چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


سگ خالی


سگ خالی
صبح روز قبل از عید، نورا داشت مجسمه‌های كوچك پرسه پیو را روی طاقچه‌ای می‌گذاشت ـ امسال با آن‌همه آشفتگی‌ای كه در درونش بود، ‌اصلاً حال و حوصلهٔ درست كردن درخت را نداشت- و دست‌هایش چوپانانی را كه زانو زده بودند، گوسفند‌ها، فرشته‌ها و شاهان مجوس را قرار می‌داد، اما ذهنش جای دیگری بود. فكرش هم‌چون ستونی ثابت، متوجهٔ آن زخم لعنتی دردناك بود، كه صدای «تق»ی شنید. ضربهٔ خشك و سختی را پشت سرش.
برگشت و با تعجب گلوب، سگ محبوب بولداگش را دید كه تلو تلو خوران جلو می‌آمد و پوزه‌اش را برای جستجو به این طرف و آن طرف می‌گرفت. صدا كرد:«گلوب گلوب.» اما سگ، جست و خیزكنان، عملی كه همیشه انجام می‌داد، به سمت او نرفت. بلكه انگار كه نفهمیده باشد، نامصمم ایستاد.
موضوع عجیبی بود. نورا زانو زنان به سگ نزدیك شد و سر بزرگ او را بین دستان خود گرفت و به او گفت:«چته گلوب؟ مریضی گلوب؟ چرا این‌طوری نیگام می‌كنی گلوب؟» در همین حال متوجه شد كه سگ او را نمی‌بیند.
از مدت‌ها قبل متوجه شده بود در چشمان گلوب نوعی هالهٔ شیری رنگ در حال شكل گرفتن است. حالا این تاری تمام مردمك را در برگرفته بود. نورا یك دستش را دو سه بار جلوی چشمانش تكان داد. مردمك‌ها لرزشی نداشتند. كور. حالا آن صدای كمی قبل توضیحی داشت. گلوب در حالی كه كورمال جلو می‌آمد در تاریكی به پایهٔ یك میز خورده بود.
او آن سگ را به زن هدیه كرده بود. بنابراین آخرین تكهٔ زندهٔ او بود كه از او برای زن باقی می‌ماند و او دیگر آن‌جا نبود. ناپدپد شده بود و زن را ترك كرده بود و بنابراین گلوب تنها دستاویزی بود كه زن برای امكان ادامه دادن به زندگی می‌توانست به‌آن در آویزد و مسلماً دریابد كه این‌ها داستان‌های عجیبی به نظر می‌آیند،‌ اما این حوادث غالبا در زندگی اتفاق می‌افتند.
ترس او را فرا گرفت. باز هم به‌طور وحشتناكی خود را بیش از پیش در آن خانهٔ بزرگ تنها احساس كرد. هیچ‌كس آن‌جا نبود كه بتواند به او كمكی كند. حتی انگار كه غرش كشدار و مرموز شهر،‌ آن نوع نالهٔ عمیق و دردناك، ناگهان خاموش شده بود. و نورا در سكوت بیش از حد سالن، یك‌باره ضربان‌های قلبش را كه می‌تاخت شنید.
فوراً باید دام‌پزشكی را خبر می‌كرد. احتمالاً موردی عفونی بود و می‌بایست به دنبال راه چاره‌ای می‌گشت. اما پیشاپیش می‌دانست:دامپزشك اصلاً از موضوع سر در نمی‌آورد. آخرین بار چشم‌های سگ را با تردید امتحان كرده بود و بحث‌های مبهمی در رابطه با مسمومیتی پیش كشیده بود و آنتی بیوتیك داده بود. اما آنتی بیوتیك‌ها به هیچ دردی نخورده بودند. و تازه شب تولد میسح بود و دام‌پزشك پیدا نمی‌شد و همهٔ مردم، دیوانه به نظر می‌آمدند. اگر از كسی تقاضا می‌كرد، همهٔ پاسخ‌ها یكی بود:«حتماً خانم، اما بعد از تعطیلات.» بعد از تعطیلات؟
او در ضمن در حالی كه گلوب را صدا می‌زد از طرفی به طرف دیگر اتاق می‌رفت تا بررسی كند كه آیا دیگر اصلاً نمی‌بیند. و گاهی به‌نظر می‌رسید كه سگ حداقل سایهٔ او را درمی‌یافت و زود به طرفش می‌رفت. اما گاهی به جهتی اشتباه می‌رفت و با اثاثیه برخورد می‌كرد. به شدت دلش برای سگ و برای خودش سوخت. و به فردا شب فكر كرد. به شام وحشتناك عید تولد مسیح كه انتظار او را می‌كشید. او تنها برای اولین بار در خانهٔ بزرگ؛ و از آپارتمان‌های همسایه‌ها، صداها، آواها و خنده‌ها؛ و گلوب كه مثل همیشه در كنارش روی زمین، پوزه‌اش را به سمت او خواهد گرفت و با مردمك‌هایی تار، بی آن‌كه ببیند، به او خیره خواهد شد.
