سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


اسطوره‏‌های سرگردان


اسطوره‏‌های سرگردان
● نگاهی به رمان "سَرِ هیدرا" نوشته كارلوس فوئنتس ترجمه كاوه میرعباسی
"سر هیدرا" (The Hydra Head)داستانی است سیاسی - تاریخی كه بخشی از آن به زندگی "فیلكس مالدونادو" در مكزیك می‏پردازد تا با نگاه به مناسبات "سیاسی - اجتماعی - اقتصادی" به لایه‏های مختلف فرومایگی و توطئه‏گری چهره‏های شاخص و به‏ظاهر درستكار را نشان دهد.
این داستان روایت آمیخته دانای كل محدود و دانای كل نامحدود از سازمان جاسوسی مكزیك است كه قصد دارد با سازمان‏های جاسوسی "سیا" و "كا.گ.ب" مقابله كند. اعضای این سازمان جاسوسی به سرِ هیدرا تشبیه شده‏اند؛ سرهایی كه به‏خاطر حفظ منافع ملی، شور مبارزه و مقاومت دارند و هرگاه یكی از آنها قطع شود دو سر دیگر به جایش می‏روید تا با استقامتی پایدارتر مبارزه را ادامه دهد. البته باید دید این امر برساخته می‏شود یا خیر؟
در هر صورت "یك تشكیلات اطلاعاتی، هرقدر هم كه بخواهد به آرمان‏های عدالت‏طلبانه‏اش وفادار بماند، در اثر روش‏هایی كه به آنها توسل می‏جوید، یعنی عوامل ایجاد هراس، به فساد و تباهی كشیده می‏شود، به‏جای آن‏كه در خدمت عدالت قرار گیرد، كه چه بسا هدف اولیه‏اش بود، عامل سركوب می‏شود. جاسوسی كانونی است كوچك با ساختار فاشیستی، كه درنهایت، مثل غده‏ای سرطانی، جامعه‏ای را كه در آن رخنه كرده است، آلوده می‏كند.
"همه قهرمان‏هایش، از اولیس گرفته تا جیمز باند، ارتجاعی هستند." (ص ۳۴۴) این داستان در چهار بخش بیان می‏شود و من از خواننده توقع دارم خلاصه آن را بخواند تا به نقطه‏نظرات نگارنده بیشتر پی ببرد. در بخش مهمان خویش، "فلیكس مالدونادو" در مكزیكوسیتی نزد استادش دكتر "برنشتاین" می‏رود. دكتر او را از ورود زنی به‏نام "سارا كلاین"، كه عشق آرمانی فلیكس است، مطلع می‏كند. سارا از اسراییل می‏آید و قرار است در مهمانی فردی به‏نام "روستی"، رئیسِ دفتر مدیركل فلیكس، شركت كند. دكتر همچنین از او می‏خواهد كه در مراسم اعطای جایزه ملی در كاخ ملی حاضر شود، چون قرار است برنشتاین جایزه اقتصاد را از دست رئیس‏جمهور بگیرد. فلیكس سوار یك تاكسی می‏شود. یك پرستار، یك دانشجو و نامزدش، زنی با سبدی پر و دو راهبه نیز سوار تاكسی می‏شوند.
در هتل پرونده‏هایی را می‏خواهد، ولی منشی هیچ‏یك را نمی‏آورد. منشی از طریق تلفن، فلیكس را به‏عنوان "فردی ناشناس" به آن‏سوی خط معرفی می‏كند. مردی به‏نام "سیمون ایوب" وارد اتاق می‏شود و از فلیكس می‏خواهد كه بعدازظهر نزد مدیركل برود. فلیكس ناهار را با معشوقه‏اش "مری" می‏خورد. در اینجا ما به علت روانی این رابطه پی می‏بریم: فلیكس اولین مردی است كه لذت جنسی را به مری چشانده است، در ضمن "ابی بنجامین" شوهر مری بدجوری زشت است. به هر حال فلیكس عصر به ملاقات مدیركل می‏رود. برای رأی یك جنایت به یك اسم احتیاج دارد. فلیكس موافقت نمی‏كند، بعد می‏خواهد همراه همسرش "روث" به مهمانی شام خانه روستی برود، ولی همسرش به‏دلیل حضور "سارا" با او نمی‏رود. فلیكس یك عاشق‏پیشه است و با زن‏های زیادی رابطه دارد.
از بین‏شان مری مظهر عشق جنسی و سارا مظهر عشق آرمانی و افلاطونی اوست و روث زنی است كه می‏تواند مشكلات عملی زندگی فلیكس را حل كند. به همین دلیل با او ازدواج كرده است و به‏خاطر او تغییر دین داده و یهودی شده است. دكتر برنشتاین، مری و همسرش و سارا نیز یهودی هستند. البته با همین اندك روابط ما به وجهی از شخصیت فلیكس پی می‏بریم: او یك جنس مخالف را برای "جنسیت" او می‏خواهد، یكی را برای "تفكر عالی" و سومی را برای "انجام امور روزمره" - كه در یك متن ادبی حرف تازه‏ای نیست و عقیده شخصی نگارنده این است كه دو مورد از این سه مورد صرفاً در حد ارضای غریزه جنسی است؛ به‏بیان دیگر فقط یك فرد از جنس مخالف هست كه می‏تواند عرصه غالب را در شور و عاطفه كامل روحی - جنسی به خود معطوف كند.
