وضع موجود نمیكشاند، بلكه به فرار تشویق میكند؛ فراری كه به لحاظ هنری توجیه كافی كافی ندارد.
به عبارت دقیقتر نویسنده، قهرمانش را به ایستادگی و تلاش برای تغییر وانمیدارد و راه فرار را به او نشان میدهد. ارزش گذاری چنین رویكردی، معمولاً نوعی دخالت فعال در نفس متن و چیستی آن است. اما نمیتوان از این حقیقت طفره رفت كه این راه حل باید از دل خود متن بیرون بیاید و نه به شكل مكانیكی و بیارتباط با كل روابط درون متن و ساختار آن. متاًسفانه در این مورد بخصوص نویسنده رخسار تمام و كمالی به تصویر نكشانده است.
علل ترك میهن - تن دادن به مهاجرت - به لحاظ حسی برای خواننده محسوساند، ولی كافی و متقاعدكننده نیستند. بار دیگر تكرار میشود كه سخن از ارزشگذاری نیست، صحبت بر سر حسسازی لازم و كافی برای توجیه و توضیح هنری (غیرمستدل) فرار راوی از كشورش است. دیگر ضعف برجسته رمان به رها كردن مادر و برادرهای راوی مربوط میشود.
شاید حذف برادرها زیاد سنگین نباشد ولی محو مادر - آنجلا - كه رمان هم به اسم اوست و با اشكها و بدبختیهای او ورق میخورد، بار هنری خودبسندهای ندارد. رمانی چنین قوی، پویا و سرشار از شور حقیقتجویی و هنرورزی بركنار از استدلال و واقعگرایی خشك، پایانی در خور خود میطلبد. مهم نیست كه این پایان باز است یا بسته، مهم این است كه باید به حس برانگیختهشده خواننده پاسخ دهد. رهاسازی عجولانه یك یا چند شخصیت، بیشتر با رمانهایی سازگاری دارد كه شخصیتهایش نقش چندانی در حجم و وزن هنری اثر ندارند، نه رمانی كه اركانش را بر شخصیتها بنا نهاده است.
فتح الله بی نیاز
منبع : پایگاه اطلاعرسانی آتیبان
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
اصفهان اسرائیل ایران حمله ایران به اسرائیل انفجار ایران و اسرائیل ارتش جمهوری اسلامی ایران دولت حسین امیرعبداللهیان جنگ ایران و اسرائیل جنگ دولت سیزدهم
زلزله سیل هواشناسی قتل تهران شهرداری تهران سیلاب فضای مجازی قوه قضاییه پلیس سازمان هواشناسی وزارت بهداشت
فرودگاه قیمت خودرو فرودگاه مهرآباد قیمت طلا بانک مرکزی خودرو بازار خودرو قیمت دلار ایران خودرو بورس دلار قیمت سکه
تلویزیون احسان علیخانی عمان سینمای ایران کتاب دفاع مقدس سریال تئاتر موسیقی
چین دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا غزه عملیات وعده صادق جنگ غزه روسیه وعده صادق حماس اسراییل سازمان ملل حزب الله لبنان
پرسپولیس فوتبال استقلال صنعت نفت آبادان لیگ قهرمانان اروپا بازی رئال مادرید لیگ برتر منچسترسیتی بارسلونا کشتی فرنگی سپاهان
گوگل هوش مصنوعی سامسونگ تلگرام تبلیغات فناوری اپل وزیر ارتباطات ناسا
سلامت دیابت چاقی پیاده روی درمان و آموزش پزشکی پزشک چای