آن‌وقت به خاطر بی‌رحمی اتفاقات، حالتی از خشم و غضب او را فراگرفت. به قیمت زیر و رو كردن همهٔ میلان هم شده باشد باید دام‌پزشكی گیر بیاورد. حداقل این‌كه می‌فهمید آیا جای امیدواری هست یا نه. در كمال نگرانی، فكری عجیب و غریب كه در شرایط عادی به نظرش غیر منطقی می‌رسید به‌مغزش خطور كرد. به پروفسور كله ری، چشم‌پزشك سرشناس كه می‌دانست دوست آن مرد بوده است تلفن كند. اما كله ری در بارهٔ او چه فكر می‌كرد؟ تقاضا از یك شخص بلند مرتبه برای امتحان كردن یك سگ، دیوانگی بود. مهم نیست؛ حتی اگر به او بربخورد. اگر قلبی از سنگ نمی‌داشت، اهمیت بیش از حد موضوع را در می‌یافت.
عجب. فكر می‌كرد كه كسی در مطب پروفسور كله ری جواب ندهد. یا به او جواب بدهند كه پروفسور بیرون است. یا كه آن روز كسی را نمی‌پذیرد. یا كه آن روز یك دقیقهٔ آزاد ندارد و می‌بایست برای بعد از عید وقت گرفت. یا كه تلفن دائماً اشغال باشد. یا كه تلفن خراب باشد. یا حتی این‌كه پروفسور كله‌ ری، تنها آدمی در جهان كه می‌توانست كمكش كند، ناگهان همان روز صبح مرده باشد.اما برعكس، ‌موضوعی باور نكردنی، خود شخص چشم‌پزشك بود كه جوابش را می‌داد و زن را فوراً شناخت و انگار همهٔ آن‌چه را كه اتفاق افتاده بود می‌دانست. و اشاره‌ای به مرد نكرد، و وقتی كه زن با طول و تفصیل دست و پاگیری بی آن‌كه به او توهین كند سعی كرد توضیح بدهد كه به چه چیزی احتیاج دارد، او قهقههٔ بلندی سر داد و فورا گفت:«راست شو بگین خانم، شما شهامت ندارین بهم بگین كه موضوعه یك سگ در كاره... اما شما بهم خیلی كم لطفی می‌كنین. من سگا رو بیش‌تر از آدما دوست دارم...نكنه موضوع بولداگ معروف شماست...درست اون؟ بله؟ دیگه نمی‌بینه؟ حیوون بیچاره...حتما بیارینش پیشم خانم. ببینین، ‌الان باید برم بیمارستان. اما ساعت چهارونیم منتظر تونم.»
خیالش راحت شد. آفتاب با روشنای ملایمی بر مخمل بنفش یك مبل می‌تابید. هیاهوی بیرون، در شهر،‌ هم‌چون آوای كریسمس بود كه نزدیك می‌شد و دیگر كریسمس جای ترس نداشت. كریسمس چونان آن عید شیرین بی‌غم و غصهٔ آن دورانی بود كه او كودك بود. نه، نه، نمی‌باید خود را با اولین مشكل، باخت. چه خصلت ناخوشایندی داشت. در جهان به لطف خدا هنوز آدم‌های خوب وجود دارند. همه، آدم‌های بی وجدانی نیستند.
