پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

دنیائی که نمی‌میرد


دنیائی که نمی‌میرد
منطقه‌ای را که غربی‌ها خاورمیانه می‌نامند از دو دیدگاه می‌توان مطالعه کرد؛ یکی از دیدگاه غرب و دیگری از دیدگاه مردم این منطقه که ایرانیان، اعراب، ترک‌ها و یهودیان هستند. قبل از فروپاشی بلوک شرق این منطقه از نظر قدرت‌های بزرگ اروپائی و ابرقدرت‌ها دارای اهمیت استراتژیگی و ژئوپولیتیکی ویژه‌ای بود و هنوز هم به‌رغم از میان رفتن شوروی از اهمیت آن کاسته نشده چرا که نفت خاورمیانه منبعی سهل‌الوصول و نسبتاً ارزان‌تر انرژی برای کشورهای اروپائی، ژاپن، هند، چین و تا حدودی ایالات متحده است. اگرچه امروز روسیه دیگر تهدیدی جدی برای صدور نفت خاورمیانه محسوب نمی‌شود ولی هر عامل دیگری که امنیت راه‌های دریائی از خلیج‌فارس تا اروپا و خاور دور را به خطر اندازد و انتقال نفت را متوقف یا مختل کند با واکنش شدید غرب مواجه خواهد شد. بنابراین از این نظر وضع خاورمیانه امروز و در آینده قابل پیش‌بینی به وضعی که در قرن نوزدهم آن را ”مسئله شرق“ می‌نامیدند نیست.
اما دولت‌ها و مردم خاورمیانه چه بخواهند و چه نخواهند نمی‌توانند از سیاست‌بازی‌ها و رقابت‌های قدرت‌های بزرگ کنار بمانند. در گذشته برخی از دولت‌های خاورمیانه با استفاده از درگیری‌ها و تضادهای بین دو بلوک شرق و غرب توانستند رانت‌های استراتژیکی به‌دست آورند و تا حدودی شکم مردم خود را سیر کنند. ولی امروز این وضعیت دگرگون شده است، نیروهای نظامی قدرت‌های بزرگ به بهانه‌هائی سست این کشورها را اشغال می‌کنند. بنابراین امروز حتی ثروتمندترین و نیرومندترین کشور صادرکننده نفت نه از نظر جمعیت و نه از لحاظ منابع علمی، صنعتی، فنی یا قدرت نظامی توان رقابت با ایالات متحده یا حتی کشورهائی نظیر فرانسه، بریتانیا، آلمان و ژاپن را ندارد. در واقع، دولت‌های خاورمیانه نه تنها سود برندگان رقابت‌ها و تضادهای بین‌المللی قدرت‌های بزرگ نبوده و نیستند بلکه قربانیان اصلی این رقابت‌ها هستند.
اما اگر بخواهیم این منطقه را نه از دیدگاه استراتژیکی و ژئوپولیتیکی غرب بلکه از دیدگاه مردمان آنکه اکثراً مسلمان هستند بررسی کنیم، آنگاه مسائل و موضوع‌های خاورمیانه برای ما متفاوت از دیدگاه غربی‌ها خواهند بود. شاید ظاهراً نخستین مسئله مهم مناقشه فلسطین و اسرائیل باشد. یکی از دلایل به درازا کشیده شدن این مناقشه این است که جهان عرب از مجموع دولت‌هائی تشکیل شده که پس از تجزیه امپراتوری عثمانی توسط دول غربی به‌طور مصنوعی تأسیس شده‌اند و بنابراین دارای نقطه‌نظرها و منافع متفاوت و گاه متضاد هستند و هرگز نتوانسته‌اند بر سر یک راه‌حل مشترک توافق کنند. بدیهی است که منافع و دیدگاه‌های عربستان سعودی، یک دولت بسیار ثروتمند و به شدت ارتدکس اسلامی، نمی‌تواند با منافع و دیدگاه‌های یک دولت فقیر غیرمذهبی خاورمیانه‌ای یکسان باشد.
با نگاهی سریع به روند مناقشه اعراب و اسرائیل مشاهده می‌کنیم که مصر در ابتدا به‌علت موقعیت ژئوپلتیک و نظامی‌اش از مهره‌های اصلی ائتلاف ضداسرائیلی بود ولی پس از توافق کمپ دیوید در ۱۹۷۸ از این ائتلاف کنار کشید. اکنون نیز پس از توافق‌های اسرائیل با سازمان آزادی‌بخش فلسطین و سپس با دولت خودگردان و نیز با اردن، سوریه عضو دیگر آن ائتلاف در موقعیتی نبوده و نیست که بتواند خطر یک جنگ تازه با اسرائیل را به جان بخرد. بنابراین تضاد اعراب و اسرائیل ممکن است با روی کار آمدن حماس به‌صورت کنونی باقی بماند یا حتی از طریق به اجراء درآوردن توافق‌های اسلو و موافقت‌های بعد از آن به یک راه‌حل قابل قبول طرفین بینجامد.
اما اگر فرض کنیم آن ائتلاف بزرگ ۱۹۴۸ اعراب بر علیه اسرائیل از نو زنده و یک جنگ تازه به نابودی اسرائیل منجر شود باز هم مسئله مردم خاورمیانه حل نخواهد شد. مسئله اصلی چیز دیگری است، که با پایان گرفتن انزوای منطقه و ورود آن به صحنه سیاست و روابط بین‌الملل بروز کرد. این مسئله در واقع مسئله عدم توفیق با عدم رغبت مردم منطقه برای نزدیک شدن به تمدن و فرهنگی دیگر با جذب آن بود.
تا شروع قرن بیستم نظام‌های سیاسی خاورمیانه از نوعی بودند که در کتاب‌های سیاسی کلاسیک به‌عنوان استبداد شرقی توصیف می‌شوند. در این نوع نظام، دولت در خدمت خلیفه یا سلطان و وظیفه عمده‌اش گرفتن مالیات و نگهداری نیروی نظامی بود، و هیچ اعتمادی بین فرمانروایان و مردم وجود نداشت. در اواخر قرن نوزدهم، برای روشنفکران منطقه که کم و بیش با نظام‌های سیاسی غربی آشنا شده بودند این نوع نظام دیگر پذیرفتنی نبود. پس چه چیزی باید جانشین آن می‌شد؟ یک نظام مشروطه، یعنی یک دولت ملی، که روابط فرمانروایان و مردم را تنظیم و تعریف کنند. این نظام یعنی یکی از دستاوردهای سنت حقوقی و سیاسی اروپا، اگرچه در میان طبقات روشنفکر و تحصیلکرده منطقه از احترام و ارزش برخوردار بود ولی از نظر توده‌های مردم، به‌ویژه توده‌های عرب، مخلوق قدرت‌های ”کافر و منفور“ غربی و توطئه‌ای برای درهم‌ شکستن اتحاد اعراب و ایجاد تفرقه در امت اسلامی تلقی می‌شد و بنابراین مشروعیتی نداشت. به همین دلیل تلاش‌های ترک‌های جوان عثمانی، مشروطه‌خواهان ایرانی و مصرفی در جهت استقرار نظام مشروطه به هیچ انجامید و خیلی زود آشکار شد که دولت‌های منطقه قادر به حفظ نظام پارلمانی آزاد نیستند. بنابراین، هر روز نظامی مستبدتر و خشن‌تر جایگزین نظام خودکامه پیش‌تر از خود شد و مردم منطقه مانند جانوران آزمایشگاهی در بوته آزمایش زورگویان ریز و درشت نظامی و غیرنظامی قرار گرفتند.
آنچه در واقع روی داد این بود که نهادهای سیاسی سنتی خاورمیانه از میان رفتند ولی هیچ نهاد قابل دوامی نیز جای آنها را نگرفت. همین مسئله ریشه بی‌ثباتی امروز خاورمیانه است. در مورد مفاهیم و ایدئولوژی نیز اتفاق مشابه روی داد و تنش فرهنگی و روشنفکری امروز منطقه نیز پیامد همان است.
زمانی پان‌عربیسم محبوب‌ترین مفهوم و ایدئولوژی بود. این مفهوم با تجددگرائی منافات نداشت ضمن آنکه خواستار رهائی از گذشته و سنت‌های قدیم نیز نبود. اما این حقیقت که عرب‌ها یک دولت واحد هستند در واقعیت منعکس نبود، چرا که پس از تجزیه امپراتوری عثمانی عرب‌ها نه در یک دولت بلکه در دولت‌های متعددی زندگی می‌کردند. بنابراین طبق ایدئولوژی پان‌عربیسم ”واقعیت“ باید به‌نحوی ساخته می‌شد که با ”حقیقت“ وفق دهد. اما تلاش برای تحقق بخشیدن به رؤیای پان‌عربیسم از معنویت به سیاست تبدیل شد، سیاستی که در آن رهبران دولت‌های عربی علیه یکدیگر مبارزه و توطئه می‌کردند، سیاستی که در آن حکومت یک کشور می‌کوشید حکومت کشور همسایه‌اش را سرنگون کند، مبارزه‌ای که در آن میانه‌روی و امتناع وجود نداشت. جمال عبدالناصر سرشناس‌ترین رهبر جهان عرب بود که اصول معنوی پان‌عربیسم را به شعارهائی برای تحریک و انهدام تغییر داد. اما سرانجام این شعارها و سیاست‌ها به هیچ انجامید و اگر امروز چیزی از پان‌عربیسم به‌عنوان ایدئولوژی رسمی باقی مانده همان است که در کتاب‌های درسی مدارس مشاهده می‌شود یا گهگاه عوام‌فریبان به آن متوسل می‌شوند. پان‌عربیسم جاذبه و نیروی الهام‌بخش خود را از دست داده است و وجود صوری آن پنهان‌کننده خلائی روشنفکری و ایدئولوژیکی است که این امر هم دردناک است و هم خطرناک.
اما مفهوم ملت‌گرائی (ناسیونالیسم) که با تأسیس دولت‌های ملی در خاورمیانه طرفدارانی پیدا کرد از همان ابتدا با مخالفت‌های فراوانی روبه‌رو شد. معترضان ادعا می‌کردند که ملت‌گرائی وفاداری به اسلام را که باید تنها عامل پیوند مسلمانان باشد نفی یا انکار می‌کند و اصولاً در اسلام مرزبندی‌‌های جغرافیائی یا فرهنگی وجود ندارد. به‌علاوه تأکید ملت‌گرائی عمدتاً بر امور نیروی بود و تأسیس نهادهای نوع غربی را برای رسیدن به توسعه و پیشرفت ملی تجویز می‌کرد که سرانجام ممکن بود به ایجاد دولت‌های ملی مبتنی بر الگوهای غربی بینجامد.
این جدائی بین اسلام و دکترین‌های سیاسی سرانجام متفکران اسلامی را نگران ساخت. ابوالعلاء مؤدودی از مسلمانان هند و پاکستان و شیخ حسن البنا بنیانگذار اخوان المسلمین در مصر در زمره نخستین اندیشمندانی بودند که مبارزه با این روند را آغاز کردند. آنها می‌گفتند که برای مصون ماندن در برابر مکتب‌های روشنفکری مرموز و خطرناک که غرب آنها را رواج داده است و خطر آنها کمتر از خطر تسلط سیاسی و نظامی غرب نیست. مسلمانان باید به اسلام پیامبر (ص) بازگردند و نظامی براساس دستورات قرآن مجید و سنت پیامبر (ص) تأسیس کنند، و قانونگذاری و امور سیاسی باید مطابق دستورات الهی باشد.
بدیهی است که برای توده‌های مردم خاورمیانه که اسلام عمیقاً با جان و روحشان عجین شده و برایشان معنویت و آرامش روحی فراهم کرده است، گوش فرا دادن به این سخنان دلنشین‌تر و پذیرفته‌تر از شنیدن بحث‌های ”روشنفکرانه مرموز“ و نامأنوس است. اما واقعیت این استکه آیا دولت‌ها و مردم خاورمیانه امروز می‌توانند نهادها و ساختارهای سیاسی و فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی الگوبرداری شده از غرب، پیچیده و متفاوت خود را رها کنند و در هیئتی واحد به نوع حکومت، سازمان، اصول و مدیریتی بازگردند که در آنها تجربه‌ای ندارند؟ در جای دیگری نوشته بودم: ”در خاورمیانه دنیای کهن نمی‌میرد و دنیای نو زاده نمی‌شود، آیا این برزخ تاریخی همیشگی خواهد بود؟“.
منبع : سایر منابع


همچنین مشاهده کنید