به‏هر حال در جریان مهمانی فلیكس می‏فهمد كه سارا معشوقه دكتر برنشتاین شده است. سارا از یهودیانی است كه مستقیماً مورد شكنجه فاشیست‏های آلمان قرار گرفته بود. او بعدها به‏خاطر تشكیل جامعه اسراییل به فلسطین می رود. دكتر برنشتاین سالی دوبار به آنجا می‏رود. از نظر فلیكس همین ملاقات‏ها سبب شده است كه سارا معشوقه برنشتاین شود. فلیكس گرچه هیچ‏گاه به سارا، به‏خاطر رنج‏هایی كه از فاشیست‏ها كشیده، دست نزده است، ولی پی بردن به رابطه او با دكتر سبب حسادتش می‏شود.
سارا كه از حسادت فلیكس ناراحت شده است، رابطه‏اش را "امری خاص" می‏داند و می‏گوید "قربانی‏های سابق حالا جلادهای آنهایی شدند كه سابقاً آزارشان می‏دادند...حالا خودمان جلادهای جدیدی شدیم برای قربانی‏های جدید." (ص ۸۰ و ۷۹) فلیكس می‏گوید "جلادهای‏تان، بالاخره، همان‏طور كه می‏خواستند به شما غلبه كردند. البته از توی قبر." (ص ۸۰) در اینجا نویسنده امری تاریخی را كه امروزه بچه‏های دبستان هم از آن اطلاع دارند، روایت می‏كند: قدرت، متناسب با مقّدرات تاریخی در پی قربانی است؛ حتی اگر اسپارتاكوس، روم را فتح می‏كرد، خود تبدیل به كراسوس و ژولیوس سزار می‏شد؛ چنان‏كه بازماندگان حسن صباح، یعقوب لیث، سربه‏داران چنین شدند.
نكته دیگر به پدیده "حسادت از پهلو" برمی گردد؛ به این ترتیب كه برای نمونه گاهی دو فاسقِ یك زن متأهل به هم حسادت می‏كنند، درحالی‏كه شوهر زن چندان به آنها حسد نمی‏ورزد. این امر به تحلیل دقیق روانشناختی نیاز دارد كه به دلیل محدودیت امكانش را نداریم. فلیكس به هتل می‏رود. به‏یاد می‏آورد كه به‏خاطر همراه نداشتن كارت نتوانسته بود حقوقش را از حسابداری بگیرد و حسابدار او را نشناخته بود. فلیكس حس می‏كند آنها، منشی، مدیركل و ایوب دارند هویت او را به‏عنوان فلیكس مالدونادو انكار می‏كنند.
در لابی هتل، ایوب را می‏بیند. ایوب از او می‏خواهد كه در مراسم اعطای جایزه ملی شركت نكند. فلیكس صبح روز بعد به‏موقع در مراسم اعطای جایزه ملی شركت می‏كند با این امید كه رئیس‏جمهور هنگام دست دادن با او هویتش را به‏عنوان فلیكس مالدونادو به اثبات برساند، زیرا او عادت دارد هنگام دست دادن با مهمان‏ها اسم و مقام‏شان را برزبان بیاورد. در بخش مأمور مخفی مكزیكی فلیكس در یك كلینیك و در اتاقی كه مخصوص بیماران روانی است با صورتی باندپیچی شده بستری است. مدیركل و ایوب در اتاقش هستند.
مدیركل می‏گوید چون حاضر نشد اسمش را در اختیار آنها بگذارد، حالا از نظر دیگران یك مرده به‏حساب می‏آید، زیرا در كاخ ملی به‏محض این‏كه رئیس‏جمهور به او نزدیك می‏شود فلیكس بی‏هوش بر زمین می‏افتد. كسی به رئیس‏جمهور شلیك می‏كند، ولی تیر به شانه برنشتاین می‏خورد. فردی هفت‏تیر را در دست بی‏هوش فلیكس می‏گذارد و او به‏عنوان سوءقصدكننده به جان رئیس‏جمهور به زندان ارتش فرستاده می‏شود و بعد در حال فرار از پشت گلوله می‏خورد و می‏میرد و مراسم تدفین او با شركت همسر و خویشاوندانش دیروز برگزار شده است. فلیكس می‏خواهد بداند چه كسی به‏جای او كشته شده است؟
مدیركل پاسخ نمی‏دهد. فقط می‏گوید كه روی صورت او عمل جراحی دقیق صورت گرفته است و دیگر كسی او را به‏عنوان فلیكس مالدونادو نخواهد شناخت. مدیركل می‏رود و فلیكس با ایوب تنها می‏ماند. پرستاری به درخواست ایوب باند صورت فلیكس را باز می‏كند. فلیكس بلافاصله پرستار را به‏یاد می‏آورد. او كه "لیچیتا" نام دارد؛ همان پرستاری است كه سوار تاكسی شده بود. فلیكس وقتی با لیچیتا تنها می‏شود، از او می‏خواهد روزنامه برایش بیاورد. در روزنامه هیچ خبری درباره سوءقصد به رئیس‏جمهور یا مرگ فلیكس دیده نمی‏شود.
فلیكس یاد گفت‏وگویش با برنشتاین می‏افتد "وقایع سیاسی حقیقی هیچ‏وقت در مطبوعات مكزیك منعكس نمی‏شوند." (ص ۱۱۶) لیچیتا صفحه حوادث را می‏خواند و فلیكس می‏فهمد سارا كلاین به قتل رسیده است و سفارت اسراییل مسؤولیت تحویل جسد و دفن آن را به عهده نگرفته است. فلیكس از پرستار می‏خواهد در فرار كمكش كند. با آتش‏سوزی عمدی همراه دیگران از بیمارستان خارج می‏شود و به آدرسی می‏رود كه لیچیتا به او داده بود. راننده تاكسی به‏نام "دون ممو"، به او یك دست لباس می‏دهد. فلیكس به آرامگاه می‏رود.
بالای سر جسد سارا می‏ایستد و بعد از طلب بخشش از او، بدن برهنه‏اش را كه هیچ‏گاه ندیده بود، نگاه می‏كند. با خود می‏گوید:" همیشه دوستش خواهد داشت، دور باشد یا نزدیك، پاكدامن یا گناه‏آلود، زنده یا مرده." صدای پا می‏شنود، برمی‏گردد و لیچیتا را می‏بیند. لیچیتا می‏گوید حاضر است به‏خاطر فلیكس، شوهرش "دون ممو" را ترك كند و اعتراف می‏كند ایوب جسد را تحویل گرفته، به آنجا آورده و مطمئن بوده است كه فلیكس پس از فرار به آنجا خواهد آمد. لیچیتا را هم فرستاده كه او را به یك جای امن ببرد. فلیكس بی‏اعتنا به او سوار تاكسی می‏شود و به هتلی می‏رود كه سارا در آن آپارتمانی اجاره كرده بود و آپارتمان او را اجاره می‏كند. تصمیم می‏گیرد صفحه‏ای گوش كند. یك صفحه نو پیدا می‏كند.
آن‏را روی گرامافون می‏گذارد و صدای سارا را می‏شنود. سارا صفحه را برای فلیكس پر كرده است و در آن از خشونت اسراییلی‏ها نسبت به فلسطینی‏ها و غصب سرزمین‏های آنها صحبت می‏كند. اعمال آنها را سبب برباد رفتن امیدهای خود برای تشكیل جامعه‏ای مبتنی بر عدالت و عشق می‏داند. سپس از عشق خود به فردی فلسطینی به‏نام "جمیل" صحبت می‏كند و می‏گوید آشنایی با او سبب شده است كه خود را یك فلسطینی بداند. اما برنشتاین با تأیید و ضروری دانستن اعمال وحشیانه اسراییلی‏ها تبدیل به كارگزار قدرت‏های گذرا شده است و "قدرت چون می‏داند كه ناپایدار است، همیشه بی‏ترحم است" (ص ۱۵۶) سارا برای به‏دست آوردن اطلاعات درباره نقشه‏های اسراییل در مورد فلسطینی‏ها و تحریك فلیكس برای این‏كه از برنشتاین متنفر شود، معشوقه برنشتاین شده است.
و می‏گوید دولت اسراییل به‏خاطر عشق او به جمیل نسبت به او مشكوك شده است، با این حال قصد دارد به فلسطین بازگردد و در كنار جمیل برضد اسراییل مبارزه كند. فلیكس صفحه را در چمدانش می‏گذارد و بعد با رمز با كسی كه "ناخدا" می‏نامد، تلفنی صحبت می‏كند. ایوب می‏آید و می‏گوید چون سفارت اسراییل هر نوع مسؤولیتی را در رابطه با سارا انكار كرده است، او وظیفه خود دانسته كه جسد را تحویل بگیرد، بسوزاند و خاكسترش را برای او كه "عاشق سارا" بوده است بیاورد. ایوب جعبه خاكستر را به فلیكس می‏دهد.
فلیكس شب در یك كافه با پسر دانشجو و دوست دخترش كه سوار تاكسی شده بودند، روبه‏رو می‏شود. خود را به آنها می‏شناساند و بعد درباره قتل سارا از دانشجو كه "امیلیانو" نام دارد سؤال می‏كند. امیلیانو قبلاً درباره قتل سارا تحقیق كرده است. شبِ قتل ماشینی كه چند پسر در آن بودند، جلوی در ساختمان هتل توقف می‏كند و جوان‏ها آواز می‏خوانند. همزمان در ساعت دوازده شب راهبه‏ای به قصد گرفتن صدقه نزد دربان هتل می‏رود. در ضمن امیلیانو به فلیكس می‏گوید دكتر برنشتاین در كاخ گلوله نخورده است، بلكه در منزلش و هنگام تمیز كردن هفت‏تیر، گلوله‏ای از آن دررفته و به شانه‏اش خورده است. امیلیانو و دوست دخترش "روسیتا" از قضیه سوءقصد به‏جان رئیس‏جمهور اطلاعی ندارند.فلیكس از امیلیانو می‏خواهد از "ناخدا" بخواهد كه درباره این‏كه چه كسی جای او كشته شده است و درباره قاتل سارا و شماره ماشینی كه آن شب جلوی هتل آمده بود، برایش تحقیق كند. فلیكس برای پیدا كردن برنشتاین به هتلی در شهر "كواتثاكواكلوس" می‏رود. برنشتاین پس از صحبت درباره بی‏هوش شدن فلیكس در كاخ و گلوله خوردن خودش در خانه، به فلیكس می‏گوید پرونده‏ای درباره او پیدا كرده‏اند. اطلاعات آن پرونده در اختیار همه هست و فلیكس می‏تواند آن‏را در روزنامه‏ها چاپ كند. فلیكس بی‏اعتنا به صحبت او غیرمستقیم به پیغام سارا و دستگیری و شكنجه جمیل توسط او و به‏خاطر حسادت به سارا اشاره می‏كند و می‏خواهد برنشتاین بگوید چه كسی سارا را كشته است.
او به‏جای پاسخ، برای موجودیت اسراییل دلایلی می‏آورد. از نظر او فلسطین و فلسطینی‏ها یك چیز بی‏صاحب هستند كه حتی اعراب هم چشم دیدن‏شان را ندارند و تنها در اتحاد با یهودی‏ها می‏توانند از امكانات رفاهی برخوردار شوند، زیرا یهودی‏ها با سلاح همبستگی توانسته‏اند تقدیر را تحت اختیار خودشان درآورند و قدرتمند شوند. آنها پس از هزاران سال آزار و آوارگی، خود جلاد شده‏اند تا دیگر قربانی نشوند. آنها تبعاتِ قدرت را، كه مسؤولیت جنایت هم جزء آن است، به "دلخوشی قربانی بودن، به امید تشویق آیندگان و همدردی انسان‏های پاكدل و خوش‏نیت ..." (ص ۱۸۸) ترجیح می‏دهند. فلیكس می‏گوید بهتر است آنها اراضی اشغالی را به صاحبان‏شان بازگردانند تا بار دیگر مورد آزار و سركوب قرار نگیرند.
برنشتاین می‏گوید روزی بالاخره سرزمین‏های اشغالی را تخلیه می‏كنند، اما صلح هنگامی برقرار می‏شود كه عرب‏ها به حقوق مهاجران یهودی احترام بگذارند. نگاه فلیكس به انگشت برنشتاین می‏افتد و متوجه می‏شود انگشتری نگین‏دارش در دستش نیست. از اتاق خارج می‏شود. پیشخدمت هتل را جلوی در ساختمان می‏بیند. به‏سویش می‏رود، اما پیشخدمت فرار می‏كند. فلیكس او را تا اسكله تعقیب می‏كند. پیشخدمت در بارانداز، نزدیك یك كشتی نفت‏كش سرعتش را كم می‏كند. فلیكس با او گلاویز می‏شود، مشت بسته او را باز می‏كند و انگشتر بی‏نگین برنشتاین را درمی‏آورد. كشتی نفت‏كش آماده حركت می‏شود. در همین زمان فلیكس چهره سارا كلاین را در نقطه‏ای نورانی از كشتی می‏بیند و اسم كشتی را به‏خاطر می‏سپارد. در بخش عملیات گودالوپ فلیكس با توجه به اسم كشتی پی می‏برد كه مقصد آن "تگزاس" است، پس به آن‏جا می‏رود و پیش از رسیدن كشتی به مقصد می‏رسد. ولی می‏فهمد قرار نیست یك كشتی با چنان اسمی از جایی بیاید.
فلیكس نزد "هردینگ" ناخدای كشتی می‏رود و اسم كشتی "آلیس" را می‏شنود و به یاد می‏آورد كه برنشتاین این اسم را بر زبان آورده است. به همین دلیل در اسكله پنهان می‏شود و منتظر لنگر انداختن آن كشتی می‏ماند. بعد از رسیدن كشتی، روستی رئیس دفتر مدیركل را می‏بیند كه به‏سوی كشتی می‏رود و بعد كسی را كه فكر كرده بود سارا است، می‏بیند. بلافاصله "آنخلیكا" زن روستی را می‏شناسد. او با تقلیدی بسیار ناشیانه خود را به شكل سارا درآورده است. نگین شفاف انگشتر برنشتاین را بر انگشت او می‏بیند. فلیكس، روستی و همسرش را تا هتل تعقیب می‏كند و كنار اتاق آنها اتاق می‏گیرد. وقتی كه آنخلیكابه‏سوی استخر می‏رود، فلیكس انگشتر را از دستش بیرون می‏كشد. خود را به هردینگ می‏رساند. نگین را بر انگشتری برنشتاین سوار می‏كند و از او می‏خواهد آن‏را به انگشتش كند.
سپس رمزی به او می‏دهد و می‏گوید با شنیدن چنین رمزی نگین را به پسر و دختر جوانی در اسكله كواتثاكواكلوس تحویل دهد. به هتل بازمی‏گردد و جریان را با رمز به رئیسش "ناخدا" اطلاع می‏دهد. در همین جریان مردی به‏نام "تروور"، فلیكس را به‏اسم فلیكس مالدونادو می‏خواند. تروور می‏گوید پول بیشتری می‏دهد تا انگشتر را پس بگیرد. روستی و همسرش شروع به مشاجره می‏كنند. فلیكس از مشاجره آنها پی می‏برد كه قرار بود آنها انگشتر را در نیویورك به شخصی به‏نام "مان" تحویل دهند، ولی چون تروور پول بیشتری پیشنهاد كرده است، قولش را به او داده‏اند.
برخلاف دیگر آثار فوئنتس، رمان فاقد بینش روان‏شناسی است و از این دیدگاه، حركتش نافذ نیست. لذا از مهارت داستان‏نویسی "گرینگوی پیر" یا "مرگ آرتیمو كروز" خبری نیست.
آنخلیكا با آن‏كه مأموریتش را كامل انجام نداده است، پولش را از تروور مطالبه می‏كند و بعد از گرفتن پول، شوهرش را می‏گذارد و می‏رود. تروور از روستی می‏خواهد حقیقت را به فلیكس بگوید. روستی وجود كسی به‏اسم "مان" را انكار می‏كند و می‏گوید از اول قرار این بود كه انگشتر را به تروور برسانند، تروور خود را نماینده منافع عرب‏ها معرفی می‏كند، از اهمیت نفت برای اعراب، اسراییلی‏ها و مكزیكی‏ها حرف می‏زند و از مكزیك با تحقیر یاد می‏كند. او نگین انگشتر را حاوی اطلاعات می‏داند و اسم این عملیات و ارسال انگشتر برای اسراییل را "گودالوپ" می‏نامد. او برای اثبات حسن نیتش به فلیكس می‏گوید برای پیدا كردن قاتل سارا دنبال راهبه برود. در جریان این صحبت‏ها منشی تروور وارد می‏شود و تروور را آقای "مان" خطاب می‏كند و از او می‏خواهد از پنجره بیرون را نگاه كند.
جسد آنخلیكا وسط خیابان افتاده است. تروور می‏گوید یك ایتالیایی را برای كشتن او اجیر كرده بود. البته نقشه او این است كه روستی را به‏عنوان قاتل همسرش تحویل مكزیك بدهد و می‏داند كه روستی ترجیح می‏دهد به‏عنوان یك قاتل شناخته شود تا یك خائن. فلیكس به مكزیك بازمی‏گردد و باز هم آپارتمان سارا را اجاره می‏كند. به مری تلفن می‏كند و از او می‏خواهد شب به آپارتمانش بیاید. در رستورانی با امیلیانو و روسیتا ملاقات می‏كند. آنها خبر می‏دهند كه هردینگ توسط پیشخدمت هتل برنشتاین كشته شده و هیچ اثری از انگشتر باقی نمانده است. فلیكس به‏یاد حرف تروور می‏افتد كه اسم عملیات "جمع‏آوری اطلاعات و جای دادن آنها را در نگین انگشتر و انتقال آن به اسراییل را گودالوپ گذاشته بود." می‏خواهد باز هم برنشتاین را زیر نظر داشته باشند، چون مطمئن است كه انگشتر فقط به‏وسیله او از مكزیك خارج خواهد شد.
صبح روز بعد مدیركل درباره انگشتر از فلیكس سؤال می‏كند. ایوب می‏گوید پیش فلیكس نیست ولی می‏داند كجاست. ایوب كه می‏رود، مدیركل می‏گوید او مسؤول به‏هم خوردن نقشه‏اش برای قتل رئیس‏جمهور شده بود. مدیركل به رئیس یا ناخدا كه فلیكس او را "تیمون آتنی" می‏خواند، اشاره می‏كند و از فلیكس می‏خواهد به او بگوید كه چون انگشتر را به‏دست آورده، این دفعه او برنده شده است. بعد فلیكس را سوار ماشین می‏كند.
در ماشین از اعراب، اسراییلی‏ها، قدرت و سیاست حرف می‏زند. و تشكیلات خود را به سر هیدرا تشبیه می‏كند. از فلیكس می‏خواهد این حرفش را به گوش تیمون آتنی برساند. سپس او را جلوی در خانه تیمون پیاده می‏كند و از او می‏خواهد پانزده روز دیگر سر كارش برگردد. در قسمت سر هیدرا دانای كل محدود بقیه ماجرای فلیكس را از زبان تیمون آتنی كه اسم مستعار رئیس است، روایت می‏كند. تیمون سال‏ها پیش از طریق ازدواج خواهرش آنخلیكا با روستی پی می‏برد كه منابع و ذخایر نفتی مكزیك در خطر غارت آمریكا و اسراییل است. برای ممانعت از دزدیدن اطلاعات نفتی توسط جاسوس‏ها، یك شبكه جاسوسی مخفی تشكیل داده و از فلیكس دعوت كرده بود كه یكی از اعضا و مأموران این شبكه شود. او رابطه سارا و دكتر را در مقابل فلیكس قرار می‏دهد تا بتواند سبب نفرت او به دكتر شود؛ زیرا از نظر او برنشتاین جاسوس اسراییل است كه در كشتار دیریاسین، درست سه سال پس از مرگ هیتلر شركت داشته است. حالا تیمون ادعا می‏كند كه جمیل معشوق سارا به‏جای فلیكس در قبر دفن شده است.
او عكس‏هایی را كه توسط لیزر بر نگین انگشتر برنشتاین ضبط شده است، به فلیكس نشان می‏دهد. عكس‏ها اطلاعات دقیقی درباره مجتمع‏های نفتی مكزیك دربردارند؛ تا آن‏حد كه امریكایی‏ها یا اسراییلی‏ها با استفاده از آنها می‏توانند فعالیت برخی قسمت‏ها را متوقف كنند یا مكان‏هایی را به اشغال درآورند و هر قدر خواستند، بهره‏مند شوند، "...این همان سر هیدرایی بود كه مدیركل از آن یاد كرده بود..." (ص ۳۳۲). فلیكس می‏خواهد بداند سارا را چه كسی كشته است. تیمون اظهار بی‏اطلاعی می‏كند. فلیكس در مقابل ادعای تیمون كه می‏گوید همان تروور است، نمی‏تواند باور كند كه او خواهرش آنخلیكا را كشته است. فلیكس از طریق لیچیتا پی می‏برد كه قاتل كسی نیست جز ابی بنجامین شوهر مری. فلیكس به او شلیك می‏كند و او را در یخچال بزرگ گوشت می‏اندازد.
البته خبر را روث همسر فلیكس به ابی اطلاعات داده بود. بنجامین با خون دستش بر شیشه یخچال می‏نویسد: راهبه. فلیكس بیرون می‏رود و منتظر تاكسی می‏شود. ناگهان ماشین مدیركل جلوی پای او توقف می‏كند و فلیكس سوار می‏شود. مدیركل به او می‏گوید مری و بنجامین جاسوس‏های اسراییل هستند و نه به‏قصد كشتن فلیكس، بلكه با اطلاع از این‏كه سارا آنجاست به‏منظور كشتن او به هتل رفته بودند، زیرا از نظر آنها سارا به یهودیان خیانت كرده بود. مدیركل به او می‏گوید چون كشتن یك فرد توسط منجمد كردن او راه‏حل مناسبی نیست، بنجامین را در درون یخچال با شلیك گلوله‏ای به مغزش كشته‏اند. فلیكس كشتن بنجامین را تنها عملی می‏دانست كه خودش انجام داده است، ولی با این حرف مدیركل حس می‏كند هر كاری كه از آغاز مأموریتش تا به موقع انجام داده است، كارهایی بود كه دیگران برایش برنامه‏ریزی كرده‏اند و او بدون آن‏كه خودش متوجه باشد، طبق خواست آنها عمل كرده است.مدیركل درست مانند ناخدا درباره شوریدگی هیدرایی حرف‏هایی می‏زند. حرف‏هایش مشابه حرف‏های تیمون آتنی است. گویی یك نفر با دو چهره‏اند. فلیكس از او می‏خواهد او را به خانه‏اش برساند، چون تصمیم دارد از این به‏بعد با همسرش "روث" زندگی كند. مدیركل او را جلوی خانه‏اش پیاده می‏كند و می‏گوید منتظر می‏ماند تا برگردد. فلیكس این كار را لازم نمی‏داند، ولی مدیركل می‏گوید به هر حال منتظر خواهد ماند. فلیكس به خانه‏اش می‏رود كه فقط چند چراغ رومیزی روشنش كرده‏اند. ناگهان صدای سارا كلاین را از نوار كاست می‏شنود؛ همان گفته‏های صفحه‏ای كه برایش ضبط كرده بود. كاست را خاموش می‏كند و وقتی رویش را برمی‏گرداند، همسرش روث را روی صندلی و در لباس راهبه‏ها می‏بیند.
روث به فلیكس می‏گوید تو هیچ‏وقت واقعاً به دین جدیدت ایمان نیاوردی. فلیكس كه تازه راهبه جلوی در ساختمان هتل سارا را شناخته است، شوكه می‏شود و با چشم‏های بسته خانه‏اش را ترك می‏كند و به ماشین مدیركل بازمی‏گردد. مدیركل او را به هتل هیلتون می‏رساند و همراه او كه مانند دیوانه‏ها هذیان می‏گوید به اتاقش می‏رود. فلیكس با سرعت به خواب می‏رود. مدیركل بالای سرش می‏نشیند و شروع به حرف زدن می‏كند.
فلیكس كه حالا حس می‏كند فاقد اراده است، در تمام كارهایش آگاهانه یا ناآگاهانه در خدمت سازمان جاسوسی مكزیك است. بالاخره پیشنهاد تیمون و مدیركل را برای بازگشت به سر كارش با نام جدید "دشتگو بلاثكث" می‏پذیرد و همچنان یك جاسوس باقی می‏ماند.
اگر "مرگ آرتیمو كروز" را بهترین، و "زمین ما" را جادویی‏ترین اثر رئالیستی و "پوست انداختن" را كسالت‏آورترین و خسته‏كننده‏ترین رمان و آئورا را قابل‏ملاحظه‏ترین و مكث‏انگیزترین اثر سنتی (كلاسیك) فوئنتس بدانیم، بی‏شك یكی از ضعیف‏ترین كارهای او همین "سر هیدرا" است. این عقیده شخصی نگارنده است، همان‏طور كه در چند مقاله بعضی از داستان‏های بورخس را در حد و اندازه "داستان" ندانسته و بیشتر یك طرح‏واره (Sketch) ارزیابی كرده‏ام. دلیلی ندارد عقاید و سلیقه نگارنده به‏خاطر بعضی ملاحظات پنهان بمانند و قرار نیست نوشته‏های خارجی‏ها "وحی مُنزَل" باشند و آنها را تمام و كمال بپذیریم. اگر این كتاب با نامی دیگر مثلاً "ارثیه مرگبار" چاپ می‏شد و بالای آن نام آگاتا كریستی یا جرج كنان دوویل یا حتی نویسندگانی كم‏اهمیت‏تری مثل میكی اسپلین (خالق داستان‏های كارآگاه مایك هایمر) یا لیندسی هاردی (خالق رمان جنایی معروف دست خفه‏كننده نیویورك) نوشته می‏شد، نگارنده اصلاً تعجب نمی‏كرد، اما نام گراهام گرین، هرگز! و اگر نام شخصیت‏ها، ایرانی می‏شد و نویسنده‏اش مثلاً "حسن حسینی" نامی بود، صادقانه اعتراف می‏كنم كه خودِ نگارنده آن‏را نقد نمی‏كردم و آنهایی كه با استفاده از امكانات‏شان "در سال بین ۲۴ تا ۳۸ بار درباره یك نویسنده یا مترجم مقاله و مصاحبه می‏نویسند"، حسن حسینی نگونبخت را "رقمی" فرض نمی‏كردند كه درباره‏اش چیزی بنویسند. نگارنده دو بار سر هیدرا را به‏طور كامل خوانده است و در مجموع به‏اندازه نیم بار هم به آن مراجعه كرده است. هیچ‏چیز تازه‏ای در "رخدادها"، "شخصیت‏ها" و حتی شكل روایت وجود ندارد.
به اعتباری، زمانی كه این رمان نوشته شد (كه متأسفانه بعد از زمین ما - ۱۹۷۵ - هم بود) همه مؤلفه‏های داستان به همین شكل- تأكید می‏كنم به همین شكل - قبلاً گفته یا در فیلم‏ها به نمایش گذاشته شده بودند و این داستان فقط شخصیتی مثل بروس لی (جكی جان آن زمان) كم داشت. البته فوئنتس غیر از نویسندگی، یك ادیب، منتقد، و رجل سیاسی - اجتماعی است؛ دانش ژرفی در عرصه اسطوره و تاریخ دارد و ثنویت (یا دوگانگی) شخصیت‏ها و واقعه‏های داستان‏هایش (كه اتفاقاً بیش از حد و به‏شكل كسالتباری دارد تكرار می‏شود) از همین فرهیختگی‏اش ناشی می‏شود، ولی متأسفانه در این اثر داستان‏گو است نه داستان‏نویس و كار تازه‏ای نمی‏كند؛ چون آن سال‏ها بیش از هزار فیلم و رمان شبیه این در دنیا داشتیم. ناگفته نماند كه او آئورا و مرگ آرتیمو كروز را در سال ۱۹۶۲ و آسوده‏خاطر را در ۱۹۵۹ نوشت، پس چه دلیل داشت كه سر هیدرا را بنویسد؟
نویسندگان بزرگ، داستایوفسكی و فاكنر هم كارهای ضعیف دارند. داستایوفسكی هم گاهی كه لباس‏هایش را در قمار می‏باخت و زیر پتو لخت بود، بعضی داستان‏های سطحی می‏نوشت تا لباس دستِ دوم بخرد و از خانه خارج شود. یا فاكنر به اعتراف خودش دنبال "مخاطب و مشتری" می‏گشت، ولی فوئنتس كه وضع و روز مالی‏اش سرتر از تمام نویسندگان و شاعران ایران است، چرا؟ آیا "جذابیت صرف" می‏تواند موجب عامه‏پسندنویسی شود؟ خصوصاً این‏كه داستان، به سرنوشت رمان "پوست انداختن" دچار شده و تطویل كلام یافته است و اتفاقاً به همین دلیل و نیز موجه جلوه دادن بعضی از رخدادها، ساختاری قوی پیدا نكرده است.