روز بسیار سرد و آرامی بود. گرچه باد نمی‌وزید،‌ اما هوا با وجود دود غلیظ و بخارات راكد بر سطح شهر،‌ به‌طور توضیح ناپذیری شفاف بود. نورا در حالی كه منتظر زمان بردن گلوب نزد چشم‌پزشك بود، در خانه آواز می‌خواند. سگ در ضمن جان تازه‌ای گرفته بود و در برخی حالات همچون سال پیش، با شباهت به یك اژدها، به یك مَشكِ پُر، به یك گاو نر،‌به یك ابر، به یك تخیل مبالغه‌آمیز، از نظر جسمانی محشر بود. مثل آن موقعی كه زیبایی سحر انگیز و خارق العادهٔ او، مردم را در خیابان متوقف می‌كرد.
اما مشكل این كه ساعت چهارونیم، كه نورا با زحمت فراوان سگ را مقابل در دكتر از تاكسی پیاده كرد، روز داشت به پایان می‌رسید. و در اثنایی كه چراغ‌های تزیینی كریسمس در چشم اندازی مغشوش و نامنظم روشن می‌شدند، نوسانات سرخ‌گون غروب بر بالاترین قرنیز‌ها می‌تابید.
نورا توجهی به‌آن نكرد و وارد ساختمان شد و خود را به‌دست آن اتفاقات كوچك تسلا بخشی كه پیش رویش گشوده می‌شدند سپرد. چون كه مردم در اتاق انتظار پر ازدحام مطب كله ری، به شدت نگران گلوب و مصایبش شدند و بعد، دكتر كله‌ری با خوش‌رویی حق تقدم را به سگ داد؛ آمد و به داستانش گوش داد و چشم‌هایش را نگاه كرد و گفت كه هیچ جای نومیدی وجود ندارد؛ موضوعی موضعی نیست و همه به ضعف عمومی بدن بر می‌گردد و بنابراین جای امیدواری دارد. سگ هم با احساس غریبگی، ابراز ناآرامی می‌كرد و خود را خجول به صاحبش می‌چسباند.
به‌تدریج كه پزشك صحبت می‌كرد، به طور غیر قابل وصفی خیالش راحت شد. پس مسئلهٔ كوری در میان نبود. مسئلهٔ احتضار آرام حیوانی كه در خانه تلوتلو می‌خورد و بی آن‌كه قدرت جهت‌یابی داشته باشد و مدام تصادم‌های دل‌ضعفه‌آوری می‌كند در میان نبود. هیچ‌چیز به پایان نرسیده بود (چون وقتی كه گلوب وجود نداشته باشد، نورا احساس می‌كند كه آخرین پیوندش با آن مرد،‌ معشوق، قطع شده است و زندگی تبدیل به همان عذاب جهنم می‌شود). نه، گلوب زنده خواهد ماند. دیدش را به دست خواهد آورد و باز روی چمن‌زار باغ ملی، همراه قهقههٔ كودكان، دنبال توپ خواهد كرد.
اما در پایان دیدار، وقتی كه نورا بیرون رفت و خود را با سگ در قلاده در میدان كوچك یافت، دیگر شب فرارسیده بود. دكتر كله‌ری حالا داشت مریض‌های دیگر را می‌دید. بیماران در انتظار، دیگر به حیوان فكر نمی‌كردند. بلكه هم‌چنان نگران مشكلات خود بودند و نورا فهمید كه در آن لحظه، حتی یك نفر هم در جهان وجود ندارد كه به او فكر كند.
در میدان كوچك، یك ایستگاه تاكسی بود. اما در آن شب جنون آمیز، تاكسی‌ای نمی‌آمد و همه جذب گرداب سرگیجه آور كریسمس شده بودند. نورا منتظر ماند. سگ نشسته در كنار، پوزه‌اش را به طرف او بلند می‌كرد و می‌پرسید چه شده است.
حالا دیگر هیچ‌كس توجهی به بولداگ كور نداشت. هیچ‌كس به زن توجهی نمی‌كرد. این میدان كوچكی در مركز شهر بود. دورادورش مغازه‌های نورانی و این‌جا و آن‌جا ردیف چراغ‌ها كه با ضرباهنگی از پیش تعیین شده به شدت روشن و خاموش می‌شدند. سر نبش، یك فروشگاه بزرگ پوست فروشی. آن مرد درست دو سال پیش به خاطر كریسمس، پوست خز برای او خریده بود. و كنارش تابلوی یك كلوب شبانهٔ معروف. بارها با او به آن‌جا رفته بود و بعد همیشه بگومگوهای معمول؛ چون كه مرد بعد از مدتی دلش می‌خواست برود بخوابد و اما زن می‌خواست منتظر نمایش شود. همه‌چیز، خانه‌ها، نمایشگاه‌ها، تابلوها، تبلیغات، انگار به او، به نورا می‌گفتند:«یادت می‌آید؟ یادت می‌آید؟» اما همه‌چیز به پایان رسیده بود.
تاكسی نمی‌آمد. سرما همچون تیغهٔ یخ وارد بدن او شده بود. بولداگ ناگهان از سرما به آرامی شروع به گریه كرد. دیگر یك مَشكِ پُر نبود. دیگر یك اژدها نبود. یك ابر نبود. ارباب پیر نحیف و بیمار و خسته‌ای بود كه جهان فراموشش كرده بود.
زن، مبهوت دور و برش را نگاه می‌كرد. آن همه جمعیت از كجا می‌آمد؟ انگار به عمد از اعماق پنهان شهر بیرون ریخته بودند تا او را كلافه كنند. مردان، زنان، دختران و پسران، كودكان، پیران، همچون كابوسی از بازی چرخ‌زدن به گرد او، در میدان كوچك جمع می‌شدند و همه چهرهٔ بر انگیخته‌ای داشتند. همه بسته‌های رنگارنگ داشتند. همه لبخند می‌زدند. همه شاد بودند. كریسمس، عذاب بود!
كریسمس نوعی هیولا بود. شهر را مدهوش كرده بود. مردان و زنان را به هیجان می‌آورد و همهٔ آنان را شاد می‌كرد. به خانهٔ خالی و در سكوتی كه انتظارش را می‌كشید فكر كرد؛ به زوایای تاریك. با شرمندگی دریافت كه گریه می‌كند. اشك‌ها از گونه‌هایش همچون جوی جاری بود و هیچ كس توجهی به آن‌ها نمی‌كرد. آن مرد كجا بود؟‌ شاید او هم با بسته‌های كوچك و بزرگ، شاید او هم شاد، بازو در بازوی دختری زیباتر و جوان‌تر از او، در همین میدان بود؛ در میان جمعیت بی‌عنان. تاكسی نمی‌آمد. شاید یك ساعت سپری شده بود. سگ از سرما با ناله‌هایی آرام می‌نالید و او نمی‌توانست تسلایش دهد. بیگانه بودن و بی‌نگاهی عاشقانه در قلب جشن، چه وحشناك است. آن وقت سرانجام فهمید كه گلوب بیچاره، بولداگ، نمی‌تواند به‌هیچ درد او بخورد. حتی اگر دیدش را هم به دست می‌آورد و حتی اگر به جای دو چشم، صد چشم بینا می‌داشت، باز هم به هیچ درد نمی‌خورد. چون كه گلوب فقط یك سگ بود. سگی كه سر آخر هیچ‌چیز از زن و از رنج او نمی‌دانست. و حتی سهمی كوچك، یك نشانه و اثری ناچیز از مرد، از معشوق دور، در سگ باقی نمانده بود. سگ تهی بود.
بنابراین تنها بود. از كنارش می‌گذشتند. به او ساییده می‌شدند. حتی چند بار تا حد زمین خوردن به او تنه زدند. اما كسی در صورتش نگاه نمی‌كرد و در نمی‌یافت كه چقدر غمگین است. كریسمس، تنهایی بود. نومیدی بود. شیطانی بود كه با دندان‌هایی آتشین، قلب او را، در بالای فم‌المعده، می‌جوید.
برگرفته از کتاب «کولومبره و پنجاه داستان دیگر»
نشر مرکز۱۳۸۲
دینو بوتزاتی
برگردان: محسن ابراهیم
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید