پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


حکایت یک خانه ای قدیمی


حکایت یک خانه ای قدیمی
دوربین آرام-آرام وارد داچا ( کلبه‌ی چوبی ) می‌شود. همانطور كه نور درخشان خورشید وارد شده؛همان طور كه آن توله سگ داخل شده و همان طور كه آوای آرام‌بخش پرندگان اجازه‌ی ورود پیدا كرده. به آرامی به‌کنار پنجره می‌رسیم.
از قاب پنجره بیرون را می‌توان دید. مادر٬ كمی آن طرف‌تر٬ نشسته است. تنهاست. آلوشا به سمتش می‌رود. لحظاتی بعد؛ این نما تمام می شود، در اوج سادگی، در اوج زیبایی. و فیلم آینه‌ی آندری تاركوفسكی فرصت تجربه‌ی چنین تصاویری ست. تصاویری كه از خانه، مادر، پدری كه نیست، كودكی و جنگ می گویند، چرا كه از خاطره سرچشمه گرفته‌اند. خاطرات هنرمندی روس كه پیش از آنكه فیلم‌اش را ساخته باشد، آن را زندگی كرده است.
فیلم آینه با یوری، همان پسر نوجوان كه به‌سختی سخن می‌گوید، و تلاش او برای حرف زدن؛ آغاز می‌شود. او سرانجام به‌كمك مربی خود، بدون هیچ مشكلی، سخن می گوید: « من می‌تونم حرف‌ بزنم.» بلافاصله بعد از این حرف اوست كه تیتراژ و همچنین موسیقی باخ، آغاز می‌شود. اكنون همه‌چیز برای تاركوفسكی فراهم است. او می‌تواند از خاطرات، كودكی و رنج‌هایش سخن بگوید. بابك احمدی در تعبیری زیبا؛ صدای یوری را وقتی می‌گوید « من می‌تونم حرف بزنم»، به نگاه چشم‌هایی همانند می‌داند كه ناگهان بینا می‌شوند.
فیلم آینه با فریاد از سر شادی پسری دیگر ( این بار، پسری خردسال ) به اتمام می‌رسد. گویی حالا كه هنرمند از گذشته رها گشته، آینده را فریاد می‌زند: «خاطرات كودكی كه سال‌ها مرا رنج می‌دادند به ناگاه محو شدند. سرانجام كابوس خانه‌ای كه بیشتر سال‌های كودكی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سالها پیش می‌خواستم خیلی ساده قلم را روی كاغذ به‌حركت درآورده و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به‌فكر ساختن یك فیلم نبودم. بیشتر به‌فكر نوشتن داستانی بودم درباره‌ی سال‌های جنگ.» در این حرف‌ها تاركوفسكی از خاطراتی می‌گوید كه او را دچار رنج كرده بودند. از كابوس‌هایی كه دیگر از بین رفته‌اند. فیلم آینه، تجلی همین رنج‌ها و كابوس‌ها ست:
در فضایی كه باد بی‌رحمانه می‌وزد، درختان دائم به‌ این طرف و آن طرف می‌روند، پرنده‌ای ازشیشه‌ی شكسته‌ی پنجره‌ای به بیرون می‌پرد و خلاصه گونه‌ای ترس همه‌جا را فرا گرفته است ( از آن ترس‌ها كه نمی‌دانیم از كجا می‌آیند )؛ در نمایی دور، كودكی خردسال را می‌بینیم كه به طرف خانه می‌رود. در نمای بعدی، پسرك به‌كنار دری رسیده، سعی می‌كند در را باز كند. تلاشش اما بی‌نتیجه می‌ماند. لحظه‌ای بعد پسرك از كادر خارج می‌گردد. ناگهان در باز می‌شود، آرام-آرام. همراه با صدایی كه مشخصه‌ی هر در قدیمی لولایش روغن‌كاری نشده است. پشت در مادر نشسته است. نزدیك‌اش سگی ایستاده. با یادآوری دیگر شخصیت‌های سینمای تاركوفسكی، حضور سگ در این صحنه را نشانی از تنهایی و رنج مادر می‌دانم. و نگاه مادر در این صحنه، گواهی ست بر حرف من. گویی كه نگاهش دردهایش را فریاد می‌زند. دردهایی كه در آغاز فیلم، به‌گونه ای دیگر قابل درك است:
در حالی كه باران می‌بارد؛ مادر نزدیك پنجره نشسته، می‌گرید. ناگهان خبری می‌رسد: انبار آتش گرفته. لحظاتی بعد وقتی مادر را می‌بینیم كه خونسردانه ( در حالی كه دست‌به‌سینه بر لبه‌ی چاه نشسته ) منظره‌ی آتش سوزی انبار را تماشا می‌كند، شاید دچار حیرت شویم. اینكه چرا مادر در برخورد با آتش سوزی انبار چنین بی‌تفاوت است؟ دقایقی بعد؛ وقتی همراه او ( مادر ) به چاپخانه ( محل كارش ) می رویم و با او در حالی همراه می‌شویم كه گم شدن مقاله‌ای آشفته‌اش كرده است و در واقع رنج‌هایش را می‌بینیم، آنگاه شاید در بازبینی صحنه‌ی آتش سوزی ابتدای فیلم، عكس العمل مادر را چندان غیر معمول ندانیم. میان این همه درد، آشفته نشدن برای یكی از دردها، چندان هم غیر معمول نمی‌نماید.
در آینه بادها می‌وزند. عجب هم می‌وزند! جدا از آن باد مرموز آغاز فیلم؛ در كابوس‌ها نیز، حضور سنگین باد انكار ناپذیر است. همچون آن كابوسی كه در آن دوربین با دنبال كردن آلوشا، كه انگار از چیزی ترسیده، به داخل داچا می‌رسد. در آنجا باد، پرده‌های سفید رنگ را به داخل می‌راند. انگار اینجا مركز ناامنی‌ها ست. و درون داچا، همچون بیرونش، هراسناك است. در این فضای هراسناك، ناگهان آینه‌ای پیدا می شود. در دل داچا. و از میان قاب این آینه؛ تصویر آلوشا، طفل پنج-شش ساله‌ی روس، را می‌نگریم. گویی هنرمند از مخاطبش درخواستی دارد. انگار از تماشاگر می‌خواهد که به آینه‌ی ذهن او بنگرد. بله، آینه‌ی آندری تاركوفسكی. و تصویر آلوشا در قاب این آینه از طرفی؛ تصویر كودكی تاركوفسكی ست، و از طرفی دیگر؛ همچون تصویری هراسناك از ملتی درد كشیده می‌ماند. آری؛ ترس و هراس آلوشای كوچك، ترس و هراس ملت روس دوران جنگ را به یاد می‌آورد.
● بگذارید به سراغ قابی مشابه برویم:
در آغاز آینه؛ وقتی خبر می‌رسد كه انبار آتش گرفته، پسرك را می‌بینیم كه چقدر مشتاق تماشای آتش‌سوزی است. به‌سرعت از كنار میز بلند می‌شود و به‌سمت در می‌رود. دوربین تاركوفسكی٬ اما٬ او را تعقیب نمی‌كند. در عوض، به‌آرامی به‌كنار آینه‌ای می‌رسد. از قاب آینه همان كودك را در كنار پسركی دیگر می‌بینیم. در چارچوب در ایستاده، صحنه‌ی آتش‌سوزی انبار را تماشا می‌كنند. و بدین‌‌سان، درد و رنج كودكی تاركوفسكی قاب گرفته می‌شود. به‌نظرم؛رنج ها و ترس ها، در آینه‌ی تاركوفسكی زیباترین شكل خود را پیدا كرده اند.آری؛رنج‌های زیبا، ترس‌های زیبا و سینمای زیبا.
● سخن آخر
نمی دانم آینه را دیده‌اید یا نه. شاید هم دیده و قصد دوباره دیدنش را دارید. شاید فكر كنید با فیلمی رو‌به‌رو اید كه سخت می‌توان دیدش و با آن ارتباط برقرار كرد. فیلمی كه داستانی نامشخص دارد. به شما اما٬ خواهم گفت؛ آینه ساده‌ترین داستان تاریخ سینما را دارد و همانطور كه‌ خود تاركوفسكی گفته: حكایت یك خانه‌ی قدیمی ست.
||::این مطلب از وبلاگ زیبایی و دیگر هیچ اخذ شده است .
منبع : وب سایت سینمائی هنر هفتم


همچنین مشاهده کنید