از این لحاظ برای نمونه، به عقیده نگارنده، "بانوی دریاچه" نوشته ریموند چندلر با ترجمه میرعباسی، كه باز هم خواننده با قضیه (هویت) بالاخره "كی، كیه؟" درگیر است، ساختمندتر است. داستان سر هیدرا به‏لحاظ پیچیدگی و ابهام زیباشناختی در حد و اندازه‏های كارهای نویسنده‏ای معمولی همچون "لن دیتن" خالق "پرونده برلین"، "پرونده ایپكرس" و "مغز یك میلیارد دلاری" - كه هر سه هم به‏ترتیب به‏وسیله گای هامیلتون، سیدنی جی‏فیوری و كن راسل به فیلم تبدیل شدند - نیست. لن دیتن نیز در آثار پلیسی - جنایی‏اش رویكردی "سیاسی - اقتصادی" دارد، ولی به اعتقاد نگارنده خیلی جذاب‏تر از فوئنتس - درحالی‏كه دیتن در عرصه‏های دانش تاریخی، سیاسی، اجتماعی، فلسفی در حد و اندازه‏های فوئنتس نیست.
با استناد به بعضی از الگوها، آرایه‏ها، اسطوره‏ها و نمادهای قومی و ملی، آن‏هم در دیالوگ، داستان درست نمی‏شود. عنوان رمان، اتفاقاً مابه‏ازای زیباشناختی ندارد و نویسنده فقط به‏زور دیالوگ می‏خواهد آن را به خواننده تحمیل كند. "ضحاك ماردوش" باید در داستان ساخته شود نه در اشاره‏های مستقیم و غیرمستقیم دیالوگ‏های شخصیت‏ها. فوئنتس تریلری درباره توطئه‏گری‏ها و بازی‏های پشت پرده روی كاغذ می‏آورد كه بعضی از آنها مبهم‏اند و شماری نیز رو و صریح. در عرصه ابهام، مواردی سنجیده‏اند و مواردی نیز فاقد ارزش ادبی، گاهی اغتشاش و عنان‏گسیختگی كل متن با این ابهام روایی درهم می‏آمیزد و "لحن و زبان" نامشخص به داستان می‏دهد.
با این حال فوئنتس در دو مورد موفق بوده است: اول این‏كه امور اقتصادی ده‏كوره‏ها هم به‏نوعی دست "باندها" است. به همین ترتیب كه كوپن‏فروشی در میدان انقلاب، مسافركشی زیر پل سیدخندان، به رابطه نیاز دارد، معامله بین‏المللی، آن‏هم معامله نفت حتماً به روابط مهم‏تری نیاز دارد. برای مثال شاید مردم ندانند كه كشور ما "اجازه" فروش سیمان به شیخ‏نشین‏ها را ندارد، و این شیخ‏نشین‏ها حجم عظیم سیمان مصرفی‏شان را از اسپانیا (و تا حدی پرتقال و كره جنوبی) می‏آورند، زیرا تجارت سیمان در دست مافیاست. یا همین چای خارجی كه ما می‏خوریم، بعد از تولیدكننده، سی و پنج دست می‏گردد تا به‏خانه ما برسد. امتیاز دوم اثر گل سرسبد آن است؛ یعنی تبدیل نقش قربانی به قربانی‏كننده. همه اعتراف می‏كنیم كه قرن‏ها به قوم یهود ظلم شده است، اما آیا این مظلومیت به عده‏ای صهیونیست حق می‏دهد كه به‏نام دفاع از "حقوق قوم یهود"، شمار كثیری از دیگر زجردیدگان تاریخ را شكنجه دهند؟
برخلاف دیگر آثار فوئنتس، رمان فاقد بینش روان‏شناسی است و از این دیدگاه، حركتش نافذ نیست. لذا از مهارت داستان‏نویسی "گرینگوی پیر" یا "مرگ آرتیمو كروز" خبری نیست. آن را از لحاظ ادبیات (طبق سلیقه و بضاعت فكری خود) تأیید نمی‏كنم، اما به نویسندگان جوان توصیه می‏كنم حتماً به پنج دلیل عمده آن را بخوانند.
۱) داشتن قصه، چیزی كه هر خواننده‏ای می‏خواهد ذهنش را با آن مأنوس كند.
۲) ایجاد حلقه‏های معنایی و ساختاری قوی بین بخش‏ها كه در "جذابیت و كشش" نقش مهمی دارند.
۳) چرخش‏های سنجیده، از نظر زمانی، مكانی، جابه‏جایی مركز ثقل (كانون) حوادث و به‏طوركلی روایت.
۴) ایجاد نقاط تعلیق مكرر (كه لازمه هر داستان پلیسی - جنایی است)؛ امری كه امروزه بعضی از نویسندگان آن را جزو "مقوله‏های سنتی" به‏حساب می‏آورند، اما تمام خوانندگان، از ژاپن گرفته تا مكزیك با جاذبه آن به خواندن ادامه می‏دهند؛ حتی اگر اتفاقی نیفتاده باشد و شیوه روایت سبب ایجاد چنین نقاطی شود.
فتح‏الله بی‏نیاز
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید