پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


جاده مالهالند


جاده مالهالند
من هم موافقم كه جاده مالهالند , آخرین ساخته دیود لینچ , فیلمی انتقادی است . خیلی ها عقیده دارند لینچ در جاده مالهالند با تصویری كه از هالیوود بصورت یك مكان رعب آور كه دیكتاتورهایی بر آن حكومت می كنند می دهد , انتقاد و انزجار خود را از سینمای هالیوودی بیان كرده است . البته این گفته آنان در تحلیل من از این فیلم جایگاهی را به خود اختصاص نداده است . از دید من این فیلم انتقادی است همانطور كه فلسفه اروپایی فلسفه نقادی است . خواهیم دید كه انتقاد لینچ در حقیقت به اصول متعارف و بنابراین پنهانی است كه سینما را تحت كنترل گرفته اند . انتقاد او به مدرنیسم سینمایی است كه البته هالیوود را به عنوان پایگاهی قدرتمند بالای سر می بیند.
حال قصد دارم شروع به تحلیل و خوانش این فیلم كنم . پیداست كه برای این تحلیل تمام رخدادهای فیلم ارزشی واحد ندارند و تحلیل , از میان عناصر فیلم تعدادی را بر می گزیند تا كلان روایت خود را روی آن چارچوبها بنا كند.
جاده مالهالند درباره دختریست مو بور به نام دایان سالیوان كه بطور رسمی بعد از بیش از یك و نیم ساعت از آغاز فیلم وارد آن می شود و فقط چند دقیقه ما مستقیماً با او ارتباط داریم : دایان با صدای در از خواب بر می خیزد . همسایه اش است و آندو به تازگی محل سكونتشان را در مجتمع با هم عوض كرده اند . همسایه آمده است تا ته مانده وسایلش را كه در خانه دایان باقی مانده بردارد . یك جعبه از ظروف و یك پیانوی كوچك فانتزی . در كنار پیانو یك كلید آبی رنگ قرار دارد . همسایه وقتی می خواهد از در خارج شود از آمدن دو كارآگاه به دنبال دایان خبر می دهد . دایان پریشان است . به آشپزخانه می رود و برای خودش قهوه دم می كند . كامیلا
( دختری بلند قد و مو مشكی ) در كنار او ظاهر می شود . (( كامیلا ! تو برگشتی !)) اما نه . دایان خیالاتی شده است . در یك فنجان سفالی قهوه می ریزد و به سمت كاناپه می رود . به كاناپه كه می رسد آناً همه چیز تغییر می كند . ظاهر دایان , لباسش و فنجانی كه در دست دارد . كامیلا روی كاناپه است فنجان را روی میز می گذارد .
كنار پیانوی فانتزی روی میزی كه در آن اثری از كلید آبی نیست . درست است . دایان به یاد صحنه ای در گذشته افتاده است . دایان كه حتما ً با همان ظاهر درهم و عبوس , تنها روی كاناپه نشسته و قهوه می نوشد . خاطرات گذشته یكی پس از دیگری مرور می شوند . خاطرات زندگی دایان و كامیلا . دایان و كامیلا در هالیوود با هم آشنا می شوند , هر دو می خواهند ستاره سینما شوند . كامیلا موفق می شود و دایان در بازیگری شكست می خورد . كامیلا با كارگردان كه نامش باب است ازدواج می كند و دایان را ترك می كند .
دایان كامیلا را دوست داشته و حالا تنها شده است در عین حال كه به او حسادت می كند . كامیلا هم از علاقه دایان به خود با خبر است و از این حربه در جهت آزار او استفاده می كند . اینها را در مرورخاطره جشن نامزدی كامیلا و باب توسط دایان متوجه می شویم . دراین جشن دایان چهره مردی پیر و ریز نقش , مردی با لباس كابوی ها و دختری بور با مژ ه های بلند را می بیند. خاطره بعدی در یك كافه است . دایان و جوانی كه شغلش كشتن است مقابل هم نشسته اند . قاتل باید كسی را بكشد . دایان عكس كامیلا روتس را نشان قاتل می دهد .((دختر این است )). قاتل یك كلید آبی را نشان دایان می دهد و می گوید((قتل كه انجام شد به نشانه پایان كار این كلید را به تو می دهم )) پیش خدمتی كه روی اتیكت روی لباسش نام او یعنی بتی نوشته شده برای آنها نوشیدنی می آورد .
خاطرات مرور شده اند . دایان برآشفته روی كاناپه نشسته و به كلید آبی روی میز زل زده است . به دست خود بهترین دوستش كامیلا را كشته وحالا تنهاست. برافروخته است و كنترل عصبی خودش را از دست داده است . در می زنند . اوهام تمام وجود دایان را در بر می گیرند : پیرزن و پیرمردی بندانگشتی از شكاف زیر در به داخل خانه می آیند و سپس به غولهایی بزرگ تبدیل می شوند . در كماكان كوبیده می شود . فریاد های پیرمرد و پیرزن كر كننده است .آنها دایان را دنبال می كنند . دایان جیغ می كشد و فرار می كند . به سمت تخت می رود و از كشوی كنار تخت اسلحه ای در می آورد و به صورت خود شلیك می كند.
اما این فقط چند دقیقه انتهای فیلم است . ما از ابتدای فیلم تا وقتی كه دایان با در زدن همسایه اش از خواب بیدار می شود شاهد رویایی هستیم كه دایان در خواب می بیند و دیود لینچ , مولف اثر, در این بخش فیلم شناخت عمیقش را از رویا و ساختار آن به رخ می كشد . شناختی كه علاوه بر تاثیر پذیری از روانشناسی فروید و یونگ به نظر من به شدت تجربی است : رویا از ناخودآگاه سر چشمه می گیرد .
ناخودآگاه عبارت است از تمام داده هایی كه حواس در اختیار حافظه قرار داده كه توسط منطق فرهنگی و اجتماعی ساختمند نشده اند بلكه ساختاری خاص خود را دارند كه بیش از آنكه فرهنگی باشد ارگانیكی است . بنابراین روایت رویا با روابط علی حوادث در بیداری پیش نمی رود با اینكه مبنای آن همان روابط هستند. درخواب دایان نیز افرادی كه او در بیداری فقط یكبار برخورد خفیفی با آنها داشته است در كنار افرادی كه تمام ذهنیت او را اشغال كرده اند, نقشی اساسی پیدا می كنند.
دایان مردی را كه در جمع قصد دارد دختری بور با مژه های بلند را به فیلم كارگردان تحمیل كند ,و خود دختر را به اضافه كابویی كه كارگردان را به پذیرفتن دختر راضی می كند در میهمانی نامزدی كامیلا و كارگردان دیده بود و جوانی را كه در ابتدای رویا , از خوابی ترسناك برای دوستش حرف می زند , در كافه وقتی با قاتل مذاكره می كرد.
علاوه بر این , طبق كشف فروید ناخودآگاه روایت رویا را آزاد نمی گذارد بلكه كاملاً نیت مند آن را به سمت ارضای امیال دست نایافته و پس زده به پیش می برد. دایان در بیداری , دوستش كامیلا را از دست داده است . نفرتی نسبت به هم , وجود آندو را فرا گرفته و راهی برای فراموشی گذشته وجود ندارد . اما ناخودآگاه دایان می داند كه او هنوز به كامیلا میل دارد . در رویا كامیلا را سوار بر اتومبیلی كه در جاده مالهالند در حركت است می بینیم. درست مثل وقتی كه دایان سواربر اتومبیل به جشن نامزدی كامیلا می رفت .
مواد رویا از جایی بیرون از حافظه شخص نمی آیند و رابطه اصلی كه منجر به انتخاب رخدادها در رویا می شوند برخلاف بیداری , مشابهت است نه مجاورت . ناخود آگاه می خواهد دایان و كامیلا را دوباره با هم آشنا كند اما ابتدا باید هویت آنها را عوض كند بنابراین اتومبیل كامیلا تصادف می كند تا ضربه ای به سرش وارد شود و او همه چیز ,حتی نامش را فراموش كند . دایان نیز در رویا دوباره وارد لس آنجلس می شود اما با نام بتی , نامی كه اتیكت روی لباس پیشخدمت كافه در ذهن او تداعی كرده بود. كامیلا وارد خانه ای می شود كه صاحبان آن به مسافرت رفته اند. خانه متعلق به عمه بتی است كه به كانادا رفته است .
بتی به لس آنجلس آمده تا به هالیوود برود وستاره سینما شود . آرزویی كه در بیداری هم داشت و به آن دست نیافته بود و حالا در خواب قرار است به آن دست یابد. آری , بتی وارد خانه می شود و اولین برخورد بین بتی و دختری كه تصادف كرده رخ می دهد . بتی نام دختر را می پرسد دختر به یاد نمی آورد . نامی را از روی پوسترمی خواند : ریتا . به دروغ می گوید ((اسمم ریتا است)). از این پس در رویای دایان , كامیلا را با نام ریتا می شناسیم . در بیداری, دایان در مهمانی نامزدی تعریف كرده بود كه كامیلا معمولاً كمكش می كند چون در بازیگری تبحر بیشتری دارد . اما اینجا در رویا این بتی است كه به ریتای ضعیف و بی هویت كمك می كند . بتی تست بازیگری را با موفقیت چشمگیر پشت سر می گذارد و دوستی او با ریتا نیز كه بر خلاف بیداری اینبار با تحكم از جانب بتی همراه است استحكام می یابد.
دایان هرگز كامیلا را لایق موفقیتی كه در زمینه بازیگری بدست آورده بود نمی دانست و ناخودآگاهش همواره به او نهیب می زد كه این روابط بوده كه باعث موفقیت كامیلا شده اند و در حقیقت خود دایان باید برای بازی در فیلم انتخاب می شد . این مسئله باعث حسادت دایان نسبت به كامیلا شده بود و درعین حال محبتی نیز نسبت به او در خود احساس می كرد بنابراین در رویا كامیلا در دو شخصیت جداگانه ظهور می كند تا این امیال متضاد ناشی از حسادت و محبت , هر دو به طور كامل ارضا شوند . یك شخصیت, چهره كامیلا و نام ریتا را دارد و او همان است كه میل محبت دایان را برآورده می كند و شخصیت دوم نام كامیلا وچهره دختری مو بور با مژه های بلند دارد . در رویا این دختر به شدت از طرف قدرتهای پشت پرده هالیوود به فیلم كارگردان , آدام كشیر , تحمیل می شود با وجود اینكه از استعداد بازیگری ممتازی نیز برخوردار نیست.
ویژگی دیگری كه روایت رویا دارد این است كه مانند روایتهای خودآگاه همواره به خط اصلی روایت وفادار نمی ماند . رخدادی صرفاً به علت مشابهت (و نه مجاورت علی) وارد رویا می شود و رویا بدون اینكه توجهی به جریان اصلی داشته باشد , رخداد جدید را پی می گیرد . معمولاً خود آگاه اینچنین عناصری را حاشیه قلمداد كرد . وسعی می كند به سرعت از آنها بگذرد . در رویای دایان اینچنین بسط و توسعه ای را در قتل عام نا خواسته جوان قاتل , در وارد شدن به زندگی خصوصی آدم كشیر و در جریان كلوپ سیلنسیو می بینیم و البته این جریانها از ماهیت نشانه ای عناصرشان در ناخودآگاه سر چشمه می گیرند .مثلا ً جوانی كه در زندگی دایان فقط یكبار و آن هم به عنوان قاتل كامیلا وارد شده بود در رویا سمبلی ازیك قاتل می شود و البته دست پاچه شدن او و به صدا در آمدن زنگ خطر هم به خاطر یادآوری دو كارآگاهی بود كه همسایه از آنها حرف زده بود . مسلماً دایان قبل از خوابیدن از اینكه دو كارآگاه به دنبال او هستند مطلع بود زیرا در رویا هر چند یكبار دو كارآگاه را می بینیم كه به طرز مشكوكی در صحنه ها حضور دارند. دایان فكر می كرد كامیلا فقط به خاطر آزردن او و موفقیت در بازیگری با كارگردان ازدواج كرده است و علاقه ای به او ندارد و به كارگردان ترحم می كرد . در رویا , همسر كشیر به او خیانت می كند و بتی به او كه در رویا نقش مثبتی دارد توجه نشان می دهد .
نكته دیگر این است كه بتی همواره چهره ای بشاش , زیبا و سربلند دارد در حالیكه دایان عبوس و خمیده است و ریتا چهره ای زیبا و دوست داشتنی دارد در حالیكه قیافه كامیلا تند و آزاردهنده است . ناخودآگاه چهره ها را نیز آنطور كه دوست دارد در رویا تغییر می دهد.
رنگ آبی كلید در رویا همه جا حضور دارد و یاد آور واقعیتی تلخ است . در كیف ریتا یك كلید آبی فانتزی وجود دارد كه از پایان تلخ این ماجرا حكایت می كند . ناخودآگاه , ناخودآگاه دایان است كه از واقعیت مرگ كامیلا مطلع است . دایان در ناخودآگاهش كشتن خود را تصمیم گرفته است و در رویا این خودكشی را پیش بینی می كند.
دایان در لحظه آخر فیلم نبود كه تصمیم به كشتن خود می گیرد بلكه این خواست مدتها بود كه در ناخودآگاهش نهفته بود . ریتا با دیدن اتیكت روی لباس پیشخدمت در كافه كه نام دایان روی آن نوشته بود چیزی یادش می آید . یك اسم . دایان سالیوان . بتی می گوید شاید اسم خودت باشد . پیام گیر تلفن این را تایید نمی كند .((شاید هم اتاقیت باشد )). ((شاید)) . بتی و ریتا آدرس دایان را پیدا می كنند و به خانه او می روند . دایان مرده است . دایان راهی جز مردن ندارد .
اوج این تراژدی در كلوپ سیلنسیو , كلوپ ساكت , كلوپ مرگ اتفاق می افتد . دایان در كافه وقتی جوان قاتل كلید آبی را نشان می داد پرسید : ((این چه چیزی را باز می كند؟)) این كلید , قاصد مرگ كامیلا و بنابراین مرگ خود دایان بود. در رویا بتی در كلوپ سیلنسیو جعبه ای همرنگ كلید می یابد . جعبه را به خانه می برند و كلید آبی فانتزی را از كیف ریتا در می آورند . با باز شدن در جعبه , آنها به عمق ساكت و تاریك جعبه فرو می افتند . نابود می شوند . دایان خیلی خوابیده است و رویایی طولانی دیده است . همسایه اش در می زند .
ناخودآگاه می فهمد كه هنگام برخاستن است . در رویا دایان سالیوان در اتاقش مرده است . كابوی در می زند . شخصیتی مرموز دارد : ((هی دختر زیبا . اكنون زمان بیدار شدن است )) و دایان بیدار می شود.
چیست كه از جاده مالهالند فیلمی غریب و نامفهوم می سازد؟ آیا این فیلم واقعاً پیچیده است ؟
تزوتان تودوروف در ساختار گرایی چیست؟ بحثی را مطرح می كند در مورد تمایز زمان رخداد و زمان روایت . اگر روایت را خطی در زمان فرض كنیم كه روی آن از رخدادها مطلع می شویم , مهمانی نامزدی كامیلا بعد از بیدار شدن دایان روایت می شود اما تحلیل ساختار فیلم نشان می دهد كه پیش از بیدار شدن او رخ داده است . معمولاً در داستانها و فیلمها این تمایز به همین شكل یعنی فلاش بك ظهور می كند ولی عامل گیج كننده در جاده مالهالند این است كه فیلم با بك فلاش یك آغاز می شود . البته نه یك فلاش بك معمولی . در حقیقت فیلم با یك رویا شروع می شود . تنها نشانه ای كه از پیش می تواند این مطلب را به ما خبر دهد رخت خواب سرخ است كه البته برای ذهن عادت زده ما كافی نیست .
رابرت اسكولز در درآمدی بر ساختار گرایی در ادبیات تلاشهای كسانی مانند پراپ , واتین سوریو را نشان می دهد كه قصد دارند ساختاری واحد برای روایت بیابند.
خود اسكولز نیز در عناصر داستان دست به چینن جستجویی زده بود . جستجوی ساختاری واحد برای عنصر روایت از یك واقعیت مهم خبر می داد و آن اینكه داستانگویی و بویژه تاریخگویی انتقال واقعیتی كه حاصل از رخدادها باشد نیست . در حقیقت داستانگو و تاریخ نگارند كه روایت پردازی می كنند و آنچه را كه ساختار روایت از طریق ذهن تربیت شده آنها به رخداد تحمیل می كند می بینند و می نویسند.
ما فیلمهای فراوانی دیده ایم و به ساختار روایی آنها عادت كرده ایم . در همه این فیلمها , شخصیتی از ابتدای فیلم به ما معرفی می شود و بعد برای این شخصیت (كه لازم نیست حتما یك فرد باشد)كه حالا دیگر كمی با او آشنا شده ایم اتفاقی می افتد یا مشكلی پیش می آید و فیلم به همین شكل به نقطه اوج (كه معمولاً در یك سوم پایانی آن قرار دارد )و بعد به پایان می رسد .
اینكه تمام فیلمهایی كه دیده ایم اینگونه اند نشان می دهد كه برخلاف تصور ما , فیلم برشی از زندگی یك فرد (یا یك مكان یا.....)نیست. هیچكدام از افرادی كه در مورد زندگی آنها فیلم ساخته شده , در هیچ بخشی از زندگیشان طوری رفتار نمی كنند كه به دیگران معرفی شوند و رفتارهایی از آنها سر بزند كه چكیده سالها زندگیشان باشد.
معیارهای یكسانی برای انتخاب صحنه هایی كه برای مثلاً ابتدای فیلمها انتخاب می شوند بدون توجه به واقعیت موجود وجود دارد . اما جاده مالهالند از این قاعده مرسوم تخطی می كند. فیلم در ابتدا شخصیت خود یعنی دایان را به ما معرفی نمی كند . شكل روایت این فیلم مثل این است كه برشی از زندگی دایان انتخاب شود و دست نخورده نشان ما داده شود .
دایان به رخت خواب می رود , رویا می بیند , برمی خیزد , قهوه ای دم می كند , روی كاناپه می نشیند , خاطراتی از گذشته در ذهنش مرور می شوند ,ذهنش مشوش می شود و خودكشی می كند. و این با ساختار فرمالیته روایت در فیلمهای پیشین متفاوت است و البته عادت ما به همین ساختار فرمالیته است كه باعث می شود فریب بخوریم . اولین شخصی كه در فیلم با او روبرو می شویم شخصیت محوری فیلم قلمداد می شود .
دختری با موهای سیاه كه تصادف می كند . و حافظه اش را از دست می دهد و ما او را با نام نادرست ریتا می شناسیم بتی به عنوان شخصیت بعدی فیلم وارد می شود و به ما معرفی می شود : دختری كه از كانادا آمده تا ستاره هالیوود شود . سوالی كه ما طبق عادت انتظار داریم تا فیلم به آن پاسخ گوید این است كه ریتا كیست ؟ و فیلم به فریب دادن ما ادامه می دهد و حركت خود را به سمت پاسخ به پیش می برد . در این میان شخصیتهای دیگری نیز معرفی می شوند (آدام كشیر, مستر راك ,كامیلا روتس , جوان قاتل و...) كه امیدواریم در ادامه فیلم به جریان اصلی یعنی ریتا ارتباط پیدا كنند . اما كمی كه از اواسط فیلم می گذرد همه چیز به هم می ریزد و فیلم تمام انتظارات ما را به هیچ می گیرد .
جاده مالهالند ساخته شده تا بارها و بارها دیده شود . درحقیقت این فیلم , فیلم نمایش در سالن سینما نیست . زیرا تنها با ابزاری مانند كامپیوتر و پشت میز شخصی است كه می شود صحنه های مختلف فیلم را بارها و بارها دید و باهم مقایسه كرد . ابتدای فیلم را در مقابل انتهای آن قرار داد و از فنجانهای قهوه روی میز كافه ابتدای فیلم عكس گرفت تا آنرا با فنجانهای خانه دایان یا كافه انتهای فیلم مقایسه كرد و یا نور آبی پشت سر ریتا را وقتی در اتومبیل نشسته است در مقابل نور آبی پشت سر دایان در اتومبیل قرار داد. آری , جاده مالهالند را با موسیقی جذاب و تصویرهای زیبا و رویائیش باید مثل یك ویدئو كلیپ همواره تماشا كرد و لذت برد . شاید بیراه نباشد كه بگوئیم لینچ با جاده مالهالندش به جنگ با سینما پرداخته است.
وب سایت http://suetafahom.persianblog.com
منبع : وب سایت سینمائی هنر هفتم


همچنین مشاهده کنید